نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد!
سلام.
"دریای تفکرات را مدّ غم چنان بالا میآورد که صاحبْ غم، همچون جزیرهای متروک، جزیرهای بیقایق و تهی از حیات، فریاد خوف از تنهایی برمیکشید، و گمان میکرد که فرو خواهد رفت، و دیگر برنخواهد آمد.
اندوهی که از اعماق تفکر سرچشمه نگیرد، اندوه نیست، عزای باطل و بیاعتباری به خاطر سرکوب شدن امیال فردی ست؛ و انسان متفکری که گهگاه گرفتار اندوه نشود، علیل و ناقص است؛ دور از دریا، دور از توفان، دور از پرواز، دور از شکفتن روح است...
اما تفکر، همانگونه که اندوه میآفریند، در دوام مثبت خویش، پلی خواهد ساخت میان جزیره و جماعت، میان فرد و خلق، میان امروز و فردا؛ پلی به سوی شادمانی روح...
آقاویلر از کارکرد دوسویه و متضاد اندیشه غافل ماند؛ و همین، او را از پای درآورد. آقاویلر، به غم، میدان داد؛ و غم، قانع نیست. هرچه مدارا کنی، ستیز میکند؛ هرچه عقب بنشینی، پیش میآید؛ هرچه خالی کند، پُر میکند؛ هرچه بگریزی، تعقیب میکند. چون که بنشانیش، مینشیند آرام؛ چون پر و بال دهی او را، میپرد بسیار. غم، بیشترخواه است و سیری ناپذیر. در طلب فضای حیاتی وسیع و وسیعتر، جمیع ابزارهایی که در دسترسش قرار بدهی، به کار میگیرد. میبُرد، میتراشد، سوراخ میکند، میشکند، میسوزاند، ویران میکند؛ و در سرزمینهای تازه به دستآورده، خیمه و خرگاه برپا میدارد. غم، جوعِ غم دارد. میبلعد، آماس میکند و بزرگ میشود - آنسان که ناگهان میبینی حتی به سراسر وجود تو قانع نیست. از تو فراتر میرود و چون آوازی یأسآفرین و دلهرهانگیز، در فضای گرداگرد تو طنین میاندازد. فرزند تو افسرده میشود؛ تنها به خاطر آن که تو افسردهای.
در عین حال، غم، مهارشدنی ست. به قدرتی که تو برای سرکوب کردنش به کار میبری، احترام میگذارد. از این قدرت میترسد، عقب مینشیند، مچاله میشود، در خود فرو میرود، کوچک و کوچکتر میشود و چون لکّه ابری ناچیز، در آسمان پهناور روح تو، کنج دنجی را میپذیرد، التماس میکند: «بگذار اینجا بمانم! مرا برای روز مبادا نگه دار! شادی، مقدس است؛ اما همیشه به کار نمیآید. محکومم کن، و در سلولی به زنجیرم بکش؛ اما اعدامم نکن! انسانِ همیشه شاد، انسانِ ابلهیست. روزی به من نیازمند خواهی شد، روی به گریستن، به در خود فرو رفتن، به بریدن و به غم متوسل شدن... مرا برای آن روز نگه دار...» "
بخشی از مجموعه آتش بدون دود، کتاب سوم؛ اتحاد بزرگ، نوشته نادر ابراهیمی.
+ عنوان از صائب تبریزی
نه پشت پای بر اندیشه میتوانم زد / نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد
- ۹۹/۰۶/۲۷
همین طور که می خواندم حظ می کردم.
همین طور که می خواندم می گفتم آفرین به نویسنده اش.
فکر کردم خودت نوشته ای دیدم نوشته نادر ابراهیمی ست.
در هر خوشحالم که می خوانمت.