بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

هشدار: خطر تلف شدن وقتتون با خوندن این پست!

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۷ ق.ظ

سلام.

قراره به سبک این پست فروزان، فقط بنویسم. گفته که توی کلاس نمایشنامه‌نویسی، بهش گفتن بنویس پشت سر هم و هر جا که نمی‌دونستی چی باید بنویسی، و داشتی فکر می‌کردی، فقط بنویس «دارم می‌نویسم...» من هم الان دارم می‌نویسم چون می‌خوام که بنویسم اما چیز خاصی به نظرم نمیاد برای نوشتن.

دارم آهنگی که صبح محمدمهدی بهم داد رو گوش می‌دم؛ آهنگ بی‌کلام دل‌یار و هم‌زمان دارم می‌نویسم. این دارم می‌نویسم از اون «دارم می‌نویسم‌»ها نیست. دارم می‌نویسم... فکر کنم داره تمرکزم رو به هم‌ می‌ریزه، بذار قطعش کنم. دارم می‌نویسم...

این مینی‌سریالی که دارم می‌بینم، خیلی خیلی درگیرم کرده، کل دیشب خوابش رو دیدم. هزارتا پایان براش می‌چینه ذهنم و محض رضای خدا، حتی یکی از اون پایان‌ها، بد نیست! حتی توی خواب هم متوجه می‌شم که مغزم داره بهم دروغ می‌گه و هیچ‌وقت این مشکلش سایه از روش برنمی‌داره. اما حداقل مادرش رو می‌بینم که خب راحته از همه این چیزها. نمی‌دونم واقعا... دارم می‌نویسم... داستانش درباره یک دختر توی جامعه یهودهای امریکاست که زندگی خیلی محدودی داره. خیلی کارها نمی‌تونه بکنه. این که می‌گم خیلی محدوده، فراتر از چیزی که از محدودیت توی ذهن شما میاد و نهایتا می‌دونی هیچ چیزش شبیه زندان نیست اما در واقع فرقی با زندان نداره. این که بعد از خارج شدن از اون جامعه نمی‌تونه محکومشون کنه؛ چون واقعا همه چیز هم بد نبوده اون‌قدر اما خب هیچ‌چیز قابل تحمل نبوده. نهایتا تنها کاری که در اینجور مواقع از دستت برمیاد اینه که دارم می‌نویسم... به خودت سخت بگیری، همه جا بگی که مشکل از تو بود که باهاشون نمی‌ساختی و مال اون‌جا نبودی و نمی‌دونم، این که آدم خودش رو محکوم کنه واقعا سخته. و خب توی همین وبلاگ احساس می‌کنم، شما دیدین که من چه‌قدر هم خودم رو محکوم کردم، حتی قبل از استقلال، حتی قبل از ثبات!

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دیشب یک‌جایی از خوابم دیدم که داریم با سارا و یک نفر دیگه قایم‌باشک بازی می‌کنیم و بعدا فهمیدم که اون فرد پارتنرم بوده! دارم می‌نویسم... توی حرف‌هام با سارا، متوجه شدم که پارتنرم، یک هکره و نمی‌دونم خب هیچ‌وقت به ذهنم نیومده بود که یک هکر چه‌قدر می‌تونه برای من آدم جذابی باشه. به هرحال هنوز دارم بهش فکر می‌کنم و خب چرا ذهنم رو محدود کرده بودم تا الان؟ یعنی خب من تصورم همیشه کسی بود که کارهای علمی دانشگاهی و آزمایشگاهی انجام می‌ده، شب‌ها با هم پیپر می‌نویسیم یا چیزهای دیگه که از علم متوجه شدیم رو برای هم توضیح می‌دیم و همون‌جا بالای سر برگه‌ها و نتایج و هزارتا چیز دیگه که پخش شده روی زمین، خوابمون می‌بره! خب همیشه هم فکر می‌کردم شاید مشکل «استی» توی فیلم رو دارم و احتمالا برای همین به همه چیز این‌قدر فانتزی و سورئال فکر می‌کردم. نمی‌دونم اصلا ایده‌ای ندارم که چرا دارم می‌نویسمش حتی. به هرحال خیلی هم حتی به آینده عاطفی‌ام فکر هم نمی‌کردم. دارم می‌نویسم... فکر می‌کردم باید تا حد امکان از احساسات فاصله بگیرم، شبیه همه آدم‌ها و نمی‌دونم شاید به تدریج برای پذیرشش آماده شدم، شاید هم نه! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... آه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم بنویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... می‌دونی حتی روی دارم می‌نویسم‌هام هم تمرکز می‌کنم و این باعث می‌شه که ندونم چی می‌خوام بنویسم... آها داشتم می‌نوشتم یک هکر هم جذابه، همون‌قدر که یک کتاب‌فروش یا نمی‌دونم یک ایده‌پرداز ساخت خودکارهای اکلیلی، ممکنه جذاب باشه. نه نه در واقع داشتم می‌نوشتم که شبیه همه آدم‌ها. بله فکر می‌کردم شبیه همه آدم‌ها، باید نذارم که کسی ازم خوشش بیاد و حالا که اومد باید سرکوبش کنم! نمی‌دونم، یک هفته تمام، در واقع یک کم کم‌تر، فکر کردم و می‌دونی نهایتا به این رسیدم که «من، منم!» هرچه‌قدر عجیب، هرچه‌قدر نامیزون با جامعه و خانواده! کی تضمین می‌کنه بتونم شبیه همه باشم و خوش‌حال باشم توی زندگیم؟ کی تضمین می‌کنه که اگه راه خودم رو نرم، دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... در نهایت می‌تونم سرم رو جلوی بقیه بالا بگیرم؟ نه این چیزی نبود که می‌خواستم جمله رو باهاش تموم کنم ولی خب این جمله بیشتر از این ارزش کش اومدن نداره! به هرحال ایده‌ای که توی فکرمه هم این نبود فقط. نمی‌دونم فکر می‌کنم ترجیح می‌دادم روی درس‌هام بیشتر تمرکز کنم. یک رابطه نیمه‌عاطفی، درگیری‌های متمادی توی زندگی شخصی، یا نمی‌دونم یک وبلاگ حتی، این اجازه رو به آدم نمی‌ده! دلم خوابگاه می‌خواد که البته هیچ‌وقت هم تجربه‌اش نکردم. و این که دلم چی می‌خواد رو الان نمی‌گم، چندین ساله که می‌خوام! یک آزادی نسبی، یک استقلال. حالا نمی‌دونم دارم فکر می‌کنم که شاید همه این چیزها مال منه، شبیه بقیه نیست، درسته، ولی بخشی از زندگی منه و درسته که خیلی از زندگی‌ام دست خودم نیست و به خاطر همون «خیلی» هم، بقیه‌اش هم حتی دست خودم نیست ولی می‌ارزه به ریسک کردن. می‌ارزه به محک زدن خودم. نمی‌دونم شاید هم نمی‌ارزه. نه احتمالا نمی‌ارزه! نمی‌دونم، فعلا که زندگی‌ام اینه، باشه؟

وقتی به خواهرم نگاه می‌کنم که چه‌قدر خوش‌حاله، که همه دوست‌هاش رو ما می‌شناسیم، که چه‌قدر راحته، که چه‌قدر به نظر بقیه محترم و عاقل میاد، می‌خوام گریه کنم. می‌خوام بدونم حداقل توی خانواده ممکنه لحظه‌ای فقط به جایی که اون ایستاده برسم؟ نمی‌دونم، بعید می‌دونم. یاد حرف اون مشاور بی‌سواده می‌افتم که وقتی بهش درباره یک سخت‌گیری عجیب گفتم، گفت که این رفتار مال چندین دهه پیشه، مال یک ترس از فهم زن! و نمی‌دونم، گفتم که نه همش تقصیر منه، شاید نباید این‌قدر سرکش باشم؛ چون خواهرم رو ببین، تا حالا چنین چیزی به اون نگفتن. و می‌دونی؟ بهم گفت که دارم می‌نویسم... چون اون شبیهشونه و تو نیستی! دوست دارم شبیه باشم و دوست ندارم... دوست دارم پیششون باشم و دوست ندارم... اما نهایتا دوست دارم خوش‌حال باشم... دانایی رو نمی‌خوام، عشق رو نمی‌خوام، دارم می‌نویسم...، آزادی رو نمی‌خوام، تفریح رو نمی‌خوام، کتاب‌هام و فیلم‌هام رو نمی‌خوام؛ وقتی با هرکدومشون دل‌آشوبه می‌گیرم و ناراحت می‌شم. وقتی بدون اون‌ها خوش‌حال‌ترم و خب خوش‌حال نیستم. وقتی بدون اون‌ها، شبیه‌ترم. وقتی بدون اون‌ها، خواهرمم!! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... خیلی خب بذار درباره کلاس امروزم بنویسم، خوابم برده بود سرش، در واقع از قصد خوابیدم چون استادش زیادی حرف می‌زنه و اصلا این چه وضع درس دادنه؟ می‌دونی جزوه رو روی کاغذ برامون کامل نوشته و از روش برامون می‌خونه. یک جاهایی هم ما رو صدا می‌زنه که از روش بخونیم. بعد امروز با صدای استاد که داشت می‌گفت خانم مارچ خانم مارچ، بیدار شدم از خواب و گفتم میکروفونم خرابه!! و دوباره خوابیدم. دوباره دیدم صدام کرد، بیدار شدم و گفت استاد گفتم که میکروفونم خرابه! گفت خب درستش کن و بعد برای ما بخون از روی جزوه! من اصلا متوجه این آدم نمی‌شم. دوباره خوابیدم راستش و چنددقیقه بعد صدام کرد و گفت میکروفونت درست شد؟ و من گفتم بله استاد، بفرمایید. محمدرضا همون‌موقع توی تلگرام بهم پیام داد صبح به خیر و یک پیام طولانی، فقط خندید:/ فقط تونستم ازش تشکر کنم:))) و بعد باورتون نمی‌شه، چنددقیقه بعدش، محمدرضا رو صدا کرد و اصلا محمدرضا توی کلاس نبود کلا! بچه‌ها بهش پیام دادن و بالاخره پیداش شد. تنها کاری که کردم این بود که اون پیام خنده‌اش رو براش فوروارد کردم:))) آره خلاصه این قسمتش خیلی خوش گذشت. اما خب دارم واقعا له می‌شم زیربار سنگینی درس‌ها و زیادی کلاس‌ها. حتی به الهام هم نگفتم که این‌هفته کجا رو باید می‌خوندیم چون فقط همین دیروز از 8 صبح تا 6 بعدازظهر، بی‌وقفه سرکلاس بودم. یعنی حتی نمازم هم وسط یکی از کلاس‌ها خوندم! نمی‌دونم دیگه باید چی‌کار کنم و تازه هفته سومه. این ترم دیگه واقعا درس‌هام زیادی سنگینه. دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دوست دارم توی بیست‌سالگی‌ام حداقل یک مسافرت برم، به جز اون شهرهای همیشگی. دوست‌ دارم تنهایی سفر کنم، حداقل یک سفر نیم‌روزه، نمی‌دونم از حس کوله‌پشتی انداختن روی دوشم و رفتن و رفتن و رسیدن به یک جای جدید خوشم میاد. اون‌جا می‌تونه، هرجایی باشه، یک شهر جدید؛ در واقع نه خیلی هم جدید، همین که قم، بابل یا تهران نباشه برای من کافیه فعلا. می‌دونم توی این اوضاع بیماری و اقتصادی کسی نمی‌ره سفر، ولی من واقعا دوستش دارم و می‌دونم که نمی‌تونم امتحانش کنم. پس چرا حداقل تصورش نکنم؟ دوست دارم یک هفته با عمه‌ام این‌ها زندگی کنم، چون زندگی‌شون خیلی رنگیه، خیلی همه‌چیزشون شارپه و نمی‌دونم زندگی ما هم هست، واقعا هست. اما مال اون‌ها بیشتر به من می‌خوره، از اتاق منا خیلی خوشم نمیاد ولی گرمه و همه چیز حتی اگر شلوغ، باز هم سرجای خودشه. می‌دونی من یک روز پیششون بودم و به جز این که در آخر روز از استرس دیر رسیدن به خونه، داشتم پنیک می‌کردم واقعا؛ وقتی توی خونه‌شون بودم، از اون‌همه زیبایی اشکم دراومد. فکر کن به دیوار زل زده بودم، صحبت‌های عمه و دخترعمه‌ام توی پس‌زمینه محو شده بود و فقط همه چیز توی سرم می‌چرخید. از این که زندگی‌شون این‌قدر توی مشتشونه، خوشم اومد و گریه‌ام گرفت.

دارم می‌نویسم... دیشب دکوراسیون خونه‌مون رو عوض کردیم و واقعا زیبا شده. یعنی ببین فقط همه چیز رو با هم جابه‌جا کردیم ولی انگار وقتی از اتاقم می‌رم بیرون وارد یک خونه جدید می‌شم و خیلی خوش می‌گذره، انگار می‌تونم برم جاهای جدیدش رو کشف کنم. شاید یکی از اون درهای کوچک کورالینی پیدا بشه، یک گوشه‌ای ازش! :)

دارم می‌نویسم... چه‌قدر از این متن بدم اومد و حتی حق ندارم توش بنویسم آمممم، چون به جای تمام آممم‌هام دارم می‌نویسم «دارم می‌نویسم...» و واقعا قرار نبود این‌قدر چرت و پرت بگم. شاید می‌تونستم مثل آدم این مینی‌سریاله رو معرفی کنم، یا می‌تونستم درباره استاد بیوشیمی‌ام که باهاش خوش می‌گذره کلاس‌، بنویسم. نمی‌دونم هرچیزی. اگر می‌خواستم از سردرگمی‌ام هم بنویسم، متن بهتری از این در می‌اومد. حالا فعلا این باشه تا بعد ببینم چی می‌شه. همچنان دارم می‌نویسم... و می‌خوام دیگه ننویسم!

  • ۹۹/۰۷/۲۳
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۱۴)

این نوع نوشتن برای تخلیه روحی خیلی خوبه.

من هم شبیه‌شون نیستم، قصد هم ندارم که شبیه‌شون بشم، زندگی هر کس یه مدلیه که فقط خودش می‌تونه ترسیمش کنه، نباید خودمون رو بابت شبیه اونا نشدن سرزنش کنیم. به نظرم اونا اجباری نداشتن که آدم خوبه باشن، اونا انتخابشون اون سبک بودهف پس راضی و خوشحالن. مام باید توی همین مدلی که هستیم رضایت درونی رو کشف کنیم.

منم وقتی درگیر یه کتاب یا سریال و فیلم میشم مدام خوابش رو می‌بینم. 

حتی وقتای یکه دلتنگ کسی‌ام میاد تو خوابم و برای همین خواب دوستای مجازی‌ام رو زیاد میبینم.

کاش تنهایی سفر رفتن برامون رویای دور نبود. راحت کوله رو می‌نداختیم رو دوشمون و می‌زدیم به دل جاده.

به نظرم حذفش نکن اصلا. من دوسش داشتم.

پاسخ:
آره دقیقا. بار اول که نوشتم یک‌کم حالم بهتر شد و یکی دوبار که بعدش خوندمش دیگه کاملا خوب شدم :))) نمی‌دونم فکر کنم اون تکنیک نوشتن و پاره کردن به درد من نمی‌خوره، من تکنیکم نوشتن و منتشر کردنه :))
می‌دونی تا آدم اون اعتماد به نفس کافی رو پیدا کنه که هزاربار له شده و هزاربار از مسیرش خارج شده تا بالاخره تونسته اطمینان کنه.
چه‌قدر اون‌جایی که گفتی اون‌ها انتخابشون این بوده رو دوست داشتم. می‌دونی، چون انتخاب‌ها متفاوته و اون‌ها به انتخاب خودشون ایمان دارن چون نهایتا احساس می‌کنن به جای درستی رسیدن، به خاطر همین هم توضیح این اختلاف و تفاوت خیلی مشکله. چون انگار لذت مسیر براشون شرط نیست، مقصد مهم‌تره!

من هم زیاد خواب دوست‌های مجازی‌ام رو می‌بینم، نمی‌دونم توجیهی براش ندارم :)))
آممم این قدر به حال این‌هایی که سفر توی سبک زندگی‌شونه، حسرت می‌خورم که حد نداره! متاسفم واقعا، امیدوارم یه روز بشه که بریم سفر برای خودمون. یکی از مقصدهام حتما تبریزه برای دیدن تو و مرضیه و محمد:)) یکی دیگه‌اش هم که گفتن نداره، بوشهره دیگه.

ممنونم ازت. می‌دونی کامنتت رو همون اول دیدم و مطمئن شدم که نمی‌خوام حذفش کنم. وگرنه شاید تا الان این پست نبود که زیرش با هم صحبت کنیم :)

سلام نورا :))

راستش منم می‌گم این تفاوت‌هاست که زیبایی رو ایجاد می‌کنه. اگر انگشت‌های دست من همشون یک اندازه بودن، دیگه من انگشت شستی نداشتم که بهش با بقیه بگم با کارشون موافقم، یا دیگه انگشت کوچیکه‌ای نداشتم که با نگاه کردن بهش یاد کودکیم بیافتم، حتی مداد دست گرفتن هم کار سختی می‌شد! اگر من خواهرم بودم، مادرم از دست کارهای کی خنده‌اش میگرفت؟ اونطور که از کارهای من. یا اگر خواهرم شبیه من بود، مادرم با کی در کارهای مهم مشورت می‌کرد؟ با من؟! Oo نه :) بنظرم یکی از دلایل زیبا بودن رنگین کمون اینه که هفت رنگ داره :) راستش من گاهی خانواده‌ی خودمون رو با ویزلی‌ها مقایسه می‌کنم (حتی یک پستی هم قبلا نوشتم راجع بهش که زود برداشتمش D:) ، اگر همه پرسی بودن چی می‌شد؟؟ نه خدا نکنه. اما من در جواب سوال "اگر هیچ پرسی‌ای در خانواده نبود چی؟" هم می‌گم "نه خدا نکنه!"

با همه‌ی اینها وقتی به ضعف‌هام فکر میکنم گاهی دلم میخواد کاش شبیه فردِ دیگری باشم، اما آخرشم به این نتیجه میرسم آهن رو نمیشه با نخ و سوزن دوخت! پس قرار نیست اونطور که بقیه رشد کردن، من هم رشد کنم البته مگر اینکه یک چیز کلی باشه. و نورا :)) چقدر حرف زدم!

من بازم حرف دارم راجع به احساسات اما ازونجائیکه کلاسمون در آستانه‌ی شروع شدنه تمرکز ندارم و ان شاء الله میام سر فرصت حرفامو میگم :)).

پاسخ:
سلام پرنده قشنگم :))
اول بذار بگم که از ظهر که کامنتت رو خوندم، منتظر بخش دومش بودم. اما بذار بگم، همین حرف‌هات اون‌قدر برای من ارزشمند بود که موقع خوندنشون گریه‌ام گرفت. می‌دونی یک کم هم تاثیر تموم شدن مینی‌سریالم بود. در طی قسمت آخرش، جاهایی که حتی به نظر معرکه می‌اومدن و حال همه خوب بود هم کلی بغض داشتم و وقتی کامنتت رو خوندم، دیگه تبدیل به اشک شد :))

می‌دونم من نمی‌تونم مثل تو این‌قدر مهربون و بی‌نقص باشم و حرف‌های معرکه‌ای بزنم. رابطه‌ات با کلماتت برام تحسین‌برانگیزن و ازتون خیلی خوشم میاد، از تو و کلماتت:)) ممنونم ازتون که نزدیک من هستین *-*
و آممم اجازه بده در جواب همه‌شون بغلت کنم، از راه دور و سفت :))

و منتظر قسمت بعدی هستم. این کامنت همش آن‌چه خواهید دید بود؟ :دی
  • آلبی آلبی
  • با این حال من این متنو دوست داشتم. تونست منو بکشونه تا آخرشو بخونم؛ منِ کم حوصله رو که کم پیش میاد دل بدم به پست های طولانی...

    پاسخ:
    ممنونم ازت آلبی :))
    خوش‌حالم که وبلاگم رو می‌خونی حتی با وجود این که خیلی سرت شلوغه، کم‌حوصله‌ای برای پست‌های طولانی و خیلی دغدغه‌های متفاوتی از من داری (با توجه به چیزی که از وبلاگت متوجه شدم.) و خیلی بزرگوارتر از منی :)
  • بنیامین بیضایی
  • چرا امکان ارسال نظر ناشناس نداری؟ می‌خواستم یه چیز ناشناس برات بنویسم! :(

    پاسخ:
    بنیامین :))) همین‌جوری رودررو با من حرف بزن، این‌جوری رو بیشتر دوست دارم :)))

    +می‌دونی می‌خواستم بگم الان می‌تونم بازش کنم، اما خب دیگه قابلیت خاصی نداره، چون مشخصه که اون ناشناس کیه. ولی بیا حرف‌هات رو بگو لطفا :(
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • مسخره‌م نکن، ولی من چون دیدم پستت طولانیه یه آهنگ بی‌کلام آروم پلی کردم و شروع کردم خوندن و یه جاییش هم اشکم دراومد چون یاد فکرای به هم ریخته‌ی خودم افتادم. بعد فکر کردم چقدر شبیه اینه که نشسته باشی جلوم (یا جلوی هر کدوم از خواننده‌هات) و این حرفا رو بزنی. و نشستم تا تهش حرفاتو گوش دادم و یادم افتاد که نوشته بودی فاطمه با حرف زدن‌ها خوشحال می‌شه!

    آهنگه هم تقریبا همزمان با خوندن حرفات تموم شدش :))

    پاسخ:
    فاطمه :))) چندبار این کامنتت رو خوندم که مطمئن بشم خواب نیستم :)) چه‌قدر یک فرد می‌تونه زیبا باشه آخه؟ برای چی باید مسخره کنم آخه؟ مگه من چی بیشتر از این همه همدردی تو باهام می‌خوام آخه :)) بی‌نهایت ازت ممنونم فاطمه، بابت تمام حرف‌هایی که باهام می‌زنی و حرف‌هایی که ازم گوش می‌دی :) خوشاینده واقعا برام همه چیز.

    + آهنگ بی‌کلامت رو به ما نمی‌دی؟ :)
  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • باعث شدی بعد یک ماه و بیست روز برم و توی دفترآبیم بنویسم. هرچند همچنان حالم بده، ولی نیاز بود جایی تخلیه روانی شم. و مرسی زهرا.

    پاسخ:
    مائده :*
    به نظرم تخلیه روانی کامل اون‌قدر سخت و دور از دسترسه که فعلا همین‌ها برامون بس :))

    +چه‌قدر دلتنگت بودم *-*

    اون روز رفتم به خودم کمک کنم

    حرف بزنم باهاش،بذارم از علایق و کلا هر چی تو دلشه بگه...

    خودکار و کاغذ و همه چیز آماده بود...تا بنویسه.

     

    اما اصلا هیچی هیچی ننوشت..انگار قهر بود بی‌تفاوت بود..

     

    پاسخ:
    آممم یسنا، چه‌قدر می‌فهممت. چه‌قدر منی تو :)) [حتی توی شکوندن تخم‌مرغ :دی]
    من هم مدت‌ها، هیچ چیزی نمی‌تونستم بگم. هنوز هم برام توضیح دادن و تعریف کردن سخته، از خیر خیلی چیزها گذشتم، خیلی چیزها توم انبار شد و دیگه نگفتم که نگفتم. 
    و می‌دونی بعضی حرف‌ها خاک خورده‌شون دیگه انگار به درد نمی‌خوره، روی دلت سنگینی می‌کنن ولی دیگه نمی‌تونی کاری براشون بکنی. انگار هرچی بیشتر می‌گذره، نوشتنشون و حرف زدن درباره‌شون سخت‌تر می‌شه.

    اما یک چیزی رو من متوجه شدم یسنا. کافیه که شروع کنی، جمله اول سخته، جمله دوم یک کم هنوز سخته و باید براش جون بذاری اما از جملات بعدی، کلمات از سر خودکار شرّه می‌کنن و روی کاغذ روون می‌شن، بدون این که حتی بدونی چی شد که به این‌جا رسیدی، می‌بینی که کلی نوشتی و خالی شدی :))
    این شیوه دارم می‌نویسم... خوب بود. دیدی من اول متن انگار خیلی غریبه بودم با متنم، ولی از پاراگراف سوم به بعد افتادم تو دلش و نوشتم یک چیزهایی رو:) تجربه خوبی بود واقعا :))

    من به حرفت گوش دادم و با اجازه ات فقط عنوان رو خوندم :)

    ولی گفتم حالا که تا اینجا اومدم یه سلام و عرض ادبی کنم بعد برم ؛)

     

     

     

    +

    سلام

    یه سوال هم داشتم 

    از کجا فهمیدین من پست قبلی رو معرفی کردم ؟!

    جدا کدوم از بچه ها بهت رسوند ؟!:)

    بیا بوگو بهم ؛)

     

    ایشالا همیشه ایام شاد و خوشحال و پر از هیجان و ذوق باشی 

    این کامنتم در جواب حرفات در واحد پایینی این پست میباشد :)

    ممنونم

    پاسخ:
    سلام از ماست واران :*

    +
    واران. مشخصا من وبلاگت رو می‌خونم خب:))) ولی کامنت نمی‌ذارم راستش، کلا کامنت‌گذار نیستم اما کامنت‌گذاران را دوست دارم :دی :))

    بعد هم یک فرد زیبایی از طرف وبلاگت اومد و یک کامنت برام گذاشت:)

    واحد پایینی دیگه کجاست؟
    ولی ممنونم از آرزوی بی‌نهایت قشنگت. من هم برای تو یک زندگی سرشار از لحظات خوشایند و زیبا رو آرزو می‌کنم *-*

    اون حسرته برای اغلب‌مون مشترکه به نظرم. من آرزومه یه روز کوله بردارم بزنم بیرون و به کسی توضیح ندم که کجا می‌رم و حتما اگر کرونا بره عملیش می‌کنم. فکر کن یک سال کار نکنی و همش بگردی و کیف دنیا رو بکنی. یعنی می‌رسه همچین روزی؟

    بالاخره یه روزی مامانا به ما هم افتخار می‌کنن قول می‌دم بهت:)

    من اونقدر جای رفتنی دارم که نگو و نپرس.

    اولیش حتما اصفهان و کاشانه. دومیش احتمالا شیراز و  بوشهر و یزد و کرمان.

    بعد میام گیلان و تهران و قزوین.

    امیدوارم یه روزی به همش برسم.

     

    پاسخ:
    واقعا هم آرزوی مهمیه نسرین و من فقط دارم فکر می‌کنم که این که ما این‌قدر آرزوی این کار ساده رو داریم، خیلی نامردی به نظر میاد. یعنی خب کار عجیب غریب و چندان بزرگی که نیست... حالا نه اون که یک سال کوله به پشت، کل جهان رو بگردی، اما صرفا همین که سر هربار بیرون رفتن، مجبور نباشی با تمام جزئیات برنامه‌ات رو توضیح بدی برای همه! :(

    نسرین یک لحظه ترسیدم!! اگر عمرمون اون‌قدری نباشه که بتونیم همه اون‌جاهایی که دوست داریم رو ببینیم چی؟ :( فکر کنم از الان باید از خدا قول بگیریم که در ازاش تور بهشت‌گردی برامون راه بندازه حداقل :دی :))
    اما امیدوارم واقعا بتونیم همه این‌جاها رو بالاخره یک روز ببینیم.
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • قربونت برم ^_^

    چرا چرا، می‌فرستم برات :)

    پاسخ:
    خدا نکنه:)

    مرسی :*

    من ممنونم که به حرف‌هایی که کمتر کسی بهشون توجه می‌کنه، نه تنها گوش میدی بلکه ازشون تعریف هم می‌کنی، به این زیبایی! :))

    اول ببخشید که منتظرت گذاشتم، من با خودم قرار گذاشتم که فعلا روزی فقط یکبار به وبلاگ سر بزنم و اون موقع باید همه‌ی نظرم  رو میگفتم که اهمال‌کاری کردم :D

    از یک نفر شنیدم که می‌گفت وقتی ما عاشق کسی هستیم، باید این حق را به طرف مقابلمون هم بدیم که ما رو دوست داشته باشه و عاشقمون باشه. (چیزهایی که از حرفشون یادم میاد).

    بعد اینکه بنظرم این درسته که ما احساساتمون رو کنترل کنیم، ولی دور شدن ازشون رو راستش خیلی مطمئن نیستم (ایموجی تفکر)

    {کاملا مشخصه که سررشته‌ی کلام از دستم رفته، تا من باشم نظراتم رو نصف و نیمه رها کنم Oo}.

    پاسخ:
    آممم این دوتا اصلی که گفتی واقعا منطقی به نظر میان. یعنی خب می‌دونی ما چه این حق رو بهش بدیم و چه ندیم، اون یا از ما خوشش میاد یا نمیاد. خیلی دست ما نیست، فقط قضیه رو برای خودمون سخت‌تر می‌کنیم اگه حقش رو ندیم. یعنی انگار حق باور کردنش رو به خودمون ندادیم.

    {کاملا مشخصه ولی این کامنت‌های نصفه و نیمه‌ات هم روی سر ما جا دارن:)) }
  • سایه نوری
  • این نوع نوشتن آزاد بی ویرایش رها رو خیلیی دوست دارم؛ لحظه توش موج میزنه.. 

    منم شبیهشون نیستم و خب میگذره.. و شبیه خودم بودن، داره قویم میکنه..

    منم میخواد مستقل و مستقل تر بشم از هرچیزی و کس.. 

    خیلیی وقت پیش یه مینی سریال ۳،۴ قسمتی اگه اشتباه نکنم به اسم unorthodox دیدم، همین مضمونی که میگید رو داشت.. 

    دقیقا دیروز داشتم میگفتم که هنوز مهر تمام نشده، با چه حجمی از درس و کلاس مجازی مواجه شدیم 😊 حالا چرا اینقدر استادها عاشق علم شدن، خدا داند‌. 

    کلا تشابه در این پست با خودم زیاد حس کردم 😊

    پاسخ:
    دقیقا، رهایی مشخصه خاصشه :))
    آممم نمی‌دونم، راستش هیچ ایده‌ای ندارم که اگر شبیه خودم باشم، چه جوری قراره قوی شم. یعنی می‌دونی اگر همه چیز درست باشه و همه به حق تفاوتت احترام بذارن و هرطور هستی قبولت کنن، دیگه قوی بودن نمی‌خواد، فقط داری یک گوشه زندگی‌ات رو می‌کنی. اما امان از این که نپذیرن آدم رو!
    استقلال واقعا باشکوهه خب. خیلی زیاد! :)
    بله بله، همین سریال بود، 4 قسمتی :))

    سلام :)

    واحد پایینی یعنی پست پایینی دیگه :)

     

     

     

     

    +

    بله دختر غریبه :)

    اونم مثل خودت دوست داشتنی است :)

     

     

    ++

    خواهش میکنم 

    ممنونم :*

     

     

    +++

    وقتم آزاد بشه میام ایشالا پستت رو هم میخونم ؛)

     

    پاسخ:
    آهان. حواسم نبود خب :دی
    لطف داری تو واران مهربون و زیبادلِ بیان :))

    زهرا زهرا یه چیز عجیب دیگه!

    آیا می‌دانستی سال ۹۵ که تازه به بیان مهاجرت کرده بودم عنوان وبلاگم "من، منم" بود؟ حالا اسم مستعاری که باهاش می‌نوشتم چی بود؟ "یک عدد منِ سرکش" و اینا رو الان تو متن تو هم دیدم:)))

    پاسخ:
    می‌دونی این چند روز که جوابت رو ندادم، منتظر موندم که چیزی فراتر از «آه قلبم» برای جواب دادن بهت پیدا کنم اما هم‌چنان هم آه قلبم:))) و اصلا هم چیزهای زیادی فراتر ازش وجود نداره:)

    +ناراحتم که اون موقع که یک عدد من سرکش بودی، نمی‌شناختمت :(
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی