Scent of oranges
سلام.
یکی از روزهای فروردین که خیلی کلافه بودم، با خودم فکر کردم بهتره که زودتر 20سالم بشه؛ ولی راستش الان خوشحالم که هنوز همسن پاییز پارسال و فروردین امسالم. میدونی از این که سالهای زندگیام اینقدر کش میان خوشم میاد.
مثلا 18 رو ببین. پر از تجربه جدید و عجیب بود. آخر سالش فکر میکردم نمیتونم همش رو ثبت کنم توی ذهن و خاطراتم. کلی شادی و خوشحالی، کلی غم و ناراحتی؛ کلی جنگ و عذاب، کلی صلح و آشتی؛ کلی تلاش، کلی اعتماد به نفس، کلی شکست؛ کلی تجربه جدید، کلی آدمهای جدید، کلی زندگیها و مکانهای جدید.
و حالا این که ١٩ سالگیام قراره حداقل ٢٨ روز دیگه کش بیاد و نمیدونم توی این ٢٨ روز چه چیزی در انتظارمه، هیجانزدهام میکنه. این که دقیقا قراره کنار همه اون داستانهای عجیبِ چسبیده به عدد ١٩، چه چیزهای بیشتری بتونم تعریف کنم؟ میدونی شبیه یک کتابه که هی ورق میزنی و نمیدونی توی صفحه بعد قراره چه اتفاقی بیفته. هی میبینی هنوز هم صفحاتی موندن و تو در تعجبی که دیگه چهجوری قراره این داستان، ادامه پیدا کنه؟ هی فکر میکنی که خب باشه، قراره همینجا تموم بشه اما نه؛ هنوز 28 صفحه دیگه مونده و هر صفحه برای خودش یک دنیاست! میدونی توی صفحه آخر ممکنه وسط یک داستان خیلی جذاب، بنویسه ادامه در کتاب بیستم یا صرفا وقتی که خوابی و در آرامش کامل، یکی بیاد جلد نوزدهم رو از زیر دستهات برداره؛ آروم، بدون این که حتی از خواب بیدار شی. و بعد به جاش جلد بیستم رو بذاره زیر دستت. ممکنه هم وسط یک جنگ، سوار روی یک اسب، یک پیک از راه برسه و جلد نوزدهم کتابت رو که خیلی هم دوستش داری، ازت بدزده و توی چادر برات یک کتاب دیگه، جا بذاره! هر چیزی ممکنه جانم و من هنوز 28 صفحه پیش روم دارم.
میدونی از دیر رسیدن ٢٠ هم نگران نیستم؛ میدونم که ٢١ هم قراره همینقدر دیر برسه و همینطور 22 و 23!
راستش میدونی این چندروز یک کم دارم به رنگ زندگی فکر میکنم و تقریبا مطمئن شدم که سبزه؛ سبز تیره با نقطههای نارنجی روشن، با پرتقالهای ترش و شیرین. میدونی گاهی یادم میره که زندگی سبزه، فقط تیره بودنش رو میبینم اما نقطههای نارنجی میان، نور میپاشن به اطرافشون و وقتی همهچیز روشنتر شده، تو میتونی رنگ سبز زیبای جاری روی زندگی رو ببینی. نقطههای نارنجی، شبیه پیدا کردن یک وبلاگ زیبا با قالب سفید نارنجی که تا یک هفته به نور پاشیدنش ادامه میده، تا یک تحقیق بیوشیمی که دیر انجامش میدی ولی متوجه میشی از اول ذهنیت درست و دقیقی ازش داشتی. همینقدر ساده، همینقدر گذرا و همینقدر کوتاه. باید یادم باشه که باید زمانی رو توی تاریکی صرف کنم تا به یکی از اون نقاط نارنجی برسم، پرتقالهایی که هرچی میگذره رسیدهتر و شیرینتر میشن. باید صبر کنم و دل بسپرم به همین نقطههای نارنجی که هی فلانی! زندگی شاید همین باشد! :)
Scent of oranges - Guesscorleone
+ از این که هنوز هم دختر آبانم، راستش کاملا بیدلیل خوشحالم :)
- ۹۹/۰۸/۰۱
اینجا چقدر خوشگل شده :))
امیدوارم این 28 صفحه ی باقی مونده به بهترین شکل ممکن نوشته بشن برات :))
+ نمی دونستم آبانی ای!! چه جالب!! منم آبانی ام =]