بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

.World, I want to leave you better. I want my life to matter

دوشنبه, ۱ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۲۰ ب.ظ

سلام.

پدربزرگم خوش‌حال نیست؛ منظورم این است که حالش خوش نیست و روی کاناپه توی هال دراز کشیده و من در بهترین حالت فقط می‌دانم که باید رویش پتو بیاندازم. همیشه در این بدوبدوها، حالش بد می‌شود. دفعه پیش عروسی پسردایی‌ام بود که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان، یک بار هم سر عقد برادرم. نمی‌دانم وقتی در خانه تنها هستم با یک پیرمرد که نیمی از او، بر سر ذوق است و نیمی مکدر، چه کار کنم؟ همان‌طور که نمی‌دانم وقتی لوبیاهای قورمه‌سبزی نپخته اما گوشتش کاملا پخته، چه کار باید بکنم یا همان‌طور که نمی‌دانم اگر سر کلاس کسی با تلفن خانه تماس گرفت، چه طور پاسخش را بدهم یا ندهم؟ همان‌طور که اصول ریزی از در خانه ماندن هست که هنوز نمی‌دانمشان اما برایم خوشایند است که تلاش کنم یاد بگیرمشان. می‌دانی تا حدی دارد از این فضای تکاپو و آموختن خوشم می‌آید. تا چندوقت پیش، دور شدن، فکر کردن و خاص بودن چیزهایی بود که برایشان می‌دویدم، از صبح تا شب در خیابان‌ها بالا و پایین می‌رفتم و میانگین روزی ده هزار قدم به آینده نزدیک‌تر می‌شدم. حالا اما شاید تعداد قدم‌هایم در روز به دویست‌تا هم نرسد اما فکر می‌کنم دارم برای مهارت‌های جدیدی تلاش می‌کنم؛ برای جا افتادن، عاقل بودن، خودم بودن و کنار آمدن. یعنی خب راستش من خوش‌حالم از این خانه‌نشینی که معمولا پر از چالش و ناتوانی است. اما به وضوح تواناتر شدم؛ شبیه سامانه‌های کلاس‌های درس، که مشخصا از ترم قبل قابل تحمل‌تر شده‌اند.

می‌دانی من هم آن اوائل دیوانه شدم، فکر همه چیز به سرم می‌زد. راستش اوائلِ اوائل که نه، توی اسفند خیلی عاقل و صبور بودم، نمی‌گذاشتم احساسات بر من چیره شوند و درجا قفلشان می‌کردم. تلاش می‌کردم برای توسعه فردی و نه ارتباطی و این برایم زیبا بود. به بقیه هم می‌گفتم که «بالاخره تمام می‌شود، خودتان را از این کرختی نجات دهید.» اما بعد افسردگی آمد و همه تلاش‌هایم را برد، تمام روتین‌های زیبایم را و تمام صبر و حوصله و تمرکزم را، حتی تمام امیدم را به تمام شدن اوضاع. بعد غر زدم، دیوانه شدم، سر به دیوار کوبیدم و فقط خواستم از این خانه کوفتی فرار کنم. حالا اما تقریبا ده ماه است که تمرین کرده‌ام و چندوقتی ست که خوب‌تر شده‌ام. دوست دارم در خانه بمانم، کارهایم را انجام دهم، کتاب بخوانم، دراز بکشم و هروقت دلم خواست چای وانیلی‌ام را هورت بکشم. می‌دانی فقط فکر می‌کنم با خودم و اطرافیانم دوست شده‌ام و این خیلی زیباست؛ این صلح درونی که نیاز به زمان دارد و عادت. روزهای اول دانشگاه هم همین‌طور بود، بی‌برنامه بودم و خسته. همش می‌خوابیدم و فکر می‌کردم هرگز نمی‌توانم با این مسافت طولانی و ارتباطات جان‌گیر، کنار بیایم. اما عجیب نیست، کنار آمدم و شدم جزئی از دانشگاه که هر از چند گاهی در یکی از دانشکده‌ها، سوراخ جدیدی پیدا می‌کند و از تغییر جدید کمی می‌ترسد. می‌دانی تغییر ترسناک و زمان‌بر است و فقط همین. من در این مدت، در کمال تعجب، یاد گرفتم که سر صحبت را باز کنم و افکارم را به اشتراک بگذارم، روی آدم‌های دیگر حساب کنم و سعی کنم که ناراحت نشوم و بی‌توقع زندگی کنم. توانستم به کارهایی که دوست داشتم برسم، یا نه، حداقل بهشان فکر کنم. توانستم دنیای دیجیتالم را کمی مرتب‌تر کنم و همین‌طور ذهنم را. این مدت ملغمه‌ای بود از رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها که مزه‌اش واقعا زیر زبانم، شیرین است و حس می‌کنم این، همان طعم بزرگ شدن است.

حالا خبر رسیده که واکسن آمده و همه خوش‌حالند، کلاس‌ها به امید خدا تا سال دیگر حضوری می‌شود و من در کمال خوش‌بختی می‌توانم هرروز سارا را ببینم یا شاید یک‌جایی با «تو» قرار بگذارم. چندروز پیش هم‌کلاسی‌ام از من پرسید که امیدی به تمام شدن این وضعیت دارم یا نه؟ چندوقت قبل‌ترش هم مرکز مشاوره دانشگاه، با همه دانشجویان، مِن جمله مَن، تماس گرفته بود و همین را پرسیده بود . بدیهی است که من جوابم به هردویشان تنها این بود که «نه! ما به همین وضعیت محکومیم و نهایتا این‌طوری ست که کرونا تبدیل می‌شود به بخشی از زندگی روزمره‌مان. ماسک برایمان شبیه جوراب می‌شود؛ چیزی تقریبا واجب برای بیرون رفتن و دانشگاه‌های حضوری، همیشه از ارشد شروع می‌شوند و تا قبل از آن، خب امکانات برگزاری کلاس آنلاین هست، چرا که نه؟ ». بله به هردو یک جواب دادم اما در دو زمان مختلف. یکی بعد از عادت و دیگری در هنگام آشفتگی. یکی از سر ناامیدی از زندگی و دیگری از سر امیدواری به ادامه زندگی. راستش دوست ندارم شرایط عوض شود، همین‌طوری خوبم. وقت ندارم که باز هم سه یا چهار ماه دیگر را اختصاص دهم به آشفتگی و آمادگی برای عادت کردن.

چون من شبیه شلدونم آن‌جا که می‌گفت «It's not going to be fine! Change is never fine! They say it is but it's not. ». چون خانم سیا می‌پرسد که «Have I the courage to change?» و جوابم این است که « I can fight my own battles, But I rather not.»

 

+ آهنگ عنوان : Courage to change - Sia

  • ۹۹/۱۰/۰۱
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۱۲)

  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • زهرا دارم sleeping at last گوش میدم و چقدر ترکیبش با خوندن پست زیبا شده.

    پاسخ:
    می‌دونم مائده، مخصوصا که الان دیگه چای وانیلی هم داری.

    زهرا داشتم از حس سکون و آرامش اوایل پست لذت می‌بردم که یکهو رسیدم به جوابت و کپ کردم:) نه بذار واقعا حضوری بشه تو از پس یه تغییر دیگه برمیای و این تغییر جدید کلی مزایا داره و در کنار تو می‌تونی ما رو هم زیارت کنی و حسابی بچلونی:)

    چای وانیلی رو یه بار باید امتحان کنم واقعا.

    پاسخ:
    نسرین، جوابم دقیقا در دفاع از اون سکون و آرامش بود. برای این که دوست ندارم تغییر دوباره باعث تلاطم بشه وقتی الان به این سکون رسیدم.
    می‌دونی گاهی اوقات به قدیم فکر می‌کنم و دلم واقعا تنگ می‌شه ولی حسم دلتنگیه صرفا. انگار اون خاطرات مال من نبودن، الان دیگه حسشون نمی‌کنم توی وجودم، انگار که تموم شدن و رفتن و کرونا و همه این چالش‌هاش از من یک آدم جدید ساخته.
    و بله بله. قطعا اولین کاری که می‌کنم اینه که با فرهیخته‌ترین آدم‌های دنیا، یک قرار می‌ذارم و حسابی شبیه همون گیفم محبوبم، بغلشون می‌کنم :)) [و راستش فکر کنم اگر تا یک سال دیگه نتونیم این قرار رو بذاریم، کوله‌ام رو می‌اندازم رو دوشم و یواشکی میام دم خونه تک‌تکتون و بدون هیچ رعایت و اجازه قبلی، اعمال گیف رو روتون پیاده می‌کنم :)) کرونا کیه که بخواد جلوی ما رو بگیره اصلا؟ :دی]

    آره واقعا نسرین، یکی از طرف من طلبت.
  • محمدعلی ‌‌
  • باورم نمی‌شه تونسته باشی به شیطنت (؟) و فعال بودن درونت نه بگی و از اون همه جنب‌وجوش (؟) رسیده باشی به اینکه زندگی و دانشگاه‌ها همینجوری غیرحضوری خوبه. علامت سوالا هم واسه اینه که ممکنه برداشت من درست نباشه :)) ولی اون استیکر معروفه هست؟ اون نمی‌تونه این‌قدر به مجازیات عادت کرده باشه! عادت نکن که لازم نباشه تغییر کنی. والا :)) من الان وقتی چارقدم می‌رم بیرون، اون‌قدری لذت می‌برم که حد نداره. و از اینکه جاهای جدیدِ نزدیک و دور رو زیاد امتحان نمی‌کردم، پشیمونم! از بس که هر جایی حس منحصر به خودش رو داره. 

    پاسخ:
    راستش حس می‌کنم قدم به دنیای سکون و آرامش گذاشتم و برای همین می‌گم که این بزرگسالیه. کاملا حس می‌کنم تازه برای اولین‌بار توی زندگی‌ام معنی «منطقه امن» رو متوجه شدم.
    اون استیکر معروفه هنوز یه جایی درون من هست، هنوز گاهی خودش رو نشون می‌ده و شاکله شخصیتی منه اصلا، ولی یه موقع‌هایی هم خسته می‌شه و جاش رو می‌ده به دختر منطقی و آرومی که می‌تونه یه جا بشینه و به شرایطش عادت کنه. در واقع فکر کنم هربخشی از شخصیتم خودش رو یک جایی نشون می‌ده و بالاخره من و شخصیت‌های درونی‌ام مجبوریم خودمون رو با شرایط وفق بدیم.

    این همه مدت منظورت از «تو» من نبودم؟

    برات متاسفم.

    پاسخ:
    سارا این برای رد گم کنی بود.
    «تا ندانند حریفان که تو منظور منی»
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • راستش این خوب نیست که از فهمیدن افسردگی دیگران خوشحال بشم! ولی وقتی می‌بینم این موضوع فقط برای من نبوده و خیلیای دیگه رو هم درگیر کرده، یه جور دلگرمیه برام. من یه دور گذروندمش و دوباره درگیرش شدم و الان فکر کنم دوباره تونستم ردش کنم. ممکنه بازم بیاد ولی می‌تونم آماده شم براش! زندگی باید ادامه داشته باشه چه ماسک عضو جدایی‌ناپذیر روزهای آینده بشه، چه نه. اینو وقتی فهمیدم که دیدم من نصف این ده ماه رو نشسته بودم منتظر تموم شدن، در حالی که بقیه داشتن به کار و زندگی‌شون ادامه می‌دادن و به خیلی چیزام می‌رسیدن. اولش کلی مقایسه کردنای ناامید کننده داشت برام ولی الان میگم فقط کافیه منم راه بیفتم.

    ضمن اینکه می‌بینم که چایی وانیلی داری دوباره :))

    پاسخ:
    سلام فاطمه.
    من این‌جوری بهش فکر می‌کنم و احتمالا هم بهت گفتم که تنهایی، خردمندانه و دردناکه و دلیل این که انسان اجتماعیه این نیست که ذاتش اجتماعیه، بلکه صرفا ذاتش در تلاش برای دور شدن از دردهاست. این که تو بخوای خوش‌حالی‌ات رو با عذاب وجدان همراه کنی، صرفا خوشحالی‌ات رو ناخالص می‌کنه در حالی که حال من رو بهتر نمی‌کنه و حال یک فرد که داره درد می‌کشه، در صورتی بهتر می‌شه که هم‌درد پیدا کنه. یعنی خب می‌دونی، هم‌دردها، نردبون هم می‌شن و خوب بالا می‌رن و در نهایت همه چیز بهتر می‌شه.
    می‌دونی این حال رفتن و اومدنش، گاهی به مود خود آدم هم ربط داره، یعنی نمی‌دونم، من فقط یک موقع‌هایی زیادتر از موقع‌های دیگه، قوی‌ام در مقابلشون. نه که شرایط تغییر نکنه و من همراه با شرایط نشم ها. یعنی می‌گم صرفا عادیه، من پذیرفتم که باز هم ممکنه یک روزهایی برسه که نتونم حتی پتو رو از روی خودم کنار بزنم و فقط برم دستشویی، ولی این منم و دارم تلاش می‌کنم که از درد اون لحظه‌ها فرار کنم. یکی با بغل کردن اون لحظات حالش خوبه و یکی با فرار کردن. ولی نهایتا، فکر کنم مزیت ما نسبت به بقیه اینه که دیگه این موقعیت‌ها برامون بزرگ و عجیب نیست، می‌تونیم یه جوری مراقب خودمون باشیم به هرحال، همین که انتظارش رو داریم و خودمون رو آماده می‌کنیم، خوبه دیگه، نه؟
    فاطمه فکر کنم همه مون دیر و زود قرار بوده به همین نتیجه برسیم و فکر نمی‌کنم اون زمان رو تلف کردی، زمانی بوده که نیاز داشتی برای بازیابی روحت و رسیدن به این نتیجه. تو اگر این زمان رو نمی‌ذاشتی، قاعدتا به این نتیجه هم نمی‌رسیدی. یعنی خب می‌دونی، نهایتا از این که توی این نقطه ایستادی و این رو می‌گی و باز هم داری تلاش می‌کنی، خوش‌حالم :)

    ضمن این که پس فکر می‌کنی چرا بهت پیشنهاد دیدار دادم؟ :))

    امیدوارم حال پدربزرگ مهربونت خوب بشه و سایه شون رو سر شما مستدام بمونه الهی ❤🙏

     

    +

    سلام :)

    و اما بعد 

    با خوندن پستت یاد دعای برادرزاده ام علی افتادم :)

    اونم از خداشه همچنان کرونا باشه تا مدارس مجازی برگزار بشه و حدس ما خانواده اینکه اگر دوباره بخواد بره مدرسه عین کلاس اول باید براش این پروسه رو استارت بزنیم:) و احتمالا تا اونموقع که مثلا راهنمایی خواهد بود وفق دادن خودش با محیط جدید براش سخت باشه

     

     

    ++

    میفهمم دقیقا چی گفتی 

    انگار با اومدن واکسن و باز شدن درهای زندگی به رومون و تغییر برای اکثریتی که به این وضع عادت کردند یه آشفتگی ذهنی برای بعضی از آدم ها پیش خواهد اومد.

    یاد سفرم به کربلا افتادم .

    تو  کربلا بدلیل شلوغی که اونجا دیدم

    بعد از پایان سفرم به کربلا و بازگشتم به ایران ،  تا یکمدت ترس از اجتماع و ترس از حضور در بازار اینا داشتم !

    تا یکمدت نمیتونستم نه اینکه نخواهم ها نه اصلا واقعا نمیتونستم خودم رو با شرایط وفق بدم !

    یعنی دقیقا یه نوع فوبیای بازار و ارتباط گرفتن با مردم داشتم !!

    خیلی زمان برد که خودم رو با شرایط وفق دادم و یادمه از لحاظ ذهنی و روحی خیلی اذیت شدم

    الانم درک میکنم دقیقا چی گفتی چون اوایل یه مدت که تو خونه بودم وقتی میخواستم برم بیرون باز ذهنم آشفته میشد این دفعه ناشی از ترس  نبود ، گذروندن این شرایط برام یه کم مشکل بود.

    عین کسی که سالهاست تو اتاق تاریکی هست یهو پرده های اتاقش رو براش کنار بزنن و چشمش به نور روشن بیرون بیافته!

    خب قطعا چشماش تا عادت کنه به اون نور ، مقداری اذیت میشه تا کم کم چشم مون به نور عادت میکنه و با شرایط خودش رو، وفق میده .

     

     

     

    پاسخ:
    ممنونم واران مهربون :)

    این دعا هم هست البته که دیگه حوصله کلاس‌ها و امتحان‌های حضوری رو ندارم و حتی فکر می‌کنم آمادگی شرکت توشون هم ندارم و برام سخت می‌شه. ولی در واقع من بیشتر منظورم آمادگی ذهنی و کنار اومدن با شرایط و روزمره‌هاش بود.

    دقیقا همین مثالی که زدی خیلی قشنگ بود. «عین کسی که سالهاست تو اتاق تاریکی هست یهو پرده های اتاقش رو براش کنار بزنن و چشمش به نور روشن بیرون بیافته!»

    مرسی که وقت گذاشتی و کامنت به این بلندی و زیبایی برام به یادگار گذاشتی :)
  • آلبی آلبی
  • این خیلی زیباست؛ این صلح درونی که نیاز به زمان دارد و عادت...😊

     

    برای پدربزرگت یک دوست یا همدم خانم هم سن و سالش پیدا کنید؛ قول بدهم  زمانهای خوشحالی اش خیلی بیشتر باشد!

    پاسخ:
    واقعا هیچ راهی جز زمان و عادت براش پیدا نکردم. چندین ماه پیش یک بار گیلبرت توی وبلاگش نوشته بود که نسل آدمیزاد به هرچیزی عادت می‌کنه و من پوزخند زدم بهش. فکر کنم دیر یا زود برای همه‌مون این عادته اتفاق می‌افته، برای من مثلا دیرتر از گیلبرت بود احتمالا :)
  • پاییز .....
  • سلاااام

     

    چقد دلتنگت بودم دختر:)

     

    حست رو درک میکنم. وچه قشنگ نوشتی. 

    اونجا که نوشتی درست مثل وقتی که لوبیا ها نپخته و گوشت پخته و نمیدونی باید چی کار کنی :))

    خب تو قشنگ تر نوشتی... مضمون و اما رسوندم دیگه... ها؟ :))

     

    +برای چی خوشحالی توام با دلخوری دارند الان؟ گفتی قبلی ها سر عروسی و عقد بوده... ان شاء الله ک خیره :)

     

    +از دور های دور میبوسمت جوزفین نازنینم... بوسیدن از پشت خطوط مجازی وبلاگ، ناقل کرونا نیست قطعا :)

    مواظب خودت باش:) 

    پاسخ:
    سلام پاییز :)) من هم خیلی دلتنگت بودم و گاهی بهت فکر می‌کردم، می‌اومدم توی وبلاکت و می‌دیدم هیچ خبر جدیدی نیست، برات یه آرزوی سلامتی و خوش‌حالی فوت می‌کردم و برمی‌گشتم خونه خودم :*

    + نمی‌دونم دقیقا مکدر و بی‌حوصله بودنش برای چیه ولی خب این بار هم خبر، از همون دستِ دورهای قبلی بود :)

    + [بغل][قلب زرد]
    تو هم حسابی مراقب خودت باش در این دنیای دیوانه.
  • پاییز .....
  • راستی :)

    برای چای وانیلی، توی چایی موقع دم کشیدن وانیل میریزی؟ به من هم یاد بده:) دوست دارم ببینم جوزفین ما از چه طعمی لذت میبره :) 

    پاسخ:
    راستش من تی‌بگش رو دارم، مال شرکت نیوشا. ولی یک‌بار یکی از دوست‌هام گفت که توی بسته کاغذیِ چای کیسه‌ای‌های عادی، وانیل ریخته و گذاشته چندساعت بمونه تا قشنگ طعم و بوی وانیل به خوردش بره. یک بار هم یکی دیگه از دوست‌هام گفت که کمی دارچین و پودر وانیل، ریخته توی قوری و گذاشته با چای ساده، دم بکشه. خودم البته توی ذهنم بود که برم از یک عطاری، گل وانیل بخرم (اگر کسی وجود داشته باشه که چنین چیزی رو بفروشه. بعید می‌دونم کسی ازش استفاده کنه آخه!) و مثل بهارنارنج یا گل محمدی یا حتی هل، بریزم توی قوری با چای ساده و بذارم که دم بیاد باز هم. حتی فکر کنم توی چایی آماده‌شده هم بتونی پودر وانیل بریزی. البته ممکنه رنگ چایی‌ات کدر بشه.
    اگر یک روز ببینمت، خودم برات چایی وانیلی درست می‌کنم :))
  • پاییز .....
  • اِ... پس ان شاء الله امتحان میکنم... 

    جان جان. منم برات پاپسیکل درست میکنم میارم، چایی تو با پاپسیکل بخوری 😍

    پاسخ:
    پاپسیکل رو حس می‌کنم فقط یک بار توی کلاس زبان‌های خیلی بچگی‌ام شنیدم. الان رفتم سرچ کردم و به نظر واقعا بامزه و زیبا میاد، مثل اسمش :))
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • هوم، می‌فهمم چی میگی. الان فکر می‌کنم شاید اسمشو نباید خوشحالی گذاشت. یه اسم دیگه می‌خواد، ترکیبیه از یه آسودگی خیال و همدردی و شاید چند تا حس دیگه!

    آره، فکر می‌کنم می‌تونیم بهتر از خودمون مراقبت کنیم. چیزی که نکشدمون قوی‌ترمون می‌کنه :))

    درسته، شاید باید اینطوری بهش نگاه کنم... اینکه این زمان رو لازم داشتم که شاید به نوعی پایه‌هامو قوی کنم! حس می‌کنم نیاز داشتم اینو از یکی بشنوم، ممنونم :)

     

    واهاععییی ^_^

    پاسخ:
    این کامنتت خیلی دلگرم‌کننده بود، با این که چیز خاصی نبود، ولی انگار کلی انرژی توی خودش داشت :)
  • گلاویژ ...
  • چند روز پیش که اومدم اینجا و این قالب رو دیدم از فرط حسادت نتونستم ببینم و صفحه رو بستم تا اینکه دیدم بچه‌ها از چی پلت پایین قالبت صحبت می‌کنن و متوجه شدم چنان محو هدر و ستون‌های قالب بودم که نگهی به زیر پا نینداخته ام و حالا که اومدم و دارم می‌بینمش، می‌تونم با خیال راحت بگم که نفرین خدایان بر توT_T

    و اینکه قالب سه ستونه هم خوب چیزیه‌ها، چرا این همه وقت چسبیده بودیم به دو ستونه‌ها واقعا؟

    و در مورد پست؟ باید بگم که کاملا مثل تو فکر می‌کنم و خب البته من الان خیلی آشفته ام به دلایلی ولی نظرم همینه...

    پاسخ:
    من هم تازه برای اولین‌بار تصمیم گرفتم یک شانس به سه‌ستونه‌ها بدم و متاسفانه باید بگم «علاقه ایجاد شد.» *-*
    واقعا هرچیزی که به من برای دسته‌بندی و منظم‌تر شدن، کمی کمک کنه، به شدت در قلب من جا داره.

    و این که هدر و چی‌پلت دقیقا دیروزِ کامنت تو، اضافه شدن. پس حق داشتی که این دفعه نفرین‌های قوی‌تری رو نثارم کنی. البته من از قبل پیش‌بینی کرده بودم و روی صفحه اول وبلاگم یک حرز نامرئی کار گذاشتم :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی