که از خودم که تویی، تا کجا فرار کنم؟
سلام.
وقتی که چایی میخورم، فکرم پیش شیرکاکائوئه. وقتی که درس میخونم، هی فکر میکنم دوست دارم با رمانم برم توی دل صحرا و تمومش کنم. وسط درسم میرم توی گودریدز و فکر میکنم قطعا اشتباهیام. کتابم رو باز میکنم، فکرم میره پیش «تو». گوشیام رو برمیدارم که باهات حرف بزنم، یادم میافته باید یک یادداشت دربارهی رویان بنویسم. میرم دربارهی رویان یادداشت بنویسم، فکر میکنم کل زندگی اینچیزها نیست و بهتره برای خانوادهام بیشتر وقت بذارم. برای مامانم فیلمی که عاشقشم رو پلی میکنم تا ببینه و خودم فکر میکنم نباید وقتم رو تلف کنم و کلاس متابولیسمم هنوز مونده، با دفتر و لپتاپ میام جلوی تلویزیون. بعد فکر میکنم باید تفریح کنم، نباید خودم رو محدود کنم، یهو به سرم میزنه هرروز برم پیادهروی. میرم که لباسم رو بپوشم، یادم میافته نمیدونم چه لباسی باید بپوشم و ترجیح میدم توی خونه بمونم. میخوام بخوابم، به زور چشمهام رو باز نگه میدارم که لحظههام هدر نره توی خواب. وقتی چراغ رو خاموش میکنم، فکر میکنم تمام زمانم از دست رفته و توی تخت با گوشیم بازی میکنم، چون نمیخوام فکر کنم. با «تو» حرفهای جدی میزنم و فکر میکنم چندوقته که نخندیدم. کاش بیشتر میتونستیم با هم بخندیم. مسخرهبازی درمیاریم و میخندیم، فکر میکنم بهتره که وقتم رو هدر ندم و یه چیزی حداقل از زمانم بهم برسه. میرم پردهها رو بکشم که نور بیاد توی خونه، به این فکر میکنم که باید توی یک کارآموزی شرکت کنم. با میثم دربارهی کارآموزی حرف میزنم و کلش دارم به بدبختیهای زندگی گذشتهام فکر میکنم. دربارهی نوبل میخونم و از اون آیندهی زیبا اشک توی چشمهام جمع میشه، فکر میکنم باید تمام وقتم رو بذارم روی زیست. آستروبیولوژی میخونم، فکر میکنم عاشق سلولیام. سلولی میخونم، میبینم هیچ چیزی به زیبایی ژنتیک نیست. کتاب ژنتیک رو باز میکنم، فکر میکنم باید مستند کیهانشناسیام رو ببینم. در نهایت فکر میکنم عاشق زیستم و براش نیاز به برنامهنویسی دارم. بعد از یک سال و نیم سر و کله زدن، بالاخره یک کورس رو با اصرار سارا شروع میکنم. در حینش فکر میکنم من عاشق برنامهنویسیام و هی انکارش میکنم چون باید عاشق زیست باشم و دوباره فکر میکنم که اشتباهیام. دوستم ازم عکس جزوه رو میخواد، بیست بار به خودم یادآوری میکنم و بهم یادآوری میکنه اما یادم میره. میرم برای دوستم از جزوهام عکس بگیرم، در حینش فکر میکنم من از کلاس رفتن متنفرم و میشینم به خاطر دوازده سال مدرسه رفتن و زجر کشیدن و زجر دادن آدمها سر کلاس رفتنهام، گریه میکنم. ورزش میکنم، فکرم پیش دوستهامه که میتونستم باهاشون حرف بزنم. با دوستهام حرف میزنم، فکر میکنم دوست دارم به جای همهی اینها، ریلکس کنم و برای خودم آهنگ پلی کنم. فکر میکنم از خونهمون خوشم میاد، به خونهی آیندهام با «تو» فکر میکنم. میخوام تخیل کنم، میرم توی پینترست. میرم توی پینترست و یادم میافته خیلی وقته دوست دارم نقاشی آبرنگ انجام بدم ولی شروعش نمیکنم. به شروع نکردن فکر میکنم، یاد تقویت زبان میافتم. به زبان فکر میکنم یاد نیمه رها کردن فرانسوی زیبا میافتم. به نیمه رها کردن فکر میکنم یاد حرف نگار بالای مدرسه میافتم. به حرف نگار فکر میکنم، میبینم چهقدر اشتباهیام. حس میکنم، فکر میکنم باید بنویسم که حسم از دستم نره و لحظهام فرار نکنه. میام بنویسم، فکر میکنم چه بیهوده، باید بیشتر عکس بگیرم. از ادیت کردن عکسهام، فرار میکنم. بالاخره یه چیزی من رو مینشونه سر جام، باعث میشه لبخند بزنم و به طور ممتد پشت کامپیوتر، سر یک کار باقی بمونم، مثل یک مصاحبه با یک دانشمند زیبا و جذاب. هی از این صفحه به اون صفحه، هی تصویر رو پاپ-آپ میکنم و میرم توی اینترنت، حرفهاش رو سرچ میکنم، توی اکسل دنبال افرادی که اسم میبره میگردم، توی نوتپد سرنخ مینویسم از حرفهاش و فکر میکنم «اه! چهقدر جام راحت نیست. باید یک شکل دیگه بشینم.» ولی با خودم کنار میام که وقتی وبکمم روشنه، زیاد تکون نخورم و در نهایت یک پیام از سارا دارم که میگه «من امروز با اون وجه ADHD تو آشنا شدم.»
من واقعا با این وجه ADHD خودم که تمام وجودم رو تسخیر کرده، در جنگم. یه بار سارا یه چیزی توی کانالش نوشته بود «با همین چیزهای کوچک درگیرم. وقتی به حال خودمم، دلم برای دیگران تنگ میشه، وقتی با دیگرانم، دلم برای تنهایی تنگ میشه. یک تعادل نمیتونم پیدا کنم.» در واقع میرم توی تلگرام که این پیام رو پیدا کنم، هزارتا گروه و کانال رو چک میکنم و در نهایت وقتی تلگرامم رو میبندم، یادم میاد که قضیه چی بود؟ اون بین یه عکس رو باز کردم که باید توی صفحهی اینترنت ببینمش، میام توی صفحهی اینترنت و ادامه میدم به نوشتن، بدون این که عکس رو ببینم. چرا راه دور بریم، تمام مدت کلاس مکانیک سیالاتم، داشتم فکر میکردم باید بیام تست ADHD بدم، هی فکرم از کلاس پرت میشد و به فاصلهی یک دقیقه باید میزدم عقب و دوباره یک دقیقه بعد، باید میزدمش دو دقیقه قبل، چون از دقیقهی قبلیاش هم چیزی نفهمیده بودم. و کلاس بالاخره تموم شد، در حین دادن این تست، داشتم فکر میکردم وای من چه قدر مکانیک سیالات رو نمیفهمم و ازش عقبم.
- ۰۰/۰۱/۲۳
یه نوع مشابه این حس رو دارم تجربه میکنم منم...