I know you've got things to do, I just want to spend all my time with you
سلام.
یک حقیقت دلتنگکننده هست که دائما داره میخوره توی صورتم و فراری ازش متصور نیستم. من، چندین وقته که واقعا خوش نگذروندم. این خلاصهی مطلب بود.
راستش یک روز به خودم اومدم و دیدم که از این که سارا میره دوچرخهسواری، حسرت میخورم. از این که ارکیده میره اسکیتبازی، حسرت میخورم. فلانی میره عکاسی، حسرت میخورم و دقیقا هیچ کاری جز حسرت ندارم. میدونی چیزی که اشکم رو درمیاره اینه که تقریبا یک ماه، هرروز من به خودم گفتم که فردا میرم و از درخت خرمالوی توی حیاطمون عکس میگیرم. میدونی اون قشنگترین پدیدهی پاییز بود و من هرروز میدیدمش. ولی بعدش، یک روز، همسایهمون یک کیسه خرمالو آورد دم در و گفت «بفرمایید، این هم سهم شما.» من همونجا گریهام گرفت که چهطور میتونستم خوشحال باشم و چهطور از دستش دادم. خرمالو برای من یک نماده. برای این که به خودم اثبات کنم که دارم سخت میگیرم.
حدود سه هفته ست که برادرم برام هارد ssd خریده و من واقعا واقعا بهش نیاز دارم. اما اتصالش رو عقب میاندازم. چون این یه کار گنده ست. حدود دو ماهه که دوست دارم دربارهی اپرای ایتالیا یک مطلبی بنویسم، اما فقط این کار رو نمیکنم. چون زور بالای سرم نیست. حدود یک ساله که دوست دارم تابلوهام رو کنار هم به دیوار متصل کنم و فقط فکر میکنم برای انجام این کار اونقدری که باید، مرفه نیستم. نه که حتی یک ساعت وقت هم نداشته باشم ها، نه. فقط مرفه و با وقت و ذهن کاملا خالی نیستم و این، ناراحتکننده ست که هرگز نخواهم بود. چندین وقته که به اسپاتیفایم سر نزدم، یادم رفته که خوش گذروندن با آهنگها چه شکلی بود. یا نمیدونم وقتی افراد ازم میپرسند که کانالهای یوتیوب موردعلاقهات چیهان، باید بگم که من توی یوتیوب نمیگردم واقعا. نه که جای دیگهای بگردم ها. نه که به جاش اینستا داشته باشم یا وبلاگ بخونم، صرفا نه! صرفا کل زندگی من شده سرشار از نه! کتابهایی که میخونم حداقل یک ماه طول میکشه، سریالهام هرگز تموم نمیشه و فیلمهام، حوصلهام رو سر میبره، با آدمها وقت نمیگذرونم چون درس دارم و درس نمیخونم چون وقت ندارم و وبلاگ نمینویسم چون پروسهی زمانبریه و من هم حوصله ندارم. راستش فکر میکنم کل وجوه زندگیام رو دارم از دست میدم.
توی بیست و یک سالگی دوست دارم زندگی کنم. نمیدونم، هرچی فکر میکنم یادم نمیاد ترم چهار چیکار کردم که اینجوری شد. همهی خوشگذرونیهام رو حواله کردم برای بعد، حتی یک سریال هم در طول ترم چهار ندیدم. خیلی کتاب نخوندم. از معدلم هم مشخصه که اصلا درس نخوندم. هنوز کار هم نمیکردم و حتی افسردگی هم نداشتم. نمیدونم، من خیلی علاقه دارم که در این شرایط خودم رو تحقیر کنم و به خودم بگم که ببین، ترم چهار واقعا تجسم توئه. ولی خب، نمیدونم. دوست ندارم این تجسمم باشه و دوست دارم زندگی کنم به جای حسرت خوردن. چون این روزها، نه که حالم بهتر باشه، فقط بدتر نیست و این خوبه.
- ۰۰/۰۹/۰۸
فارغ از اینکه پست غمگینیه و سرشار از نخواستن ولی باز من دوستش دارم، چرا که انگار نویسنده چندین رمان که از قضا کتاباش فروش خوبی داشته و چندتا هم جایزه گرفته این پست رو نوشته. نمیفهمم چرا نویسنده یه متن ساده اما عمیق و به شدت منسجم چرا نمیتونه روح و حتی جسمش رو انسجام ببخشه.!