Never Seen Anything Quite like you
سلام.
فکر میکنم برای تصمیم در ننوشتن توی وبلاگ عجله کردم. همون روز دلنیا بهم گفت که اینجوری خودم رو به کشتن میدم و با خودم فکر کردم که اگه این گزاره درسته، کاش زودتر دست از نوشتن برمیداشتم. به هرحال، من فردا صبحش بیدار شدم. گریان، نالان، جسمی که دنبال روح زخمی و دردکشیدهام کشیده میشد. و یه مشت محکم حواله کردم به پنجرهی نوزده سالگیام که داشت هنوز پر قدرت نور خورشید رو از خودش عبور میداد. نور میخواستم چیکار؟ فقط میخواستم دیگه فردا صبح رو نبینم. اما دیدم. دنیا بر اساس خواستههای ما نمیچرخه. صبح فرداش هم دیدم. و فرداش. و فرداش. الان چهارتا صبح گذشته و همهشون رو دیدم. احتمالا مال فردا هم ببینم. بعد وسایلم رو جمع میکنم و میرم آزمایشگاه. توی راه رفت و برگشت کلی فکر میکنم که چی میشه اگه هیچوقت برنگردم خونه؟ ولی برمیگردم. باز فردا صبحش رو میبینم. کاش یه stop codonای اینجا وجود داشت. داره خستهام میکنه این روتین هرروز فکر به برنگشتن.
حالم خوب نیست. ولی میتونم بگم بدتر از این هم تا حالا بودم. همین که چشمهام اینقدر روون میتونه ساعتها پشت سر هم اشک بریزه، یعنی هنوز امیدی هست.
این روزها زیاد درس میخونم. دوستی ندارم. یاری ندارم. خواهری ندارم. «تو»یی ندارم. فقط درس میخونم چون هفتهی دیگه امتحانهام شروع میشه و ساجده گفته بعدا که پیش برم و رنجم به پایان رسیده باشه، نمرههای این ترمم هنوز با من میمونند. و راستش من هم فکر میکنم که حیفه. روزها که پا میشم، اول که نگاهم به پنجره و صبح میافته، گریه میکنم. بعدش اگه آزمایشگاه نرم، همونجوری توی تختم یکی از کلاسهای ایمنی رو میبینم. بعدش ژنتیک و بعدش هم میکروب. اگه آزمایشگاه برم هم همین کار رو میکنم. فقط دیرتر شروعشون میکنم. شب قبل از خواب، ویس یکی از کلاسهای روشهای بیوشیمی رو روی 2x پلی میکنم. اگه آزمایشگاه رفته باشم، توی مسیر برگشت به خونه بهش گوش میکنم و هیچی ازش نمیفهمم، چون به برنگشتن به خونه دارم فکر میکنم. به میدون که رسیدم، توی صف وایمیستم که نذری بگیرم، چون وقتی از صبح هیچی به جز غصه نخوردی، ممکنه همونجا غش کنی. آش میگیرم و نمیخورم. تا حالا که غش نکردم. امروز تونستم سه قاشق عدس پلو بخورم. هیچ غذایی طعم نداره انگار.
این وسط هم اگه وقتی گیر بیارم، گریه میکنم. وقتی پنج دقیقه، دقیقا پنج دقیقه، از گریهام میگذره و هنوز میبینم که مثل یک چشمه، اشکهام داره میجوشه کتاب همسران خوبم رو برمیدارم تا توی نقش جو فرو برم. من جوزفینم و نمیخوام که باشم. این رو به زبان غمام به دلنیا گفته بودم. یادمه قدیمها به تو هم گفته بودم؛ ولی خب این دردناکه که راهی برای یادآوریاش ندارم و نداری. به هرحال؛ بابام گفته بسه رمان! بسه! و بهم یه سری کتاب دیگه معرفی کرده. گریهام میگیره. هرکاری بکنم گریهام میگیره. امروز فهمیدم که لنفوسیتهای بی چهقدر گریهدارند و عجیبتر این که هیچکس سر کلاس به جز من براشون گریه نمیکرد.
- ۰۰/۱۰/۱۷
دلم میخواد اون دوستی باشم که نداری، اون خواهری باشم که نداری و جای همۀ آدمهایی که نداریشون بغلت کنم و پا به پات اشک بریزم. کاش نمیدیدم این حالت رو. فقط و فقط دلم روشنه به فردا و به طلوع دیگهای که معلوم نیست چه رنگیه و از کدوم سمت میتابه. ما با صبر دوام میاریم دلبندم.