بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غرق‌شدگی» ثبت شده است

سلام.

راستش خیلی وقت است که می‌خواهم بیایم و بنویسم از حس و حال جاری در روزهایم. تمام بهانه‌ای که می‌توانم بیاورم این است که «نوشته نمی‌شوم.» امروز روز چهارمی است که قرار است از صبح تا شب، وقف درس و علم باشم. وسط کلاس پدیده‌ها، فکر کردم پدیده‌های انتقال آخرین چیزی نیست که می‌خواهم در زندگی‌ام در جریانش قرار بگیرم، اما شاید جزو صد مورد آخر باشد. بنابراین کلاس را بستم و به تمام پندهای پروداکتیویتی پشت کردم. فکر می‌کنم هنوز برای نوشتن درباره‌ی ایده‌ی کلی‌ام از زندگی که سه یا چهار ماهی است می‌خواهم بیانش کنم، کاملا آماده نیستم و گویا این اواخر روال بر این منوال گذشته که هر دوره‌ای از روزهایم من را بر این بدارد که چیزی از آن، این‌جا ثبت کنم؛ پس من هم مقاومت نمی‌کنم تا صرفا «نوشته شوم».

باید بگویم آبم با آن شرکتی که توصیفش کرده بودم «من عاشق این‌جام ولی خسته‌ام.» توی یک جوب نرفت. من از آن‌جا خوشم می‌آمد، اما نه از بی‌نظمی و اهدافش و نه حتی از کارش. من هم که جوان و جویای نام. با خجالتی‌ترین چهره‌ای که از خودم سراغ دارم، بعد از تحویل کارم گفتم «نیاز دارم که بیشتر به درس‌هایم بپردازم.» راستش آن‌ها هم قبول نکردند و قرار شد دو هفته‌ای صبر کنند و دوباره از من بپرسند. من که از جوابم مطمئنم، فکر می‌کنم آ‌ن‌ها به زمانی برای کنار آمدن با نبودنم نیاز دارند و من هم اصرار نکردم. خب البته با این که در این دو ماه چندان هم تفاوت قابل توجهی در دستاوردهایشان ایجاد نکردم. اما از کارم راضی بودند و من را به هر قیمتی می‌خواستند؛ گویا از تصوراتشان از یک دانشجوی کارآموز سال دوم بهتر بودم و بیش از انتظاراتشان برآورده می‌کردم. راستش این هم از دلایلی بود که برای خودم لیست کردم تا آن‌جا باقی نمانم. فکر می‌کردم باید برای جایی باشم که تلاش‌های بی‌وقفه‌ام را با سطح توقعات پایین یا زیادی بالایشان هدر ندهند. فقط می‌دانی من برای این فضای آبیِ دنجِ همیشه‌چای‌دار نبودم و برای هم خوب نبودیم. آیا همه برای اولین تجربه‌ی کاری‌ جدی‌شان، شبیه روابط عاطفی پیچیده تصمیم‌گیری می‌کنند؟

به هرحال. به اندازه‌ی ابد و یک روز داستان دارم که از یک ماه گذشته تعریف کنم، ولی متاسفانه حس خوبی ندارم از این که توی وبلاگم گزارش کاری یا خاطره یا داستان تعریف کنم و به همین دلیل هم دارم تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم که پاراگراف قبلی را پاک نکنم، چون به نظرم برای بعدا که تبدیل به یک شرکت دانش‌بنیان قوی و بزرگ شدند (و من ایمان دارم که می‌شوند و برایشان واقعا آرزوی موفقیت می‌کنم؛ چون دوستشان دارم و با من مهربان بودند.) و داشتم خودم را سرزنش می‌کردم، رجوع به این افکار نیازم می‌شود؛ گرچه من یک اکسل چهل و خرده‌ای سطری از خوبی‌ها و بدی‌هایش لیست کردم و با تک‌تک اعضای خانواده و دوستانم درباره‌اش مشورت کردم. ولی هم‌چنان از سرزنش‌های هیچ‌کسی به اندازه‌ی خودم نمی‌ترسم!

حالا تمام وحشتم جمع شده در آزمایشگاه ساختمان پارسا. در واقع به علی‌رضا گفته بودم که خسته شدم از بس دنبال کار آزمایشگاهی تکامل گشتم و به در بسته خوردم. گفت فلان‌جا، کارهای مهندسی سویه‌شان از مسیر تکامل هدایت‌شده می‌گذرد. هیجان‌زده شدم، چون کارشان هم زیباست و هم علاوه بر تکامل هدفمند، میکروبیولوژی و مهندسی ژنتیک و متابولیسم و سلولی مولکولی دارد. ولی راستش دیشب که داشتم کارهای عباس را مطالعه می‌کردم، روحم را می‌دیدم که جیغ می‌کشد و فرار می‌کند. دنبالش دویدم و دیدم گوشه‌ای زانوهایش را در خودش جمع کرده و اشک می‌ریزد. چون می‌خواهد تکامل بخواند، می‌خواهد با تکامل زندگی کند، می‌خواهد تکامل دهد و خود تکامل را مطالعه کند، می‌خواهد رازهای کشف‌نشده‌ی خاطرات زمین را کشف کند. با عباس قهر بود و فکر می‌کرد او دارد از تکامل استفاده می‌کند تا اهداف شومش در جهت تولید محصول صنعتی را پیاده کند. آرامش کردم و به او اطمینان دادم که من هم از عباس متنفرم. (چون زیباترین ارائه‌ی میکروبی که می‌توانستم داشته باشم را در کمال بی‌منطقی از من ربود.) بعد از این که با هم تمام فحش‌هایمان را به عباس دادیم، به او گفتم که بیا برویم به عباس پیام بدهیم و بگوییم که می‌خواهیم او را ببینیم. بگذار دفاعیاتش را از زبان خودش بشنویم. عباس جواب داد. گفت «سلام هم‌کلاسی کلاس میکروب.» و قرار شد جلسه‌ی آنلاین با هم بگذاریم و برای من توضیح دهد که چه‌طور جهانی چنین هدفمند و کثیف، می‌تواند برایش زیبا باشد؟ در نهایت من هم درباره‌ی کریسپر، PCR، تاکسونومی و هزار فیلد دیگر بیشتر بخوانم و بیشتر فکر کنم و راه حلی پیدا کنم که هم روحم آسوده شود و هم مسئولم قبول کند که من به وصال تکامل دادن سویه‌های میکروبی درآیم.

همین.

 

ولی فکر کنم همه‌ی این‌ها را نوشتم که فرار کنم از این که بگویم حالم را بد کرده‌ام. نمی‌دانم چه‌طور ولی شور زندگی دارد خفه‌ام می‌کند و هم‌زمان انگار همه‌اش را می‌خواهم بالا بیاورم. به هرحال. سرم را شلوغ کرده‌ام که فرار کنم، پس این‌جا هم شلوغ می‌نویسم که فرار کنم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

بی‌شک، آدمی می‌بایست در رویایی ژرف غرق شود تا بتواند به دنیای وسیع چیزهای بی‌اهمیت سفر کند.

گاستن باشلار

 

معمولا نمی‌توانم خیلی به جمله‌ی «هر چیزی در زمان درستش اتفاق می‌افتد.» اعتماد کنم. معمولا زیاده از حد تقلا می‌کنم، دست و پا می‌زنم و خودم را به در و دیوارهای بسته‌ای می‌کوبم که خیال باز شدن ندارند. تنها، تا به خودم ثابت کنم که توانا بودن، صفت بعیدی نیست. اما تجربه می‌گوید که زمان از من قدرت‌مندتر است و من را با سر زمین می‌زند.

سپس درست به موقعش، وقتی که همه‌ی هیجانات و ناملایمات، ته‌نشین شده‌اند و فقط شربت شفاف وجودم باقی مانده، دستم را می‌گیرد و بلندم می‎‌کند. انگار کسی در وجودم شادمانه، فریادِ «جاری شو.» سر می‌دهد و من، راهی جز اطاعت از آن صدای درونی ندارم.

حدود یک سال پیش، وقتی هنوز ده هفته تا تولد بیست سالگی‌ام وقت داشتم، مستاصل شدم که چرا نمی‌توانم تمام نگاه‌ها باشم؟ حس می‌کردم تمام عمر نوزده‌سال و چهل و دو هفته‌ای‌ام را صرف تقویت دیدگاه‌‌های پوچی کرده‌ام که من را تا سر کوچه هم جاری نمی‌کنند. من می‌خواستم نور شوم و در تمام دنیا، منتشر. گمان می‌کردم که هر دختری در بیست‌سالگی‌اش باید مظهر جهان‌دیدگی باشد و به طبع جهان‌بینی‌اش تا بی‌نهایت پرواز کند. دلم می‌خواست در عرض ده هفته بشوم تمام دیده، تمام زبان‌ها، تمام دست‌‌ها و گوش‌ها و در تمام اذهان جرقه بزنم. نشد. گفتم که، زمان خوش نداشت ببیند که گوش فلک با ادعاهایم کر می‌شود. می‌خواست ته‌نشین شوم و دقیقا یک سال بعد، جاری‌ام کند.

 

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم یک سال پیش، پستی در وبلاگ منتشر کردم که قرار بود سفری دور دنیا داشته باشم، با موسیقی و فیلم و کتاب. قرار بود هر هفته بروم مهمانی یک کشور و ببینم در بند بند زندگی مردمانش چه می‌گذرد؟ گلاویژ هم گفت که پروژه‌ای دارد تحت عنوان «غرق‌شدگی». پروژه‌ی عظیمی که سفری دور و دراز به دور جهان است. راستش بی‌هم‌سفر، پایم لنگ بود. (خدا خدا می‌کردم پای او هم. تا هم‌سفر قصه‌ی من شود و با هم غرق شویم.) پس برایش نوشتم:

سلاااام ارشد.

من الان داشتم به پاییز زیبام فکر می‌کردم.

و تصمیم گرفتم خیلی رنگارنگ باشه. بیشتر توی طیف نارنجی. زرد و قرمز و نارنجی خیلی پررنگ و خیلی کم‌رنگ. ولی با غلبه‌ی نارنجی جیغ.

برای همین، یاد پروژه‌ی غرق‌شدگی‌ افتادم. یادته که من قرار بود در طول ده هفته موسیقی ملل رو گوش بدم و تو بهم گفتی که دوست داری فرهنگ ملل رو بخونی و بیشتر غرق بشی؟ و فکر کردی که یه کانال براش بزنی به اسم غرق‌شدگی؟

البته اون پروژه، یه کم برای من حال شرجی داشت کلا چون توی تابستون و توی بابل بهش فکر کرده بودم. ولی به نظرم در نهایت یه نارنجی پررنگه با کلی طیف متفاوت.

بعد چندوقت پیش بعد از ویسی که توی کانالم گذاشتم و یحتمل نشنیدی، داشتم فکر می‌کردم که خیلی ناراحتم از این که با فرهنگ کشورهای مختلف آشنا نیستم. می‌دونی یه چیزی متفاوت از چیزی که فیلم‌ها و دنیای مدرن نشونمون می‌دن.

و دوست دارم این پاییز شروعش کنم. هرچه‌قدر طول بکشه خیلی برام مهم نیست. اذیت‌کننده نیست چون. می‌تونم ملایم کنار کارهام بذارم. نه شبیه یه سیر مطالعاتی، شبیه یه تفریح.

و می‌خواستم ببینم که آیا تو پایه‌ای که با هم بریم سراغش؟ یعنی یک کانال مشترک عمومی داشته باشیم و مثلا هر چندوقت یک‌بار یک کشوری رو مدنظر قرار بدیم و هرچیزی که پیدا می‌کنیم رو اون‌جا قرار بدیم و درباره‌اش حرف بزنیم؟

 

حالا رویای کوچک من و ملوان، این‌جاست، روبه‌رویمان؛ و من دوستش دارم. می‌شویم مسافران دریای بی‌کران و غرق می‌شویم در جهان نارنجی‌ای که چشمانمان دیدنش را نیازمند است.

https://t.me/The_OrangeWorld

  • جوزفین مارچ

سلام.

الان حدودا دو هفته از اون پست قبلی می‌گذره؛ فرداش مصاحبه‌ی شرکت نبود. ناامید شده بودم و فکر می‌کردم باید برم بیشتر توی لینکدین بگردم، شاید یه دانشجوی ارشدی پیدا کردم که بتونم دستیارش بشم؛ نه از سر امیدواری، از سر ناامیدی. بعد دیگه با خودم فکر کردم که این تابستون، تابستون چاقو تیز کردن از دوره. تابستون کورس گذروندن و درس خوندن و مستند دیدن. اما بعد یهو خیلی عجیب، تبدیل شد به تابستونِ سر از پا نشناختن.

الان نشستم پشت میز توی شرکت. هیئت مدیره، توی اتاق جلسه دارند و همه‌جا ساکته. آب رو گذاشتم جوش بیاد و می‌خوام با نسکافه یه نفسی تازه کنم و دوباره برم که امروز اگر بتونم، بخش پنجم کتابچه رو تموم کنم. بعدش نمونه‌های خون می‌رسه و مسئول قبلی میاد که دستگاه‌ها رو به من تحویل بده. شب هم قراره توی کارگاه مقاله‌نویسی اتحاد شرکت کنم. شاید بتونم شب‌ترش هم کمی توی لینکدین بگردم در حالی که پنجره رو باز گذاشتم و هوای شب‌های تابستونی میاد توی خونه. زبان هم باید بخونم و کاش برسم که مستند ببینم.

امروز سومین روزیه که توی شرکتم و من همیشه آرزو داشتم که جایی کار کنم که بتونم توی سومین روز کاری‌ام، پاشم و خودم آب رو بذارم جوش بیاد، بدون این که حتی یک نفر سرش رو بلند کنه و نگاهم کنه. دوست داشتم شبیه خونه باشه و اتفاقا این‌جا هم یه خونه‌ی آبی آسمونی با پنجره‌های قدی بلند و با منظره‌ی سرسبزه که نوه‌های همسایه‌های طبقه‌ی پایینی خیلی بالا و پایین می‌پرند. من عاشق این‌جام ولی خسته‌ام. همین!

  • جوزفین مارچ

سلام.

امروز زمان زیادی رو گذاشتیم پای سوالات مصاحبه. با سارا به یه سیستم منصفانه و مرتبط با هم رسیدیم برای تحقیقات آشنایی‌مون با دانشمند خفنی که جلومونه. من از سر و سامون دادن و نظم دادن خوشم میاد، از طبقه‌بندی کردن هم. یه گوگل‌ کیپ درست کردیم برای لیست مطالبی که باید بخونیم، یه گوگل داک برای همه‌ی اطلاعاتی که درمیاریم و کنجکاوی‌هامون و کلا خالی کردن ذهنمون و یه گوگل داک دیگه برای سوالات مصاحبه. امروز سارا داشت بهم می‌گفت «زن، چندبار بهت بگم؟ مکانیک سیالات بخون!» می‌دونی از دوستی‌مون خوشم میاد. رکیم با هم و به هم اعتماد داریم و کلی جنبه‌های مختلف از هم می‌شناسیم؛ مثلا می‌تونیم تا صبح بشینیم و غیبت کنیم یا مهدی رو مسخره کنیم یا هم این که با هم مسابقه بذاریم و سعی کنیم زود بخوابیم و زود بیدار شیم و برای بزرگسالی آماده شیم، یا این که با هم می‌ریم دوچرخه‌سواری و سارا مثل همیشه عقب می‌مونه. می‌دونی فقط فکر می‌کنم دوستی کاملیه، هم‌دیگه رو درک می‌کنیم، حرف‌های هم‌دیگه رو می‌خونیم و همه‌چیز رو (دقیقا همه‌چیز) بدون تعارف با هم نصف می‌کنیم. (چون خب چیزی که اخیرا خیلی داره اذیتم می‌کنه همینه که افراد توی یک کار مشترک تا بقیه هستند سهم خودشون رو به طور کامل به جا نمیارن.) سارا برای این که بشناستت، وقت می‌ذاره و سعی می‌کنه پیشش اون‌جوری باشی که هستی و چی بهتر از این برای یک دوستی ممکنه؟ یه بار بی‌مقدمه اومد بهم گفت تیپ شخصیتی MBTIت INFJئه؟ و من تیپ شخصیتی‌ام برام هیچ وقت مهم نبود، فقط می‌دونستم برام تقریبا دقیقه و اون‌موقع صرفا از این که این‌قدر من رو می‌شناخت، شگفت‌زده شدم.

امروز توی توییتر می‌گشتم و هی به خودم می‌گفتم این‌جا واقعا دنیای قشنگیه، دوستی مریم و سمیرا رو کشف کردم و همین‌طور اکیپ هانی این‌ها. به هرحال داشتم فکر می‌کردم ممکنه دونفر، ده سال دیگه، توییتر ما دوتا رو ببینند و فکر کنند وای چه جالب این دونفر با هم دوست بودند و من اون روز واقعا مشتاقم که از جزئیات دوستی‌مون برای اون دونفر تعریف کنم. سارا داشت بهم می‌گفت ما نباید خودمون رو مزاحم تلقی کنیم و راست می‌گفت که آدم‌ها از توضیح دادن خودشون و دوستی با افراد جدید و مفید واقع شدن، استقبال می‌کنند و بهشون خوش می‌گذره. به هرحال خودش به این قضیه اعتقاد نداره، چون احتمالا نمی‌ذاره فردا من با اون دانشمنده که خودش بلاگر هم هست، درباره‌ی یه پلی‌لیست از آهنگ‌های مورد علاقه‌اش صحبت کنم.

شاید یک روز، یکی از ورودی‌های 1410 گروه بیاد توی این وبلاگ و بذار برای اون بنویسم، ترم چهار من، پر از آهنگ‌های عربی پرشور و ضرب‌دار بود.

 

*آهنگ عنوان: 

أنت الأحبه هوای و قلبی راده
شی مختصر معناه أنت السعادة

انت السعاده - اصیل همیم

  • ۳ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۵۲
  • جوزفین مارچ

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

ترجیع‌بند سعدی - مصطفی ملکیان

  • جوزفین مارچ