تجسّم سبزینهی آبی
سلام.
الان حدودا دو هفته از اون پست قبلی میگذره؛ فرداش مصاحبهی شرکت نبود. ناامید شده بودم و فکر میکردم باید برم بیشتر توی لینکدین بگردم، شاید یه دانشجوی ارشدی پیدا کردم که بتونم دستیارش بشم؛ نه از سر امیدواری، از سر ناامیدی. بعد دیگه با خودم فکر کردم که این تابستون، تابستون چاقو تیز کردن از دوره. تابستون کورس گذروندن و درس خوندن و مستند دیدن. اما بعد یهو خیلی عجیب، تبدیل شد به تابستونِ سر از پا نشناختن.
الان نشستم پشت میز توی شرکت. هیئت مدیره، توی اتاق جلسه دارند و همهجا ساکته. آب رو گذاشتم جوش بیاد و میخوام با نسکافه یه نفسی تازه کنم و دوباره برم که امروز اگر بتونم، بخش پنجم کتابچه رو تموم کنم. بعدش نمونههای خون میرسه و مسئول قبلی میاد که دستگاهها رو به من تحویل بده. شب هم قراره توی کارگاه مقالهنویسی اتحاد شرکت کنم. شاید بتونم شبترش هم کمی توی لینکدین بگردم در حالی که پنجره رو باز گذاشتم و هوای شبهای تابستونی میاد توی خونه. زبان هم باید بخونم و کاش برسم که مستند ببینم.
امروز سومین روزیه که توی شرکتم و من همیشه آرزو داشتم که جایی کار کنم که بتونم توی سومین روز کاریام، پاشم و خودم آب رو بذارم جوش بیاد، بدون این که حتی یک نفر سرش رو بلند کنه و نگاهم کنه. دوست داشتم شبیه خونه باشه و اتفاقا اینجا هم یه خونهی آبی آسمونی با پنجرههای قدی بلند و با منظرهی سرسبزه که نوههای همسایههای طبقهی پایینی خیلی بالا و پایین میپرند. من عاشق اینجام ولی خستهام. همین!
- ۰۰/۰۵/۱۹
خسته نباشی می چسبه؟:)