بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

چیزی که دیروز سر قبرش یک فاتحه‌ی نصفه و نیمه فرستادم، چیزی بود که چندماه پیش صدکلمه ردیف کردم که چرا و چه‌طور دلخوشی من شده؟ می‌دونی روزهایی رو گذروندم که می‌تونستم از رنگ گلدون‌های روی پنجره‌ام لذت ببرم، می‌تونستم بایستم روی رد نور روی فرش تا پاهام گرما رو حس کنند و به قلبم برسونند، می‌تونستم ورقه ورقه‌ی کتاب‌ها رو لمس کنم و بوی دنیاشون رو به زندگی‌ام بیارم، می‌تونستم با فیلم‌ها بلندبلند بخندم. و همه‌ی این‌ها به این معنی نیست که حتی یک روز بود که بدون گریه یا فروشکستن و بغض شب بشه یا بدون آرزوی ندیدن روزهای بعدی، زندگی کنم. نه! روزهایی بود که عمیقا می‌خواستم نباشم، می‌خواستم طعم وانیل از دنیا حذف بشه، می‌خواستم همه‌ی نقاشی‌های زیبای دنیا پاک بشن و در کل تمام دوست‌داشتنی‌هام با سرعت باورنکردنی‌ای ازم دور بشن و فرار کنن. اما جانم! همراهِ ابرهای بارون‌زا و بارون‌های سرمازا و سرماهای سوت و کور و تاریکی‌های جان‌فرسا! جانم، من خوبم و توی قلبم روشنایی و گرما احساس می‌کنم و می‌تونم از چیزهای کوچیکی مثل ریختن یک برنامه‌ی مدوّن و زیبا و همه‌جانبه برای ترم پیشِ ‌رو، حتی با وجود این که اجرایی‌اش نکردم، به وجد بیام. جانم من الان می‌تونم صدای موسیقی رو بشنوم و می‌تونم طعم‌ها و بوها رو حس کنم. مثلا می‌فهمم که امتحان‌های ترم سه، مزه‌ی لازانیا و بوی اشک می‌دادن. راستش پریروز فهمیدم که مشکلی با هرروز گریه کردن و به درستی شناخته نشدن، ندارم. دور موندم و تنها شدم اما آروم. تنهایی و آرامش لزوما با هم نمیان، شاید حتی از هم دور باشن اما ترم سه با من کاری کرد که بتونم تنهایی رو به آرامش پیوند ناگسستنی‌ای بزنم. اون تنهایی‌ها و آزادی‌ها و استقلال‌های خوب و جذاب و هیجان‌انگیز هم نه، اون تنهایی‌هایی که از شرش به هرکس و ناکسی پناه می‌بری. همون‌ها برام شدن مایه‌ی آرامش.

فکر می‌کنم این وقفه، دنیای جدامونده از آدم‌ها، غرق کردن خودم توی زیبایی‌های کوچیک زندگی و چیزهای دیگه، هزاران هزار کلمه دلخوشی من بودند که نیازشون داشتم. شاید از دور دنیام خیلی رخوت‌انگیز و ساکت به نظر می‌اومد، اما من داشتم خودِ ویرانم رو از اول می‌ساختم. هنوز هم نساختم البته، هنوز هم می‌ترسم از همه‌ی آدم‌های دنیا، هنوز هم برای ارتباط‌های زیادی آماده نیستم، هنوز هم نمی‌تونم خوب باشم. از اون بازسازی، فقط زیربناش آماده شده و خب من از عدد سه، طعم لازانیا و بوی اشک خوشم میاد :)

  • جوزفین مارچ

Ali's Wedding (2017)

سلام.

دیروز این فیلم رو شروع کردم و درگیر ویرایش مصاحبه، دیگه نرسیدم که تا انتها ببینمش. می‌دونی جوری نبود که بگم عاشقش شدم یا حتی دوستش داشتم، نه! فقط از اون فیلم‌هایی بود که خیالم ازش راحت بود و می‌دونستم نهایتا با لبخند لپ‌تاپ رو می‌بندم :)

فیلم درباره‌ی علی‌ئه. یک علیِ شیعه، که در به در از عراق، پاشده اومده ایران و نهایتا هم مجبور شده بره ملبورن. در واقع فیلم درباره‌ی برخوردهای این جامعه‌ی کوچک شیعه ست که توی ملبورن تشکیل شده. افرادی که هرشب با هم توی مسجد جمع می‌شن، شیخ مهدی (پدر علی) براشون سخنرانی می‌کنه و زندگی‌شون زیبا و گذراست. گذرا به نظر من کلمه‌ی مناسبیه واقعا. می‌دونی به هرحال اسلام هرجایی که بره، مشکلاتش رو با خودش می‌بره؛ چه توی ایران پرمدعا، چه توی ملبورن هرکی به هرکی! حالا این که توی این جامعه‌ی مسلمون، آدم‌هاش چه‌قدر کنترل‌شده، منعطف و بدون هیاهو باشن، کیفیت اسلام اون جامعه مشخص می‌شه. خلاصه، این جامعه، دوست و گذرا بود. شاید شما هم با من متفق‌ القول باشید که جمع‌های کوچک و صمیمی، مهاجرهای مسلمون توی کشورهایی که ادعای چیزی رو ندارن، واقعا زیبا و دوست‌داشتنی‌ان. گفتم که بالاخره هرجا بری و اسلام رو با خودت ببری، حدی از قضاوت‌ها، چشم و هم‌چشمی‌ها، غیبت‌ها و محدودیت‌ها هم داری دنبال خودت می‌کشی، اما این که با این محدودیت‌ها و چیزهای ناخوشایند دنیایی دین، چه طور کنار بیای به این ربط داره که کجایی، توی چه جامعه‌ای و چی کار می‌کنی و چه‌طور فکر می‌کنی؟

و چیه؟ نکنه فکر می‌کنید توی جامعه‌ی مسلمون و شیعه‌ای که توی ملبورن تشکیل می‌شه، علی و دایان به راحتی می‌تونن کنار هم بشینن؟ نه :) قضیه همین‌جاست که گویا اسلام به ذات خود ندارد عیبی ولی مسلمون‌ها هرجایی که می‌رن مجبورن که با خودشون پنهان‌کاری هم ببرن و این مقتضای هر محدودیتی بعد از مدت زمان طولانیه، وقتی که آدم‌ها دیگه لزوم این محدودیت‌ها رو حس نمی‌کنند، دست و پاشون بسته می‌شه برای چیزهایی که نمی‌تونن ازشون چشم بپوشن و  خسته می‌شن! این‌جاست که ایران و ملبورن فرقی نداره و ملبورن، مهاجران روشنفکر و جامعه‌ی خیلی نزدیک و صمیمی و گذرا و کم‌قضاوت‌کننده هم باعث نمی‌شه که زندگی برات بهشت باشه! می‌دونی عزیزم؟ در نهایت این که خودت چه‌جوری فکر می‌کنی و چه‌قدر از کاری که می‌کنی راضی و مطمئنی، می‌تونه کمکت کنه.

از تیکه‌ها، روایت‌ها، ضرب‌المثل‌ها و داستان‌های مورد استفاده، نوع لباس پوشیدن‌ها، آداب و رسوم، لهجه‌های عربی یا انگلیسی حرف زدن و جزئیات زندگی و ارتباطاتشون که تقریبا و نه دقیقا، چیز نزدیکی به فرهنگ شیعیان بود، خوشم اومد :) البته خب فکر می‌کنم برای دیدن و فهمیدن جزئیات فیلم واقعا نیاز بود که در بطن یک جامعه‌ی مسلمون نه چندان تندرو باشی. نمی‌دونم، ایران به نظرم جای خوبی برای فهمیدن این فیلم بود :)

و ساده‌سازی‌هاشون رو هم بی‌نهایت دوست داشتم. عقدها و جدایی‌هاشون، این‌طوری بود که همون‌طور به زبون خودشون و به راحتی چیزی که می‌خواستن رو بیان می‌کردن. مثلا یک‌جای بامزه از فیلم، یک مردی اومد به خونه‌ی شیخ و بهش گفت شیخ مهدی، به دادم برس که بدبخت شدم. زنم باقلوا رو سفت، مثل سنگ درست کرده بود و من عصبانی شدم و سه بار یا حتی بیشتر بهش گفتم "I divorce you" و دیگه نمی‌تونم با این زن زندگی کنم. بعد شیخ خیلی ناامیدانه بهش نگاه می‌کنه و سعی می‌کنه یک چیزی پیدا کنه که آرومش کنه. می‌گه آیا این طوری بود که توی یک بار گفتی ازت جدا می‌شم و بعد رفتی دور زدی و دوباره برگشتی و گفتی و دوباره رفتی و دوباره برگشتی؟ گفت نه! پشت سر هم. شیخ بهش می‌گه ببین وقتی پسر من توی بازی فوتبال گل می‌زنه، گزارشگر می‌گه «گل، گل، گل» این یعنی چندبار گل زده؟ یک بار! تو هم سه بار اما به طور پیوسته گفتی. پس یعنی یک بار جدا شدی. 

So, it was one thought. A continuum. A singularity.

در کل فیلم از این ساده‌سازی‌های بامزه، زیاد بود. افرادش خیلی زیاد با قوانین و احکام آشنا نبودن و مثلا به سختی افرادی از وجود ازدواج موقت، خبر داشتن. من از تصویر کل این سادگی‌ها، کنار هم، بی‌نهایت خوشم اومد و آرزوش کردم؛ نه اون ناآگاهی‌ها رو، اون سخت نگرفتن‌های بی‌موقع و بی‌دلیل رو. و بذارید بگم، اولین دلیلی که برای ترک ایران نشون می‌ده هم همین سخت گرفتن‌های بی‌منطق و مسخره‌اش بود که فکر می‌کردن کنار اومدن باهاش براشون سخته!

و جانم، این فیلم باعث شد فکر کنم زندگی در نهایت می‌گذره، بالاخره یه جوری. اتفاقات فاجعه می‌افتن، پشت سر هم و هی و هی و هی پست می‌زنن. می‌تونی بگی در چند سال اخیر هی و هی و هی از زندگی خوردم و خوردم و خوردم. اما باید حواست باشه که همه‌ی این‌ها یک «گفتن مکرر اما ادامه‌دار» هست. اتفاقاتی که همشون رو می‌تونی به یک مرحله تعبیر کنی و سعی کنی هرطوری که شده از خودت دست برنداری تا بتونی از این تپه‌ی انرژی عبور کنی تا بالاخره روی سرسره بیفتی. سرسره‌اش هم دست‌انداز داره اما تو از اون فجایع مکرر جون سالم به در بردی. ممکنه هرروز بری فرودگاه و هیچی نصیبت نشه، ولی هم ممکنه یه روز یکی از پشت سر صدات بزنه و ببینی همونیه که می‌خوای.

پی‌نوشت: راستش نمی‌دونم، ولی فکر می‌کنم اگه قرار باشه اسلام واقعی هم پیدا بشه، همون‌جاها پیدا می‌شه نه این‌جا! اما یک کم ترسناکه. مثلا از لحاظ همون ساده‌سازی الفاظ یا احکام دیگه. بالاخره معلوم نیست دین دقیقا کدومه!

  • جوزفین مارچ