نه. ترم سه.
سلام.
چیزی که دیروز سر قبرش یک فاتحهی نصفه و نیمه فرستادم، چیزی بود که چندماه پیش صدکلمه ردیف کردم که چرا و چهطور دلخوشی من شده؟ میدونی روزهایی رو گذروندم که میتونستم از رنگ گلدونهای روی پنجرهام لذت ببرم، میتونستم بایستم روی رد نور روی فرش تا پاهام گرما رو حس کنند و به قلبم برسونند، میتونستم ورقه ورقهی کتابها رو لمس کنم و بوی دنیاشون رو به زندگیام بیارم، میتونستم با فیلمها بلندبلند بخندم. و همهی اینها به این معنی نیست که حتی یک روز بود که بدون گریه یا فروشکستن و بغض شب بشه یا بدون آرزوی ندیدن روزهای بعدی، زندگی کنم. نه! روزهایی بود که عمیقا میخواستم نباشم، میخواستم طعم وانیل از دنیا حذف بشه، میخواستم همهی نقاشیهای زیبای دنیا پاک بشن و در کل تمام دوستداشتنیهام با سرعت باورنکردنیای ازم دور بشن و فرار کنن. اما جانم! همراهِ ابرهای بارونزا و بارونهای سرمازا و سرماهای سوت و کور و تاریکیهای جانفرسا! جانم، من خوبم و توی قلبم روشنایی و گرما احساس میکنم و میتونم از چیزهای کوچیکی مثل ریختن یک برنامهی مدوّن و زیبا و همهجانبه برای ترم پیشِ رو، حتی با وجود این که اجراییاش نکردم، به وجد بیام. جانم من الان میتونم صدای موسیقی رو بشنوم و میتونم طعمها و بوها رو حس کنم. مثلا میفهمم که امتحانهای ترم سه، مزهی لازانیا و بوی اشک میدادن. راستش پریروز فهمیدم که مشکلی با هرروز گریه کردن و به درستی شناخته نشدن، ندارم. دور موندم و تنها شدم اما آروم. تنهایی و آرامش لزوما با هم نمیان، شاید حتی از هم دور باشن اما ترم سه با من کاری کرد که بتونم تنهایی رو به آرامش پیوند ناگسستنیای بزنم. اون تنهاییها و آزادیها و استقلالهای خوب و جذاب و هیجانانگیز هم نه، اون تنهاییهایی که از شرش به هرکس و ناکسی پناه میبری. همونها برام شدن مایهی آرامش.
فکر میکنم این وقفه، دنیای جدامونده از آدمها، غرق کردن خودم توی زیباییهای کوچیک زندگی و چیزهای دیگه، هزاران هزار کلمه دلخوشی من بودند که نیازشون داشتم. شاید از دور دنیام خیلی رخوتانگیز و ساکت به نظر میاومد، اما من داشتم خودِ ویرانم رو از اول میساختم. هنوز هم نساختم البته، هنوز هم میترسم از همهی آدمهای دنیا، هنوز هم برای ارتباطهای زیادی آماده نیستم، هنوز هم نمیتونم خوب باشم. از اون بازسازی، فقط زیربناش آماده شده و خب من از عدد سه، طعم لازانیا و بوی اشک خوشم میاد :)
- ۹۹/۱۲/۰۳
از خوندن این پست لذت بردم...
همزمان با خواندن این پست آهنگ نقاب علی زند وکیلی پخش می شد...از نظر معنایی ارتباطی نیست اما ریتم آهنگ و این نوشته خیلی به هم میومد...