بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

یک روزهایی هست که عادیه، یه حسی دارم بالاخره؛ ناراحت، غصه‌دار، شاد، موفق، دوست‌داشته‌شده، زیبا یا چیزهای دیگه. بالاخره می‌تونم بفهمم به چه آهنگی نیاز دارم. یه روزهایی اعصاب گوش‌هام، خرابه و نمی‌خوام بهشون فشار بیارم و بی‌کلام‌های ملایم گوش می‌دم، حتی به گوش رسیدن حرف زدن آروم دونفره، اذیتم می‌کنه.

یک روزهایی هم هست که هرچیزی می‌تونه روزم رو بسازه. مثلا به آهنگ‌های آنه گوش می‌‌دم، حس می‌کنم می‌خوام برم یوتیوبم رو با کلیپ‌هاش شخم بزنم. بعد حس می‌کنم آنه زیادی لوسه، املی گوش می‌دم و تا یک ساعت، دور اتاق ریتمیک بالا پایین می‌شم و می‌چرخم و توی برنامه‌ی روزانه‌ام دیدنش رو جا می‌دم. وسط آلبوم املی، تبلیغات اسپاتیفای پخش می‌شه و صدای آوا مکس میاد و به به! حس می‌کنم همونیه که نیاز داشتم، انرژی صدای آوا مکس! شب هندزفری به گوش دارم گاز رو تمیز می‌کنم و یهو دستم می‌خوره و یک آهنگ غم‌زده از احسان پخش می‌شه. به خودم می‌گم «اوه! همونی که می‌خواستم. همش که نباید خودم رو با آهنگ‌های high گول بزنم.» و چنین بود دیگه. الان توی موقعیتی‌ام که هرچیزی می‌تونه روزم رو بسازه، شاید بهترین وقت باشه که رفقای نابابم بهم سیگار تعارف بزنن و من بالاخره به خودم بیام و بفهمم، اوه، این‌همه مدت چرا نمی‌دونستم اونی که می‌خوام چیه؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

هیجان‌انگیزترین بخش این روزهای من، خلاصه می‌شه در درس خوندن و روتین ساختن. با سارا داریم سعی می‌کنیم پیش بریم و از پس زندگی‌مون بربیایم، اون‌قدری که خودمون راضی باشیم؛ به خودمون می‌گیم Apes together strong. امروز صبح سارا برام یک پاراگراف نوشت درباره‌ی والاس و داروین و من هیجان‌زده‌تر شدم برای ادامه‌ دادن درس خوندن‌هام. خیلی وقت بود که چیزی این همه من رو به شعف نکشیده بود، خیلی وقت بود که از ذوق یک کار، براش لحظه‌شماری نکرده بودم. حالا کلاس رفتن‌هام، سیستم امتیازدهی‌مون با سارا، جزئیات همزمانی برنامه‌هام، کتاب‌های رفرنسم، ساعت زدن‌های آخر شبم و نوشتن توی کانال پروانگی‌ام بهم حس خوبی می‌ده. دیشب با هم برنامه‌هامون و جزئیاتش رو چک کردیم. می‌دونی این خیلی جالبه. من همیشه دوست داشتم کسی باشه که از جزئیات کارهام براش تعریف کنم. خواهرم همیشه در جریان بود و بقیه‌ی افراد خیلی به دردشون نمی‌خورد و در نتیجه من هم نمی‌تونستم برای کسی توضیح بدم و فلسفه‌ی پشت تک‌تک کارهام و جوری که درباره‌شون فکر می‌کنم رو بگم. حالا چند نفر رو دارم که می‌تونم درباره‌ی تک‌تک جزئیات باهاشون حرف بزنم و احساس ناامنی نکنم و این برام خوبه عزیزم. احساس می‌کنم دنیا افرادی رو داره که هم‌رگم هستند. چون همه‌ی ما آدم‌های هم‌خونی توی زندگی‌مون داریم، حتی اگر گاهی نزدیکمون نباشن ولی کی فکرش رو می‌کنه که افرادی هستن که می‌تونی براشون حرف بزنی و آخر حرفت بهشون بگی که «متوجهم می‌شی؟» می‌دونی عزیزم؟ من اگه فکر کنم کسی متوجهم نمی‌شه، هیچ‌وقت این رو ازش نمی‌پرسم. چون معمولا تحقیرآمیز به حساب میاد، چه سوالش چه جوابش. این که می‌تونم روی دوستی‌هام حساب کنم و ازشون بخوام که متوجهم بشن، قدم بزرگیه؛ من همیشه فکر می‌کردم کسی توی این دنیا وجود نداره که واقعا متوجهت بشه، همون‌جوری که خودت می‌فهمی منظورت چیه؟ اما هست، خب؟ آدم‌های هم‌رگ هستن فقط کسی روی پیشونی‌شون ننوشته که چه شکلی‌ان؟ تو باید با روابطت، احترام‌هات و مقدار زیادی شانس، پیداشون کنی. اون‌وقت معنی اشتراک جزئیات برات از اول ساخته می‌شه، حتی اگر اون آدم‌ها پنجاه درصد هم شبیهت نباشه.

  • جوزفین مارچ

سلام جانم.

عزیزم تولد بیست سالگی من رو حتما یادته، من تمامش رو به تو فکر کردم. وقتی که کتاب‌های زیبام رو دیدم، به تو فکر کردم. وقتی تک‌تک یادداشت‌های عزیزم رو می‌خوندم به تو فکر کردم. وقتی گل نرگس هدیه گرفتم، به تو فکر کردم. عزیز دورم، وقتی دفترچه یادداشت کوچک ناخدا به دستم رسید هم تماما به تو فکر کردم. به تو فکر کردم و ترسیدم. می‌دونی من اول دفترچه یادداشت ناخدا، برات یک یادداشت کوچک نوشتم که توش به این اشاره کرده بودم که امیدوارم تا وقتی تو خوندن و نوشتن یاد می‌گیری، زبان فارسی هنوز وجود داشته باشه و بتونی نوشته‌ام رو بخونی. کوچک دلخواه من، زندگی همین‌قدر متغیر و عجیبه و ممکنه یک روز صبح از خواب پاشم و فکر کنم که دیگه نمی‌خوام شبیه مادرهای عادی، نباشم. عزیز کوچکم، تا دیروز فکر می‌کردم قراره برات از همین حرف‌های کلیشه‌ای که جامه‌ی عمل پوشوندن بهشون از محالاته بزنم. بگم که نمی‌خوام زندگی‌ات رو در حصار اعتقادات خودم، محدود کنم یا بگم که قراره تا همیشه درکت کنم. نه جانم، از این خبرها هم نیست. می‌دونم که مامانم برای من چیزی کم نذاشت و من هم قرار نیست برای تو چیزی کم بذارم. اما جانم، این چیزیه که دوست دارم بهت یاد بدم. من کامل نیستم، مامانم هم نبود، تو هم نیستی! راستش خیلی سعی کردم که روی نقاطی از زندگی الانم که دوستشون ندارم، تمرکز نکنم. می‌دونی قضیه این نیست که من از زندگی‌ام بدم بیاد فقط وقتی توی دل فشارهای زندگی هستی، سخته که به خوشی‌هات فکر کنی. به هرحال برنامه این نیست که بهت سخت نگیرم، محدودت نکنم و بگم که شبیه فلان رفتار مامان خودم با تو رفتار نمی‌کنم. نه! شاید بعدا بفهمم که حق چی بوده همون‌طوری که الان بیشتر از قبل تو رو و کوچکی‌ات رو نسبت به دنیا، می‌فهمم و شاید قرار باشه که هراتفاقی بیفته و من هر تغییری بکنم. خب عزیز من، من لحظه‌ای از فکر تو بیرون نمیام اما این دلیل نمی‌شه که تو هم همیشه دوستم داشته باشی. می‌دونم که این قانون دنیا احمقانه ست. احتمالا تو قسمتی از مادر بودن رو دوست داری که من ندارمش، گرچه دوست دارم که دوستم داشته باشی، تمام و کمال.

عزیزکم، من نوزده ساله بودم که فروپاشیدم. یکهو به خودم اومدم و دیدم پدر و مادرها هم مشکلات روانی‌ای دارن که همه‌ی این سال‌ها رنجشون می‌داده. یکهو دیدم مادربزرگت که همه‌ی عمرم فکر می‌کردم از تنها موندن خوشش میاد، بنده‌ی توجهه و نیازمند به یک همدم. دیدم بابا هم مریض می‌شه. دیدم از فرط خشم، نمی‌تونن خودشون کنترل کنن. من همه‌ی عمرم فکر می‌کردم که شیوه‌ی فکر و تربیت مادر و پدرم رو دوست ندارم اما این نه! عجیب‌ترین تجربه‌ی همه‌ی عمرم رو دیدم و فهمیدم که پدر و مادرها به جز این که اشتباه می‌کنن، آسیبب‌پذیر هم هستن. غول‌های بزرگ دوست‌داشتنی شکست‌ناپذیری نیستن که همیشه خیال می‌کردیم. عزیزم، بعد از اون بود که یکهو دیدم که زندگی ترسناک شد. شاید دیر بود برای فهمیدن این که مزه‌ی واقعی رنج چیه و چه شکلیه؟ و جانانم، راستش من می‌خوام که تو رنج رو از ابتدا بچشی و باهاش بزرگ بشی. نمی‌خوام که دنیا یکهو برات زشت و غیرقابل تحمل بشه. فکر می‌کنم این مهمه که بدونی چه‌قدر دنیا ناقص و ناکافی و زشته و تلاش کنی که زیباترش کنی. نه چون نیروی تو بی‌نهایته، فقط چون آدم‌ها توی توهم خودشون کاری از پیش نمی‌برن. من نمی‌تونم تضمین کنم که مادری می‌شم که تو برام حرف می‌زنی، از روزت می‌گی و احساساتت و چیزهایی که می‌نویسی و فکر می‌کنی رو باهام به اشتراک می‌ذاری. نمی‌تونم بگم و این کلیشه‌ ست اما می‌خوامش. کیه که نخواد؟ اما نور من، دوست من، زیبای همدم من، تو مادری داری که قراره باهات حرف بزنه. تو زودتر از هر کسی در این دنیا، یک دوست همراه کنار خودت داری، برای ابد. و قراره که متوجه بشی افراد دیگه‌ای که باهاشون زندگی می‌کنی، دقیقا چه افرادی‌ان؟ می‌دونی که این مهمه، مطمئنم که ارزش شناخت رو می‌دونی.

خب بذار بهت بگم. ما روتین هفتگی داریم توی خونه‌مون و راستش اینه که جلسه‌هایی برگزار می‌شه که حضور همه، توش اجباریه. خواستی بری بیرون، سر قرار، مسافرت، هرجا، برو؛ فقط یه‌جوری برنامه‌ریزی کن که سر جلسه باشی. توی جلسه‌هامون شاید درباره‌ی کتاب هفته‌مون با هم حرف بزنیم، شاید یکی‌مون نمایشگاهی از دستاوردهاش برگزار کنه یا از این بگیم که قراره این خونه رو عوض کنیم و بریم توی یک خونه‌ی کوچیک‌تر چون با پدرت داریم برای یک آزمایشگاه مجهزتر، سرمایه‌گذاری می‌کنیم. خب جانم شاید وقتی سنت دو رقمی شد یا زودتر، توی جلسات خانوادگیمون، رای تو هم، هم‌وزن رای من و بابات باشه. متوجهم می‌شی؟ تو توی این زندگی، توی این خانواده که متاسفم که انتخابش دست خودت نبوده و توی این دنیا مسئولی! مسئول خیلی چیزها و این خودتی که باید انتخاب کنی که رنج چه چیزی رو بکشی و راستش رو بخوای مادرت یه اخلاق بدی داره و اون اینه که دنیا دنیا به استقلال اهمیت می‌ده. می‌خوای مستقل باش، نمی‌خوای هم بدون که خودت مستقلانه تصمیم گرفتی که توی تصمیم‌هات و کارهات مستقل نباشی. به هرحال عزیزم، توی این خونه و خونواده که باز هم متاسفم که بدون انتخاب خودت اومدی توش، باید یه جوری مستقل باشی و مسئولیت کارهات رو بپذیری.

یک چیز دیگه هست که توی فکرمه و مطمئنم ازش. گفتم که پیاده‌سازی اون چیزهای کلیشه‌ای دست خودم نیست و قولش رو نمی‌دم اما یک چیزی رو می‌دونم که حتما شبیه نسل قبل از خودم، نخواهم بود. زیبای هوشیار من، می‌دونی چیزی که به من، مادرت، حس زندگی می‌ده، فکر کردنه؛ مهم‌ترین نشونه‌ی زنده بودن. جانم، فکر می‌کنی پس هستی. توی فیلم ماری کوری، یک جایی بود که ماری از دخترش پرسید به چی فکر می‌کنه و اون گفت هیچی! و ماری در کمال آرامش بهش گفت که بهتره همیشه به یه چیزی فکر کنه. عزیزم، تو هم همیشه فکر کن. و من از یک چیزی مطمئنم. وقتی ازم درباره‌ی معنی خدا می‌پرسی، از جاذبه‌ی زمین تعجب می‌کنی یا هیچ‌جوره متوجه نمی‌شی که بچه‌ها از کجا اومدن، یعنی بهش فکر کردی و این دقیقا به این معنیه که ذهنت توان درکش رو داره. عزیز قشنگ من، می‌تونم بهت یاد بدم که این دنیا پر از روابط علّی و معلولی‌ئه. می‌تونم برات تمام علت‌ها رو شرح بدم، هرچه‌قدر علمی، هرچه‌قدر خرافاتی و هرچه‌قدر سخت و پیچیده. شاید حتی گاهی با هم بریم و درباره‌ی مشغولیت ذهنی‌ات تحقیق کنیم. به هرحال تو لیاقت این رو داری که تصویر واقعی‌ای از دنیا ببینی.

فکر می‌کنم دوست دارم بیشتر برات حرف بزنم و با هم به آینده‌ات فکر کنیم. فقط یک وصیت دیگه این که دقیقه نودی بودن، کار راه‌اندازه زیبا، ولی لزوما بهترین نیست! مثل همین نامه‌ی من به تو. می‌تونستی یک نامه‌ی نورانی‌تر از مادرت داشته باشی اما متاسفم که نمی‌تونی مادرت رو خودت انتخاب کنی و مجبوری نامه‌های دقیقه‌ نودی مادرت رو تحویل بگیری.

به تو که حتی وجود نداری اما بخش بزرگی از وجود منی.

مراقب خودت باش در این دنیای دیوانه و ببین و بشنو و بخون و بنویس تا بزرگ شی. بزرگ شدن هم دنیایی داره که احتمالا دوستش خواهی داشت.

دوست‌دار هم‌چنان کوچکت، مادر!

 

+ برای چالش بلاگردون. و ممنون از دعوت محبّانه‌ی عمه بزرگ فامیل :)

و می‌دونم دیر شده، اما می‌خوام از یکی از مادرهایی دعوت کنم برای نوشتن این پست، که یکی از زیباترین دید‌ها رو به دنیا داره و همین دید رو داره به دخترش هم منتقل می‌کنه. عزیزِ نورانی، لطفا نور بپراکن و بنویس از مادرانگی‌هات :) 

  • جوزفین مارچ

سلام.

داشتم با خودم فکر می‌کردم چندتا چیز هستند که من رو واقعا نجات دادن. یعنی حسم بهشون اینه که دستم رو گرفتن و از یک سیاهی مطلق به سمت نور آوردن، صبر کردن تا با هم دونه‌دونه شمع‌های توی اتاق رو روشن کنیم. یکی‌اش «تو»یی که البته الان باید ازت عذرخواهی کنم چون قرار نیست درباره‌ات صحبت کنم و یکی‌ دیگه‌اش هم کمپبله. شاید نقاشی و کتاب‌ها هم باشن، به هرحال، من از همگان عذر می‌خوام. این متن، تمام و کمال در ستایش کمپبله دوستان :)

آره داشتم فکر می‌کردم من واقعا به کمپبل مدیونم. یعنی خب من واقعا این کتاب رو دوست دارم، عکس‌هاش رو هزاربار نگاه کردم، یه موقع‌هایی خوابشون رو دیدم، واقعا وقت گذاشتم برای پاراگراف به پاراگراف این کتاب و خب در نهایت این کتاب هم جوابم رو داد. می‌دونی قبلا هم فکر می‌کنم گفتم که چرا کمپبل خوندنم رو به یک موزیک ویدئویی تشبیه کردم که دونه‌دونه داره شمع‌ها رو روشن می‌کنه توش. در واقع نمی‌دونم کجا گفتم، احتمالا همین‌جا نوشته بودم و حرف‌هام داره تکراری می‌شه؛ ولی خب نیاز دارم که بگمش. می‌دونی زیست خوندن برای من شبیه این بود که یکهو من رو پرت کردن توی یک اتاق تاریک تاریک، از همون‌ها که دیگه چشم داشتن و نداشتن برات فرقی نداره. من گریه کردم، خیلی زیاد. ترسیدم، خیلی زیادتر. حالم بد شد، وحشتناک. اما دیگه خسته شدم و به هر سختی که بود گشتم و گشتم و چوب کبریت‌هام (کمپبل) رو پیدا کردم. جعبه‌اش رو باز کردم و دیدم روشن کردنش وسط تاریکی وقتی خود کبریت‌هات هم نمی‌بینی، سخته؛ پس پرتش کردم توی دل تاریکی. بعد دوباره ترسیدم و تحقیر شدم، دوباره گشتم و سخت‌تر از دفعه قبل ولی پیداش کردم. این دفعه فقط کبریت‌ها رو از توش درمیاوردم، سعیم رو می‌کردم که روشن کنم و اگر نمی‌شد بعدی رو امتحان می‌کردم. اولی نشد، دومی نشد، در نهایت سومی که روشن شد! و می‌دونی من اولین شمعی که نزدیک پام بود رو روشن کردم. فعلا فقط فهمیدم که بیومولکول‌ها چی‌ان و شناختمشون. بعد این شمع، باعث می‌شد من کبریت‌هام و شمع بعدی رو نصفه و نیمه ببینم. بنابراین شمع بعدی رو که می‌شد کلیاتی درباره‌ی اجزای سلول، راحت‌تر روشن کردم. و حالا نوبت روشن کردن غشاء بود؛ راحت‌تر از دوتای قبلی بود و زودتر از پسش براومدم. و متابولیسم و فوتوسنتز و میتوز و میوز و تکامل و فیزیولوژی و ... پشت‌ سرش راحت‌تر و هی و هی و هی باکیفیت‌تر و بهینه‌تر پیش می‌رفت.

می‌دونی این یکی از مشکلات کمال‌گراییه که من هم دارمش؛ اینه که تا همه‌چیز یک قسمت از زندگی رو متوجه نمی‌شم، پیش نمی‌رم و قدم از قدم برنمی‌دارم. مثلا توی درس‌هام. این‌طوری‌ام که موقع خوندن کتاب توی خط اول، یک کلمه به نظرم ناآشنا میاد و من به خودم شک می‌کنم که یعنی از قبل این رو گفته بود و من متوجه نشده بودم؟ باورتون نمی‌شه ولی خب باید بگم با سرشماری نسبتا غیردقیقی که من دارم، حداقل بیست و سه بار کمپبل رو از اول شروع کردم؛ چون مثلا توی فصل پنجمش یک کلمه‌ای بود که من متوجهش نشده بودم و خب در نهایت مجبور شدم باور کنم این حقیقت رو که بله، این کلمه به نظر تمام انسان‌هایی که کمپبل رو با دانش زیر صفر از ابتدا شروع کردن، ناملموسه. مرحله‌ی بعدی هم اینه که بعد از این که کاملا اطمینان حاصل کردی که خنگی از خودت نبوده، می‌ری سراغ سرچ. ساعت‌ها سرچ می‌کنی و منابع مختلف رو زیر و رو می‌کنی تا بالاخره متوجهش می‌شی و با یک لبخند رضایت برمی‌گردی سر رفرنس خودت. تا این‌جا احتمالا سه چهار روزی گذشته. برمی‌گردی و حالا وقتشه که خط دوم رو بخونی. دارارارام :))) این شما و این معنی همون کلمه! واقعا قضیه اینه که اغراق نمی‌کنم و مدت‌ها با خودم کلنجار رفتم تا بتونم مثلا شب امتحان از خیر جزئیات تکست بوک بگذرم یا مثلا از حرف و منظور یک آدم گذر کنم. نمی‌دونم واقعا برام سخته که جزئیات زندگی رو نادیده بگیرم گرچه، این نیازه برای آسوده زندگی کردن. خلاصه داشتم می‌گفتم که کمپبل دوباره این قضیه رو هم به من نشون داد. مخصوصا که گویا شیوه‌ی آموزشی‌اش همینه که اول سوال تولید کنه توی ذهن طرف و بعد، بهشون جواب بده. به هرحال من رو دیوونه کرد ولی خب خیلی چیزها بیشتر از زیست‌شناسی عمومی یادم داد.

متوجهم می‌شی عزیزم؟ من واقعا به این کتاب مدیونم و دوستش دارم. چندوقت پیش به سارا گفتم که باز هم قراره این ترم به ادامه‌ی خوندن کمپبل بپردازم و سارا گفت خب چرا نمی‌ری سراغ آلبرتس یا کتاب‌های تخصصی‌تر. خب باید بگم که سارا نمی‌دونست که داره چه توطئه‌ای رو علیه خودش، در درون من سامان می‌ده ولی به هرحال جانم من داشتم فکر می‌کردم به آینده. خونه‌مون رو دیدم که با آقتاب تابستونی روشن شده بود و بو و گرمای چایی خونه رو برداشته بود. خونه‌مون رو دیدم و خودم رو که یک گوشه‌ای نشسته بودم و میزم همونی بود که اون روز خودت نشونم دادی و سرم گرم زیست خوندن بود. زیست‌شناس نظری شده بودم و یکی از روزهای تعطیلم بود. زنگ خونه به صدا دراومد، من کمپبلم رو بستم و رفتم دم در و فکر می‌کنی کی دم در بود؟ در حالی که تو از پشت سرم دست‌به‌سینه داشتی لبخند می‌زدی، من داشتم تسنیم و مرضی رو بغل می‌کردم. با هم چایی خوردیم و حرف زدیم. عزیزم این رویای منه. خونه، تو، دوست‌هام، حرف زدن و خندیدن و زیست. می‌دونی حتی اگر یک روز یک زیست‌شناس نظری بزرگ بشم، حتما کمپبل توی برنامه‌‌‌ی مطالعه‌ی ماهانه‌ام یک جایی داره؛ من به این کتاب، با پیوند محکمی از قلبم متصلم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

اخلاق خیلی بدم اینه که یه موقع‌هایی می‌شه که تمام روز حالم خوب بوده، مفید بودم، خوش گذشته، یه نتیجه از توش دراومده یا هرچی و در کل اون‌قدر خوش‌حالم که انگار روی ابرهام. بعد آخر شب یه بگو مگوی کوچیک می‌شه، یه بحث بی‌منطق می‌خونم، یه رفتار ضدزن می‌بینم و کل روزم به فنا می‌ره! دیگه هروقت که به اون روز فکر کنم، اون حس بدم توی ذهنمه و اذیتم می‌کنه! انگار تمام بیست و چهار ساعت روز، جمع می‌شه توی همون چندثانیه...

  • جوزفین مارچ