بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

نورم،

به رفتارها بیش از احساسات و به احساسات بیش از کلمات توجه کن و برای کلمات جایگاه اختصاصی و بزرگی در قلبت قرار بده؛ انسان‌های این دنیا بنده کلماتند.

برای نورانی شدن کافی ست از کلمات خاص خودت، برای بیان احساساتت استفاده ‌کنی و از نیروی احساسات خاص خودت، رفتار و اعمال پیشروی منحصر به خود را بسازی. نورم؛ برای نورانی شدن، کافی ست تنها نور جهان باشی، با اندکی جذب و مقدار بی‌نهایتی نشر.

 

+حرفی، سخنی؟

  • ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۱:۱۵
  • جوزفین مارچ

برای این که بدانید این روزها دقیقا چه روزگاری را می‌گذرانم.

 

    See the light - Nomadeline

  • ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۲:۱۰
  • جوزفین مارچ

سلام.

هوای نوشتن به سرم زده و من هم ازش استقبال می‌کنم، این به خاطر اینه که چندین وقت بود، کلمه‌هام رو گم کرده بودم و الان دوست دارم محکم دستشون رو بگیرم که یک وقت دوباره هوای تنهایی شنا کردن به سرشون نزنه؛ ناسلامتی وظیفه‌شون اینه که من رو غرق کنند ها. از صبح دارم درس می‌خونم و جانم، هم از درسم خوشم میاد و هم از مدل خوندنم؛ واقعا خوش می‌گذره این‌جوری درس خوندن.

راستش دارم برای امتحان میکروب می‌خونم و هی درس‌ها رو با خودم تکرار می‌کنم و هردفعه از اول شگفت‌زده می‌شم. یک‌بار که سر کلاس جزوه رو نوشتم و بعد هم یک دور بازخوانی‌اش کردم و نواقصش رو تکمیل کردم تا برای هم‌کلاسی‌هام بفرستمش، فکر می‌کنم برای خوندنش کافی باشه همین‌قدر و حالا دارم هربخش رو اول از روی اسلایدها می‌خونم و بعد همون بخش رو از روی کتاب می‌خونم. (البته قابل ذکره که جزوه کلاس این استاد = اسلاید) مرحله بعد که خیلی دوستش دارم، این جوریه که اسلاید رو مینیمایز می‌کنم، پی‌دی‌اف رو لاک می‌کنم، جزوه رو هم می‌بندم و سوال‌های آخر هر بخش رو از خودم می‌پرسم و با صدای بلند برای خودم توضیح می‌دم. بعد فکر کن هردفعه که برای خودم دارم توضیح می‌دم، حس می‌کنم که روی صحنه سالن یک دانشگاه بزرگ خارجی ایستادم و دارم ارائه می‌دم به یک سری آدم، فکر می‌کنم حتی طریقه گفتنم هم خیلی عادی نباشه یک کم انگار ظاهر قشنگ‌تری داره. می‌دونی هردفعه هم خودم رو می‌ذارم جای آدم‌های اون پایین و از زیبایی این مبحث به ذوق میام. بعد دوباره می‌رم سراغ ترکیب اسلاید و کتاب بخش بعدی. باکتری‌هایی که باید اسم‌هاشون رو حفظ کنم، اسم‌های طولانی و عجیب و سختی دارن؛ تصور می‌کنم وردهای هری‌پاترن و براشون داستان می‌سازم.

راستش الان دیگه خسته شدم، واقعا این روش خوندن، از کت و کول می‌اندازتم؛ بهتره که توی طول ترم تنبلی نکنم و درس هرجلسه رو این‌جوری با خودم مباحثه کنم، من واقعا درس‌هام رو دوست دارم و این‌جوری خوندنشون رو بیشتر. یک بار پسردایی‌ام مقاله‌ای رو بهم نشون داد که یک روش افکتیو رو برای درس خوندن پیشنهاد داده بود و بررسی‌اش کرده بود در مقابل روش‌های دیگه و به این نتیجه رسیده بود که واقعا خوبه. می‌دونی روشش یک چیزی توی مایه‌های روش تدریس و تحصیل توی حوزه‌های علمیه بود، همون مباحثه و همون نحو رفتار با درس‌ها؛ بعد پسردایی‌ام داشت باهام بحث می‌کرد که چرا این‌همه پتانسیل هست توی حوزه‌ها اما یکی به دردنخورتر از دیگری؟ حالا اصلا بحث این نیست، بحث اینه که من واقعا به صداهای توی مغزم، نیاز دارم. نیاز دارم که باهاشون بحث کنم و این رو کمی قبل‌تر هم اعتراف کرده بودم که صداها، دوستان متفکر منن. 

آره خسته شدم و دهنم کف کرده، وقت‌هایی که می‌نویسم با دهنم می‌خونم، وقت‌هایی که می‌خونم هم همین‌طور، برای تمرکزم لازمه. از لحظه‌ای که صداهایی رو بشنوم، ذهنم هنگ می‌کنه. نمی‌تونم چندتا صدا رو با کمی تمرکز، پردازش کنم هم‌زمان. فکر می‌کنم شاید یک مشکل ذهنی‌ یا روانی، مرتبط با صداها و فعالیت‌ها دارم و این مشکل احتمالا ADHD باشه یا یک چیزی شبیه همین، باید حتما بیشتر بخونم درباره‌اش. از صبح یا فقط توی کانال نوشتم یا چند جمله مختصر با دوست‌هام حرف زدم، واقعا در حد چند جمله. از این تنهایی خوشم میاد راستش. گیجم. رفتم که چایی دم بدم، کتری رو برداشتم و رفتم دنبال چایی که بریزم توش. در یخچال رو باز کردم! به خودم خندیدم و کتری رو گذاشتم تو یخچال و درش رو بستم! بعد هم خوش‌خوشان از آشپزخونه اومدم بیرون.

روش زیبایی برای درس خوندن پیدا کردم، جای خوب و دنجی هم توی اتاقم براش دارم و همین که الان اتاقم رو بیشتر دوست دارم، برای شروع روزهای مفید بهم انگیزه می‌ده. می‌دونی کافیه که کمی ساعت‌ها و روتین‌های روزهام رو درست کنم. باید درس بخونم، باید با خودم بحث کنم، باید سوال‌ها رو حل‌نشده باقی نذارم، باید تا می‌تونم سوال بپرسم و باید سرتاپا تلاش باشم و به نوری فکر کنم که هرلحظه ممکنه توی زندگی‌ام بتابه و من نمی‌دونم چه‌قدر باید براش آماده باشم. دوست دارم بعد از روتین‌هام و مباحثه‌هام با خودم، خلاصه‌نویسی‌هام هم درست کنم. من واقعا از همون‌هام که تمام جملات کتاب رو منتقل می‌کنن توی دفتر، از همون‌ها که وسواس دیدن و به خاطر سپردن تمام جزئیات رو دارن. توی این پست، هانیه گفته که چه‌جوری باید خلاصه کرد؟ دوست دارم تجربه‌اش کنم ولی می‌ترسم از پسش برنیام. خب من می‌دونم که شب امتحان، خوندنِ هیچ چیزی، حتی خلاصه‌های خودم، راضی‌ام نمی‌کنه، فقط باید کتاب رفرنس رو کامل و با جزئیات بخونم که این داره من رو اذیت می‌کنه، تمام این دو و نیم ترم من رو اذیت کرده و باید یک جوری این وسواس رو توی خودم بکشم. نمی‌خوام راحت گذر کنم ولی فکر کنم بتونم به خودم قول بدم که اگر همه این مراحلِ گوش دادن به کلاس (که برای من سخت‌ترین قسمتشه، واقعا عجیبه تمام تلاشم رو می‌کنم برای نشستن سر کلاس ولی اصلا متمرکز نمی‌شم و حتی حالم بد می‌شه.)، جزوه‌نویسی، بازخوانی و تکمیل جزوه، خوندن کتاب، مباحثه و در نهایت خلاصه‌نویسی رو داشته باشم، حتی نیاز نیست که شب امتحان چیزی رو بخوام بخونم، فکر کنم حتی تا سالیان بعد هم یادم می‌مونه.

 

+غرق‌شدگی = بخشی از پروژه‌های بیست سالگی.

  • جوزفین مارچ

سلام.

راستش الان همه‌چیز برام روشن‌تر شده. دیگه می‌دونم چه جوری باید به آینده فکر کنم و انرژی‌ام رو کجا مصرف کنم. راستش دیگه فعالیت‌هام بیهوده به نظرم نمیان و می‌تونم راحت برای چیزهای مختلف برنامه‌ریزی کنم. امروز داشتم با یک فردی که راه رو از قبل رفته بود صحبت می‌کردم، بحث بین دوراهی‌ها بود: خارج رفتن یا نرفتن، مقاله دادن یا ندادن، درس خوندن یا نخوندن، هیئت علمی شدن یا نشدن. می‌دونین گفت الان به نسبت زمان ما همه چیز مشخصه، فکر کردن به خیلی چیزها هم راحت‌تره. الان می‌دونی که توی ایران واقعا جای خاصی نداری، پس راحته، تصمیم می‌گیری که بری؛ اون‌موقع همه‌چیز این‌قدر مشخص نبوده. الان هزینه‌ها زیاده، پس گرایش‌های منطقی‌تر تقریبا مشخصه. یا اون زمان گروه هیئت علمی نداشته و الان همه‌جا اشباعه، خب با این حساب تو می‌خوای به این وجه قضیه فکر کنی؟ مثلا درباره این حرف زدیم که زمان استراحتش رو چی کار می‌کرده؟ گفت خب این سوال خوبی نیست، هرکاری. چرا می‌خواین حتی برای استراحتتون هم عذاب‌وجدان بتراشید؟ زمان ما فیلم و سریال نبوده و من هم نمی‌دیدم قاعدتا. الان هست، پس ببینید.

همه‌چیز روشنه واقعا، مسیرها حتی اگر جاده‌کشی شده نباشن، حداقل پامالن. می‌دونی دیشب به یک نفر می‌گفتم که تا ابد می‌تونی اما و اگر بیاری، ولی ما مکانیسممون این‌طوریه که تا جایی که چشممون کار می‌کنه، مسیر روشن‌تر رو انتخاب می‌کنیم. متوجهم می‌شی؟ مسیر روشنه، پس از همین‌جا می‌ریم؛ ممکنه بعدا ببینیم که اون‌ور روشن‌تر بوده ولی حداقل دیگه فانوس دست گرفتن رو یاد گرفتی تا اون‌موقع که خودت مسیرت رو روشن کنی. یا می‌دونی من فکر می‌کنم این که جلو بری و توی تاریکی به بن‌بست برسی و برگردی از اول و از راه دیگه‌ای بری، بهتر از اینه که از ترس تاریکی کلا حرکت نکنی. این رو امروز به همون فرد باتجربه هم گفتم. براش این‌جوری بوده که اول یک مسیری رو رفته و بعد دیده به درد نمی‌خوره و بعد رفته سراغ یک مسیر کمی ناهموارتر ولی خوش آب‌وهواتر؛ و بعد داشت می‌نالید از این که چرا عمرش رو هدر داده در مسیر اشتباه. می‌دونی مهم اینه که حداقل می‌فهمی این مسیر اشتباه بوده و الان که سرجای خودتی، راضی‌تری از خودت و مسیرت؛ حتی اگر تا ابد فکر کنی عمرت رو می‌تونستی مفیدتر استفاده کنی با انتخاب درست.

نمی‌دونم جانم، فکر می‌کنم از وقتی که فهمیدم که می‌خوام آینده‌ام چه جوری و با کی ساخته بشه، فکر کردن بهش آسون‌تر شد. اون‌جوری نبود که امیدوار باشم به اتفاق افتادن حتمی همه‌چیز، صرفا تصویر دارم ازش، همه چیز پوچ نیست فقط! این واقعا مهمه عزیزم، این که بدونی آینده‌ات ترکیبیه از پس‌زمینه زرد با خط‌های آبی و نقاط سبز.

یک چیزی شبیه همین، ولی رنگ‌هاش برعکسه؛ به سرزندگیِ سبزینه‌های آبی.

 

پی‌نوشت: احتمالا این «به سرزندگی سبزینه‌های آبی»، یک سری پست باشن برای حرکتم در جهت پروژه‌های کوچک یا بزرگی که برای خودم، تعیین می‌کنم. اسم پروژه هم به صورت تگ زیر پست‌ها می‌نویسم که یک‌جا باشن برای مراجعه. الان مثلا همین باور قلبی یکی از بخش‌های پروژه 20سالگی‌مه.

  • جوزفین مارچ

سلام.

دلتنگیم و دیو تاریکی‌ها، کلماتمان را دزدیده‌ است.

مراقب خودتان باشید در این دنیای دیوانه...

  • ۱۴ آذر ۹۹ ، ۱۱:۵۲
  • جوزفین مارچ