بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

تو به اندازه‌ی پروانه شدن، زیبایی.

سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ب.ظ

سلام.

می‌دونی یک چیزهایی هستند که از اعماق وجودت، جوهره‌ی جانت رو می‌خورند و تو کم‌کم تموم می‌شی؛ این‌قدر که خودت رو در معرض همه‌ی این‌ها می‌ذاری. من فکر می‌کنم توی این دوسال، چند بار تموم شدم و فقط کالبد خودم رو دنبال خودم کشیدم تا سرپا وایسه. عزیزم، گاهی اوقات فکر می‌کنم که باید به خودم افتخار کنم ولی اکثر اوقات این شکلی نیست؛ اکثر اوقات انگار فقط می‌دونم که من هم آدمی‌ام توی سیل آدم‌های دیوانه‌ای که دنیا رو پر کردند. نه که دیوانه بودن بد باشه، نه که توی سیل آدم‌ها بودن بد باشه، نه که لزوما اصرار داشته باشم من آدم خاصی‌ام، نه! فقط اکثر اوقات نکته‌ی غیرقابل تحملش برمی‌گرده به اون فعل «پر کردن». نمی‌تونم تحمل کنم که جایی از دنیا رو پر کردم که فرد موثرتر و بهتری از من می‌تونست پر کنه. اما جانم، گاهی اوقات واقعا به خودم افتخار می‌کنم. مثلا شب امتحان سلولی، یا کلا شب‌های امتحانات این ترم. می‌دونی فقط دست نکشیدم، ناامید نشدم و اون‌قدر گریه نکردم که ازشون جا بمونم؛ گرچه تلاشم توی طول ترم همین‌قدر قابل افتخار نبود. اون خلسه‌ی امتحانات ترم چهار رو دوست داشتم. این که نه خوش‌حال بودم، نه خسته، نه غمگین، نه ناامید، نه امیدوار. از اول امتحانات به این فکر کردم که امتحانات ترم چهار قراره بوی چی رو بده و نمی‌دونم، بوی هیچی رو نمی‌داد. یه خلا واقعی بود فقط. به هرحال، با دونه‌دونه اومدن نمره‌هام، که همه‌شون فقط در حد قبولی‌اند، می‌تونم بفهمم که شب‌های قابل افتخاری هم نگذروندم؛ ولی عزیزم من گاهی واقعا به خودم افتخار می‌کنم و تقریبا همیشه، اکثر اوقات، نیاز دارم که این رو از خودم بشنوم. نیاز دارم که بدونم زنده بودن رو تجربه کردم و با خودم مهربون باشم. نمی‌دونم، اکثر اوقات من دارم با خودم دعوا می‌کنم؛ گاهی به کتک‌کاری هم می‌رسیم.

مثلا گروه مصاحبه‌مون برای من همینه؛ می‌دونی حرفه‌ای نیستیم ولی خوبیم و تلاش می‌کنیم که خوب‌تر باشیم. هر کسی که ازمون تعریف می‌کنه یا باهامون همکاری می‌کنه، من به خودمون افتخار می‌کنم. با هر ایگنور یا جواب رد یا پیام بی‌ربط، احساس می‌کنم یه جون از جون‌هام کم می‌شه. مصاحبه‌ی امروز صبحمون انگار فقط این بود که «بیا، این هم جایزه‌ی همه‌ی تلاش‌هات برای این گروه.» و همین هم باعث شد که مجاب شم که بیام و این‌جا بنویسم. بیام بنویسم که جانم، تو اون‌قدر هم بد نیستی؛ اون‌قدر هم طرد شده نیستی؛ تو هم نتورک خودت رو داری؛ تو هم داری با سرعت خودت پیش می‌ری و همین. قرار نیست سناریوی زندگی فرد دیگه‌ای رو زندگی کنی. قرار نیست کتاب زندگی‌ات رو بدی یکی دیگه بنویسه و لذت نوشتن رو دو دستی تقدیم کنی به اون فرد، وقتی این‌قدر نوشتن و دست به قلم و کیبورد بردن، خوش‌حالت می‌کنه.

دیروز به مامان گفتم که فردا دارم می‌رم معارفه‌ی فلان کارآموزی. بابام شاکی شد که به من نگفته بودی و وقتی بهش گفتم، اولین ری‌اکشنش حتی قبل از این که بگم کارم اون‌جا چیه، این بود که «بی‌خود! تو که همش آه و ناله می‌کنی که از درس‌هات عقبی. از خونه هم که تکون نمی‌خوری.» می‌دونی فقط نخواستم بهش بگم که بزرگترین دلیل بیرون نرفتنم خودتی. دوست نداشتم دعوا راه بندازم اما دوست نداشتم هم که هم‌چنان قلم زندگی‌ام رو دو دستی تقدیمش کنم. بهش اطلاع دادم که می‌خوام time management رو یاد بگیرم و می‌خوام این کارآموزی رو شرکت کنم و همین. از این که جرئت کردم بهش اطلاع بدم و نه که ازش بخوام، خوش‌حالم. حالا باید برم بیوانفورماتیک یاد بگیرم، پایتونم رو قوی کنم، زیست سلولی بخونم، دنبال کارهای رویان یا شناسل باشم، از مصاحبه کردن و ایمیل زدن ناامید نشم، باهات زبان بخونم، نقاشی رو شروع کنم، روی دوستی‌ام با آدم‌ها حساب کنم و کمتر چرت و پرت بنویسم. :))

 

عنوان‌نوشت:

چه کسی می‌داند که تو در پیله‌ی تنهایی خود تنهایی؟

چه کسی می‌داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟

پیله‌ات را بگشا.

تو به اندازه‌ی پروانه شدن زیبایی.

سهراب سپهری

  • ۰۰/۰۵/۰۵
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۱۳)

سلااام :)

چه سورپرایزی!

این یعنی شروع دوباره وبلاگ نویسیت؟؟

 

ده سال پیش یه وبلاگ داشتم که کنجش نوشته بود " من هم " مثل همه!" فکر می کنم با بقیه فرق دارم!!"  

این جمله رو هنوز هم دوست دارم. در عین اینکه فردیت خودت رو تایید می کنی ؛ خودتو از بقیه هم جدا نمی دونی... پستت منو یاد این جمله انداخت...

 

پاسخ:
سلام :))
فکر کنم از زمان جواب دادنم به این کامنت، مشخصه پاسخت :))
ولی فکر کنم آره. یعنی دیگه سدی ندارم که بخوام جلوی نوشتن مقاومت کنم. احساس مسئولیت هم نمی‌کنم برای زنده نگه داشتن این‌جا. اگه نفسی بیاد و نیازی به اینجا نوشتن حس کنم، خواهم نوشت؛ وگرنه دوباره به خودم سخت نمی‌گیرم که برام استرس بیاره و منجر به تصمیم قبلی‌ام بشه.
خوشحالم که هنوز اینجا رو می‌خونی و برام کامنت می‌ذاری ولی :**

من هم توی این مدت، این جمله رو که نوشتی برام، خیلی تکرار کردم. هم ناامیده، هم امیدوار. یه خلسه‌ی عجیبی داره؛ در عین این که انگار تکلیفش هم با خودش مشخصه.

تو خوب و کافی هستی چون هرگز دست از تلاش برنمی‌داری. هیچ وقت نمی‌شینی و دست روی دست نمی‌ذاری.

ما هم ایستاده برات دست می‌زنیم دختر خوش قلب.

پاسخ:
نسرین عزیزم :) 
اگر بر فرض هم روزی بیاد که بتونم به خودم افتخار کنم، هیچ‌وقت روزهای پرشور 19 و 20 سالگی‌ام رو فراموش نمی‌کنم. این که کنار هم، شبیه یک خانواده، حواسمون به هم بود و به همدیگه دلگرمی می‌دادیم :)
ممنونم که هستی.
و این که خوش‌قلب خودتی سلطان. ما ادات رو درمیاریم :))
  • بنیامین بیضایی
  • امیدوارم بهترین‌ها برات رقم بخوره در مورد کارآموزی و چیز‌های دیگه که اشاره کردی. من هم همیشه از همه درس‌هام عقب هستم و به خاطر کار‌های دیگه کنار درس و دانشگاه مجبور شدم تعداد واحد کمی بردارم تا نمره‌هام خیلی خراب نشه. البته واقعا اتلاف وقت زیادی هم دارم و امیدوارم بهتر شم. 

    پاسخ:
    ممنونم و هم‌چنین.
    همه که قرار نیست یک مسیر برن، این که شجاعت داشتی که مسیر خودت رو انتخاب کنی در کنار درس‌هات، تحسین‌برانگیزه.
  • ساجده طالبی
  • به به به. تبریک و شادباش. =))

    کارآموزیت خوب باشه دختر.

    پاسخ:
    به به، به خودت :))
    چرا نمی‌نویسی؟ دلم برای وبلاگت تنگ شده.

    زیبا :)

    بهت افتخار میکنم عزیزم...

    تو به اندازه یه گلدون پتوس که خیلی دوستش دارم هم زیبایی.

    و بهت تبریک میگم سیر پیوسته ات رو. 

    پاسخ:
    زیبایی از خودته پاییز عزیزم :)
    کاش روزهای تو، برگ‌های سبز و زیبا بده؛ شبیه گلدون پتوست و بتونی زیبایی رو توی هر لحظه‌ات احساس کنی. فقط کافیه جلوی نور خورشید رو نگیری.
  • مترسک هیچستانی
  • سهراب جان گل فرمایش کردن :)

    پاسخ:
    شرمنده بابت تاخیر توی پاسخگویی‌ام :)
    ممنونم مترسک‌جان :)

    سلام. چهار صبح شد. خدافظ.

    پاسخ:
    سلام. 15:15 شد. خداحافظ.
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • ولی این پست بوی زندگی میداد:) از اینایی که مشخصه با دل و جون داری برای زندگی خودت تلاش میکنی و خودت رو نسپردی دست هر چی شد، شد:)

    پاسخ:
    این که حورایی که از هر کلمه و حرفش، عطر زندگی استشمام می‌شه، این حرف رو بزنه، خیلی برام ارزشمنده :)
    ممنونم حورا.

    به نظرم این که نمره هات چند شده مهم نیست. این که توی چه شرایطی تونستی این نمره رو کسب کنی مهمه و آره واقعا باید به خودت افتخار کنی.

    پاسخ:
    نمی‌دونم. گاهی اوقات پارامترهای پیچیده‌ای هستن که تاثیرگذارن و حسم اینه که نمره کلا خیلی ملاک ارزش‌گذاری نیست. ولی حق با توئه. و ممنونم :)
    من واقعا به تو، به عنوان یک زنی که تکلیفش با زندگی معلومه و با خودش دوسته، خیلی افتخار می‌کنم و خوشحالم که این رو از تو می‌شنوم.

    اعتراف می‌کنم دربرابر خوندن این پست مقاومت می‌کردم

    چیزی که عمیقا نیاز داذم باور کنم دقیقا عنوان همین پسته و نمی‌دونم تز چی می‌ترسیدم که نمی خوندمش

    ولی...

    ولی راست میگین

    راست میگین :)

    پاسخ:
    پیله‌ات را بگشا... :))

    ممنونم که دیر به این کامنت جواب دادین

    کلا از یادم رفته بود

    و یادآوریش برام حال خوبی رو به ارمغان آورد

    مچکرم :)

    چقدر دیدگاهی که به من داری برام بزرگه و ایجاد مسئولیت می‌کنه :))

    هم خوشم میاد هم میترسم :دی

  • ساجده طالبی
  • سوال خوبیه. چونکه هنوز ترم سگ شش تموم نشده. چونکه همزمان در پنیک کار و خواستگاریم. و چون زندگی عجیب شده. :))

    برمی‌گردم ایشالا.

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی