بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

سلام.

1

بعد از سه سال رفتیم اون استخری که هر هفته از بچگی‌ام می‌رفتیم؛ یه جایی از طرف اداره‌ی مامان و بابام که همکارهاشون هم بودند. من همیشه دختر کوچکِ شنابلدِ مودبی بودم، که به هرکسی می‌رسیدم، حتی وسط پروانه رفتن، سلام می‌کردم. مامان همیشه بهم می‌گفت. وقتی من رو با خودش می‌برد اداره، بهم می‌گفت که به همه سلام کن. من توی آسانسور به افرادی سلام می‌کردم که مامان هم حتی نمی‌شناخت‌شون. هر هفته موقع جمع کردن کیف شنام، مامان بهم این نکته رو گوشزد می‌کرد که «سلام یادت نره.» و فکر می‌کرد یه دختر سلام‌نکن همون بهتر که وجود خارجی نداشته باشه تا آبروش نره. دیروز رفتم همون استخر. با همکارهای مامان چشم تو چشم شدم، بعد از سه سال. تمام مقاومتم رو به کار گرفتم که سلام نکنم. سلام نکردم تا خودم یادم باشه که من به اندازه‌ی کافی مودبم، دوست‌های خودم رو دارم، ارتباطات اجتماعی‌ام بد نیست و اون‌قدری بزرگ شدم که وقتی لزومی نمی‌بینم به زور با فردی ارتباط برقرار نکنم.

راستش از خوشحالی این که بزرگ شدم، توی پوست خودم نمی‌گنجم. هی به خودم نگاه می‌کنم و مثل یک شاهکار خلقت برخورد می‌کنم. یه خاطراتی از کودکی‌ام میاد جلوی چشمم که می‌بینم چه‌قدر آسیب‌پذیر و شکننده بودم و بقیه هم از شکستن این موجود ضعیف دست برنمی‌داشتند. معمولا به گذشته که نگاه می‌کنم، مشکلات کمتری به نظرم میاد، خوش‌حال‌تر و سازگارترم انگار. هرچیزی که نمی‌شد، بدون معطلی می‌رفتم سراغ کار بعدی. همه‌چیز خوش‌حالم می‌کرد و چیزهای آسیب‌زا انگار که واقعا بهم آسیب نمی‌رسوندند. اما الان می‌بینم همه‌ی این چیزهایی که در طی 20 سال خاطره، راحت ازشون گذشتم چه‌قدر می‌تونست وحشتناک باشه. می‌دونی انگار تازه به این درک رسیدم که اتفاقات توی چهار سالگی‌ام، اتفاقات واقعا خوشایندی نبودند و اذیت‌کننده بودند. یه جورهایی انگار سطح آزارشون بزرگ‌تر از سن من بوده، برای همین راحت ازشون عبور می‌کردم و شکست‌ناپذیر و دائما خوش‌حال به نظر می‌اومدم. به هرحال، نمی‌دونم خوبه یا بد. الان آگاه‌ترم که قاعدتا طلب‌کارتر و ناراحت‌ترم می‌کنه اما حداقل دیگه قربانی نیستم. هنوز چیزهایی هست که می‌خوام تغییر کنه، هنوز آدم‌هایی وجود دارند که می‌خوام بهشون سلام نکنم و هنوز می‌تونم بزرگ‌تر بشم. پس شاید وقتی سی سالم شد، هنوز خوش‌حال باشم که حالا دیگه بیست سالم نیست. ولی فعلا، من یک بیست ساله‌ی خوش‌حالم چون واقعا جالبه که دیگه ده ساله نباشی و بدونی که داری دنبال چی می‌دوی. دارم دنبال استقلال می‌گردم، استقلال فکری، مالی و عاطفی.

 

2

مدیرم امروز آخرین روزیه که شرکت هست، ولی من نرفتم شرکت. حس می‌کنم شاید توی شرکت گریه‌ام بگیره وقتی این‌قدر اوضاع نابه‌سامانه و مدیر هم داره می‌ره. داره یک ماه می‌ره سربازی آموزشی و من عصبانیتم ته نداره؛ گرچه خودش انگار براش اهمیتی نداره، وقتی با آرامش می‌گه «آره، فردا می‌رم پادگان.»

به هرحال، دلم می‌خواد توی این یک ماهی که نیست و می‌شه دقیقا اولین ماه از تابستون، مقاله‌ام رو اثبات کنم؛ یه جورهایی کار مستمر متمرکز می‌خواد و مشکلی نیست. دلم می‌خواد وقتی از سربازی برگشت نتایج مثبتم رو بهش هدیه بدم. دلم می‌خواد یه قدم جلو برم توی پروتکلم و تکمیلش کنم. دلم می‌خواد آنتی‌بیوتیک جدیدی که پیداش نکردم رو توی آزمایشگاه ستاپ کنم. دلم می‌خواد افروز و فاطمه رو خوش‌حال‌تر ببینم و فالکون‌های 50 همیشه آماده باشند. دلم می‌خواد با نانودراپ غلظت بخونم. دلم می‌خواد ژنم رو بفرستم توالی‌یابی که به این معناست که کارم خیلی امیدوارکننده پیش رفته. دلم می‌خواد بشم خدایگان mutaT7. دلم می‌خواد وقتی مدیرم برگشت چندین تا اسلاید و مقاله‌ی آماده برای ارائه بهش داشته باشم. دلم می‌خواد توی طرح جدید دانشگاه پذیرفته بشم و توی شرکت قبولم کنند. دلم می‌خواد مطمئن باشم که تا شش ماه دیگه همین‌جا هستم. دلم می‌خواد با نیکو حرف بزنم و بهش نشون بدم که اشتباه می‌کنه. دلم می‌خواد به استاد ویروس و تکاملم بگم که دوستشون دارم و دلم می‌خواد باهاشون کار کنم. دلم می‌خواد سیستم‌های متابولیسم یاد بگیرم. دلم می‌خواد بیوانفورماتیک رو خوب بلد باشم و اون کورس‌های کورسرا رو تموم کنم. دلم می‌خواد ترانسکریپتوم رو روی باکتری‌هام بشناسم. دلم می‌خواد بتونم با قاطعیت درباره‌ی باکتری‌هام حرف بزنم. دلم می‌خواد وقتی مدیرم از سربازی برگشت نتایج رو به عنوان یه فرد باسواد بهش ارائه بدم.

 

3

دیگه برای تابستون، قراره با غزال مستند ببینیم. قراره انیمه ببینم. قراره فرانسوی بخونم و غزال مجبورم کنه. قراره غزال دوست جدید کشف‌نشده‌ام باشه که با هم درباره‌ی کتاب‌های نوجوان حرف می‌زنیم. قراره دلی رو ببینم. دلم می‌خواست یک تضمینی وجود داشت که «اگه از فلان سمت بری، می‌تونی هرروز دلی و مرضی و تسنیم رو ببینی.» و من از همون سمت می‌رفتم. قراره به زهرا دوچرخه‌سواری یاد بدم. قراره سارا بره آلمان و یحتمل شاید توی تابستون تهران نباشه. پس شاید وقتشه که کادوش رو بالاخره بهش بدم. قراره عارفه رو بیشتر ببینم. قراره به افروز پایتون یاد بدم. قراره با بچه‌های آزمایشگاه بریم مسافرت. قراره ریاضی بخونم. قراره آهنگ‌های تابستونی گوش بدم. قراره تا آخر تابستون بتونم Another day of sun رو با پیانو بنوازم که ایده‌ای ندارم که چه‌جوری باید این کار رو بکنم. دانشکده‌ی موسیقی بسته باقی می‌مونه و من جایی رو برای تمرین کردن ندارم. خیلی فکرم درگیرشه که کجا ممکنه به یه انسان آماتور برای یک ساعت در روز پیانو بدن تا تمرین کنه و تاتی‌تاتی کنه در واقع. فکر نمی‌کنم این بخش از برنامه‌ی تابستونی‌ام به نهایت برسه، ولی تلاشم رو می‌کنم که جایی رو پیدا کنم. هنوز دلم نمی‌خواد برای خودم کیبورد بخرم، گرچه کمتر به دلخواه من ربط داره؛ ولی اگه یه روزی رفتم خونه‌ی خودم شاید این کار رو کردم. آخر تابستون، قراره امتحان پدیده‌های انتقال بدم. از مرداد شروع می‌کنم و روزی نیم ساعت براش می‌خونم و دو تا سوال حل می‌کنم. به نظرم خوب میاد و قراره خوش بگذره باهاش. قراره بعدش مطمئن‌تر بشم که دلم نمی‌خواد برم گرایش فراورش؛ چون همین الان هم مطمئنم. قراره لپ‌تاپم رو بدم درست کنن. قراره لنز گوشی‌ام رو عوض کنم، چون واقعا دلم برای عکس گرفتن با گوشی‌ام تنگ شده و می‌خوام از گربه‌های دانشکده هنر فیلم‌های بیشتری داشته باشم. فعلا همین.

  • جوزفین مارچ

سلام.

فکر می‌کنم حرف تکراری زدن من رو به شدت می‌ترسونه و این باعث می‌شه زیاد از آزمایشگاه این‌جا ننویسم. چون می‌دونی یه جورهایی آزمایشگاه بیشتر ذهنم رو تسخیر کرده، آدم‌هاش، پروژه‌ام، دیدگاهم نسبت بهش، اتفاقاتش، صحبت‌هاش. انگار می‌خوام کوپن از آزمایشگاه حرف زدنم رو خرج نکنم؛ چون می‌دونم اگه ذهنم رو ول کنم فقط برمی‌گرده از آزمایشگاه حرف می‌زنه. پس با احتیاط از بین همه‌ی فکرهام غوطه می‌خورم و یکی‌اش رو دستچین می‌کنم و این‌جا می‌نویسم یا برای آدم‌ها تعریف می‌کنم. اون روزی که با سارا رفته بودیم خرید، یه مغازه‌ای بود که کلی تونیک و شومیز و مانتو و پیرهن بدون هیچ نوع نظم خاصی، روی هم تلنبار شده بودند و تو فقط به اندازه‌ی یک قدم از دم در می‌تونستی وارد مغازه شی، وگرنه پات می‌رفت روی تپه‌ی لباس‌ها. خود آقای فروشنده هم احاطه‌شده در لباس‌ها نشسته بود که به سختی دیده می‌شد. و می‌دونی، دست روی هرچی که می‌ذاشتی، اول فکر می‌کردی خیلی تنوع داره. ولی مثلا وقتی بین مانتوهای تابستونی‌اش می‌گشتی، می‌دیدی همه‌شون نهایتا دو یا سه شکلن با یه طرح و یه سایز ثابت که به نحوهای مختلفی دیده می‌شن. حس می‌کنم ذهن من هم همینه، به نظر خیلی پر و عمیق میاد. باید شیرجه بزنم توی افکار تکراری‌ای که توی هم گره خوردن، طبقه‌بندی‌های مختلفی دارن ولی در نهایت در هر طبقه یه فکر خاصه که از زاویه‌های مختلفی داره خودش رو غالب می‌کنه بهم. لزوما فکر کمی نیست، به اندازه‌ی کافی بزرگ هست که افکار دیگه هم در بر بگیره. فقط می‌دونی خیلی گره‌خورده و تلنبارشده ست و حتی منِ پیرمردِ لباس‌فروش هم بهشون دسترسی ندارم و یه گوشه فقط نشستم و از جام تکون نمی‌خورم تا غرق نشم توی سیل لباس‌ها.

 

یه روز با فاطمه بحث این بود که مدیرمون به طرز اعجاب‌انگیزی باهوشه. من همه‌اش یاد اون تعبیری می‌افتم که سارا می‌گفت «یادم رفته بود ترکیب همه‌چیزه.» می‌دونی مدلش این‌طوریه که به ازای هر مشکل، حداقل ده ایده‌ی هوشمندانه داره تا علاوه بر رفع شدن متعالی‌تر هم بشه. دیروز زنگ زده بود بهم و داشت تند تند می‌گفت که چه ایده‌های جدیدی برای اضافه کردن به سیستم تکاملی‌مون به ذهنش رسیده و از من خواست که مطالعه کنم درباره‌شون. می‌دونی، دلم می‌خواد همین‌جوری از ذهنم کار بکشم. به هرحال، چیزی که متوجه شدم اینه که یه عامل این‌همه حیرت‌انگیز بودن، تسلطه. فکر می‌کنم انسانی که روی همه‌ی سیستم‌های ریپیر ژنومی باکتری مسلطه، حقشه که طعم شیرین باهوش بودن رو زیر زبونش مزه کنه.

می‌دونی انسانی که با نگاه کردن به مپ یه پلازمید می‌تونه حدس بزنه که کدوم پرایمر براش ایده‌آله بدون چک کردن ساختارش، دلیلش شاید کمتر صرفا امتیاز هوشی طرف باشه. بیشتر به این برمی‌گرده که هزارتا پرایمر طراحی کرده و سعی کرده هر طراحی رو تحلیل کنه. این مهمه واقعا، من یه مدتی تابستون بعد کنکورم زیاد فرانسوی می‌خوندم با دولینگو و هر جمله رو بلند بلند تکرار می‌کردم، می‌نوشتم و از اول خودم جمله می‌ساختم. خیلی طول می‌کشید ولی هم خوش می‌گذشت و هم خوب یاد می‌گرفتم. در مدت کمتر از یه ماه تونستم توی یه پاراگراف کامل خودم رو برای یک دوست شفاها معرفی کنم. بعدا فهمیدم سیستمی وجود داره که می‌تونم سریع‌تر مراحل دولینگو رو پیش ببرم. هی تکرار نکنم، خودم رو خسته نکنم و فقط امتیاز بگیرم. نتیجه این که الان حتی نمی‌تونم به فرانسوی بگم که اسمم زهراست. این دقیقا کاری بود که توی دانشگاه کردم؛ خسته بودم  و وقت زیادی برای درس‌ها نمی‌ذاشتم. در مقابل سال کنکور یا حتی امتحان‌های سال‌های قبل که عمیقا با تحلیل و مفهوم می‌خوندم. نتیجه مشخصه، من نمره گرفتم، نمراتم هم بد نیست. ولی سال‌های دانشگاه و درس خوندنشون بهم خوش نگذشته با وجود عشق عمیقم به درس‌هاش. و خب، استفاده از اون درس‌ها هم تقریبا غیرممکنه.

دلم می‌خواد کمتر بی‌حوصله باشم. وقتی با آدم‌ها حرف می‌زنم و حس می‌کنم این‌جا جاییه که بحث طولانی شروع می‌شه، با «هوووم» سر و تهش رو هم نیارم و باهاشون بحث کنم. وقتی پروژه‌ی مهندسی ژنتیکم رو انجام می‌دم، فقط حول همون چیزهایی که از قبل بلدم پیش نبرمش و بزنم به دل ترسی که توی نادانسته‌ها هست. گوگل جواب همه‌چیز رو می‌دونه اگه من فقط اون چیزی که محدود به ذهن خودمه رو سرچ نکنم. می‌فهمی؟ دلم می‌خواد شبیه مدیرم باشم و اون زیاد وقت گذاشته، برای همه‌چیز؛ درس، کار، مطالعه، مذهب، اخلاق، خانواده، روابط انسانی. شاید در همه‌چیز ایده‌آل نباشه (که بعیده) ولی حداقل می‌دونم که باحوصله‌ ست و وقت زیادی صرف می‌کنه. و در آخر چیزی که کمکم کرد به جای آه و ناله، بشینم به این‌ها فکر کنم و بخوام که وقت زیادتری بذارم این بود که سارا بهم گفت «زهرا، خوش‌حال باش که الان داری با این آدم همه‌چیزتموم کار می‌کنی.» فکرش رو بکن، می‌تونستم فقط بشینم و حسودی کنم. می‌تونستم فقط ناراحت باشم. ولی من یه فرصت گذرای بی‌نظیر دارم که دارم کنار افرادی که هرکدوم‌شون یه دنیایی از علم و خصوصیت‌های انسانی متنوع رو توی خودشون دارن، کار می‌کنم. چرا از این فرصت استفاده نکنم و بی‌حوصله و بدون وقت گذاشتن ردش کنم؟ 

  • جوزفین مارچ