بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

پنج.

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۳۷ ق.ظ

سلام.

برای منِ بی‌طاقت، یک آهنگ فرستاده که فکر می‌کند می‌توانم شب بی‌حوصله‌ام را با آن تمام کنم. می‌گوید که شبیه اسمش هست؛ A Lighthouse Along the Sea. همیشه منِ تنها و بی‌حوصله را هیجان‌زده می‌کند و دلم موج‌موج می‌تپد و به ساحل سنگی‌اش سر می‌کوبد. نمی‌گویمش که حضورش خنکای آبی دریاست، دریای جنوب. ادامه می‌دهد که «غرابت و دنجی فانوس دریایی را دارد.» فانوس دریایی خیلی فانتزی و خوشبخت است. من عاشق دریاهای با ساحل سنگی‌ام که احتمالا فانوس دریایی دارند. او هم همیشه پا در آب، با طعنه‌ای جا خوش کرده و تا چشم کار می‌کند اطرافش آب است و آب؛ گاهی آبی زلال دریاهای کم‌عمق‌تر جنوب و گاهی سرمه‌ای پیش‌رونده در دل دریای ژرف. دوست دارم بوی شن خیس‌شده‌ی ساحل، بپیچد در اتاقم و سر که بالا می‌کنم، ستاره ببینم و ستاره در تاریکی محض. آسمان جنوب، آسمان عجیبی است؛ انعکاس دریا را در خودش دارد. شما هرجای دنیا که بروید دریاهایی، برکه‌هایی، چاله‌هایی یا حتی چشم اشک‌آلودی با انعکاس آسمان می‌یابید اما آسمان دریاگون؟ تنها جنوب، نه تنها کنار دریایش؛ سرتاسرش که با بوی آب و ماهی و شن، عجین شده و صدای موج، گرچه دور، خیلی دور، باز هم در فضایش حبس‌شده و مکرر است. اضافه می‌کند «و خنکای دریا». گویی دنیا را به من داده‌اند و من به او نمی‌گویم که دنیایم کوچک شده در او، این آهنگ و میل خالصانه‌ای برای وصال دریایی ژرف.

مطمئنم می‌کند که دوست دارم این یادداشت درباره‌ی بوشهر باشد. شهری که برای من همان آسمانی ست که انعکاس دریا را دارد و صدای تلاقی موج و ساحل را دائما با خود تکرار می‌کند تا از حافظه‌ی دنیا نرود. بوشهر برای من به یادماندنی‌ترین طعم و رایحه است. رایحه‌ی خیس و سرد دریا که در گرماگرم هوا، گم شده. تا قبل از دیدن بوشهر، رویاهایم در یک مکان فانتزی اتفاق می‌افتادند؛ کمی مه و روشنایی روز و پرتوهای نور و زمین‌های سرسبز معلق‌مانده در میان ابرهای آسمان آبی آرام. حالا بوشهر را دیده‌‌ام؛ شهر رویاهایم را. در خواب‌هایم کنار دریای سنگی ایستاده‌ام، شاید در اسکله و شاید فقط روی سنگ‌هایی که دوستشان دارم. اسم یکی‌شان چنگیز است و کمی سرش تیز است مانند کلاه چنگیز. گرچه من کلاه چنگیز را ندیده‌ام اما باید تیز می‌بود حتما. دیگری الکساندر نام دارد. براق و صیقلی، متین و باوقار و به دور از هیاهوی سنگ‌های دیگر و غرق‌شدگی در آب، کنار دریا نشسته و گاه‌ گاه آب دست نوازشی بر سرش می‌کشد. شاید آن دورترها، عدنان هم هست. این یکی را تسنیم نشانم داده و خودش برایش اسم انتخاب کرده. نمی‌دانم عدنان‌ها چه شکلی‌اند. من چشم‌های ضعیفی دارم که حتی در رویا هم عدنان را که در آن دورترها جا خوش کرده، نمی‌بینم. فرشته هم یک بار سیمین  را نشانم داد که اگر من بودم اسمش را سهراب می‌گذاشتم. در دلش یک شکاف دارد که وقتی آب رویش جابه‌جا می‌شود شکافش به رنگ نقره‌ای دیده می‌شود و بعید می‌دانم که دختر باشد. البته نمی‌دانم فرشته مدت بیشتری هم‌کلامش بوده، شاید بهتر بداند.

پس سلام بر رویاهای موردعلاقه‌ام؛ رویاهایی به بلندای فانوس‌های دریایی و به شور شعف جاشوی جوان راه گم‌کرده‌ای که نور فانوس را به تازگی یافته و به رهایی پرنده‌ای دریایی با سینه‌ای مملو از صدای رفت و برگشت موج‌های دیوانه‌ی دریا، فراخ در مقابل سینه‌ی آبی بی‌کران.

  • ۹۹/۱۱/۲۸
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۲)

  • پَـــــر واز
  • چه قدر قشنگ احساساتتون نسبت به دریا رو توصیف کردید^_^

    و اون قسمت اسم های انتخابی سنگ ها واقعا جالب بود:) منم دوست داشتم که تو رویاتون بودم و سهراب و الکساندر و چنگیز رو میدیدم^_^ 

    پاسخ:
    ممنونم :)
    شاید اگر شما بودین، می‌تونستین عدنان هم ببینین :)

    زهرا زهرا *_*

     

    روزی که بیای با هم میریم کنار ساحل، ساحل ما ماسه‌ایه، خنکی شن‌های ساحل حتما زییاترت میکنه، صدای آب هم مستت میکنه، میریم روستاهای اطراف، اونجا میتونی صدای برخورد موج با صخره‌ها رو بشنوی، روی ساحل که قدم بذاری، اگه پاهات برهنه باشه میتونی برخورد صدف‌ها رو با پاهات حس‌ کنی، اونجا میتونی برای شن‌ها یا صخره‌ها هم اسم بذاری :)

    درسته تابستون رو دوست ندارم ولی میتونی با خیال راحت یخ‌در بهشت لیمویی یا پرتقالی بخوری و تو داغی هوا از درون سلول به سلولت ذوق کنه، یا حتی شب بریم سرِ خور، بندری بخوریم و ساندویچی‌های تم جنوبی اون خیابون رو ببینی، البته که کنار بازار ماهی فروشا و بازار میوه و تره‌باره و بوی سبزی‌های قلیه ماهی و ماهی‌های بزرگ و کوچیک تو هوا معلقن :)

    کنار بازار ماهی فروشا هم خوره، با یک عالمه لنج و قایق خوشکل که پهلو گرفتن گوشه‌های خور :)

    حتی خیابون گمرگ هم میریم، اونجا هم یه عالمه قایق و لنج نشستن منتظر ناخدا و جاشو :)

    خلاصه جنوب تو را می‌خواند خانم مارچ، همراه با نوای نی و نی‌همبونه :)

    پاسخ:
    آه فرشته :)))
    اعتراف می‌کنم که اولین بار که کامنت رو دیدم، از طریق وبلاگم خوندم و وارد پنل نشده بودم. با قیافه‌ای 🥺طور داشتم می‌خوندم و به اون کسی که دعوت به همه‌ی این تجربه‌های هیجان‌انگیز شده، حسادت می‌کردم :))
    برام عجیبه روستاهای کنار دریا، واقعا عجیبه. توی شمال روستاها معمولا با شهرها احاطه شدن یا وسط دشت و جنگلند. روستای منتهی به دریا من رو یاد آنه شرلی و هایدی می‌اندازه :))
    آممم فرشته من میگو و قلیه‌ماهی می‌خوام. و فلافل. از الان بگم، نگی نگفتی :((

    آه تصور کردنش بی‌نهایت شیرینه. یه روز تجربه‌اش می‌کنیم فرشته :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی