پنج.
سلام.
برای منِ بیطاقت، یک آهنگ فرستاده که فکر میکند میتوانم شب بیحوصلهام را با آن تمام کنم. میگوید که شبیه اسمش هست؛ A Lighthouse Along the Sea. همیشه منِ تنها و بیحوصله را هیجانزده میکند و دلم موجموج میتپد و به ساحل سنگیاش سر میکوبد. نمیگویمش که حضورش خنکای آبی دریاست، دریای جنوب. ادامه میدهد که «غرابت و دنجی فانوس دریایی را دارد.» فانوس دریایی خیلی فانتزی و خوشبخت است. من عاشق دریاهای با ساحل سنگیام که احتمالا فانوس دریایی دارند. او هم همیشه پا در آب، با طعنهای جا خوش کرده و تا چشم کار میکند اطرافش آب است و آب؛ گاهی آبی زلال دریاهای کمعمقتر جنوب و گاهی سرمهای پیشرونده در دل دریای ژرف. دوست دارم بوی شن خیسشدهی ساحل، بپیچد در اتاقم و سر که بالا میکنم، ستاره ببینم و ستاره در تاریکی محض. آسمان جنوب، آسمان عجیبی است؛ انعکاس دریا را در خودش دارد. شما هرجای دنیا که بروید دریاهایی، برکههایی، چالههایی یا حتی چشم اشکآلودی با انعکاس آسمان مییابید اما آسمان دریاگون؟ تنها جنوب، نه تنها کنار دریایش؛ سرتاسرش که با بوی آب و ماهی و شن، عجین شده و صدای موج، گرچه دور، خیلی دور، باز هم در فضایش حبسشده و مکرر است. اضافه میکند «و خنکای دریا». گویی دنیا را به من دادهاند و من به او نمیگویم که دنیایم کوچک شده در او، این آهنگ و میل خالصانهای برای وصال دریایی ژرف.
مطمئنم میکند که دوست دارم این یادداشت دربارهی بوشهر باشد. شهری که برای من همان آسمانی ست که انعکاس دریا را دارد و صدای تلاقی موج و ساحل را دائما با خود تکرار میکند تا از حافظهی دنیا نرود. بوشهر برای من به یادماندنیترین طعم و رایحه است. رایحهی خیس و سرد دریا که در گرماگرم هوا، گم شده. تا قبل از دیدن بوشهر، رویاهایم در یک مکان فانتزی اتفاق میافتادند؛ کمی مه و روشنایی روز و پرتوهای نور و زمینهای سرسبز معلقمانده در میان ابرهای آسمان آبی آرام. حالا بوشهر را دیدهام؛ شهر رویاهایم را. در خوابهایم کنار دریای سنگی ایستادهام، شاید در اسکله و شاید فقط روی سنگهایی که دوستشان دارم. اسم یکیشان چنگیز است و کمی سرش تیز است مانند کلاه چنگیز. گرچه من کلاه چنگیز را ندیدهام اما باید تیز میبود حتما. دیگری الکساندر نام دارد. براق و صیقلی، متین و باوقار و به دور از هیاهوی سنگهای دیگر و غرقشدگی در آب، کنار دریا نشسته و گاه گاه آب دست نوازشی بر سرش میکشد. شاید آن دورترها، عدنان هم هست. این یکی را تسنیم نشانم داده و خودش برایش اسم انتخاب کرده. نمیدانم عدنانها چه شکلیاند. من چشمهای ضعیفی دارم که حتی در رویا هم عدنان را که در آن دورترها جا خوش کرده، نمیبینم. فرشته هم یک بار سیمین را نشانم داد که اگر من بودم اسمش را سهراب میگذاشتم. در دلش یک شکاف دارد که وقتی آب رویش جابهجا میشود شکافش به رنگ نقرهای دیده میشود و بعید میدانم که دختر باشد. البته نمیدانم فرشته مدت بیشتری همکلامش بوده، شاید بهتر بداند.
پس سلام بر رویاهای موردعلاقهام؛ رویاهایی به بلندای فانوسهای دریایی و به شور شعف جاشوی جوان راه گمکردهای که نور فانوس را به تازگی یافته و به رهایی پرندهای دریایی با سینهای مملو از صدای رفت و برگشت موجهای دیوانهی دریا، فراخ در مقابل سینهی آبی بیکران.
- ۹۹/۱۱/۲۸
چه قدر قشنگ احساساتتون نسبت به دریا رو توصیف کردید^_^
و اون قسمت اسم های انتخابی سنگ ها واقعا جالب بود:) منم دوست داشتم که تو رویاتون بودم و سهراب و الکساندر و چنگیز رو میدیدم^_^