سه.
سلام.
داشتم به پلیلیستی از آهنگهای Passenger گوش میدادم و اتاقم رو جمع میکردم. توی ذهنم داشتم فکر میکردم که باید یک روز عزمم رو جزم کنم و برم از خوانندهاش بپرسم که چهطور اینقدر صدای مسخره اما دلنشینی داره؟ میدونی واقعا اگر چشمهام رو ببندم و به ریتم و متن و کاور آهنگ فکر نکنم، قطعا با شنیدن صداش نمیتونم دیگه جلوی خندهام رو بگیرم. صدای بامزهای داره که برای من یک جورهایی آویزی برای زندگی محسوب میشه.
دیروز فرو پاشیده بودم، روز قبلش هم و روز بعدش هم. فکر میکنم سگ سیاه باز هم داره حمله میکنه و من فقط آغوشم رو براش باز میکنم تا جایی که خودش خسته شه. خوانندهی پسنجر اومد دم گوشم گفت که یه موقعهایی یه چیزهایی زیادی مسخره است اما میشه بالاخره ازش یه چیزی کشید بیرون و توش عمیق شد. بعد هم اضافه کرد «البته قیافهات مسخره ست نه صدای من.» به هرحال؛ دارم فکر میکنم چه چیزهای مسخرهای من رو به زندگی آویزون نگه میدارند؟ توی کتابی که دارم میخونم اصرار داره که خودمون رو خاص نبینیم و نه، حتی موفق هم نبینیم. اصرار داره که قبول کنیم که غالب آدمها عادیاند و عادی بودن طبیعیه و ما از دل طبیعت دراومدیم. به هرحال این تصور برای من که تمام آیندهام رو روی چیزهای عجیب و غریب سرمایهگذاری کردم و دارم میدوئم میون میلیونها آدم دیگهای که میدوئن و کنارم میزنن و زمینم میاندازن، افتضاحه :) خب آممم باید سعی کنم چیزهای مسخرهای باشه که بهشون چنگ بزنم، عمیق بشم و زندگیام رو از نو معنا کنم تا تقریبا هرشب آرزوی این رو نکنم که یک خانواده و تعداد زیادی دوست رو از داشتن نورا نامی، بیبهره کنم. راستش هم میدونم که اوائلش سخته، هرروز صبح یک بخش از کتابم رو میخونم و هرروز صبح گریه میکنم. واقعیتی که کوبیده میشه توی صورتم برام سخت و شیرینه. فکر کنم خوشم میاد از این خستگیها و سختیهایی که منشاشون رو میدونم. مثلا میدونی؟ حالا که امتحانهام تموم شده، دوباره باشگاه رفتن رو از سر گرفتم. باشگاه یکی از مهمترین دستاویزهای زندگی منه. این درد دوستداشتنی که تا میاد تموم بشه، دوباه از نو بازسازیاش میکنی. که میدونی از کجا داره برمیاد؟ که میدونی این درد رو برای چی داری تحمل میکنی؟ برای قوی شدن. گریههای صبحهای من هم برای همینه. برای این قالبی که دارم ازش بزرگتر میشم و رشد میکنم و برای مواجهه با دنیا، آماده میشم.
داشتم فکر میکردم باید آب زیاد بخورم. روزهایی که میرم باشگاه آب زیاد میخورم و آب خوردن توی قمقمهی سبز شفافم، من رو یاد لذت ورزش کردن میاندازه. و باید فرانسوی بخونم، نه چون روزی به دردم میخوره، چون دستاویز مسخرهایه برای ساده زندگی کردن. برای این که بتونم با گلبرگهای گلی که قراره یک روز با آبرنگ طراحیاش کنم، به فرانسوی حرف بزنم؛ شاید همون گل شازده کوچولو بود و تنها زبانی که میفهمید، فرانسوی بود.
- ۹۹/۱۱/۲۵
وسط این متن غصه دار؛ اون طنز قبافت مسخره ست نه صدای من؛ عالی بود :)))
به غیر از گریه و خوردن چیپس و پفک، این جور وقت ها یه آهنگ ریتمیک خیلی شاد با صدای بلند پخش می کنم و شروع می کنم دوی شادمانه( دویدن شادمانه، همان دویدنی که اکبر عبدی در فیلم باز مدرسه م دیر شد؛ می دوید)! برای من جواب می دهد این دویدن که البته دور تا دور پذیرایی مان انجام می دهم!!
پریدن هم همین طور. گاهی هم با همین آهنگ ریتیمیک دست دخترم را می گیرم و با هم بپر بپر می کنیم! جواب گرفته ام. تست کن ؛)