بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

یازده.

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۵۵ ق.ظ

سلام.

داشتم با خودم فکر می‌کردم چندتا چیز هستند که من رو واقعا نجات دادن. یعنی حسم بهشون اینه که دستم رو گرفتن و از یک سیاهی مطلق به سمت نور آوردن، صبر کردن تا با هم دونه‌دونه شمع‌های توی اتاق رو روشن کنیم. یکی‌اش «تو»یی که البته الان باید ازت عذرخواهی کنم چون قرار نیست درباره‌ات صحبت کنم و یکی‌ دیگه‌اش هم کمپبله. شاید نقاشی و کتاب‌ها هم باشن، به هرحال، من از همگان عذر می‌خوام. این متن، تمام و کمال در ستایش کمپبله دوستان :)

آره داشتم فکر می‌کردم من واقعا به کمپبل مدیونم. یعنی خب من واقعا این کتاب رو دوست دارم، عکس‌هاش رو هزاربار نگاه کردم، یه موقع‌هایی خوابشون رو دیدم، واقعا وقت گذاشتم برای پاراگراف به پاراگراف این کتاب و خب در نهایت این کتاب هم جوابم رو داد. می‌دونی قبلا هم فکر می‌کنم گفتم که چرا کمپبل خوندنم رو به یک موزیک ویدئویی تشبیه کردم که دونه‌دونه داره شمع‌ها رو روشن می‌کنه توش. در واقع نمی‌دونم کجا گفتم، احتمالا همین‌جا نوشته بودم و حرف‌هام داره تکراری می‌شه؛ ولی خب نیاز دارم که بگمش. می‌دونی زیست خوندن برای من شبیه این بود که یکهو من رو پرت کردن توی یک اتاق تاریک تاریک، از همون‌ها که دیگه چشم داشتن و نداشتن برات فرقی نداره. من گریه کردم، خیلی زیاد. ترسیدم، خیلی زیادتر. حالم بد شد، وحشتناک. اما دیگه خسته شدم و به هر سختی که بود گشتم و گشتم و چوب کبریت‌هام (کمپبل) رو پیدا کردم. جعبه‌اش رو باز کردم و دیدم روشن کردنش وسط تاریکی وقتی خود کبریت‌هات هم نمی‌بینی، سخته؛ پس پرتش کردم توی دل تاریکی. بعد دوباره ترسیدم و تحقیر شدم، دوباره گشتم و سخت‌تر از دفعه قبل ولی پیداش کردم. این دفعه فقط کبریت‌ها رو از توش درمیاوردم، سعیم رو می‌کردم که روشن کنم و اگر نمی‌شد بعدی رو امتحان می‌کردم. اولی نشد، دومی نشد، در نهایت سومی که روشن شد! و می‌دونی من اولین شمعی که نزدیک پام بود رو روشن کردم. فعلا فقط فهمیدم که بیومولکول‌ها چی‌ان و شناختمشون. بعد این شمع، باعث می‌شد من کبریت‌هام و شمع بعدی رو نصفه و نیمه ببینم. بنابراین شمع بعدی رو که می‌شد کلیاتی درباره‌ی اجزای سلول، راحت‌تر روشن کردم. و حالا نوبت روشن کردن غشاء بود؛ راحت‌تر از دوتای قبلی بود و زودتر از پسش براومدم. و متابولیسم و فوتوسنتز و میتوز و میوز و تکامل و فیزیولوژی و ... پشت‌ سرش راحت‌تر و هی و هی و هی باکیفیت‌تر و بهینه‌تر پیش می‌رفت.

می‌دونی این یکی از مشکلات کمال‌گراییه که من هم دارمش؛ اینه که تا همه‌چیز یک قسمت از زندگی رو متوجه نمی‌شم، پیش نمی‌رم و قدم از قدم برنمی‌دارم. مثلا توی درس‌هام. این‌طوری‌ام که موقع خوندن کتاب توی خط اول، یک کلمه به نظرم ناآشنا میاد و من به خودم شک می‌کنم که یعنی از قبل این رو گفته بود و من متوجه نشده بودم؟ باورتون نمی‌شه ولی خب باید بگم با سرشماری نسبتا غیردقیقی که من دارم، حداقل بیست و سه بار کمپبل رو از اول شروع کردم؛ چون مثلا توی فصل پنجمش یک کلمه‌ای بود که من متوجهش نشده بودم و خب در نهایت مجبور شدم باور کنم این حقیقت رو که بله، این کلمه به نظر تمام انسان‌هایی که کمپبل رو با دانش زیر صفر از ابتدا شروع کردن، ناملموسه. مرحله‌ی بعدی هم اینه که بعد از این که کاملا اطمینان حاصل کردی که خنگی از خودت نبوده، می‌ری سراغ سرچ. ساعت‌ها سرچ می‌کنی و منابع مختلف رو زیر و رو می‌کنی تا بالاخره متوجهش می‌شی و با یک لبخند رضایت برمی‌گردی سر رفرنس خودت. تا این‌جا احتمالا سه چهار روزی گذشته. برمی‌گردی و حالا وقتشه که خط دوم رو بخونی. دارارارام :))) این شما و این معنی همون کلمه! واقعا قضیه اینه که اغراق نمی‌کنم و مدت‌ها با خودم کلنجار رفتم تا بتونم مثلا شب امتحان از خیر جزئیات تکست بوک بگذرم یا مثلا از حرف و منظور یک آدم گذر کنم. نمی‌دونم واقعا برام سخته که جزئیات زندگی رو نادیده بگیرم گرچه، این نیازه برای آسوده زندگی کردن. خلاصه داشتم می‌گفتم که کمپبل دوباره این قضیه رو هم به من نشون داد. مخصوصا که گویا شیوه‌ی آموزشی‌اش همینه که اول سوال تولید کنه توی ذهن طرف و بعد، بهشون جواب بده. به هرحال من رو دیوونه کرد ولی خب خیلی چیزها بیشتر از زیست‌شناسی عمومی یادم داد.

متوجهم می‌شی عزیزم؟ من واقعا به این کتاب مدیونم و دوستش دارم. چندوقت پیش به سارا گفتم که باز هم قراره این ترم به ادامه‌ی خوندن کمپبل بپردازم و سارا گفت خب چرا نمی‌ری سراغ آلبرتس یا کتاب‌های تخصصی‌تر. خب باید بگم که سارا نمی‌دونست که داره چه توطئه‌ای رو علیه خودش، در درون من سامان می‌ده ولی به هرحال جانم من داشتم فکر می‌کردم به آینده. خونه‌مون رو دیدم که با آقتاب تابستونی روشن شده بود و بو و گرمای چایی خونه رو برداشته بود. خونه‌مون رو دیدم و خودم رو که یک گوشه‌ای نشسته بودم و میزم همونی بود که اون روز خودت نشونم دادی و سرم گرم زیست خوندن بود. زیست‌شناس نظری شده بودم و یکی از روزهای تعطیلم بود. زنگ خونه به صدا دراومد، من کمپبلم رو بستم و رفتم دم در و فکر می‌کنی کی دم در بود؟ در حالی که تو از پشت سرم دست‌به‌سینه داشتی لبخند می‌زدی، من داشتم تسنیم و مرضی رو بغل می‌کردم. با هم چایی خوردیم و حرف زدیم. عزیزم این رویای منه. خونه، تو، دوست‌هام، حرف زدن و خندیدن و زیست. می‌دونی حتی اگر یک روز یک زیست‌شناس نظری بزرگ بشم، حتما کمپبل توی برنامه‌‌‌ی مطالعه‌ی ماهانه‌ام یک جایی داره؛ من به این کتاب، با پیوند محکمی از قلبم متصلم.

  • ۹۹/۱۲/۰۶
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۶)

خوب شاید برات جالب باشه اگه بدونی رشته لیسانسم سلولی مولکولی گرایش ژنتیک بوده :)

 و من می فهمم وقتی از جادوی غرق شدن در سلول و غشا و میوز و میتوز مینویسی...

 

راستی توی تمام مدت این حال بدیت هی با خودم فکر می کردم پس این توی داخل گیومه ت کجاست که حالا خوشحالم همراهت بوده...

پاسخ:
شاید؟ معلومه که جالب بوده، بی‌نهایت :) و چرا ازش نمی‌نویسی؟ دوستش نداشتی؟ ادامه‌دار نبود برات؟
من نمی‌فهمیدم. واقعا نمی‌فهمیدم. راستش براساس تفکر غالب توی دبیرستان‌ها، فکر می‌کردم باهوش‌ها ریاضی می‌خونن و حتی بعد از ورود به دانشگاه سعی می‌کردم گاردم رو نسبت به زیست نگه دارم و فکر می‌کردم از من دوره و یک جورهایی سطحم پایین میاد اگر بهش علاقه نشون بدم. به ریاضی عشق می‌ورزیدم و برای ارضای حس درونی‌ام مجبور بودم وانمود کنم که توش غرق می‌شم. راستش عشقم به ریاضی، اشتیاقم برای شرکت کردن توی المپیاد ریاضی و چیزهای دیگه، حتی یک دهم هیجان زیست و غرق شدن توش، نبود و نیست. الان دارم فکر می‌کنم که علاقه، بخشی‌اش واقعا ساختنیه و بعد از غرق شدن به دست میاد و بخشی دیگه‌اش باید خوش‌شانس باشی تا بتونی پیداش کنی.

همراهم بوده و ممنونم که تو هم بودی :)

من واقعا نمی‌تونم مقاومت کنم و برای این پست کامنت ندم! می‌دونی هر بار که اسم کمپبل رو میاری من پرت می‌شم به سال‌های دبیرستانم. راستش من این کتاب رو اولین بار توی یه ظهر معتدل پاییزی شروع کردم. فکر می‌کنم آذرماه بود و من ترسیده بودم از جهان ناشناخته‌ای که باهاش روبرو شده بودم. این کتاب رو توی کتاب‌خونه‌ی مدرسه، با اشک و نفرت شروع کردم:)) وقتی می‌گی اولش وحشت‌زده بودی سعی می‌کنم درک کنم که چه‌قدر برات سخت بوده. برای تویی که زیست نخونده بودی و یهو در سطحی بالاتر از اون سطح من افتاده بودی و‌ خودت باید شمع‌هات رو توی اون تاریکی پیدا می‌کردی. خب الان break ام تموم می‌شه و باید برگردم سر درسم، نمی‌تونم بیشتر بمونم و بنویسم ضمن اینکه تمرکز کافی هم برای کامنت‌نویسی طوری که خودم دوستش داشته باشم ندارم. اما خداییش، ما غبطه‌برانگیز نیستیم؟:)))) یعنی خب من به خودم و مرضیه توی متنت حسودی‌ام شد واقعا. و دارم اون صحنه‌ای رو تصور می‌کنم که من و تو و مرضیه و صدالبته او توی یه روز تابستونی کنار هم نشستیم، چایی می‌خوریم و حرف می‌زنیم و ببین من رو کمی با خودم تنها بذار و باهام حرف نزن، من به کمی خلوت با این تصویر ملایم از آینده‌مون نیاز دارم...

پاسخ:
خب تسنیم، فکر می‌کردم کسی نمی‌تونه این تاریکی من رو متوجه بشه. چندبار سعی کرده بودم برای بچه‌های گروه بگم ازش و هیچ‌کس ایده‌ای نداشت. انگار که همشون با دانش کامل زیست وارد رشته شدن یا حداقل براشون اهمیتی نداشت. از حق نگذریم البته یکی از دخترها بود که خب خیلی با هم حرف نزدیم و دیدمون کمی به موضوعات متفاوته. اون هم ولی گویا با کمپبل شروع کرد و دیگه از یه جایی به بعد به رفرنس‌های تخصصی درس‌ها و مقاله‌ها پرداخت در حالی که هنوز دیدگاه زیستی‌اش شکل نگرفته بود. الان که تو گفتی که وضعیت مشابهی داشتی، نور امیدی توی دلم جرقه زد. نه به خاطر اون تاریکی و ترسی که توش بودی. به خاطر این که به خاطر تجربه‌ی مشابهمون، اتصالمون به هم قوی‌تر می‌شه. حالا یه واسطه مثل کمپبل هم وسط رشته‌ی اتصالمون هست.
آه ولی کاش در موقعیت متمرکزتر و با وقت فراخ‌تر بیای و بیشتر بنویسی، این‌جا یا توی بلوار الیزابت :)
ما واقعا غبطه‌برانگیزیم گوهر. فیلم‌هایی که می‌خوایم نصفه شب وقتی همه خوابن، ببینیم و موقع دیدنشون این‌قدر حرف بزنیم و وسطش استپ کنیم که تا صبح طول بکشه و این‌قدر بخندیم تا همه بیدار شن و فرشته شبیه اون گیف همیشگی‌اش بیاد بالا سرمون و صبح هم نسرین با دمپایی خیسش تهدیدمون کنه چون دیشب نتونسته خوب بخوابه :)) تازه نودل هم داریم برای موقع فیلم دیدن.
متاسفم که تصور ملایمت رو دارم خراب می‌کنم ولی اون اولش هم قرار نیست آروم و مثل فیلم‌ها بغلتون بگیرم. این‌قدر بالا پایین می‌پرم و جیغ می‌کشم که خودتون پاشید برید از خونه‌ام :))))

جدا از این که من باید ماموریتم رو انجام بدم و بپرسم منظورت از «تو» چیه، و لطفا بیش‌تر توضیح بده، باورم نمی‌شه که تو بهم می‌گی دراما کویین و خودت این طوری.

پاسخ:
سارا، همه‌ی حواس من، جمع توئه، این‌ها همه برای رد گم کردنه! چندبار بگم؟ :)))))

تا اطلاع ثانوی هم قهرم، هم ازت متنفرم، تمام -_- 

 

پاسخ:
عزیزم، قهر باش اما حواست باشه که خیلی دور نشی. سرجهازیمی آخه و همه جا باید دنبال خودم ببرمت *-*

به نشانه اعتراض گیف دختر مرضیه رو برات می‌فرستم و این وبلاگ رو برای همیشه ترک می‌کنم:(

پاسخ:
ای مادر عزیز که جانم فدای تو :((
بدون تو اصلا تعطیل کنم وبلاگ رو برم دیگه. صفا نداره. ای بابا :(
می‌دونی که تو خیلی زودتر اومدی خونه‌مون. با یه پوزخند و طعنه‌ای گفتی که «آلاباما چیخاتماخ» چون من همش حواسم به این جنگولک‌بازی‌ها، مثل ژله و نودل و روشن کردن عود و دم کردن چایی مخصوصه و هی حواسم پیش کمپبل عزیزمه و آبروی خودم رو می‌برم با این وضع مهمونی گرفتنم. تو اومدی که از این بدبختی نجاتم بدی و زرشک‌پلو با مرغ بپزی که این دوتا خواهرهای خبیث نیان و به همه چیز ایراد بگیرن :(
آره خلاصه مامان. تازه شب هم قراره با مرضی و یسنا و تسنیم تا صبح فیلم ببینیم و بلندبلند حرف بزنیم و صبح تو بیای با دمپایی خیست، تهدیدمون کنی که خیلی حرف زدیم :)))

با این حرفا نمیتونی کلاه سرم بذاری خانوم مارچ -_-

مهمونی هم بدون من حرامه، اینو هرگز فراموش نکن :((

 

 

پاسخ:
واه واه واه. چه حرف‌ها؟ تو قراره بیای برای من میگو بیاری و درست کنی :(( نکنه قراره مهمونی بدون میگو و قلیه ماهی پیش بره؟ :(
تازه گفتم که توی کامنت گلاویژ. تو میای مثل اون گیفت، بهمون نگاه می‌کنی وقتی ما نصفه شب سر و صدا می‌کنیم :)) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی