In other words PLEASE BE TRUE.
سلام.
من از اون شب به بعد، هرشب خواب میبینم؛ خوابهای شبیه بههمِ تکراری. همونهایی که توشون امید دارم که خواهی اومد، ولی آخرش نمیای. بیدار میشم و میبینم همون امید هم واهی بوده، این قسمتش خیلی سخته. وگرنه دریچههای امیدواری توی خواب، خیلی روشن و جذابند.
دیشب زیباترین خواب تمام عمرم رو دیدم. توی یک جزیرهی جنوبی بودم. اطرافم تا چشم کار میکرد دریای آبی آسمونی بود و فقط و فقط یک برج بلند توریستیطوری وسط این جزیرهی خیلی کوچک جا خوش کرده بود. یک خوابگاه همگانی هم داشت، که همهی گردشگرها اونجا میخوابیدند. تو، توی بوشهر ساکن بودی، نزدیکترین شهر به اون جزیرهی رویایی. و من، برای تحقیقاتم دربارهی تاثیرات جزر و مد دریا روی تکامل جانداران دریایی، توی اون جزیره حضور داشتم. شبها به عنوان عکاس، از گردشگرها پرتره میگرفتم. باهات تماس گرفته بودم و نشنیدم که پشت تلفن کی داره حرف میزنه، اما میدونستم تویی. قرار بود شب بیای توی این خوابگاه. بهت گفته بودم که پروازمون امروز صبح رسیده و منتظرتم. کل شب رو از گردشگرها عکس گرفتم، تخصصم توی پرترههای درحال حرکت بود؛ آدمهای واقعی بین شن و نخل و دریا با سرعتهای شاتر بالا. دل توی دلم نبود که فردا قراره برم برای مطالعهی نمونههای دریا.
نیمهشب که شد، وقت بستن درِ دریا بود. تا توی بالکن پلهها رو دوتا یکی رفتم بالا تا بتونم ازش عکاسی کنم. یک در خیلی خیلی بزرگ چوبی بود که داشت روی دریا بسته میشد. توی عکسهایی که گرفتم، آب خودش رو محکم میکوبید به در، مثل قلب من که منتظر تو بود و آخرین لحظات امیدش رو هم داشت به چشم خودش میدید. آب خودش رو از بین در میفرستاد تو؛ یه پرتوهایی از آب از بین در میاومد توی جزیره که انگار شعاعهای نور آفتابند. شکوهمند بود و زیبا. دورتادور جزیره هنوز پر از آب بود، هنوز پر از دریا؛ حتی این سمت در هم هنوز دریا بود، هنوز کلی آب دریا میرفت و میاومد. اما بسته شدن در، به معنی تعطیل شدن جزیره بود و به معنی این که توی این لحظه، من دیگه نه دانشمندیام که قراره صبحها توی یک قایق دوربین بهدست بره توی دل دریا و نمونه جمع کنه، و نه عکاسیام که دنبال گردشگرها بدوئه. توی این لحظه من فقط یک عاشق دلتنگم که هنوز دلش میخواد امیدوار باشه، با این که درِ دریا بسته شده.
رفتم پایین، زنی لباس جنوبی به تن، با این روسریهای بزرگی که زن توی اون گیف گلاویژ سرش میکنه با چهرهی مهربونِ تپلِ آفتابسوختهای، پای لگن مسی بزرگی ایستاده بود و میگو سرخ میکرد. من فقط یک عاشق دلتنگ امیدوار بودم که ازش خواستم برام یک داستان تعریف کنه. تعریف کرد. من داستان رو یادم نیست، اما تکتک تحرکات صورت زن رو درست و دقیق یادمه. رفتم بالا، توی خوابگاه. مامان خواب بود و دوتا تشک کنارش. تو قرار بود کنار من دراز بکشی و تا صبح، برات از جزر و مد دریا حرف بزنم و تو از ستارههای بالای سرمون بگی. اما پیدات نشد. رفتم از مسئول خوابگاه، یه بالش اضافه و یه بازی راز جنگل گرفتم، شاید تو بیای. از پشت درهای بسته شاید که پیدات شه. پیدات میشه؟
- ۰۰/۱۰/۲۵
پیداش میشه.
صبح میشه این شب.
دل قوی دار.