بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باور قلبی» ثبت شده است

سلام.

ما وقتی بچه بودیم، مامانم بهمون شیر گرم می‌داد تا آروم بخوابیم. همیشه هم کنارش موز هم می‌ذاشت تا مزه‌ی شیر رو دوست داشته باشیم. و من عاشق مزه‌ی شیر و موز بودم و واقعا عصبانی می‌شدم وقتی کسی این ترکیب رویایی رو تبدیل می‌کرد به شیر موز. به هرحال. دیشب مامانم خوابش نمی‌برد و پاشد موز خورد. موز خالی! بدون شیر! در واقع موضوع اصلی همیشه شیر بوده، ولی انگار کلا فراموش شده و فقط اون بخش زردش باقی مونده.

من خیلی می‌ترسم که وقتی بزرگ شدم این شکلی بشم. یعنی مثلا یه کاری رو شروع کنم و فقط ادامه‌اش بدم چون شروعش کردم (البته الان هم شبیه این بخشش هستم.) و بعد یادم بره که اصلا چرا شروعش کرده بودم! برای همین مثلا دائم با خودم تکرار می‌کنم که چی شد که اومدم توی این رشته. یا مثلا هی از خودم می‌پرسم «اخترزیست مگه چه‌اش بود؟». تقریبا یک سال و خرده‌ای هست که هر روز بلااستثناء از دلایل این که دوستت دارم برای خودم سخنرانی می‌کنم. معمولا هم اینطوری نیست که همه‌ی سخنرانی‌ام برام قانع‌کننده باشه، ولی حواسم هست که اون جرقه‌ی اولیه رو فراموش نکنم.

توی یکی از مصاحبه‌هامون با یکی صحبت کردیم که توی ایمنی‌ مخاطی پست‌دکتراش رو گرفته بود و بعدش یهو تصمیم می‌گیره بره بهداشت عمومی بخونه و این کار رو می‌کنه و کلا هم دیگه کارش می‌ره روی حوزه‌ی بهداشت عمومی. اصلا این فرد خیلی عجیبه ولی برای من نمونه‌ی یک آدم واقعا متفکره که هرلحظه نشسته منتظر یه نشونه از درست یا غلط بودن مسیرش. نه این که بخوام تا اون مقطع راه اشتباه برم و بعدش بالاخره راهم رو انتخاب کنم، ولی واقعا دوست دارم که یک چنین تصویر متفکری از خودم ارائه بدم و حداقل خودم بدونم با خودم چند چندم. یه جایی از مصاحبه‌اش گفته بود:

این شکلی نیست که آینده‌اتون به این راحتی بسته بشه و کسی که تجربه‌­های خیلی گوناگون و متنوعی داره، خیلی راحت‌­تر می­‌تونه شرایطش رو عوض کنه و بره توی مسیر دیگری و اون رو امتحان کنه که اگر اون نشد باز بره توی مسیر دیگه­‌ای. و این نگرانی نباشه که ای وای من الان باید چه کار کنم. صرفا راهی رو که با اطلاعاتی که الان دارید، به نظرتون درست­‌تره، پیش ببرید و هر از گاهی چک کنید که آیا این مسیر درستیه یا نه؟ آینده‌­اش چه شکلیه؟ با اطرافیانش آدم صحبت می‌­کنه و می‌بینه که آیا من رو خوشحال می‌­کنه؟ آیا به زندگی من معنا می‌­ده؟ و اگر آره، که ادامه می‌ده و اگه نه که یک تغییری روش ایجاد می­‌کنه، همین.

ببین من برای بزرگی‌ام همین روحیه‌ی شجاع آسون‌گیر متفکر رو می‌خوام که زندگی براش مهم‌تر از دیسیپلین باشه و البته زیست‌شناس تکامل مولکولی باشه ترجیحا. (.I just need a light at the end of the tunnel)

  • جوزفین مارچ

سلام.

    من از اون شب به بعد، هرشب خواب می‌بینم؛ خواب‌های شبیه به‌همِ تکراری. همون‌هایی که توشون امید دارم که خواهی اومد، ولی آخرش نمیای. بیدار می‌شم و می‌بینم همون امید هم واهی بوده، این قسمتش خیلی سخته. وگرنه دریچه‌های امیدواری توی خواب، خیلی روشن و جذابند.

    دیشب زیباترین خواب تمام عمرم رو دیدم. توی یک جزیره‌ی جنوبی بودم. اطرافم تا چشم کار می‌کرد دریای آبی آسمونی بود و فقط و فقط یک برج بلند توریستی‌طوری وسط این جزیره‌ی خیلی کوچک جا خوش کرده بود. یک خوابگاه همگانی هم داشت، که همه‌ی گردشگرها اون‌جا می‌خوابیدند. تو، توی بوشهر ساکن بودی، نزدیک‌ترین شهر به اون جزیره‌ی رویایی. و من، برای تحقیقاتم درباره‌ی تاثیرات جزر و مد دریا روی تکامل جانداران دریایی، توی اون جزیره حضور داشتم. شب‌ها به عنوان عکاس، از گردشگرها پرتره می‌گرفتم. باهات تماس گرفته بودم و نشنیدم که پشت تلفن کی داره حرف می‌زنه، اما می‌دونستم تویی. قرار بود شب بیای توی این خوابگاه. بهت گفته بودم که پروازمون امروز صبح رسیده و منتظرتم. کل شب رو از گردشگرها عکس گرفتم، تخصصم توی پرتره‌های درحال حرکت بود؛ آدم‌های واقعی بین شن و نخل و دریا با سرعت‌های شاتر بالا. دل توی دلم نبود که فردا قراره برم برای مطالعه‌ی نمونه‌های دریا.

    نیمه‌شب که شد، وقت بستن درِ دریا بود. تا توی بالکن پله‌ها رو دوتا یکی رفتم بالا تا بتونم ازش عکاسی کنم. یک در خیلی خیلی بزرگ چوبی بود که داشت روی دریا بسته می‌شد. توی عکس‌هایی که گرفتم، آب خودش رو محکم می‌کوبید به در، مثل قلب من که منتظر تو بود و آخرین لحظات امیدش رو هم داشت به چشم خودش می‌دید. آب خودش رو از بین در می‌فرستاد تو؛ یه پرتوهایی از آب از بین در می‌اومد توی جزیره که انگار شعاع‌های نور آفتابند. شکوه‌مند بود و زیبا. دورتادور جزیره هنوز پر از آب بود، هنوز پر از دریا؛ حتی این سمت در هم هنوز دریا بود، هنوز کلی آب دریا می‌رفت و می‌اومد. اما بسته شدن در، به معنی تعطیل شدن جزیره بود و به معنی این که توی این لحظه، من دیگه نه دانشمندی‌ام که قراره صبح‌ها توی یک قایق دوربین‌ به‌دست بره توی دل دریا و نمونه جمع کنه، و نه عکاسی‌ام که دنبال گردشگرها بدوئه. توی این لحظه من فقط یک عاشق دلتنگم که هنوز دلش می‌خواد امیدوار باشه، با این که درِ دریا بسته شده.

    رفتم پایین، زنی لباس جنوبی به تن، با این روسری‌های بزرگی که زن توی اون گیف گلاویژ سرش می‌کنه با چهره‌ی مهربونِ تپلِ آفتاب‌سوخته‌ای، پای لگن مسی بزرگی ایستاده بود و میگو سرخ می‌کرد. من فقط یک عاشق دلتنگ امیدوار بودم که ازش خواستم برام یک داستان تعریف کنه. تعریف کرد. من داستان رو یادم نیست، اما تک‌تک تحرکات صورت زن رو درست و دقیق یادمه. رفتم بالا، توی خوابگاه. مامان خواب بود و دوتا تشک کنارش. تو قرار بود کنار من دراز بکشی و تا صبح، برات از جزر و مد دریا حرف بزنم و تو از ستاره‌های بالای سرمون بگی. اما پیدات نشد. رفتم از مسئول خوابگاه، یه بالش اضافه و یه بازی راز جنگل گرفتم، شاید تو بیای. از پشت درهای بسته شاید که پیدات شه. پیدات می‌شه؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

من خوب می‌دونم یکی از مراحل بزرگ شدن، پذیرشه. پذیرش مسئولیت، پذیرش نگون‌بختی، پذیرش محبت، پذیرش طبیعت و ...

از طرفی منِ بیست سال و یازده ماه و چهارده روزه، رسیدم به پذیراترین نسخه‌ی خودم و می‌تونم به زهرای ابتدای بیست سالگی پوزخندهای واقعا حساب‌شده‌ای بزنم. تونستم قوانین طبیعت و اجتماع رو بپذیرم، تونستم «تو» و محبتت رو بپذیرم، تونستم کمبودها، تغییرها، ناهم‌گونی و واقعیت رو بپذیرم و از همه مهم‌تر تونستم خودم رو بپذیرم.

چند روز پیش، مشاور (که شاید پنجاه درصد حرف‌هاش باد هوا بود ولی خب پنجاه درصدش واقعا حرف حساب بود.) بهم گفت که «تو هنوز به پذیرش نرسیدی. اگه قراره مسیری هم پیش بری، باید این پذیرش رو توی خودت قوی کنی.» من بهش اعتراض کردم، واقعا عصبانی شدم. گفتم پذیرش بیشتر از این که فلان کار رو می‌کنم، بدون این که ذره‌ای غر بزنم؟ همون‌جا و از همون اعتراضم، راستش خودم هم فهمیدم که این پذیرش هنوز برام به اندازه‌ی کافی درونی نشده. به هرحال، بهم گفت تو هنوز توی مرحله‌ی آرزویی. با خودت می‌گی «حالا این کار رو می‌کنم ولی کاش این‌طور نبود.» با خودت فکر می‌کنی «اگه آدم‌ها فلان‌طور فکر می‌کردند، دنیا زیباتر می‌شد.» راست می‌گفت، ولی راستش عمیقا فکر می‌کنم پذیرش بدون کنش، اسمش پخمگی هست نه پذیرش آگاهانه. همین رو گفتم. گفت حق با توئه ولی فقط توی همین جمله‌ات، نه برای آرزوت. آرزوت واقع‌گرایانه نیست و تا ابد هم دنبالش بدویی، هیچ اتفاقی نمی‌افته. راست می‌گفت ولی من مقاومت می‌کردم چون به پذیرش واقعی و ناخودآگاه نرسیده بودم.

با این که هنوز شونزده روز از پروژه‌ی «باور قلبی، روتین، غرق‌شدگی» باقی مونده ولی بیست و یک سالگی، قراره سال پذیرش باشه. امیدوارم قلبم طاقت داشته باشه.

  • جوزفین مارچ

سلام.

راستش خیلی وقت است که می‌خواهم بیایم و بنویسم از حس و حال جاری در روزهایم. تمام بهانه‌ای که می‌توانم بیاورم این است که «نوشته نمی‌شوم.» امروز روز چهارمی است که قرار است از صبح تا شب، وقف درس و علم باشم. وسط کلاس پدیده‌ها، فکر کردم پدیده‌های انتقال آخرین چیزی نیست که می‌خواهم در زندگی‌ام در جریانش قرار بگیرم، اما شاید جزو صد مورد آخر باشد. بنابراین کلاس را بستم و به تمام پندهای پروداکتیویتی پشت کردم. فکر می‌کنم هنوز برای نوشتن درباره‌ی ایده‌ی کلی‌ام از زندگی که سه یا چهار ماهی است می‌خواهم بیانش کنم، کاملا آماده نیستم و گویا این اواخر روال بر این منوال گذشته که هر دوره‌ای از روزهایم من را بر این بدارد که چیزی از آن، این‌جا ثبت کنم؛ پس من هم مقاومت نمی‌کنم تا صرفا «نوشته شوم».

باید بگویم آبم با آن شرکتی که توصیفش کرده بودم «من عاشق این‌جام ولی خسته‌ام.» توی یک جوب نرفت. من از آن‌جا خوشم می‌آمد، اما نه از بی‌نظمی و اهدافش و نه حتی از کارش. من هم که جوان و جویای نام. با خجالتی‌ترین چهره‌ای که از خودم سراغ دارم، بعد از تحویل کارم گفتم «نیاز دارم که بیشتر به درس‌هایم بپردازم.» راستش آن‌ها هم قبول نکردند و قرار شد دو هفته‌ای صبر کنند و دوباره از من بپرسند. من که از جوابم مطمئنم، فکر می‌کنم آ‌ن‌ها به زمانی برای کنار آمدن با نبودنم نیاز دارند و من هم اصرار نکردم. خب البته با این که در این دو ماه چندان هم تفاوت قابل توجهی در دستاوردهایشان ایجاد نکردم. اما از کارم راضی بودند و من را به هر قیمتی می‌خواستند؛ گویا از تصوراتشان از یک دانشجوی کارآموز سال دوم بهتر بودم و بیش از انتظاراتشان برآورده می‌کردم. راستش این هم از دلایلی بود که برای خودم لیست کردم تا آن‌جا باقی نمانم. فکر می‌کردم باید برای جایی باشم که تلاش‌های بی‌وقفه‌ام را با سطح توقعات پایین یا زیادی بالایشان هدر ندهند. فقط می‌دانی من برای این فضای آبیِ دنجِ همیشه‌چای‌دار نبودم و برای هم خوب نبودیم. آیا همه برای اولین تجربه‌ی کاری‌ جدی‌شان، شبیه روابط عاطفی پیچیده تصمیم‌گیری می‌کنند؟

به هرحال. به اندازه‌ی ابد و یک روز داستان دارم که از یک ماه گذشته تعریف کنم، ولی متاسفانه حس خوبی ندارم از این که توی وبلاگم گزارش کاری یا خاطره یا داستان تعریف کنم و به همین دلیل هم دارم تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم که پاراگراف قبلی را پاک نکنم، چون به نظرم برای بعدا که تبدیل به یک شرکت دانش‌بنیان قوی و بزرگ شدند (و من ایمان دارم که می‌شوند و برایشان واقعا آرزوی موفقیت می‌کنم؛ چون دوستشان دارم و با من مهربان بودند.) و داشتم خودم را سرزنش می‌کردم، رجوع به این افکار نیازم می‌شود؛ گرچه من یک اکسل چهل و خرده‌ای سطری از خوبی‌ها و بدی‌هایش لیست کردم و با تک‌تک اعضای خانواده و دوستانم درباره‌اش مشورت کردم. ولی هم‌چنان از سرزنش‌های هیچ‌کسی به اندازه‌ی خودم نمی‌ترسم!

حالا تمام وحشتم جمع شده در آزمایشگاه ساختمان پارسا. در واقع به علی‌رضا گفته بودم که خسته شدم از بس دنبال کار آزمایشگاهی تکامل گشتم و به در بسته خوردم. گفت فلان‌جا، کارهای مهندسی سویه‌شان از مسیر تکامل هدایت‌شده می‌گذرد. هیجان‌زده شدم، چون کارشان هم زیباست و هم علاوه بر تکامل هدفمند، میکروبیولوژی و مهندسی ژنتیک و متابولیسم و سلولی مولکولی دارد. ولی راستش دیشب که داشتم کارهای عباس را مطالعه می‌کردم، روحم را می‌دیدم که جیغ می‌کشد و فرار می‌کند. دنبالش دویدم و دیدم گوشه‌ای زانوهایش را در خودش جمع کرده و اشک می‌ریزد. چون می‌خواهد تکامل بخواند، می‌خواهد با تکامل زندگی کند، می‌خواهد تکامل دهد و خود تکامل را مطالعه کند، می‌خواهد رازهای کشف‌نشده‌ی خاطرات زمین را کشف کند. با عباس قهر بود و فکر می‌کرد او دارد از تکامل استفاده می‌کند تا اهداف شومش در جهت تولید محصول صنعتی را پیاده کند. آرامش کردم و به او اطمینان دادم که من هم از عباس متنفرم. (چون زیباترین ارائه‌ی میکروبی که می‌توانستم داشته باشم را در کمال بی‌منطقی از من ربود.) بعد از این که با هم تمام فحش‌هایمان را به عباس دادیم، به او گفتم که بیا برویم به عباس پیام بدهیم و بگوییم که می‌خواهیم او را ببینیم. بگذار دفاعیاتش را از زبان خودش بشنویم. عباس جواب داد. گفت «سلام هم‌کلاسی کلاس میکروب.» و قرار شد جلسه‌ی آنلاین با هم بگذاریم و برای من توضیح دهد که چه‌طور جهانی چنین هدفمند و کثیف، می‌تواند برایش زیبا باشد؟ در نهایت من هم درباره‌ی کریسپر، PCR، تاکسونومی و هزار فیلد دیگر بیشتر بخوانم و بیشتر فکر کنم و راه حلی پیدا کنم که هم روحم آسوده شود و هم مسئولم قبول کند که من به وصال تکامل دادن سویه‌های میکروبی درآیم.

همین.

 

ولی فکر کنم همه‌ی این‌ها را نوشتم که فرار کنم از این که بگویم حالم را بد کرده‌ام. نمی‌دانم چه‌طور ولی شور زندگی دارد خفه‌ام می‌کند و هم‌زمان انگار همه‌اش را می‌خواهم بالا بیاورم. به هرحال. سرم را شلوغ کرده‌ام که فرار کنم، پس این‌جا هم شلوغ می‌نویسم که فرار کنم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

الان حدودا دو هفته از اون پست قبلی می‌گذره؛ فرداش مصاحبه‌ی شرکت نبود. ناامید شده بودم و فکر می‌کردم باید برم بیشتر توی لینکدین بگردم، شاید یه دانشجوی ارشدی پیدا کردم که بتونم دستیارش بشم؛ نه از سر امیدواری، از سر ناامیدی. بعد دیگه با خودم فکر کردم که این تابستون، تابستون چاقو تیز کردن از دوره. تابستون کورس گذروندن و درس خوندن و مستند دیدن. اما بعد یهو خیلی عجیب، تبدیل شد به تابستونِ سر از پا نشناختن.

الان نشستم پشت میز توی شرکت. هیئت مدیره، توی اتاق جلسه دارند و همه‌جا ساکته. آب رو گذاشتم جوش بیاد و می‌خوام با نسکافه یه نفسی تازه کنم و دوباره برم که امروز اگر بتونم، بخش پنجم کتابچه رو تموم کنم. بعدش نمونه‌های خون می‌رسه و مسئول قبلی میاد که دستگاه‌ها رو به من تحویل بده. شب هم قراره توی کارگاه مقاله‌نویسی اتحاد شرکت کنم. شاید بتونم شب‌ترش هم کمی توی لینکدین بگردم در حالی که پنجره رو باز گذاشتم و هوای شب‌های تابستونی میاد توی خونه. زبان هم باید بخونم و کاش برسم که مستند ببینم.

امروز سومین روزیه که توی شرکتم و من همیشه آرزو داشتم که جایی کار کنم که بتونم توی سومین روز کاری‌ام، پاشم و خودم آب رو بذارم جوش بیاد، بدون این که حتی یک نفر سرش رو بلند کنه و نگاهم کنه. دوست داشتم شبیه خونه باشه و اتفاقا این‌جا هم یه خونه‌ی آبی آسمونی با پنجره‌های قدی بلند و با منظره‌ی سرسبزه که نوه‌های همسایه‌های طبقه‌ی پایینی خیلی بالا و پایین می‌پرند. من عاشق این‌جام ولی خسته‌ام. همین!

  • جوزفین مارچ