There is a light that never goes out
سلام.
صبح میخواستم بیام بگم که چهقدر از زندگی ناامیدم و چهقدر این روزها، حالم خوب نیست. میدونی فقط میخواستم یککم جملات از توی ذهنم خالی بشن. نشستم پای کیبورد توی پنل و بعد یک نگاه به ساعت انداختم و دیدم کمی دیر شده و استرس تمام وجودم رو گرفت. به خودم گفتم که امروز قرار نیست جز خوندن یک مقاله(ی تقریبا سخت) و تنظیم یک ارائه برای فردا، کار دیگهای انجام بدم؛ پس بهتره یکی از کلاسهای عقبموندهام هم ببینم. میدونی فقط نمیخواستم همهچیز خرابتر از اینی که هست بشه. تصمیم گرفتم بعد از دیدن کلاسم و نوشتن جزوه، بیام و جملاتم رو اینجا بنویسم. بنویسم که «من هرشب خواب میبینم، خوابهای شبیه به همِ تکراری...»
اما میدونی حالا حالم بهتره، نه که دیگه ناراحت یا خشمگین نباشم. فقط حالم بهتره چون برای چنگ انداختن به زندگی، چیزهایی رو پیدا کردم. مثلا داشتم میرفتم یک لیوان چایی وانیلی برای خودم بریزم که خیره شدم به نورِ مطلق اتاق برادرم، حتی نمیتونستم چشمهام رو کامل باز نگه دارم. بعد اومدم و نشستم سر کلاسم و به این فکر کردم که من واقعا از زیست خوشم میاد. از این که میتونم بخونمش و کمکم و تدریجی بفهممش. انگار که توی یک اتاق تاریک، دارم دونه دونه شمعها رو روشن میکنم، طول میکشه و هیچوقت هم به آخرش نمیرسم ولی میدونی هر شمع رو که روشن میکنم، روشن کردن شمع بعدی راحتتر میشه. حداقل میتونم ببینم که چی هنوز خاموشه و نزدیکمه. میرم سراغ همون و روشنش میکنم، نه حالا ولی حتما! با خودم فکر میکنم ترم اول واقعا شجاع بودم و قوی که تونستم اولین شمع خاموش رو لرزونلرزون و تنها، بدون هیچ استاد و همکلاسی و دوستی، روشن کنم؛ فقط با یک کتاب که سوخت روشن شدنم بود.
سر کلاس، هرچهقدر فکر کردم یکی از مفاهیم یادم نمیاومد. مطمئن بودم که میدونم چیه؟ ولی یادم نبود! سرچ کردم و بعد از تاسف برای محتوای فارسی اینترنت، به ذهنم زد که یک کار نسبتا پژوهشی که به خودم هم خیلی کمک میکنه، پیش بگیرم. کار جدیدی نیست و حتی خیلی سخت یا خاص هم نیست، اما کافی بود برای دویدن خون توی رگهام.
و در نهایت وقتی که کلاسم تموم شد و گوشیام رو دستم گرفتم و از اونجایی که نوتیفیکیشن همه پیامرسانهام بسته ست، اولین چیزی که دیدم پینترست بود که بهم پیشنهاد کرده بود یک بورد رو ببینم با عنوان «There is a light that never goes out». بچهها من تقریبا تمام عکسهای فضاهای نسبتا کوچک و نورانی توی پینترست رو یک دور دیدم، واقعا میگم از یک جایی به بعد به هر بوردی که نگاه کنی، دیگه تک و توک میتونی عکس جدید پیدا کنی. این بار هم عکسها جدید نبود اما ترکیبشون واقعا اغواگر شده بود. و فرد سازنده اون بورد، فرد زیبایی بود؛ خوشسلیقه، وسیع و ایرانی! فکر میکنم واقعا دوست دارم که باهاش دوست بشم و به جز اون، دوست دارم که کمی بوردهای تمیزتر و زیباتری توی پینترست برای خودم بسازم. شاید یک روز، پینترست بوردم رو به کسی پیشنهاد کرد و یک نفر خواست که با درونیاتم و علاقههام، دوست بشه :)
میدونی سارا برای هر فصل یک پلیلیست توی اسپاتیفای میسازه و این، خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد. این که تو، زمانهات رو اینجوری ذخیره کنی. فکر میکنم واقعا دوست دارم که یک روشی برای ذخیره لحظاتم، پیدا کنم.
و در نهایت اینها رو نوشتم فقط چون دوست داشتم باور کنم که There is a light that never goes out.
- ۹۹/۱۰/۰۶
داشتم فکر میکردم چقدر هم غریبه و هم آشنا، هم میشناختمش و هم نه! همین طوری که تو پسزمینه «غریب آشنا»ی گوگوش داشت پلی میشد دوزاریم افتاد که اینجا وبلاگ جوزفین خودمونه و اینم قالب جدیدشه! خیلی خیلی مبارکه :)
از این حرفا که بگذریم، منم مدتهاست دلم میخواد یه سروسامونی به همۀ اجتماعیجاتم بدم مخصوصاً پینترست ولی هی پشت گوش میاندازم و الان با خوندن این پست دوباره یادم افتاد که چقدر پشت گوش، جای گستردهایه و چقدر کار نکرده اونجا تلنبار کردم :|