بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

There is a light that never goes out

شنبه, ۶ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۴۷ ب.ظ

سلام.

صبح می‌خواستم بیام بگم که چه‌قدر از زندگی ناامیدم و چه‌قدر این روزها، حالم خوب نیست. می‌دونی فقط می‌خواستم یک‌کم جملات از توی ذهنم خالی بشن. نشستم پای کیبورد توی پنل و بعد یک نگاه به ساعت انداختم و دیدم کمی دیر شده و استرس تمام وجودم رو گرفت. به خودم گفتم که امروز قرار نیست جز خوندن یک مقاله(ی تقریبا سخت) و تنظیم یک ارائه برای فردا، کار دیگه‌ای انجام بدم؛ پس بهتره یکی از کلاس‌های عقب‌مونده‌ام هم ببینم. می‌دونی فقط نمی‌خواستم همه‌چیز خراب‌تر از اینی که هست بشه. تصمیم گرفتم بعد از دیدن کلاسم و نوشتن جزوه، بیام و جملاتم رو این‌جا بنویسم. بنویسم که «من هرشب خواب می‌بینم، خواب‌های شبیه به همِ تکراری...»

اما می‌دونی حالا حالم بهتره، نه که دیگه ناراحت یا خشمگین نباشم. فقط حالم بهتره چون برای چنگ انداختن به زندگی، چیزهایی رو پیدا کردم. مثلا داشتم می‌رفتم یک لیوان چایی‌ وانیلی برای خودم بریزم که خیره شدم به نورِ مطلق اتاق برادرم، حتی نمی‌تونستم چشم‌هام رو کامل باز نگه دارم. بعد اومدم و نشستم سر کلاسم و به این فکر کردم که من واقعا از زیست خوشم میاد. از این که می‌تونم بخونمش و کم‌کم و تدریجی بفهممش. انگار که توی یک اتاق تاریک، دارم دونه دونه شمع‌ها رو روشن می‌کنم، طول می‌کشه و هیچ‌وقت هم به آخرش نمی‌رسم ولی می‌دونی هر شمع رو که روشن می‌کنم، روشن کردن شمع بعدی راحت‌تر می‌شه. حداقل می‌تونم ببینم که چی هنوز خاموشه و نزدیکمه. می‌رم سراغ همون و روشنش می‌کنم، نه حالا ولی حتما! با خودم فکر می‌کنم ترم اول واقعا شجاع بودم و قوی که تونستم اولین شمع خاموش رو لرزون‌لرزون و تنها، بدون هیچ استاد و هم‌کلاسی و دوستی، روشن کنم؛ فقط با یک کتاب که سوخت روشن شدنم بود.

سر کلاس، هرچه‌قدر فکر کردم یکی از مفاهیم یادم نمی‌اومد. مطمئن بودم که می‌دونم چیه؟ ولی یادم نبود! سرچ کردم و بعد از تاسف برای محتوای فارسی اینترنت، به ذهنم زد که یک کار نسبتا پژوهشی که به خودم هم خیلی کمک می‌کنه، پیش بگیرم. کار جدیدی نیست و حتی خیلی سخت یا خاص هم نیست، اما کافی بود برای دویدن خون توی رگ‌هام.

و در نهایت وقتی که کلاسم تموم شد و گوشی‌ام رو دستم گرفتم و از اون‌جایی که نوتیفیکیشن همه پیام‌رسان‌هام بسته ست، اولین چیزی که دیدم پینترست بود که بهم پیشنهاد کرده بود یک بورد رو ببینم با عنوان «There is a light that never goes out». بچه‌ها من تقریبا تمام عکس‌های فضاهای نسبتا کوچک و نورانی توی پینترست رو یک دور دیدم، واقعا می‌گم از یک جایی به بعد به هر بوردی که نگاه کنی، دیگه تک و توک می‌تونی عکس جدید پیدا کنی. این بار هم عکس‌ها جدید نبود اما ترکیبشون واقعا اغواگر شده بود. و فرد سازنده اون بورد، فرد زیبایی بود؛ خوش‌سلیقه، وسیع و ایرانی! فکر می‌کنم واقعا دوست دارم که باهاش دوست بشم و به جز اون، دوست دارم که کمی بوردهای تمیزتر و زیباتری توی پینترست برای خودم بسازم. شاید یک روز، پینترست بوردم رو به کسی پیشنهاد کرد و یک نفر خواست که با درونیاتم و علاقه‌هام، دوست بشه :)

می‌دونی سارا برای هر فصل یک پلی‌لیست توی اسپاتیفای می‌سازه و این‌، خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد. این که تو، زمان‌هات رو این‌جوری ذخیره کنی. فکر می‌کنم واقعا دوست دارم که یک روشی برای ذخیره لحظاتم، پیدا کنم.

و در نهایت این‌ها رو نوشتم فقط چون دوست داشتم باور کنم که There is a light that never goes out.

  • ۹۹/۱۰/۰۶
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۹)

  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • داشتم فکر می‌کردم چقدر هم غریبه و هم آشنا، هم می‌شناختمش و هم نه! همین طوری که تو پس‌زمینه «غریب آشنا»ی گوگوش داشت پلی می‌شد دوزاریم افتاد که این‌جا وبلاگ جوزفین خودمونه و اینم قالب جدیدشه! خیلی خیلی مبارکه :)

    از این حرفا که بگذریم، منم مدت‌هاست دلم می‌خواد یه سروسامونی به همۀ اجتماعی‌جاتم بدم مخصوصاً پینترست ولی هی پشت گوش می‌اندازم و الان با خوندن این پست دوباره یادم افتاد که چقدر پشت گوش، جای گسترده‌ایه و چقدر کار نکرده اون‌جا تلنبار کردم :|

    پاسخ:
    من هم با کامنتتون یاد وبلاگ «آشنای غریب» یا همون ممد خودمون افتادم :) متاسفانه تا ممد نشید، دست از سرتون برنمی‌دارم :دی
    ممنونم :) قالب‌های قبلی‌ام کمی نامرتبط با زمستون بودن آخه :)
    حقیقتا پشت گوش، انبار بزرگیه، شاید بشه از اجاره دادنش، پول هم درآورد :دی :))
    خلاصه که من فکر کنم، بعد از امتحان‌هام، برم سراغ پینترست. شما هم وقتتون آزاد شد این کار رو بکنید. می‌دونین من یک چیزی که متوجه شدم، اینه که برای جمع کردن یا تغییر دادن چیزی، نیاز نیست که از صفرِ صفر شروع کنید. یعنی مثلا من می‌خواستم دکوراسیون اتاقم رو تغییر بدم (و هنوز هم می‌خوام) و هی فکر می‌کردم بابا این جوری که نمی‌شه، باید یک دور اسباب‌کشی کنم و اتاق خالی بشه و از اول بچینمش، ولی همین‌جوری که ذره‌ذره پیش می‌رم و کم‌کم هرقسمتش رو تغییر می‌دم هم خسته‌ام نمی‌کنه و وقت زیادی ازم نمی‌گیره و هم خب کارم راه می‌افته. یا حتی با اسپاتیفایم هم این شکلی بودم. یعنی خب می‌دونم که از دور به نظر چیز بزرگ و وقت‌گیری می‌رسه، ولی می‌تونین برای خودتون شبیه یک پروژه روزانه انجامش بدین. یعنی بوردهای نامرتبتون رو فقط هاید کنید که خودتون فقط ببینید و شروع کنید با یک بورد جدیدِ پابلیک که به محتواش از قبل فکر کردین، به عکس‌های قشنگ پینترست نگاه کنید. یعنی خب فکر کنم بعدا هم می‌تونین کم‌کم که محتوای اون بوردهای هاید و پابلیک، یکسان شد، بوردهای هاید رو پاک کنید یا برای آرشیو خودتون (مثل اتاق شخصی) ازش استفاده کنید :)
  • آلبی آلبی
  • چیزی که بیش از همه تو این متن برام هایلایته؛ اون خطه که از ناراحتی و خشم نوشتی. دلم می خواست بیشتر ازونا بخونم... اینکه چی آدما رو خشمگین ، ناراحت، خوشحال، سرمست و... می کنه برام خیلی جالبه... شاید برای اینکه فکر می کنم این موضوعات شناخت عمیق تری از نویسنده میده ...

    پاسخ:
    من که همیشه از خشم و نفرت درونی‌ام می‌نویسم. واقعا فکر نمی‌کنم چیزهای زیبایی باشن، یعنی من همیشه در عذابم ازشون و برام قابل تحمل نیستن. نمی‌خوام چیزهایی رو بنویسم که از یک فردی که برای خودش فقط غیرقابل تحمله، تبدیلم کنه به فردی که برای هیچ‌کس چیز خوبی نداره. ما واقعا در مقابل حس‌هایی که توی بقیه ایجاد می‌کنیم، مسئولیم :)
    ولی خب دلیل دیگه‌ای هم که هست اینه که این احساسات درونم این‌قدر قدرتمندن که حتی نمی‌تونم به راحتی به کلمات تبدیلشون کنم. گرچه ممکنه من رو نجات بدن.
  • پاییز .....
  • خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

    و دست منبسط نور، روی شانه آنهاست... 

     

    بلدا که بورد خودتو درست کردی، اگر دوست داشتی آدرسشو اینجا بذار که ما هم سر بزنیم... 

    پاسخ:
    و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است...

    بعد از خوندن این شعر، بیشتر با گیاه‌ها مهربون شدم :)

    شاید هم این کار رو کردم :) شاید اصلا هیچ‌وقت نتونستم به سرانجام برسونمش حتی.
  • سرکار علیه
  • چه واژه هایی میشه سرچ کرد برای دیدن همچین عکسایی؟

    پاسخ:
    Soft light
    Morning light
    Light photography
    این‌ها برای شروع کلیدواژه‌های خوبی‌ان. توی پینترست اولین عکسی که بعد از سرچ، پیدا کردی و دلخواهت بود، توی عکس‌های پیشنهادی‌اش برو و باز هم بگرد و همین‌طور این زنجیره رو کمی بیشتر ادامه بده از عکس‌های پیشنهادی هر عکس، تا بالاخره پینترست متوجه بشه که چه عکس‌هایی رو بیشتر دوست داری. از اون به بعد دیگه حتی سرچ کردن هم نیاز نداری، خودش بهت نشون می‌ده همه چیز رو :)

    این ذره ذره جلو رفتن و کم‌کم کشف کردن ناشناخته‌ها در وجودت رو دوست دارم. این تلاش کردن  و دست نکشیدن در عین خستگی قابل ستایشه نورا. من هیچ وقت اینقدر منظم نبودم که حتی برای آهنگ‌هام لیستی داشته باشم و فضاهای دیگه پیشکش. واقعا خیلی شلخته و بی‌نظمم و این اذیت کننده شده دیگه برام.

    پاسخ:
    نسرین، وقت‌هایی که این‌جوری یک چیزی از خودم کشف می‌کنم، بیشتر از همیشه بهم احساس عاقل بودن می‌ده و فکر می‌کنم این بخشی از بزرگ شدنه، این که توی دنیا، دنبال خودت بگردی و بالاخره باهاش روبه‌رو بشی و بتونی از دید یک نفر دیگه، ببینی‌اش. می‌دونی به نظرم تو، خوب بزرگ شدی و تونستی خودت رو ببینی :)

    به پاسخ کامنت هیچ، ارجاعت می‌دم و لطفا شروع کن نسرین :) بهت حس خوبی می‌ده، اولین قدمی که در جهتش برداری، اون‌قدر حس جالبی توی رگ‌هات پخش می‌شه که خود به خود می‌شه محرک قدم‌های بعدی‌ات :)
  • فاطمه ‌‌‌‌
  • قالب جدید مبارک! نشناختم اول :)

    خوشحالم حالت بهتر شده. این یکی واقعا خوشحالیه‌ها! :))

    پاسخ:
    اوه ممنونم :)
    [بغل به سبک گیف محبوبم]

    این که قالب دیگه اون زردکِ چشم‌کورکنِ پرشروشور یا اون زردنارنجی که انگار نرم و آروم پوستتو نوازش میکنه نیست، معنی‌ش اینه دیگه نمیخوای نورا باشی؟ یا شاید میخوای پشت ابرا خلوت کنی با خودت؟

    پاسخ:
    تربچه :) من نورام، حتی اگه خودم نخوام باز هم همیشه مجبورم که نورا باشم، این مهم‌ترین بخش وجود منه :) نمی‌تونم به فراموشی بسپرمش که :)
    نه راستش این که قالبم دیگه هیچ‌کدوم از اون‌ها نیست، دلیلش اینه که زمستون شده. یک قالبی می‌خواستم که گرمای خونه رو داشته باشه، در مقابل سرمای بیرون :) متوجهم می‌شی؟ تلفیق برف و آتیش شومینه و دمپایی حوله‌ای گرم :)
  • هلن پراسپرو
  • این توصیف نور رو من میتونم برای فیزیک به کار ببرم :) من عاشق فیزیک نیستم، و حتی جزو سه درس مورد علاقم نیست، ولی برام اینطوریه که همه جا تاریکه، تاریکی مطلق و هیچی نمیفهمی و نمیفهمی و نمی فهمی... تا اینکه معلم کلمه آخر رو میگه و نقطه رو میذاره. اون لحظه انگار یه چیزی منفجر میشه و نور پـــخــش میشه تو کل دنیا. بعد میبینی وای! من تا حالا وسط یه کهکشان تاریک، ولی زیبا بودم!

     

    پلی لیست...

    هعی (آه پرحسرت)

    پاسخ:
    دقیقا همون که یکهو می‌بینی وسط یک کهکشان تاریک ولی زیبا هستی :)

    چرا حسرت؟ خب درست کن تو هم برای خودت :)
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • من فکر می‌کنم لحظات ما در خیلی چیزها خود به خود ذخیره میشه بدون اینکه ما بخوایم این کار رو بکنیم. شاید یه دفترچه‌ای ته کمدمون، یه لباس، خودکار و ... من حتی هندزفری‌های خرابم هم توی خودشون خاطره دارند.

    گاهی که یه آهنگ رو اتفاقی می‌شنوم یک عالمه تصویر و خاطره میان جلوی چشمم:) یه کلمه، یه اسم. هر چیزی:)

     

    پاسخ:
    راست می‌گی. فکر کنم واقعا هم همینه. حتی بوهایی که بعدا تکرار می‌شن برامون هم ممکنه ما رو با یک سری خاطره و فضا، لینک کرده باشن. دقیقا، همه چیز انگار یک جورهایی در معرض ذخیره‌سازی لحظاتن.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی