بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چلّه» ثبت شده است

سلام.

نسرین امشب بهم گفت که:

این آدم هرچه قدر الان توی سن 31 سالگی موفقه، توی 20 سالگی قطعا نبوده. توی 20سالگی آدمی بوده مثل زهرای ما، خب؟ بعد تلاش کرده، پشتکار داشته و الان رسیده به اون‌جایی که توی بهترین نقطه‌ی علمی فعالیت داشته و الان تو داری می‌بینی‌اش و کیف می‌کنی. پس به هیچ عنوان برنامه‌ها و ایده‌آل‌های تو برای وضعیت آکادمیک خودت، نمی‌تونه براش مسخره به نظر برسه.
احساس می‌کنم تو خیلی داری اغراق‌شده تصور می‌کنی موفقیت‌های آدما رو.
آدما یهویی به اون موفقیته نرسیدن که، ذره ذره براش جنگیدن. این دست کم گرفتن خودت رو نمی‌فهمم
از این دید به قضیه نگاه کن که انگار داری با زهرای نوعی در ده سال آینده حرف می‌زنی.

می‌دونی، طرف تا وقتی دکتری‌اش رو گرفته، نمی‌دونسته داره چی کار می‌کنه؟ یه کلمه هم از زیست‌شناسی حالی‌اش نمی‌شده. از این که اسم ژن و DNA و RNA می‌شنیده و نمی‌فهمیده حالش بد می‌شده. در نهایت، جایزه‌ی نوبل پزشکی برده به خاطر کشف اینترون‌ها و اگزون‌ها در DNA. اگه من بودم، عمرم رو بر باد رفته و به درد نخور تصور نمی‌کردم؟ اگه من بودم، به خاطر باور نداشتن معجزه‌ی تلاش و پیشرفت، شاید باعث می‌شدم کل آدم‌ها، دیرتر از ساختار DNA سر در بیارن و علم رو کند یا متوقف می‌کردم. عزیزم، می‌بینی؟ خودباوری اون فرد، علم رو جلو برد و تو هنوز باور نمی‌کنی که می‌تونستی کل دبیرستان رو روی ژیمناستیک وقت بذاری و در نهایت، پزشکی بشی که در زمینه‌های تحقیقاتی پیش می‌ره و نوبل می‌بره؟ عزیزم، باور نمی‌کنی که داستان‌های زندگی‌های نوبلیست‌ها، مال قصه‌ها نیست؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

دوست دارم یک روز که دانشمند بزرگی شدم، توی یکی از مصاحبه‌هایم یک نفر از من بپرسد که پنیر را چگونه می‌خورم. می‌دانم کسی از من این را نمی‌پرسد، اتفاقا من هم در مصاحبه‌هایم این سوال را که نمی‌پرسم هیچ، جلوی خودم را هم می‌گیرم که راز موهای زیبایش را هم نپرسم. می‌دانی گاهی اوقات فکر می‌کنم شاید دوست دارم از این بلاگر‌های اینستا یا کانال‌نویس‌های کانال‌های بزرگ تلگرامی شوم که یک باکس سوال باز می‌کنند و مردم می‌ریزند و از جزئی‌ترین جزئیات زندگی‌شان می‌پرسند؛ شاید یکی از مخاطبینم آن‌قدر دیوانه بود که بپرسد پنیر را چه‌طور می‌خورم. به هرحال به نظر من پنیر خالی، واقعا متعفن است. قیافه‌اش وقتی که توی جعبه‌اش نشسته، حالم را به هم می‌زند. نان و پنیر، بی‌مزه و البته کمی چندش‌آور است و وقتی می‌شود نان و پنیر و گردو، دیگر می‌توانم ببینمش و به آن فکر کنم ولی دیگر خوردنش را از من نخواهید. نان و پنیر و گوجه، قابل تحمل است و می‌توانم با کمال میل خودم درستش کنم و بخورمش. اما نان و پنیر و گوجه و گردو، خداست! خدا! می‌توانم جانم را برای سفره‌های صبحانه‌ی با گوجه و گردو بدهم.

فکر می‌کنم حدودا چهار یا پنج سالی باشد که اتفاقی، خیلی اتفاقی این ترکیب را کشف کرده‌ام و دیگر هیچ ترکیب دیگری را امتحان نکردم. می‌دانی اگر دست خودم بود، همین را هم کشف نمی‌کردم و به نفرتم از همان نان و پنیر و گردوی تیپیکال، ادامه می‌دادم. مثلا چادرهایم همگی نخ‌کش شده‌اند، البته همچنان آبرومندانه‌اند ولی من ترجیح می‌دهم بمیرم و آن چادرها را سرم نکنم. توی مشهد مامان گفت که چادر بخرم. چادرهای من، عبایه‌اند و یا از مکه خریده‌ام‌شان یا از نجف. در تصورم نمی‌گنجید که می‌توان چادر عربی را از غیر از این دوشهر خرید. به هرحال مادرم تمام وسواس‌های من را نابود می‌کند و این گاهی خوب است و گاهی بد. یا الان اگر گوشی من را ببینید، شیشه‌ی محافظ رویش آنقدر ترک دارد و کناره‌هایش رفته که شاید بعضی‌اوقات حتی دیدتان از ضفحه‌ی گوشی را محدود کند و البته این به من ارتباطی ندارد، چون گلس‌فروشی محبوبم در کارگر شمالی‌ ست و من نمی‌توانم در این کرونایی، ماهی یک‌بار به آنجا بروم و یک گلس نو بخرم. بنابراین می‌گذارم همین شیشه‌ی محافظ نیم‌بند، رویش باقی بماند. من همین شکلی‌ام ریسک‌ناپذیر و تغییرنکردنی، عادت می‌کنم و بدون گله پای یک جا یا یک چیز می‌مانم. مثلا تازگی دارم سعی می‌کنم تمام شجاعتم را جمع کنم تا در سرچ کردن کمی بهتر شوم. من در سرچ کردن افتضاحم. فکر می‌کنم هرچه از صفحه‌ی سرچ اولیه دورتر شوم، بیشتر در فضای اینترنت معلق و گم می‌شوم. به هرحال با پینترست شروع کردم. بند اولیه را باید رها می‌کردم و به پیشنهادهای مشابهِ پیشنهادهایِ پیشنهادهای اولین عکس انتخابی‌ام هم نگاه می‌کردم. اوائل از من انرژی می‌برد. حالا کم‌کم به جایی رسیده‌ام که صفحه‌ی دوم سرچ گوگل را هم نگاه می‌کنم و عنوان‌های جدید و طولانی را هم سرچ می‌کنم و انتخاب‌های مختلفی را باز می‌کنم؛ البته خب همیشه هم حسابم روی open in new tab است و این خیلی شجاعت خاصی نمی‌خواهد. به هرحال با این روش، سرنخ اولیه از دست نمی‌رود.

اما خب باید از یک‌جایی شروع می‌کردم دیگر. یکی از دانشمندهای موردعلاقه‌ام (که احتمالا از حرف زدن درباره‌اش دست برنخواهم داشت) در جواب این سوال که چه اخلاقی تو را متمایز از بقیه کرد؟ گفت که این مورد برایش مهم بوده که همیشه ریسک‌پذیر بوده. در رستوران‌ها، هیچ‌وقت غذای تکراری نخورده و دو تحقیق شبیه هم ارائه نداده و تمام انرژی‌اش را فقط روی یک باکتری نگذاشته. اوه چه تلنگری! چه‌قدر برعکس من!

به هرحال من ریسک‌پذیر نیستم چون نمی‌توانم تحمل کنم که وقتی چیزی تا حدی قابل تحمل است، چرا باید کاری بکنم که نود درصد امکان دارد افتضاح باشد؟ و خب عزیزم، آن ده درصد احتمال، شگفت‌انگیز است و به تو احساس زندگی کردن می‌دهد. فکر می‌کنم همان احتمال یک در دهِ یافتن یک چیز نو، مثل نان و پنیر و گوجه و گردو، ارزش حتی بیش از 9بار فدا کردن فرصت‌ها را دارد. می‌دانید اگر خواهرم را ببینید فکر می‌کنید که ریسک نپذیرفتن من، در مقابلش شوخی‌ای بیش نیست. راستش فکر نمی‌کنم هر آدمی که توی یکی دوسالگی راه رفتن یاد می‌گیرد، در ذاتش عادت و ثبات و دوری از هرگونه ریسکی، باشد. می‌دانی به هرحال در آن سن، راه رفتن و بعدش دویدن، یکی از خطرناک‌ترین ریسک‌هایی ست که آدم می‌تواند بکند و بدبختی‌اش هم این‌جاست که درصد شکست‌هایش خیلی خیلی بیشتر از موفقیت‌هاست. اما وقتی یاد گرفتی دیگر یاد گرفتی خب و راه رفتن دیگر برایت ریسک به حساب نمی‌آید. داشتم می‌گفتم که بالاخره اغلب آدم‌ها از بچگی ذات ریسک‌پذیری دارند که هی می‌تواند بترسد، خسته شود یا یاد بگیرد که مطمئن بودن چه‌قدر بزرگانه‌تر است. من هم یاد گرفتم و آن روحیه‌ای که مستقیما به من راه رفتن یاد می‌داد را از دست دادم و خب مقصر من نبودم، محیط بود؛ مثل خیلی از مشکلات دیگر. اما حالا مسئول درد کشیدن به خاطر تجربه‌های افتضاحی که از نشانه‌گیری‌های پرت می‌آید، منم؛ مثل همه‌ی مشکلات دیگر. به هرحال من عاشق آن لحظه‌ای‌ام که مثلا از من بپرسند قهوه‌ی موردعلاقه‌ام چیست و من بتوانم یک داستان شبیه پنیر خوردنم سرهم کنم. به قول یکی از این کانال‌نویس‌ها «داستان ارزشش حتی از غم‌هات هم بیشتره.»

  • جوزفین مارچ

از احوالات من اگر بخواهید این که احساس می‌کنم بعد از مدت‌های طولانی بی‌حسی عمقی، روح به بدنم برگشته. شبیه همان قسمتی از انیمیشن Soul 2020 که روحش از بدن آن هیولای سیاه و پیچیده و زشت، نجات پیدا کرد. یادتان هست؟ بعدش بالا و پایین می‌پرید، جیغ و فریاد می‌کرد و می‌دوید دنبال هدف زندگی‌اش. خسته می‌شوم، اما دنیا را حس می‌کنم و خب این شبیه شکفتن است، نزدیک بهار.

 

  • جوزفین مارچ

یادداشت امشبم در کانال پروانگی‌ام:

 

امروز به وضوح دنبال بهانه‌ای برای گریه کردن بودم. صبح دیر بیدار شدم چون دو شب قبلش دیر خوابیدم و صبحش زود بیدار شدم و شب قبلش هم به همین منوال و نزدیک بود، مغزم را روی دیوار بپاشانم. به جایش خوابیدم تا ظهر! و حالا باز هم دارم دیر می‌خوابم و احتمالا فردا صبح دیر بیدار می‌شوم. این افتضاح است که روند زود بیدار شدن تدریجی که با هزار زحمت طی می‌کنی با فقط یک روز بیشتر خوابیدن به باد فنا می‌رود. می‌خواهم از این افتضاح بودن جبر روزگار، گریه کنم. 
عصر بعد از دقیقا هیچ‌کاری نکردن به باشگاه رفتم و نیلوفر داشت زار زار گریه می‌کرد. می‌دانی من هرچه‌قدر هم در فهمیدن و درک کردن آدم‌ها مستعد باشم و بتوانم برای مشکلاتشان راه حل بیاورم، در صحبت کردن با آدم‌های واقعی افتضاحم! می‌توانم یک تخته وایت‌بورد با خودم این‌طرف و آن‌طرف ببرم و حرف‌هایم را بنویسم؛ ممکن است آدم‌های بیشتری دوستم داشته باشند، گرچه به نظرم وقتی افرادی هستند که دوستم داشته باشند یعنی نورای ساکت هم قابل دوست‌ داشته شدن ست. به هرحال بعد از 35 دقیقه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن این که «ما اسفندی‌ها همیشه ادای آدم‌های قوی را درمی‌آوریم و یکهو خیلی ضعیف می‌شویم.» ، خیلی بریده‌بریده و آرام به نیلوفر گفتم که وقتی غمگین است، غمگین می‌شوم و اشکالی ندارد اگر دلش بخواهد گریه کند، چون این نشانه‌ی ضعف نیست. بعد با برانگیختگی به من توپید که «هست! خیلی هم ضعف است.» من به خودم لرزیدم و دوست داشتم گریه کنم اما به جایش بدنم را با ریتم آهنگ تکان دادم تا به او نشان دهم که هیچ اتفاقی نیفتاده و هم‌چنان همان مربی دوست‌داشتنی ما باقی مانده، حتی اگر یک اسفندی ضعیف‌شده و گریه‌کرده باشد.
شب هم خانه افتضاح بود. باز هم داستان همیشگی. باز هم داستان همیشگی. و این بار پایان داستان همیشگی. من سرخوش بودم از تمام شدن و مضطرب از تمام نشدن و ناراحت از حال و روزمان. بابا گفت من دوست‌داشتنی‌ترین فرزندش هستم و نمی‌خواهد من هیچ‌وقت از کنارش بروم، حتی تصورش هم به گریه‌اش می‌اندازد. می‌گوید بدون من، هیچ‌کس را ندارد و به معنای واقعی کلمه «به کس کسونش نمی‌دم، به همه کسونش نمی‌دم.» هردفعه که این‌ها را می‌گوید رویای فرانسه و پاستور و کانادا و تلفیق علم تکامل با انفورماتیک و «تو» جلوی چشم‌هایم پودر می‌شوند و دوست دارم گریه کنم.
فکر می‌کنم امشب برای اولین‌بار آن‌قدر دلتنگ تو و آینده‌مان شدم که می‌خواستم گریه کنم. چون به هرحال این عادلانه نیست و ناعدالتی گریه دارد.
بعد شب، یعنی بعد از نیمه‌شب، نشستم به ویرایش مصاحبه‌ای که از دوهفته‌ی پیش پشت گوش می‌انداختم. گفته بود که روی ریاضیات تعصب داشته و به همین خاطر به سمت زیست‌شناسی محاسباتی رفته. چیزهای دیگری هم می‌گفت که فکر کردم لحنش چه‌قدر شبیه ساراست و طرز فکرش چه‌قدر خود من. یک لحظه آینده‌ام را در آن قالب دیدم. راستش قالب زیبایی‌ ست، آن‌قدر که شده پنجمین کیس مصاحبه‌ی ما (البته اگر اولین کیس رو ببینید متوجه می‌شید که این عدد خیلی ملاک نیست.) و خیلی‌ها رویش حساب می‌کنند و به او مراجعه می‌کنند اما در کل من دوستش ندارم، نه جایگاهش را نه نگاهش به علم و پیش‌رفت‌هایش را. خب جانم، خودم را در آن قالب دیدم و اشک‌هایم تا دم مژه‌هایم آمدند و جلویشان را گرفتم. می‌خواستم گریه کنم.
بعد رفتم دنبال اطلاعات فرد زیبایی که برای فردا با او مصاحبه داریم. آن‌قدر مهربان جوابم را داد که الان حس می‌کنم با هم دوستیم، زهرا و مریم و فکر می‌کنم به این که فردا توی مصاحبه چه‌طور دوستی‌مان را قوی‌تر کنم؟ دوست داشتم سوال‌هایی بپرسم که به من افتخار کند، پس کل اینترنت را دنبالش گشتم. لینکدینش، گوگل اسکولارش، توییترش و اکانت‌های دانشگاه‌هایش. فکر کردم که من فردا با یک دانشمند واقعی از کالیفرنیا، قرار دارم و این قضیه قند در دلم آب کرد. گشتم و هی گشتم و هی در مقاله‌هایش، تئوری‌هایش، لحن پست گذاشتن و کامنت جواب دادنش، مهارت‌هایش و چیزهای دیگر غرق شدم و وقتی به خودم آمدم دو چشم پر از اشک در اختیارم بود که سعی کردم به گریه‌شان نیاندازم. می‌دانی حسادت نبود، غبطه بود، حسرت بود. حسرت این که من به این جایگاه می‌رسم؟ نه! با رسیدن به این جایگاه از خودم راضی‌ام؟ شاید! پایین‌تر از این؟ اصلا! دوست نداشتم این‌قدر ناامید باشم، اما دوست جدیدم و ترکیبش با آینده‌ای که از خودم دیده بودم، اصلا دل‌گرم‌کننده نبود. دوست داشتم گریه کنم.
می‌دانی اما به سارا می‌گویم که کاش از زندگی خانوادگی‌اش هم بپرسیم. حدس می‌زنم این یکی از خلأهایش باشد و فکر می‌کنم به شنیدن این که افراد بزرگ هم در زندگی‌شان مثل من، کامل نبوده‌اند، نیاز دارم. توی لینکدینش با جزئیات تک‌تک مهارت‌هایش را نوشته و مهارت برنامه‌نویسی جزوشان نیست و این یعنی او یک فرد کامل نیست و من نیاز ندارم که فرد کاملی باشم تا قابل افتخار شوم. این یک کورسوی امیدی بود برای من.

نه که از پایین ماندن مردم لذت ببرم، نه! فقط دیگر چندان ناامید نمی‌شوم. می‌دانی داشتم فکر می‌کردم من احتمالا تا آخر عمرم می‌نشینم درباره‌ی دانشمندها تحقیق می‌کنم و کارهایشان و زندگی‌شان را ستایش می‌کنم بدون این که این حسرت، چیزی را در من تغییر دهد و من را یک دانشمند کند. گرچه می‌دانم که آشنا شدن با دانشمندها و پا گذاشتن بر شانه‌های غول‌های پیشین، لازمه‌ی دانشمند شدن است اما این که تاابد قرار است بنشینم و کارم خواند اسامی موفقان باشد، بدون این که خودم هم جزوشان باشم، گریه‌دارم می‌کند. بعد  فکر کردم خوبی مصاحبه‌هایمان همین درزهایی ست که از زندگی آدم‌ها درمی‌آوریم، از این که آن تصویر کامل و تمیزی که از آن‌ها در لینکدین و گوگل اسکولارشان کنار هم می‌چینیم، تصویر همان افرادی ست که تمام دوران کارشناسی‌شان را فقط واحد پاس کردند و به پیدا کردن خودشان پرداختند.

 

عزیزم فکر می‌کنم باید بخوابی، چون فردا روز قشنگی ست. کمپبل دارد، پایتون و از همه مهم‌تر، مصاحبه با آن دوست زیبای جدیدت، مریم :) 

  • جوزفین مارچ

او گفت انسان بودن مثل این است کودکی باشی که روز کریسمس یک قلعه‌ی واقعا باشکوه هدیه گرفته. و روی جعبه یک عکس بی‌نقص از این قلعه باشد و چنان دنیای انسانی کاملی به نظر برسد که تو بیشتر از هرچیزی دلت بخواهد با این قلعه و شوالیه‌ها و شاهزاده‌خانم‌ها بازی کنی، اما تنها مشکل این است که قلعه هنوز ساخته نشده. به شکل قطعه‌های کوچک ظریف است و اگرچه کتابچه‌ی دستور‌العمل دارد، تو آن را نمی‌فهمی. بنابراین تو فقط کنار قلعه‌ی ایده‌آل روی جعبه که هیچ‌کس هرگز نمی‌تواند بسازد، گریه‌کنان می‌مانی. 

کتاب «انسان‌ها؛ هیچ‌جا خانه نمی‌شود.» نوشته‌ی مت هیگ

  • جوزفین مارچ