سلام.
دوست دارم یک روز که دانشمند بزرگی شدم، توی یکی از مصاحبههایم یک نفر از من بپرسد که پنیر را چگونه میخورم. میدانم کسی از من این را نمیپرسد، اتفاقا من هم در مصاحبههایم این سوال را که نمیپرسم هیچ، جلوی خودم را هم میگیرم که راز موهای زیبایش را هم نپرسم. میدانی گاهی اوقات فکر میکنم شاید دوست دارم از این بلاگرهای اینستا یا کانالنویسهای کانالهای بزرگ تلگرامی شوم که یک باکس سوال باز میکنند و مردم میریزند و از جزئیترین جزئیات زندگیشان میپرسند؛ شاید یکی از مخاطبینم آنقدر دیوانه بود که بپرسد پنیر را چهطور میخورم. به هرحال به نظر من پنیر خالی، واقعا متعفن است. قیافهاش وقتی که توی جعبهاش نشسته، حالم را به هم میزند. نان و پنیر، بیمزه و البته کمی چندشآور است و وقتی میشود نان و پنیر و گردو، دیگر میتوانم ببینمش و به آن فکر کنم ولی دیگر خوردنش را از من نخواهید. نان و پنیر و گوجه، قابل تحمل است و میتوانم با کمال میل خودم درستش کنم و بخورمش. اما نان و پنیر و گوجه و گردو، خداست! خدا! میتوانم جانم را برای سفرههای صبحانهی با گوجه و گردو بدهم.
فکر میکنم حدودا چهار یا پنج سالی باشد که اتفاقی، خیلی اتفاقی این ترکیب را کشف کردهام و دیگر هیچ ترکیب دیگری را امتحان نکردم. میدانی اگر دست خودم بود، همین را هم کشف نمیکردم و به نفرتم از همان نان و پنیر و گردوی تیپیکال، ادامه میدادم. مثلا چادرهایم همگی نخکش شدهاند، البته همچنان آبرومندانهاند ولی من ترجیح میدهم بمیرم و آن چادرها را سرم نکنم. توی مشهد مامان گفت که چادر بخرم. چادرهای من، عبایهاند و یا از مکه خریدهامشان یا از نجف. در تصورم نمیگنجید که میتوان چادر عربی را از غیر از این دوشهر خرید. به هرحال مادرم تمام وسواسهای من را نابود میکند و این گاهی خوب است و گاهی بد. یا الان اگر گوشی من را ببینید، شیشهی محافظ رویش آنقدر ترک دارد و کنارههایش رفته که شاید بعضیاوقات حتی دیدتان از ضفحهی گوشی را محدود کند و البته این به من ارتباطی ندارد، چون گلسفروشی محبوبم در کارگر شمالی ست و من نمیتوانم در این کرونایی، ماهی یکبار به آنجا بروم و یک گلس نو بخرم. بنابراین میگذارم همین شیشهی محافظ نیمبند، رویش باقی بماند. من همین شکلیام ریسکناپذیر و تغییرنکردنی، عادت میکنم و بدون گله پای یک جا یا یک چیز میمانم. مثلا تازگی دارم سعی میکنم تمام شجاعتم را جمع کنم تا در سرچ کردن کمی بهتر شوم. من در سرچ کردن افتضاحم. فکر میکنم هرچه از صفحهی سرچ اولیه دورتر شوم، بیشتر در فضای اینترنت معلق و گم میشوم. به هرحال با پینترست شروع کردم. بند اولیه را باید رها میکردم و به پیشنهادهای مشابهِ پیشنهادهایِ پیشنهادهای اولین عکس انتخابیام هم نگاه میکردم. اوائل از من انرژی میبرد. حالا کمکم به جایی رسیدهام که صفحهی دوم سرچ گوگل را هم نگاه میکنم و عنوانهای جدید و طولانی را هم سرچ میکنم و انتخابهای مختلفی را باز میکنم؛ البته خب همیشه هم حسابم روی open in new tab است و این خیلی شجاعت خاصی نمیخواهد. به هرحال با این روش، سرنخ اولیه از دست نمیرود.
اما خب باید از یکجایی شروع میکردم دیگر. یکی از دانشمندهای موردعلاقهام (که احتمالا از حرف زدن دربارهاش دست برنخواهم داشت) در جواب این سوال که چه اخلاقی تو را متمایز از بقیه کرد؟ گفت که این مورد برایش مهم بوده که همیشه ریسکپذیر بوده. در رستورانها، هیچوقت غذای تکراری نخورده و دو تحقیق شبیه هم ارائه نداده و تمام انرژیاش را فقط روی یک باکتری نگذاشته. اوه چه تلنگری! چهقدر برعکس من!
به هرحال من ریسکپذیر نیستم چون نمیتوانم تحمل کنم که وقتی چیزی تا حدی قابل تحمل است، چرا باید کاری بکنم که نود درصد امکان دارد افتضاح باشد؟ و خب عزیزم، آن ده درصد احتمال، شگفتانگیز است و به تو احساس زندگی کردن میدهد. فکر میکنم همان احتمال یک در دهِ یافتن یک چیز نو، مثل نان و پنیر و گوجه و گردو، ارزش حتی بیش از 9بار فدا کردن فرصتها را دارد. میدانید اگر خواهرم را ببینید فکر میکنید که ریسک نپذیرفتن من، در مقابلش شوخیای بیش نیست. راستش فکر نمیکنم هر آدمی که توی یکی دوسالگی راه رفتن یاد میگیرد، در ذاتش عادت و ثبات و دوری از هرگونه ریسکی، باشد. میدانی به هرحال در آن سن، راه رفتن و بعدش دویدن، یکی از خطرناکترین ریسکهایی ست که آدم میتواند بکند و بدبختیاش هم اینجاست که درصد شکستهایش خیلی خیلی بیشتر از موفقیتهاست. اما وقتی یاد گرفتی دیگر یاد گرفتی خب و راه رفتن دیگر برایت ریسک به حساب نمیآید. داشتم میگفتم که بالاخره اغلب آدمها از بچگی ذات ریسکپذیری دارند که هی میتواند بترسد، خسته شود یا یاد بگیرد که مطمئن بودن چهقدر بزرگانهتر است. من هم یاد گرفتم و آن روحیهای که مستقیما به من راه رفتن یاد میداد را از دست دادم و خب مقصر من نبودم، محیط بود؛ مثل خیلی از مشکلات دیگر. اما حالا مسئول درد کشیدن به خاطر تجربههای افتضاحی که از نشانهگیریهای پرت میآید، منم؛ مثل همهی مشکلات دیگر. به هرحال من عاشق آن لحظهایام که مثلا از من بپرسند قهوهی موردعلاقهام چیست و من بتوانم یک داستان شبیه پنیر خوردنم سرهم کنم. به قول یکی از این کانالنویسها «داستان ارزشش حتی از غمهات هم بیشتره.»