بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

پانزده.

سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۴۳ ق.ظ

او گفت انسان بودن مثل این است کودکی باشی که روز کریسمس یک قلعه‌ی واقعا باشکوه هدیه گرفته. و روی جعبه یک عکس بی‌نقص از این قلعه باشد و چنان دنیای انسانی کاملی به نظر برسد که تو بیشتر از هرچیزی دلت بخواهد با این قلعه و شوالیه‌ها و شاهزاده‌خانم‌ها بازی کنی، اما تنها مشکل این است که قلعه هنوز ساخته نشده. به شکل قطعه‌های کوچک ظریف است و اگرچه کتابچه‌ی دستور‌العمل دارد، تو آن را نمی‌فهمی. بنابراین تو فقط کنار قلعه‌ی ایده‌آل روی جعبه که هیچ‌کس هرگز نمی‌تواند بسازد، گریه‌کنان می‌مانی. 

کتاب «انسان‌ها؛ هیچ‌جا خانه نمی‌شود.» نوشته‌ی مت هیگ

  • ۹۹/۱۲/۱۲
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۵)

چه توصیفی!

پاسخ:
اوهوم :)

1. قشنگ بود :) . فقط گاهی به نظر می رسه این قلعه زیبا دستورالعملی نداره و خودت باید راه درست کردنشو کشف کنی... گاهی هم انگار بی نهایت دستورالعمل هست و تو گیجی که کدومشو انتخاب کنی...

 

۲. یه چالش هم تو بلاگردون بذارید نویسنده ها از چهره شون عکس بذارن و یا توصیفی از جهره شون. و تا می تونید یکدیگر را به این چالش دعوت کنید . و البته می دونی که خودم تمایلی به شرکت در چالش ها ندارم :)))  ولی مطمئن هستم تا بتوانم ازین چالش بازدید می کنم. این ایده دیشب به ذهنم رسید وقتی پست " گیرم که زلیخا جوان شود..." در ابرهای دیگرانت را خواندم‌. 

پاسخ:
1. این کتاب واقعا عجیبه. یعنی یک جوریه که اولش از انسان بودن ناامیدت می‌کنه و بعد در نهایت، کتاب رو که می‌بندی، یک لبخندی روی لب‌هاته که داری به انسان بودن خودت افتخار می‌کنی :)
این هم هست البته. ولی فکر می‌کنم هیچ دستورالعمل دقیقی وجود نداره یا حداقل هیچکدومشون به اندازه‌ی کافی خوانا نیستند و سختی‌اش به همینه که حتی اگر دستورالعمل رو هم بخونی، باز هم جزئیاتش رو خودت باید پیش ببری.

2. بامزه است واقعا :) ولی خب فکر کنم خیلی چالشی نیست که استقبال بشه. چون می‌دونی بیشتر این شکلیه که اینجا روابط ما بر اساس کلمات شکل گرفتن و خیلی‌ها از رو شدن هویتشون، ناراحت می‌شن. ولی خب واقعا من خودم خیلی کنجکاوم و برای هر بلاگری که پست‌هاش رو می‌خونم یک قیافه‌ای توی ذهنمه. اولین‌باری که عکس هرکسی رو می‌بینم، فکر می‌کنم چه‌قدر دقیق تصور کردم؟ :)

اصلاح می کنم پست " گیرم که جوان گشت زلیخا..."   :d

چقدر تصویر خوبی داشت. هم‌نشینی متن با کلبه‌ی برفی گوشه‌ی وبلاگ هم البته جالب بود و بر زیبایی و مفهوم متن اضافه می‌کرد.

 

پاسخ:
کتابش، جزو پیشنهادهای مهمم محسوب می‌شه. خیلی بهت خوش می‌گذره خوندنش حتما. یک کم هم از منطقه‌ی امن کتاب خوندن خودت دور می‌شی البته ولی فدای سر آقای مت هیگ خوش‌فکر :))

شاید بهترین توصیفی بود که از انسان و زندگی خونده بودم.

پاسخ:
پس شاید دوست داشته باشی کتابش رو بخونی :)
اینجا توی گودریدزم درباره‌اش کمی نوشتم و فکر می‌کنم بیشتر از این توضیح دادنش لوسش می‌کنه :دی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی