پانزده.
او گفت انسان بودن مثل این است کودکی باشی که روز کریسمس یک قلعهی واقعا باشکوه هدیه گرفته. و روی جعبه یک عکس بینقص از این قلعه باشد و چنان دنیای انسانی کاملی به نظر برسد که تو بیشتر از هرچیزی دلت بخواهد با این قلعه و شوالیهها و شاهزادهخانمها بازی کنی، اما تنها مشکل این است که قلعه هنوز ساخته نشده. به شکل قطعههای کوچک ظریف است و اگرچه کتابچهی دستورالعمل دارد، تو آن را نمیفهمی. بنابراین تو فقط کنار قلعهی ایدهآل روی جعبه که هیچکس هرگز نمیتواند بسازد، گریهکنان میمانی.
کتاب «انسانها؛ هیچجا خانه نمیشود.» نوشتهی مت هیگ
- ۹۹/۱۲/۱۲
چه توصیفی!