بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

برای دنیایی پر از مشکلات خوب، آرزو کن.

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۳۵ ب.ظ

سلام.

راستش این برام اعتراف زیبایی نیست و دلم رو خوش نمی‌کنه، اما باید بگم که من ذاتا و همیشه یک مهندس بودم. این که از مهندسی فراری‌ام هم شاید به همین برمی‌گرده و شاید نه. ولی چیزی که مشخصه اینه که ترجیح می‌دادم حوصله‌ی بیشتری برای خوندن علم می‌داشتم.

از اول دبستان تا آخر دبیرستان، من همونی بودم که قانون‌ها رو یک به یک می‌شکست، کلاس رو روی سرش می‌ذاشت و تک‌تک ناظم‌های مدرسه و مادر و پدرش رو عاصی می‌کرد. و متاسفانه باید بگم در تمام این سال‌ها، من همونی بودم که همه‌ی شما ازش متنفرید؛ شاگرد اول کلاس بدون این که حتی کلمه‌ای درس بخونه. زیست و شیمی رو دوست نداشتم اما می‌فهمیدمش، کمیتم توی تاریخ و جغرافی و دینی لنگ می‌زد اما تا دلتون بخواد مرجع ریاضی‌ و فیزیک بودم و همیشه برام مسخره بود؛ راستش تازگی که ریاضی مهندسی رو گذروندم، فهمیدم منظورتون از نفهمیدن ریاضی چیه و متاسفم که هیچ‌وقت درکتون نکردم. همیشه دوست‌های زیادی داشتم و توی مدرسه، آدم‌های زیادی بودن که علی‌رغم این که شاید هیچ‌وقت واقعا دوستم نداشتن، می‌خواستن باهام وقت بگذرونن. بدون این که واقعا فشار زیادی رو توی سال کنکور تحمل کنم، درس خوندم، آروم و پیوسته و بدون این که نظر هیچ‌کس دیگه‌ای برام مهم باشه؛ بدون ذره‌ای استرس. کمی توی مصاحبه گند زدم و عالی نبودن رو نمی‌پذیرفتم اما در نهایت توی رشته‌ای که خوب بود و برام درست بود، قبول شدم. قضیه اینه که خیلی فکر نمی‌کردم، پیش می‌رفتم و زندگی هم پیش می‌رفت.

وقتی کل ترم 1 رو به خاطر زیست، به گریه گذروندم، تازه مزه‌ی نرسیدن رو برای اولین‌بار چشیدم. می‌دونم 19سالگی سن زیادیه برای این که اولین‌ رنج مربوط به خودت رو بکشی، اون هم رنج به این سادگی. راه حلش هم راحت پیدا کردم. کمپبل رو گذاشتم جلوم و با گریه خوندمش. اولش نمی‌فهمیدم چی می‌گه. اولش هی برمی‌گشتم عقب، هی سرچ می‌کردم، هی نمی‌فهمیدم. تا یه جایی بالاخره مشکلم حل شد؛ بالاخره خدای زیست‌شناسی، در دنیاش رو برام باز کرد و من دیگه نیاز نبود از کوبیدن در، خسته‌تر از اینی که هستم بشم. ترم 1، حالم خوب نبود اما بد هم نبودم. نمی‌فهمیدم دارم چی کار می‌کنم اما سعی می‌کردم پیش برم. تفاوتش با دبیرستان توی این بود که نمی‌تونستم دیگه فکر نکنم، نمی‌تونستم آدم‌ها رو توی ذهنم طبقه‌بندی نکنم. مشاور دانشگاه بهم گفت که یک نوع اختلال به نام ناسازگاری اجتماعی دارم. رفتم کل محتوای نت رو شخم زدم و نوشته بود که تا 6 ماه بعدش خوب می‌شم. خوب شدم، اول ترم دو، دیگه زندگی اون‌قدر هم تار نبود و می‌فهمیدم چی داره اتفاق می‌افته.

بعد یهو همه‌جا تاریک شد، یهو همه اطرافیانم ناک‌اوت شدند، یهو زندگی خیلی بهمون سخت گرفت و این عادی نبود؛ این که این‌قدر یهو زندگی تغییر کنه. من سعی می‌کردم آروم باشم. سعی می‌کردم به راه حل فکر کنم. همیشه توی ذهنم به راه حل فکر می‌کنم و برام آسونه، دیگه خودم رو ناراحت نمی‌کنم. بقیه فکر می‌کنند بی‌خیالم و بله درست فکر می‌کنند. وقتی راه‌حل داره، چرا باید خودم رو اذیت کنم؟ می‌دونی حتی اکثر اوقات فکر و تلاش ذهنی برام سخته و ازش فرار می‌کنم. من تقریبا هیچ‌وقت، زمان برای فکر کردن نذاشتم، همیشه تصویر جواب توی ذهنم پدیدار شده و نمی‌تونم متوجه بشم منظورتون از کلنجار رفتن چیه؟ شده که اون جواب توی ذهنم رو نقد کنم و بفهمم کجاهاش به درد نمی‌خوره، اما باز هم یه تصویره که هی داره خط می‌خوره و کامل می‌شه. انرژی‌ای از من نمی‌گیره. راستش برام سخته که وقتی کسی باهام درد و دل می‌کنه یا مشکلش رو می‌فهمم، بهش راه حل ندم و فقط بگم که چه‌قدر درکش می‌کنم. اما معمولا آدم‌ها ازت راه حل نمی‌خوان، مخصوصا اگه ازشون کوچک‌تر باشی.

تقریبا هرسال از راهنمایی تا آخر دبیرستان تابستون‌ها، یک ماه قبل از شروع مدرسه، معاون مدرسه‌ی راهنمایی‌ام زنگ می‌زد خونه‌مون و ازم می‌خواست که کمکش کنم. جالب بود، برای من بیشتر سرگرمی بود. می‌نشستم کنارش و اون برنامه‌ی کلاس‌ها رو برای من توضیح می‌داد و من کل برنامه‌ توی ذهنم شکل می‌گرفت. بعد بهم می‌گفت بیا کمکم کن که بچینمشون؛ یه سری محدودیت زمانی و فردی و مکانی وجود داشت. مثلا یه معلم یه ساعت خاص نمی‌تونست بیاد یا وقتی یک پایه، کلاس فیزیک داشتند، پایه‌ی دیگه‌ای نمی‌تونست زیست داشته باشه، چون آزمایشگاه مدرسه ممکن بود توی یک زمان، توسط دو گروه اشغال بشه. به هرحال برای من سخت نبود، می‌نشستم جلوش و با خونسردی و انگار که خیلی بدیهیه - که بود- می‌گفتم چرا فلان کلاس رو اونجا نذاشتی؟ و معاون از خوشحالی، می‌اومد بغلم می‌کرد که مشکلش رو حل کردم.

اون اوائل که کرونا اومده بود، خیلی پروتکل می‌دادند؛ حضور در پمپ بنزین، حضور در مغازه، ورود به خانه. و همش پیچیده‌اش می‌کردند برای این که دستت به جای آلوده نخوره و خودت به جای تمیز نخوری که آلوده‌اش کنی. برای من سخت نبود، تمام مراحل دونه دونه و پشت هم، چیده شده بود، بدون این که حتی یکی از پروتکل‌ها رو خونده باشم. فقط کافیه که شرط‌هات رو بدونی و خودت رو باهاشون هماهنگ کنی.

بابا، بت مهندسی و فنی توی خونه‌ی ماست، از پس هرکاری برمیاد و خلاقیت داره، یک ذهن کاملا مرتب و مهندسی‌شده. به نظرم من ذهنم رو از اون به ارث بردم. چندروز پیش، نخ پرده خراب شده بود و بابا با استیصال نگاهش می‌کرد. در یک زمان چندین راه حل به ذهنم رسید، بعضی‌هاشون رو خط زدم توی ذهنم و بالاخره دوتاشون رو که راحت‌تر و بهتر بودند، به بابا گفتم. خوشحال شد و الان نخ پرده‌مون سالمه.

اوائل فکر می‌کردم آسونه و همه ذهنشون مثل منه. هنوز هم راستش تعجب می‌کنم که نظام فکری اکثر آدم‌ها رو نمی‌فهمم. یه چیزی که توی «تو» دوست دارم اینه که ذهنمون مثل هم پیش می‌ره. می‌تونم بفهمم توی ذهنت چیه و چی رو خط می‌زنی و به چی فکر می‌کنی. خواهرم فکرش شبیه من نیست، اما خوبه، می‌فهممش، نزدیکیم. اما مثلا هیچ‌وقت نمی‌تونم بفهمم مامانم چه جوری به قضایا نگاه می‌کنه. راستش این برای من جالبه، این که هرکسی زاویه دید خودش رو داره. قبلا اصلا بهش فکر نمی‌کردم، همه توی ذهنم شبیه خودم بودند، همه از نظرم باید می‌فهمیدند چی می‌گم و برای همین برام عجیب بود که چرا وقتی به یک نفر خیلی بیشتر از نیاز توضیحات ریاضی می‌دی، باز هم متوجه نمی‌شه؟ برام عجیب بود و الان فهمیدمش که ذهنم مثل همه نیست و بقیه هم مثل من نیستند. به خاطر این که باورم نمی‌شد بقیه مثل من فکر نمی‌کنند، نمی‌تونستم متوجه بشم چرا معاون مدرسه از من کمک می‌خواد؟ چرا بچه‌ها مسئله‌هاشون رو میارن پیش من؟ چرا مامان عصبانی می‌شه؟ چرا بعضی‌ها می‌گن زندگی سخته وقتی راه حل داره؟

حالا همه‌ی این‌ها رو نوشتم که در نهایت بگم من یه مهندس درمونده‌ام. من مهندسم، من برای همه‌چیز جواب دارم، یا صبر می‌کنم و جوابش کم‌کم به ذهنم میاد. اما حالا به جز این که مهندسم، درمونده‌ام. چندتا قضیه توی زندگی‌ام هست که فکر می‌کنم حل‌نشدنیه. هی صبر می‌کنم، خیلی وقته که صبر کردم تا تصویر جوابش توی ذهنم بیاد. اما نمیاد. با چشم بسته انگار دارم جلو می‌رم و نمی‌فهمم چه خبره؟ ولی فکر می‌کنم با چشم بسته جلو رفتن، بهتر از نشستن و منتظر موندنه. دیشب «تو» بهم گفتی که چرا وقتی می‌دونم فلان چیز ناراحتم می‌کنه، درباره‌اش حرف می‌زنم؟ چون دارم می‌ترسم. چون هیچ تصویری ازش جلوی چشمم نیست و نمی‌فهمم. مغزم این رو قبول نمی‌کنه که چیز غیرقابل حلی توی این دنیا وجود داره و هیچ رابطه علت و معلولی، براش پیدا نمی‌شه. مغز مهندسم، داره به در و دیوار می‌زنه، هی داره کلنجار می‌ره، خودش رو خسته می‌کنه، گریه می‌کنه چون تحقیر شده، چون احساس ناتوانی می‌کنه و من دلم براش می‌سوزه. چون من بدون ذهن و حواسم، خیلی طفلکی و به درد نخورم و نمی‌خوام ذهنم این‌قدر اذیت بشه. ازش حرف می‌زنم، دائما بهش فکر می‌کنم و در نهایت هیچی، هیچی! کاش بالاخره مغزم یه تصویری پیدا می‌کرد. کاش واقعا همون‌طوری که فکر می‌کنم، برای تک‌تک مشکلات توی دنیا، یه راه حلی وجود داشته باشه.

تا این‌جا کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها*» خیلی خیلی کمکم کرده که بفهمم ذهنم دنیا رو چه شکلی می‌بینه. کمکم کرده که با ذهنم دوست بشم و برای همین هم ازش خوشم میاد:

خوش‌حالی به دنبال حل کردن مشکلات به دست می‌آید. کلمه‌ی کلیدی در این‌جا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار می‌کنید یا احساس می‌کنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت خودتان را می‌آزارید. اگر حس می‌کنید مشکلاتی دارید که نمی‌توانید حل کنید، به همین ترتیب باعث می‌شود احساس بدبختی کنید. نکته‌ی سرّی، حل کردن مشکلات است، نه این که اصلا مشکلی نداشته باشیم.

 


هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها: روشی نو برای خوب زندگی کردن، نویسنده: مارک منسن، مترجم: میلاد بشیری، انتشارات ملیکان

عنوان هم از همین کتاب:

برای یه دنیای بدون مشکل، آرزو نکن. چنین چیزی وجود ندارد. عوضش برای دنیایی پر از مشکلات خوب آرزو کن.

  • ۰۰/۰۱/۱۸
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۷)

واقعا چیز عجیبیه آدم خیلی چیزا براش حل بشن، برای چالش‌های دیگری‌ها هم بتونه راه پیدا کنه، بعد توی یه مسئله گیر کنه. و می‌دونی، عجیب‌ترش اینه که راه‌حل مسائلی که توش گیر می‌کنیم، گاهی ساده‌تر از موارد دیگه‌ست. یه جورایی نوک زبون‌مونه، جلوی چشم‌هامونه، ولی نمی‌تونیم، یا نمی‌خوایم ببینیمش. یکی دو بار تجربه‌ش کردم. 

پاسخ:
راست می‌گی. گاهی آدم فکر می‌کنه همه جا رو گشته، اما یک جای آشکار باقی می‌مونه. فکر کنم به جای این که هزاربار سر بزنیم به اون کشویی که فکر می‌کنیم شاید گم‌شده‌مون توش باشه، بهتره که یک بار هم روی میز رو خیلی سطحی و ساده نگاه کنیم.
فکر نکنم همیشه اینقدر راحت باشه اما گاهی اوقات واقعا یهو می‌بینی وقتی در اوج خستگی هستی و بی‌خیال‌ترین موجود دنیا می‌شی، یهو جواب، خیلی ساده، خودش آروم آروم میاد و در می‌زنه.

چقدر فهمیدم این پست رو.

ببین این که ذهن آدم مدام دنبال راه‌حل برای هر چیزی باشه حتی اگر گاهی اوقات باعث بشه بقیه نتونن اون آدم رو درک کنن، یا به هر نحو دیگه‌ای اذیت‌کننده بشه بازم بنظرم خیلی آپشن خوبیه. مهندسیه کاملا.

تو ذاتته :دی

پاسخ:
واقعا آپشن خوبیه و باعث می‌شه زندگی ساده‌تر بشه ولی از یه طرف هم وقتی نتونی حلش کنی، همه چیز برات شبیه تحقیر می‌شه. انگار که یک عمر هیچ کاری نکردی.

ای بابا، حالا من یه بار اعتراف کردم، شما هم از خداتون بود :دی
  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • آخ. یادم اومد این کتابه رو یکی ازم قرض گرفت و گم و گورش کرد. 

    واقعا تا یک هفته عمیقا ناراحت بودم.

    بگو که برات میک سنس می‌کنه. :(((

    پاسخ:
    مائده تو رو خدا بهم بگو که از اون روز تا حالا، کتابت رو بهت برگردونده.

    من تاحالا به مفهوم ذهن مهندسی شده فکر نکرده بودم و راستش اونقدر خودم رو دقیق تحلیل نکردم که پی ببرم بهش که جزو کدوم دسته قرار می‌گیرم.

    تو مدرسه که مشکل خاصی نداشتم و معمولا مثل تو بدون مطالعه بودم ولی عالی.

    همیشه هم حلال مشکلات بقیه بودم تو مباحث درسی.

    اما نمی‌تونم بگم برای هر مسئله‌ای راه حل دارم.

    خیلی وقتا ندارم.

    باید برم روش فکر کنم.

    پاسخ:
    فکر کنم خیلی ذهن‌ها، قابل دسته‌بندی نیستند. یعنی فکر کنم این که اسم ذهنم رو گذاشتم مهندس، درست نبوده، بیشتر منظورم یک خصوصیتی از یک بخش ذهنم بوده.
    و راستش من این خصوصیت رو توی تو هم می‌بینم. معمولا برای بقیه، خیلی مهندسی، اما کمتر دیدم برای خودت هم سریع، مهندسی‌شده عمل کنی. این رو توی یک بخشی از پادکست مجتبی شکوری هم شنیدم. می‌گفت که وقتی داستان خود آدم‌ها رو برای خودشون تعریف می‌کنی، راه حل پیدا می‌کنند و می‌گن که همه چیز راحته چون دارن به مشکل خودشون از دورتر نگاه می‌کنن، برای خودشون اما انگار پایان خطه. برای تو هم گاهی این رو دیدم، یعنی می‌دونی انگار معمولا سریع می‌تونی برای بقیه راه حل بسازی، ولی نوبت خودت که می‌شه، نمی‌گم که نمی‌تونی، اتفاقا تو معمولا خوب کنار میای با همه چیز و به درستی، ولی کمی بیشتر طول می‌کشه. البته جدیدا کمتر دیدم این رو ازت. انگار که کاملا توی برآورد شرایط، ماهر شدی؛ چه برای خودت، چه دیگران :)

    1.چرا فک کردی فقط خودت شاگرد اول بودی؟؟ :)))

    ۲. در واقع افرادی با وسواس تو یا باید ریاضی بخونن و مهندس بشن یا پژوهشگر و دانشمند.

    ۳. منم گاهی خیلی دلم می خواد صفحه مدیریت وبلاگ رو که بازم می کنم؛ اونجا ببینم کسی کامنت داده ولی اصلا اوضاع شبیه چندسال پیش که وبلاگ می نوشتم نیست؛ خودمم خیلی کمتر کامنت میذارم... میشه در مورد علتش فکر یا حتی بحث کرد. نظر خودت چیه؟

    ۴. فعلا همینا ؛)

    پاسخ:
    1. کجا چنین چیزی رو گفتم؟ واقعا فکر نکردم بهش :)) یعنی خب منطقا به تعداد سال‌های تحصیلی، مدرسه‌ها، پایه‌ها و کلاس‌ها، شاگرد اول وجود داره. کی گفتم فقط من بودم؟ گرچه من خوشحال نیستم از این قضیه و فخر نفروختم :))
    2. نمی‌دونم، فکر کنم همون بخش دانشمند بیشتر جواب می‌ده و برای همین گاهی ناامید می‌شم.
    3. آممم نمی‌دونم راستش. آره می‌شه خیلی بحث کرد. یه چیزی که هست اینه که اولا من گاهی دوست دارم برات کامنت بذارم، ولی چون گفتی که از توضیح دادن خودت خوشت نمیاد، بیخیال شدم. ولی خب اگر بدونم دوست داری، می‌شه بذارم از این به بعد :) ثانیا که فکر می‌کنم طرز نوشتن کاملا اهمیت داره. یعنی می‌دونی من اون اوائل که اجتماعی می‌نوشتم، کامنت‌هام، دو یا سه برابر بود، معمولا آدم‌ها نظری درباره‌ی نوشته‌های شخصی ندارند یا کمتر دارند. ولی من از مدل نوشتنت خوشم میاد. از این که کوتاه ولی بامحتوا می‌نویسی و این که روزمره‌هات رو به فکرهات، مرتبط می‌کنی. نمی‌دونم گاهی اوقات این قضیه‌ی ارتباطات توی سوشال مدیا، پیچیده می‌شه. ولی خب بیا قبول کنیم که خواننده‌ها هم یا بی‌رمق شدند این سال‌ها، یا خیلی کمتر وجود دارند.
    4. آممم من از هم‌صحبتی باهات واقعا لذت می‌برم.

    توی کتاب ماهی سیاه کوچولو یک جمله‌ای داره میگه: همه‌اش که نباید فکر کرد. شروع که کنی ترست می‌ریزد. 

    حالا نقل به مضمون بود. اما این رو داشته باش که یه وقتایی هم میشه جلو رفت و بعد مسیر برات روشنتر بشه. یه وقتایی حتا میشه جلو رفت و به بن‌بست رسید. اما عوضش به چیزهای مهمی دست یافت. :)

     

    پاسخ:
    قبول دارم حرفت رو. می‌ری جلو و تازه انگار اونجا فانوس رو می‌بینی. فانوس رو که دستت بگیری دیگه می‌تونی کلید برق رو پیدا کنی و همه‌چیز روشن‌تر می‌شه.
    یک کلیپی بود که حالا خیلی هم معتبر نبود، ولی حرف جالبی می‌زد. می‌گفت ما نباید دنبال خوشحال بودن یا شاد بودن باشیم. باید دنبال مفهومی مثل راضی بودن یا خرسند بودن باشیم و به خاطرش باید وقت‌هایی که حالمون خوب نیست هم حرکت کنیم. در واقع حال خیلی به حرکت کردنت ربطی نداره و می‌گفت ما فکر می‌کنیم قدیمی‌ها، افسردگی نمی‌گرفتند. اما اون‌ها این‌جوری بودند که روی حالشون اسم نمی‌ذاشتند و می‌گفتند زندگی همینه، من باید کارم رو تموم کنم به هرحال. و کارشون رو تموم می‌کردند و زندگی پیش می‌رفت. ما انگار متوقف شدیم تا حالمون خوب بشه و بعد بریم سراغ سر و سامون دادن به زندگیمون. در حالی که شاید حالمون وابسته به پیش رفتن زندگیمون باشه.

    اونجایی که نوشته بودی توی همه این سالها من همونی بودم که همتون ازش متنفرید باعث شد برداشت کنم فکر کردی فقط خودت شاگرد اول بودی :  دی

    پاسخ:
    نه بیشتر به خاطر این گفتم که همیشه کلاس‌ها رو شلوغ می‌کردم و هیچ درسی هم نمی‌خوندم، اما در نهایت نتیجه‌اش متفاوت از رفتارم بود. بیشتر اعصاب‌خردکنه برای بقیه.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی