بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پذیرش» ثبت شده است

سلام.

ما وقتی بچه بودیم، مامانم بهمون شیر گرم می‌داد تا آروم بخوابیم. همیشه هم کنارش موز هم می‌ذاشت تا مزه‌ی شیر رو دوست داشته باشیم. و من عاشق مزه‌ی شیر و موز بودم و واقعا عصبانی می‌شدم وقتی کسی این ترکیب رویایی رو تبدیل می‌کرد به شیر موز. به هرحال. دیشب مامانم خوابش نمی‌برد و پاشد موز خورد. موز خالی! بدون شیر! در واقع موضوع اصلی همیشه شیر بوده، ولی انگار کلا فراموش شده و فقط اون بخش زردش باقی مونده.

من خیلی می‌ترسم که وقتی بزرگ شدم این شکلی بشم. یعنی مثلا یه کاری رو شروع کنم و فقط ادامه‌اش بدم چون شروعش کردم (البته الان هم شبیه این بخشش هستم.) و بعد یادم بره که اصلا چرا شروعش کرده بودم! برای همین مثلا دائم با خودم تکرار می‌کنم که چی شد که اومدم توی این رشته. یا مثلا هی از خودم می‌پرسم «اخترزیست مگه چه‌اش بود؟». تقریبا یک سال و خرده‌ای هست که هر روز بلااستثناء از دلایل این که دوستت دارم برای خودم سخنرانی می‌کنم. معمولا هم اینطوری نیست که همه‌ی سخنرانی‌ام برام قانع‌کننده باشه، ولی حواسم هست که اون جرقه‌ی اولیه رو فراموش نکنم.

توی یکی از مصاحبه‌هامون با یکی صحبت کردیم که توی ایمنی‌ مخاطی پست‌دکتراش رو گرفته بود و بعدش یهو تصمیم می‌گیره بره بهداشت عمومی بخونه و این کار رو می‌کنه و کلا هم دیگه کارش می‌ره روی حوزه‌ی بهداشت عمومی. اصلا این فرد خیلی عجیبه ولی برای من نمونه‌ی یک آدم واقعا متفکره که هرلحظه نشسته منتظر یه نشونه از درست یا غلط بودن مسیرش. نه این که بخوام تا اون مقطع راه اشتباه برم و بعدش بالاخره راهم رو انتخاب کنم، ولی واقعا دوست دارم که یک چنین تصویر متفکری از خودم ارائه بدم و حداقل خودم بدونم با خودم چند چندم. یه جایی از مصاحبه‌اش گفته بود:

این شکلی نیست که آینده‌اتون به این راحتی بسته بشه و کسی که تجربه‌­های خیلی گوناگون و متنوعی داره، خیلی راحت‌­تر می­‌تونه شرایطش رو عوض کنه و بره توی مسیر دیگری و اون رو امتحان کنه که اگر اون نشد باز بره توی مسیر دیگه­‌ای. و این نگرانی نباشه که ای وای من الان باید چه کار کنم. صرفا راهی رو که با اطلاعاتی که الان دارید، به نظرتون درست­‌تره، پیش ببرید و هر از گاهی چک کنید که آیا این مسیر درستیه یا نه؟ آینده‌­اش چه شکلیه؟ با اطرافیانش آدم صحبت می‌­کنه و می‌بینه که آیا من رو خوشحال می‌­کنه؟ آیا به زندگی من معنا می‌­ده؟ و اگر آره، که ادامه می‌ده و اگه نه که یک تغییری روش ایجاد می­‌کنه، همین.

ببین من برای بزرگی‌ام همین روحیه‌ی شجاع آسون‌گیر متفکر رو می‌خوام که زندگی براش مهم‌تر از دیسیپلین باشه و البته زیست‌شناس تکامل مولکولی باشه ترجیحا. (.I just need a light at the end of the tunnel)

  • جوزفین مارچ

نور من، سلام.

موقعی که به دنیا آمدی، از بدن گرمت تمنا کردیم که گریه کند. می‌خواستیم مطمئن شویم این زندگی که در آن آوردیمت را می‌خواهی. خواستی. گریه کردی و ما عمیقا لبخند زدیم، چون تو نور امیدی و باید در قلب خودت امیدوار می‌بودی.

جانم، در زندگی‌ات زیاد اشک بریز. زیاد گریه کن. زیاد تمنا کن. این روزها من زیاد گریه می‌کنم؛ به خودم می‌آیم و می‌بینم اشک‌هایم آن‌قدر سبک شده‌اند که دیگر حتی حسشان نمی‌کنم. تو هم آن‌قدر اشک بریز که دیگر نفهمی کی چشم‌هایت خیس است و کی نه.

وقتی‌هایی که گریه می‌کنی یعنی هنوز ته قلبت امید داری. یعنی داری با زبان بی‌زبانی شکایت می‌کنی که «اوضاع می‌توانست بهتر از این باشد، اما دنیا نخواست و نشد.» و همین که می‌دانی اوضاع می‌توانست بهتر از این باشد، یعنی حالت بهتر می‌شود؛ یعنی می‌دانی که بالاخره روزی می‌رسد که آن‌قدر سگ‌دو خواهی زد تا بتوانی روی دنیا را کم کنی و آن زیبایی بی‌نهایتش را به چشم ببینی.

می‌دانی عمر مادر، من همیشه یک تصویر نسبتا دلهره‌آور از افرادی که دیگر پاک ناامیدند، دارم. که نابودی‌شان به دست خودشان، متصل است به یک اتفاق خوب؛ به یک مهمانی، یک بستنی، یک رقص، یک جوک. خبری از گریه و غم نیست؛ چون می‌دانی که غم دیگر به دردت نمی‌خورد. دیگر دستت را نمی‌گیرد و بلندت نمی‌کند و پشت کوه‌های تاریک را نشانت نمی‌دهد. دیگر به تو این نوید را نمی‌دهد بالاخره تمام خواهد شد. دیگر انگار اشکی نداری که خورشید غروب کرده است؛ چون می‌دانی که خورشیدی از اول نبوده و قرار نیست دیگر طلوع کند. پس اشک‌هایت به چه دردی می‌خورد؟ من این تصویر عمیق و پردلهره را از اتفاقات خوب گره‌خورده به افرادی که از بالای پل‌ها و ساختمان‌های بلند پرت می‌شوند، در ذهنم دارم و فکر می‌کنم تا وقتی می‌توانی اشک بریزی یعنی امیدی به دنیا هست و به این که نگاهت از دوده‌های شهر، شسته شود و تو زیبایی ببینی و نور.

نورم، من این روزها زیاد گریه می‌کنم و آرورا در آلبوم جدیدش یک آهنگ دارد که اشاره می‌کند «همه‌چیز اهمیت دارد» و زمانی که پشت فرمون چراغ قرمز را تار و غرق‌شده در آب می‌دیدم، ناغافل آهنگ تا صبح فردای گروه پالت پخش شد. این یعنی هنوز باید منتظر دیدن زیباترین ستاره‌ی چشمک‌زن عمرم بمانم و این یعنی، امیدوارم که وجود داشته باشد.

  • جوزفین مارچ

سلام.

بعد از اون پستم که داشتم درباره‌ی تایپ شخصیتی حرف می‌زدم، رفتم دوباره آزمونش رو بدم، چون می‌دونی، واقعا حال می‌ده زدن این تست‌های شخصیتی. توی آزمایشگاه بودم و منتظر این که کار سانتریفیوژ بچه‌هام تموم شه و بتونم پلازمیدهاشون رو استخراج کنم و حدودا یک ربعی بی‌کار بودم. یکی از سوال‌هاش این مضمون رو داشت که ترجیح می‌دید با آدم‌ها طبق شرایط و احساساتشون برخورد کنید یا طبق عدالت و قانون؟ از سرپرستم پرسیدم و گیج شده بود. با مسئول اصلی آزمایشگاه هم صحبت کردیم سه تایی و من به این نتیجه رسیدم که ترجیح می‌دم در ارتباطات بین فردی، احوالات شخصی رو تاثیر بدم اما در سطح کلان‌تر، مثلا کلاس، جامعه یا بین‌الملل، نباید چنین چیزهایی تاثیرگذار باشه و حق و ناحق بشه.

من، ترجیح می‌دم که طبق احساسات و شرایط برخورد کنم. اما انگار به خودم اجازه‌ی این رو نمی‌دم که طبق این قضیه باهام برخورد بشه. مثلا من این ترم خیلی سختی کشیدم و به خاطر شرایطم چندتا از کوییزهای هفتگی ژنتیک رو از دست دادم که احتمالا می‌شه دو تا سه نمره. به هرحال می‌تونستم بهش بگم که مثلا سر اون کوییزه، من توی راه بیمارستان بودم و باز هم توی بی‌آرتی دست نکشیدم و امتحانش رو دادم، ولی خب گند زدم. یا نمی‌دونم، صرفا حالم خوب نبود. شب پیشش گریه کرده بودم و صبحش ساعت 8 خواب مونده بودم، برای همین به امتحان نرسیده بودم. قاعدتا ولی نگفتم به استاد. می‌دونی، فقط به اون چه که من چه‌ام بوده؟ می‌تونستم ترمم رو حذف کنم اگه این قدر شرایطم افتضاح بوده. یا مثلا بچه‌های دیگه چی‌کار کنن آخه؟ اون‌ها بیدار شدن و من نشدم. دلیلم عادلانه نبوده که بیدار نشدم. به هرحال خربزه و لرزش با هم میان دیگه و اگه قراره یه ترم عقب نیفتم باید پای لرزش هم وایسم.

یا مثلا من حقیقتا از خانواده‌ام می‌ترسم. کاری هم باهام ندارند ها. تهش تشر و سرزنش و دعواست، ولی از همین دعواهای کوچک هم می‌ترسم. حتی تا حد فوبیا. ولی وقتی بهم می‌گن که چرا بهمون نگفتی، به نظرم جواب این سوال این نیست که «چون ترسیدم.» می‌دونی، این خیلی احساسیه و توی قانون، هیچ جا نوشته نشده که اگه کسی احساس ترس داشت، حق با اونه. انگار من یک قاضی درون دارم که خودم رو قبل از مواجهه با چیزهای مختلف قضاوت می‌کنه و دلایلی که دارم رو دونه دونه حذف می‌کنه. فقط چیزهایی باقی می‌مونه که بتونم بگم دو دوتا چهارتا. فقط چیزهایی همین‌قدر ملموس. مثلا احتمالا تنها توجیه قابل قبول برای دیر کردن اینه که «توی راه مُردم.» و این فقط درباره‌ی خودمه. فقط برای وقتیه که باید خودم به چراهای بقیه جوابی بدم و معمولا با اون قاضی درونی جوابی جز سکوت برام باقی نمی‌مونه.

یه بار الهام داشت می‌گفت که انگار توی قانون امریکا تصویب کردند که از افرادی که مهاجرت می‌کنند فلان‌دست سوال‌ها رو نپرسید، چون ناراحتشون می‌کنه. و من باورم نمی‌شد که افرادی، مثل قانون‌گذارهای بزرگ‌ترین قدرت جهانی، به احساسات کوچک یک فرد توجه می‌کنند. اگه قانون امریکا اجازه می‌ده که تو ناراحت بشی، مضطرب بشی، اذیت بشی یا هزار چیز روحی و روانی دیگه، تو چرا به خودت این اجازه رو نمی‌دی عزیزم؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

من خوب می‌دونم یکی از مراحل بزرگ شدن، پذیرشه. پذیرش مسئولیت، پذیرش نگون‌بختی، پذیرش محبت، پذیرش طبیعت و ...

از طرفی منِ بیست سال و یازده ماه و چهارده روزه، رسیدم به پذیراترین نسخه‌ی خودم و می‌تونم به زهرای ابتدای بیست سالگی پوزخندهای واقعا حساب‌شده‌ای بزنم. تونستم قوانین طبیعت و اجتماع رو بپذیرم، تونستم «تو» و محبتت رو بپذیرم، تونستم کمبودها، تغییرها، ناهم‌گونی و واقعیت رو بپذیرم و از همه مهم‌تر تونستم خودم رو بپذیرم.

چند روز پیش، مشاور (که شاید پنجاه درصد حرف‌هاش باد هوا بود ولی خب پنجاه درصدش واقعا حرف حساب بود.) بهم گفت که «تو هنوز به پذیرش نرسیدی. اگه قراره مسیری هم پیش بری، باید این پذیرش رو توی خودت قوی کنی.» من بهش اعتراض کردم، واقعا عصبانی شدم. گفتم پذیرش بیشتر از این که فلان کار رو می‌کنم، بدون این که ذره‌ای غر بزنم؟ همون‌جا و از همون اعتراضم، راستش خودم هم فهمیدم که این پذیرش هنوز برام به اندازه‌ی کافی درونی نشده. به هرحال، بهم گفت تو هنوز توی مرحله‌ی آرزویی. با خودت می‌گی «حالا این کار رو می‌کنم ولی کاش این‌طور نبود.» با خودت فکر می‌کنی «اگه آدم‌ها فلان‌طور فکر می‌کردند، دنیا زیباتر می‌شد.» راست می‌گفت، ولی راستش عمیقا فکر می‌کنم پذیرش بدون کنش، اسمش پخمگی هست نه پذیرش آگاهانه. همین رو گفتم. گفت حق با توئه ولی فقط توی همین جمله‌ات، نه برای آرزوت. آرزوت واقع‌گرایانه نیست و تا ابد هم دنبالش بدویی، هیچ اتفاقی نمی‌افته. راست می‌گفت ولی من مقاومت می‌کردم چون به پذیرش واقعی و ناخودآگاه نرسیده بودم.

با این که هنوز شونزده روز از پروژه‌ی «باور قلبی، روتین، غرق‌شدگی» باقی مونده ولی بیست و یک سالگی، قراره سال پذیرش باشه. امیدوارم قلبم طاقت داشته باشه.

  • جوزفین مارچ