بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

Life fades in the cuts and the struggles

شنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۰، ۱۰:۴۴ ب.ظ

سلام.

ما وقتی بچه بودیم، مامانم بهمون شیر گرم می‌داد تا آروم بخوابیم. همیشه هم کنارش موز هم می‌ذاشت تا مزه‌ی شیر رو دوست داشته باشیم. و من عاشق مزه‌ی شیر و موز بودم و واقعا عصبانی می‌شدم وقتی کسی این ترکیب رویایی رو تبدیل می‌کرد به شیر موز. به هرحال. دیشب مامانم خوابش نمی‌برد و پاشد موز خورد. موز خالی! بدون شیر! در واقع موضوع اصلی همیشه شیر بوده، ولی انگار کلا فراموش شده و فقط اون بخش زردش باقی مونده.

من خیلی می‌ترسم که وقتی بزرگ شدم این شکلی بشم. یعنی مثلا یه کاری رو شروع کنم و فقط ادامه‌اش بدم چون شروعش کردم (البته الان هم شبیه این بخشش هستم.) و بعد یادم بره که اصلا چرا شروعش کرده بودم! برای همین مثلا دائم با خودم تکرار می‌کنم که چی شد که اومدم توی این رشته. یا مثلا هی از خودم می‌پرسم «اخترزیست مگه چه‌اش بود؟». تقریبا یک سال و خرده‌ای هست که هر روز بلااستثناء از دلایل این که دوستت دارم برای خودم سخنرانی می‌کنم. معمولا هم اینطوری نیست که همه‌ی سخنرانی‌ام برام قانع‌کننده باشه، ولی حواسم هست که اون جرقه‌ی اولیه رو فراموش نکنم.

توی یکی از مصاحبه‌هامون با یکی صحبت کردیم که توی ایمنی‌ مخاطی پست‌دکتراش رو گرفته بود و بعدش یهو تصمیم می‌گیره بره بهداشت عمومی بخونه و این کار رو می‌کنه و کلا هم دیگه کارش می‌ره روی حوزه‌ی بهداشت عمومی. اصلا این فرد خیلی عجیبه ولی برای من نمونه‌ی یک آدم واقعا متفکره که هرلحظه نشسته منتظر یه نشونه از درست یا غلط بودن مسیرش. نه این که بخوام تا اون مقطع راه اشتباه برم و بعدش بالاخره راهم رو انتخاب کنم، ولی واقعا دوست دارم که یک چنین تصویر متفکری از خودم ارائه بدم و حداقل خودم بدونم با خودم چند چندم. یه جایی از مصاحبه‌اش گفته بود:

این شکلی نیست که آینده‌اتون به این راحتی بسته بشه و کسی که تجربه‌­های خیلی گوناگون و متنوعی داره، خیلی راحت‌­تر می­‌تونه شرایطش رو عوض کنه و بره توی مسیر دیگری و اون رو امتحان کنه که اگر اون نشد باز بره توی مسیر دیگه­‌ای. و این نگرانی نباشه که ای وای من الان باید چه کار کنم. صرفا راهی رو که با اطلاعاتی که الان دارید، به نظرتون درست­‌تره، پیش ببرید و هر از گاهی چک کنید که آیا این مسیر درستیه یا نه؟ آینده‌­اش چه شکلیه؟ با اطرافیانش آدم صحبت می‌­کنه و می‌بینه که آیا من رو خوشحال می‌­کنه؟ آیا به زندگی من معنا می‌­ده؟ و اگر آره، که ادامه می‌ده و اگه نه که یک تغییری روش ایجاد می­‌کنه، همین.

ببین من برای بزرگی‌ام همین روحیه‌ی شجاع آسون‌گیر متفکر رو می‌خوام که زندگی براش مهم‌تر از دیسیپلین باشه و البته زیست‌شناس تکامل مولکولی باشه ترجیحا. (.I just need a light at the end of the tunnel)

  • ۰۰/۱۱/۰۹
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۲)

  • ساجده طالبی
  • می‌دونی، یک قدرت و آزادکی و آرامشی داره هم‌زمان این روند. ولی خب گاهی مضطرب‌کننده و مبهم هم هست.

    پاسخ:
    می‌فهمم. انگار دائم می‌خوای مچ خودت رو بگیری. ولی من فکر می‌کنم ترجیح می‌دم به جای این که آخرش اشتباهی و بدون فکر به یه کاری فقط ادامه بدم، این آرامشم رو هزینه‌اش کنم. یعنی یه جورهایی به قیمت آرامش، داری تضمین آینده رو می‌خری.
  • ارکیده ‌‌‌‌
  • پست تلنگرانه خوبی بود :)

    پاسخ:
    چه خوب :) 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی