چهار.
سلام.
گاهی اوقات فکر میکنم هیچ چیزی در این دنیا ارزش این را ندارد که به خاطرش مجبور شوم با آدمهایی دوست شوم. هرچندوقت یکبار فکر میکنم که بدون دوست هم زنده میمانم و از پس تمام دنیا به تنهایی برمیآیم. یک روزهایی میرسد که دوست دارم هر گروه دوستیای که وجود دارد را به آتش بکشم و به هم بریزم و از آن بیرون بزنم، چون به هرحال در نهایت همهی انسانها تنها و تنها و تنها به فکر خودشانند و دیده شده که در تنهایی هم زنده میمانند.
همیشه آدم تنهایی بودم، آدم به اشتراک گذاشتن لحظاتم نبودم و فکر نمیکنم به این زودی بتوانم از این آدمی که هستم، جدا شوم. نمیدانم این یکی از مشکلات کمالگرایی ست یا این که نمیتوانم تصور کنم که در کارهایم به فرد دیگری هم محتاجم؛ میدانی من اسطورهی عصبی شدن در کارهای گروهیام، چه پروژهی دانشگاه باشد و چه یک آشپزی کوتاه دونفره با خواهرم. آنقدر که درخواست کمک برای من سخت است هیچ چیز دیگری نیست. من یاد گرفتم که خودم دست راستم را لاک بزنم. یاد گرفتم که موهایم را خودم ببافم. از بچگی یاد گرفتم که به خودم دیکته بگویم و در درسهایم به جای سوال پرسیدن از معلم یا بچههای دیگر کلاس، آنقدر خودم فکر کنم تا به جواب برسم. این که برای خودم آهنگ بگذارم و اتاقم را مرتب کنم یا پادکست گوش کنم و خانه را جارو بکشم و غذا درست کنم. دوست ندارم کسی در کارم دخالت کند، دوست دارم صفر تا صد یک کار برای خودم باشد. میدانی من یاد گرفتم که بدون کمک بقیه هم میشود زندگی کرد و این حتی بهینهتر است. گاهی بقیه را تا سر حد جنون دیوانه میکنم. یک بار دوستم وسط سالن مطالعه سال کنکور، بر سرم فریاد کشید که یعنی واقعا من هیچ سوالی از او ندارم و چرا تحقیرش میکنم با سوال نپرسیدنم؟ یا چندبار خواهرم تا حد التماس از من خواسته که بگویم چه کاری میتواند برایم انجام دهد؟ قضیه این است که انسان تنهاست و تنهایی بهینه است. انرژیات صرف چیزهای واقعیتری میشود و روابط اذیتت نمیکنند.
بعد اما اکثر روزها تلاش میکنم که رفتارهای بدم را لاپوشانی کنم، از دوستانم عذرخواهی کنم و سعی میکنم بینشان مقبول باشم؛ نه که انرژی ماورایی بگذارم اما به هرحال راضی به بد بودن هم نیستم. گاهی محض دلخوشی سر حرفی را با آنها باز میکنم که مغزم میگوید این حرف در پیشرفت دنیا تاثیری ندارد. جدیدا هم گاهی سوالهایی که میتوانم خودم به سختی و با تلاش بیشتر به جوابشان برسم از آنها میپرسم و درنهایت برای این که دیوانه نشوم، خودم از اول دنبال جوابش میروم. همه اینها هست نه چون فکر میکنم یک روز به دوستانم نیاز دارم، نه. گفتم که من آدم تنهاییام. تنها چون دنیا بدون آنها آنقدر کوچک است که دیگر ارزش زندگی کردن ندارد؛ بدون دوستانم، بدون داستانها و بدون زیباییهای کوچک و جزئی.
در این چله گویا قرار است به این سوال جواب دهم که چرا وبلاگ؟ واقعا میپرسی که چرا وبلاگ؟! خب به خاطر پیچیدگی داستانهای زندگیهای مختلف ، به خاطر رشد تفکراتم که در این مورد اعتراف میکنم که تنهایی و بدون بقیه به پوچی محض میرسم و مهمتر از همه به خاطر فرهیختگان1، اهل بیتم2 و بلاگردون :)
1. فرهیختگان: غبطهبرانگیزترین جمع دنیا و روشنای چشم بلاگرها :)
2. اهل بیت: دوستان وبلاگی که دلخوشم به بودنشان و بدون آنها کوچ، نوشتن و خواندن و در اغلب اوقات برگشتن، ممکن نبود :)
- ۹۹/۱۱/۲۷
آه قلب فرهیختگان @_@
میدونی مزیت این کارت استقلاله، روی پای خودت ایستادن، البته که هزینه داره، البته که رنج میکشی و البته که تنهایی زیاد خوب نیست اما به نظر من شاید بشه گفت فوایدش از ضررهاش بیشتره :)
وقتایی که میگی دوست نداری با جمع باشی، وقتایی که میگی از روابط رنج میکشی هربار از خودم میپرسم یعنی من هم تو دایرهی همین روابطم؟ یعنی در روابط با من هم تظاهر به خوشحالی و راحتی میکنه در حالی که داره رنج میکشه و مدام به بلاک و قطع ارتباط فکر میکنه؟ راستش جوابی براش ندارم، شاید هم هیچوقت قطعی مطمئن نشم اما قطعا من از ارتباط با تو خوشحالم و از صحبت کردن باهات لذت میبرم ، خصوصا امروز که فهمیدم ممکنه بتونیم با هم تیم خوب و خلاقی باشیم :))
فرهیختگان از اینکه تو توی جمع ۱۳ نفرهشون هستی قلبشون ذوق زده است و از صمیم قلبشون خوشحالن گیانم :)