بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

چهار.

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۱۵ ق.ظ

سلام.

گاهی اوقات فکر می‌کنم هیچ چیزی در این دنیا ارزش این را ندارد که به خاطرش مجبور شوم با آدم‌هایی دوست شوم. هرچندوقت یک‌بار فکر می‌کنم که بدون دوست هم زنده می‌مانم و از پس تمام دنیا به تنهایی برمی‌آیم. یک روزهایی می‌رسد که دوست دارم هر گروه دوستی‌ای که وجود دارد را به آتش بکشم و به هم بریزم و از آن بیرون بزنم، چون به هرحال در نهایت همه‌ی انسان‌ها تنها و تنها و تنها به فکر خودشانند و دیده شده که در تنهایی هم زنده می‌مانند.

همیشه آدم تنهایی بودم، آدم به اشتراک گذاشتن لحظاتم نبودم و فکر نمی‌کنم به این زودی بتوانم از این آدمی که هستم، جدا شوم. نمی‌دانم این یکی از مشکلات کمال‌گرایی‌ ست یا این که نمی‌توانم تصور کنم که در کارهایم به فرد دیگری هم محتاجم؛ می‌دانی من اسطوره‌ی عصبی شدن در کارهای گروهی‌ام، چه پروژه‌ی دانشگاه باشد و چه یک آشپزی کوتاه دونفره با خواهرم. آن‌قدر که درخواست کمک برای من سخت است هیچ چیز دیگری نیست. من یاد گرفتم که خودم دست راستم را لاک بزنم. یاد گرفتم که موهایم را خودم ببافم. از بچگی یاد گرفتم که به خودم دیکته بگویم و در درس‌هایم به جای سوال پرسیدن از معلم یا بچه‌های دیگر کلاس، آن‌قدر خودم فکر کنم تا به جواب برسم. این که برای خودم آهنگ بگذارم و اتاقم را مرتب کنم یا پادکست گوش کنم و خانه را جارو بکشم و غذا درست کنم. دوست ندارم کسی در کارم دخالت کند، دوست دارم صفر تا صد یک کار برای خودم باشد. می‌دانی من یاد گرفتم که بدون کمک بقیه هم می‌شود زندگی کرد و این حتی بهینه‌تر است. گاهی بقیه را تا سر حد جنون دیوانه می‌کنم. یک بار دوستم وسط سالن مطالعه سال کنکور، بر سرم فریاد کشید که یعنی واقعا من هیچ سوالی از او ندارم و چرا تحقیرش می‌کنم با سوال نپرسیدنم؟ یا چندبار خواهرم تا حد التماس از من خواسته که بگویم چه کاری می‌تواند برایم انجام دهد؟ قضیه این است که انسان تنهاست و تنهایی بهینه است. انرژی‌ات صرف چیزهای واقعی‌تری می‌شود و روابط اذیتت نمی‌کنند.

بعد اما اکثر روزها تلاش می‌کنم که رفتارهای بدم را لاپوشانی کنم، از دوستانم عذرخواهی کنم و سعی می‌کنم بینشان مقبول باشم؛ نه که انرژی ماورایی بگذارم اما به هرحال راضی به بد بودن هم نیستم. گاهی محض دلخوشی سر حرفی را با آن‌ها باز می‌کنم که مغزم می‌گوید این حرف در پیشرفت دنیا تاثیری ندارد. جدیدا هم گاهی سوال‌هایی که می‌توانم خودم به سختی و با تلاش بیشتر به جوابشان برسم از آن‌ها می‌پرسم و درنهایت برای این که دیوانه نشوم، خودم از اول دنبال جوابش می‌روم. همه‌ این‌ها هست نه چون فکر می‌کنم یک روز به دوستانم نیاز دارم، نه. گفتم که من آدم تنهایی‌ام. تنها چون دنیا بدون آن‌ها آنقدر کوچک است که دیگر ارزش زندگی کردن ندارد؛ بدون دوستانم، بدون داستان‌ها و بدون زیبایی‌های کوچک و جزئی.

در این چله گویا قرار است به این سوال جواب دهم که چرا وبلاگ؟ واقعا می‌پرسی که چرا وبلاگ؟! خب به خاطر پیچیدگی داستان‌های زندگی‌های مختلف ، به خاطر رشد تفکراتم که در این مورد اعتراف می‌کنم که تنهایی و بدون بقیه به پوچی محض می‌رسم و مهم‌تر از همه به خاطر فرهیختگان1، اهل بیتم2 و بلاگردون :)

 

1. فرهیختگان: غبطه‌برانگیزترین جمع دنیا و روشنای چشم بلاگرها :)

2. اهل بیت: دوستان وبلاگی که دلخوشم به بودنشان و بدون آن‌ها کوچ، نوشتن و خواندن و در اغلب اوقات برگشتن، ممکن نبود :)

  • ۹۹/۱۱/۲۷
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۷)

آه قلب فرهیختگان @_@

 

میدونی مزیت این کارت استقلاله، روی پای خودت ایستادن، البته که هزینه داره، البته که رنج می‌کشی و البته که تنهایی زیاد خوب نیست اما به نظر من شاید بشه گفت فوایدش از ضررهاش بیشتره :)

وقتایی که میگی دوست نداری با جمع باشی، وقتایی که میگی از روابط رنج می‌کشی هربار از خودم میپرسم یعنی من هم تو دایره‌ی همین روابطم؟ یعنی در روابط با من هم تظاهر به خوشحالی و راحتی میکنه در حالی که داره رنج میکشه و مدام به بلاک و قطع ارتباط فکر میکنه؟ راستش جوابی براش ندارم، شاید هم هیچ‌وقت قطعی مطمئن نشم اما قطعا من از ارتباط با تو خوشحالم و از صحبت کردن باهات لذت میبرم ، خصوصا امروز که فهمیدم ممکنه بتونیم با هم تیم خوب و خلاقی باشیم :))

 

فرهیختگان از اینکه تو توی جمع ۱۳ نفره‌شون هستی قلبشون ذوق زده است و از صمیم قلبشون خوشحالن گیانم :)

 

پاسخ:
آه فرشته از حضور به موقع و سر وقتت این‌جا *-*

من راستش فکر می‌کنم تنهایی همیشه اونقدری که شعرها و داستان‌ها و آدم‌ها می‌گن، ناراحت‌کننده و سخت نیست. برای من تنهایی، شبیه لباس‌های رنگارنگ و دامن‌های بلندی‌ هست که صاحبشون داره یکه می‌دوه و بلندبلند آواز می‌خونه. خب نمی‌دونم احتمالا همین تصور فانتزی‌ام هم باعث می‌شه ممزوج شدن با اعمال جمعی، این‌قدر برام سخت باشه.
این که می‌گی اتفاق افتاده یا نه؟ نمی‌دونم ولی احتمالا آره. من اوقات زیادی بی‌حوصله‌ام اما می‌تونی مطمئن باشی توی اون اوقات بی‌حوصلگی‌ام کنارت نبودم. می‌دونی من از این نظر واقعا عاقلم. وقتی می‌بینم دارم کم کم به اون مود ناخوشم نزدیک می‌شم، سریع خودم رو دور می‌کنم. چون نمی‌خوام دوست‌داشتنی‌هام رو از دست بدم و چون (قبلا نوشته بودم) من واقعا برای زنده موندن به کسی که بتونم باهاش صحبت کنم یا ببینمش نیاز دارم وگرنه خودم از فکرها و صداهای توی مغز خودم سر درنمیارم. به هرحال این که گاهی خودم رو از دوست‌داشتنی‌هام دور می‌کنم به اون‌ها برنمی‌گرده و به خودم برمی‌گرده. قضیه اینه که تو و دوست‌های دیگه‌ام اون‌قدر برام خوبید که حتی در بی‌حوصله‌ترین اوقاتم هم دوست داشتنتون رو حس می‌کنم :) نمی‌دونم چه‌قدر تونستم منظورم رو برسونم ولی می‌تونی مطمئن باشی فقط یه بار خواستم که بلاکت کنم و همون یه باری بود که یک قادری رو از مقام لعنتی بودن، پایین آوردی :دی

و آه فرشته ما باید تیممون رو تشکیل بدیم و همه رو زخمی کنیم :دی

آه قلبم از این زیباترین جمع دنیا و مافیها که برام شبیه یک خانواده‌ی دوم شده:))
  • آشنای غریب
  • پدر من نیز تقریبا همه کاراشو خودش انجام میده

    تا حالا نشنیدم بهم بگه برام آب بیار مگر اینکه به همه بیارم اونم بخوره .

    یا مثلا یکروز که تقریبا علائم سرماخوردگی داره و میخواد دلنوشته دم کنه . خودش میره و برا خودش درست میکنه 

    و من برعکس اونم 

    هر کی سرپا باشه بهش کار محول میکنم . فلانی گوشیمو از روی میز میدی بهم ؟ و الی آخر 

    البته از اونایی نیستم که میرن حموم و آخرش داد میزنن حوله )یوقت سوء تفاهم شه)

     و اما از فرهیختگان 

    خیلی از روزا بهم کمک کردین خیلی پشت هم بودیم 

    همین دیشب اگه تو و گلاویژ نبودین نمیدونستم چه کنم؟

    و خب افتخار میکنم به خودم که در گروهی هستم که ته تغاریش شما باشین.

     

    پاسخ:
    خب فکر کنم بعدا دختر من، همین‌هایی که تو درباره‌ی پدرت گفتی رو برای من بنویسه :))
    و امیدوارم دخترم مثل تو نباشه، چون من حوصله ندارم کارهای یک نفر دیگه بیفته به دوشم. اون‌قدر غر می‌زنم که مجبور می‌شه به جای توصیف من، فقط برام فحش بنویسه :دی

    آه دایی‌ترین بلاگر دنیا :) ممنونم که من رو و دوتا بچه‌ی طفلی دیگه رو به خواهرزادگی قبول کردی :)
  • پَـــــر واز
  • با بیشتر حس هایی که داشتی همزاد پنداری میکنم...اینکه دوست داری صفرتاصد کاری رو خودت انجام بدی درک میکنم...و به نظرم گاهی وقت ها ارتباط نیازه اینکه آدم بتونه کمی از احساساتش به دیگران بگه باعث می شه که روحش سبک تر شه...مثل همین وبلاگ نویسی خودمون:)

    خوشحالم که واسه ی خودت اینجا کسایی رو داری که باهاشون به آرامش میرسی^_^

    پاسخ:
    جایی خونده بودم از کمال‌گرایی و عدم اطمینان به بقیه میاد. فکر کنم درست باشه این توصیفات!

    ممنونم پرواز عزیزم. کم‌کم تو هم داری به دایره‌ی اهل بیت وارد می‌شی و توی پست‌ها، همراهمی :)
  • بانوچـه ⠀
  • نمی‌خوام بگم به این دلیل و این دلیل با نظرت مخالفم پس بیا و برگرد از این نظر :دی

    البته که تنها فقط خداست و انسان موجود اجتماعی‌ای هست. اما اینکه هر کسی یاد بگیره روی پای خودش بایسته و به دیگران محتاج نباشه واقعا یک هنر و مهارته. اما اگر در این استقلال و خوداتکایی تعادل برقرار بشه به نظرم بهتره. نشه مثل من که یه روز حتی از گفتن حالم به دیگری عاجز بودم و چقدر اون تنهایی اون جا عاجزانه و طفلکی بود.

    البته این که اون دیگری کی باشه و چقدر ارزشش رو داشته باشه هم خودش بحث مفصلی می‌طلبه.

    در آخر اینکه خوشحالم که بلاگردون بهانه‌ای شد که باهات آشناتر بشم قشنگ دوست‌داشتنی.

    پاسخ:
    فکر می‌کنم کمی منظورمون از مفهوم تنهایی متفاوته و خب این تنهایی با اونی که فقط برای خداست متفاوته، گرچه جدیدا به خاطر استرس و اضطراب و دوری از جمع‌ها به مراتبی از اون تنهایی مختص خدا که یعنی کسی  اطرافت نباشه و خودت باشی و خودت دارم علاقه‌مند می‌شم ولی خب برای انسان، چیز درست و خوبی نیست و باید سعی کنم جلوش رو بگیرم. اما خب برای این که دقیقا منظورم رو متوجه بشی پاسخ کامنت فرشته یا پرواز شاید خوب باشه.
    ولی چه‌قدر از اون مفهوم تعادل که مطرح کردی، خوشم اومد و این که گفتی اون تنهایی حاصل از عدم ارتباط با اطرافیان، عاجزانه بوده. می‌دونی آدم وقتی توشه، تقدیس و ارزشمندش می‌کنه در نگاهش و به خودش جنبه‌ی قربانی می‌ده اما ازش که درمیاد می‌بینه فقط طفلکی و عاجز بوده :) ممنون که یادآوری کردی بهم :)

    من هم نظرم رو توی پست تولدت و یکی دوتا کامنت گفتم درباره‌ی آشناییمون :) خوشحالم که روزی رسیده که بانوچه‌ی دوست‌داشتنی که وجهه‌ی رفاقت ثریا، خیلی خیلی دوست‌داشتنی‌ترش می‌کنه این‌جا کامنت می‌ذاره و درباره‌ آشنایی باهام ابراز خرسندی می‌کنه :) 

    از اینکه توی این سن اینقدر حس استقلال و خودکفایی داری خوشحالم. این چیزیه که خیلی‌هامون نتونستیم بهش دست پیدا کنیم. خب این وابستگی گاهی واقعا آزاردهنده می‌شه. مثلا خواهر من در تک‌تک کارهاش باید یه دستیار داشته باشه، حتی اگه اون کار مد نظر املت درست کردن باشه:)

    اما از یه طرف دیگه این عدم احساس نیاز به دیگری، یکم جای بحث داره، ولی چون می‌شناسمت و درکت می‌کنم پس بحثی هم نمی‌کنم چون می‌دونم که آدم‌ها با هم متفاوتن و این تفاوت هیچ ایرادی بهش وارد نیست.

    اما عمیقا احساس پوچی می‌کنم وقتی می‌بینم غصه‌داری و کاری از دستم بر نمیاد برات بکنم.
    از اینکه یه روز گرم تابستونی اومدی توی گروه فرهیختگان، بسی خوشحالم. انگار یه حلقۀ اتصال خیلی ارزشمند بودی و ما کمت داشتیم.

    همین طور در بلاگردون. اومدنت سرشار شدن کلی انرژی به تیم بود.

    خلاصه که خوشحالم یه روزی اومدی تو قلبم و شدی دختر عزیزکرده‌ام.

    پاسخ:
    راستش همین احساس نیاز به استقلال و چشیدن کمی ازش، باعث اذیت شدن هم می‌شه. آدم تا وابسته باشه و نتونه افق‌های دیگه‌ای ببینه خب مشکلی هم نیست. اما این که بدونی استقلال نصفه و نیمه‌ای هست که با تمام وجودت می‌خوای و بهت داده نمی‌شه، اذیت‌کن‌تره! ولی خب فکر می‌کنم این خودکفایی برای اطرافیان هم در نهایت بهینه‌تر باشه. با این که احساس ناکارآمدی بهشون دست می‌ده.
    کاری از دستت برنمیاد؟ تو باعث تغییر نگاه من به خیلی چیزها شدی و همین تغییر نگاه برای من، کلی لبخند به همراه داشت. ممنونم ازت گل‌گلی‌ترین مامان دور دنیا :))

    کامنت‌های این پست، تا ابد توی دلم جرقه‌های روشن دوست‌داشتنی ایجاد می‌کنند که همش به خاطر حضور شماست :) ممنونم که هستین:*
  • پَـــــر واز
  • آره منم حس میکنم بخش عظیمی از این حس ها برای کمال گرایی باشه...راستش جدیدا با این ویژگی بیشتر دارم برخورد میکنم و متاسفانه باید بگم فهمیدم که از اون دسته آدمای کمال گرایی بودم که خودم نمیدونستمD:

    قربونت برم مارچ عزیزم، نمیدونی با این جملت چقدر خوشحالم کردی.....باعث افتخار منه که بتونم اینجا با شما همراه باشم^___^

    پاسخ:
    امیدوارم اگر یه مشکله، اصلاح بشیم حداقل :))

    عزیزم، خدا نکنه :) قدم شما سر چشم ماست :*

    یاد اون حدیث معروف(حدیث ثقلین!) افتادم با کلمه‌ی اهل بیت. :)

    ارادتمند شما، ممنون از حضورتون درجمع فرهیختگان بیان:دی

     .

    پ.ن: دیگه کامنت بلندبالاها رو همه گذاشته بودن. من چیز زیادی برای گفتن نداشتم. :)

    پاسخ:
    ببین مشخصه که صبح تا شب سرکاری و به خونه و خونواده سر نمی‌زنی. وگرنه می‌دونستی که ما چه‌قدر توی فرهیختگان درباره‌ی اهل بیت حرف زدیم و برات جدید نمی‌نمود :دی
    خلاصه که ممنون از «گاهی سایه سر و گاهی جای خالی سعید» بودن شما :))

    پ.ن: شما خودت چیز زیادی :دی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی