بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

همیشه که نباید چالش‌ها توی وقت آزاد و حال خوب انجام بشن. یک موقع‌هایی هم می‌شه که تو خودت تهی باشی و وقت سر خاروندن هم نداشته باشی و اون‌ها یک چیزی بهت اضافه کنن. فکر کنم این همون چالشیه که قراره توی سی روز به من کمک کنه، تازه دلم هم برای نوشتن تنگ شده.

توضیحات بیشتر، این‌جا

 

+متن‌های همه روزها لینک‌دار شدند. با کلیک روی شماره روز وارد لینک اون روز می‌شین:) 

  • جوزفین مارچ

سلام.

 

 کار شاقی نکرده‌ام،
فقط به زانو در نیامدم
فقط تاریکی را از تکلم بیهودگی باز داشته‌ام.
دشوار نیست
شما هم بگویید نور!
بگویید امید!
بگویید عشق!
آدمی چیزی شبیه بوی خوش باران است....

«سیدعلی صالحی»

می‌دونی عزیزم، دارم سعی می‌کنم آدم بهتری باشم؛ نه مهربون‌تر یا مفیدتر! نه! فقط خوب باشم. سعی کنم نگاهم به جلو باشه و فکر نکنم معنی یک روز بد، یا حتی یک روز افتضاح، یا بدتر از اون یک ماجرای دنباله‌دار نفرت‌انگیز، یک زندگی آشغاله! خب واقعا این که فکر کنی زندگی به هیچ دردی نمی‌خوره زیادی ناامیدکننده ست، در اون صورت هیچ‌چیزی واقعا وجود نداره که بتونی بهش چنگ بندازی تا حالت رو خوب کنه! دوست داشتم فقط کمتر گریه کنم و نه این که بخوام خودم رو کنترل کنم که اشکم نیاد، این کار چندان سختی نیست و من از پسش برمیام به راحتی؛ می‌خواستم واقعا موضوعات کمتری باشن که من رو از حالت تعادل خودم خارج کنن و باعث نشن که تقریبا هرشب رو با گریه بخوابم و با سردرد بیدار شم! متوجهم می‌شی جانم؟ یک حال نسبتا پایدارتر می‌خواستم فقط، این همه چیزی بود که من نیاز داشتم. راستش هنوز هم خوب نشدم، همین دیشب از گریه خوابم برد ولی فرق داره جانم. در واقع من فکر نمی‌کنم اون سگ سیاه هار دست از دنبال کردنم برداشته باشه؛ اما خب دیگه من یک‌کم از دستش خسته شدم و نمی‌خوام مثل هرروز و همیشه از دستش فرار کنم. نمی‌خوام حالم رو به زور خوب نگه دارم، نمی‌خوام کتاب بخونم تا دردها رو فراموش کنم، نمی‌خوام درس بخونم تا شگفت‌زده بشم از وسعت دنیا و یادم بره دنیا چه‌قدر کوچیکه. می‌دونی فقط می‌خوام دیگه بغلش نکنم اون سگ سیاه زشت رو!

خب ببین شروع کردم و سخت‌ترین چیز این بود که از کجا شروع کنم. تصمیم گرفتم فقط کمتر عذاب‌وجدان داشته باشم؛ این‌جوری می‌تونستم حتی راحت‌تر گریه کنم و بذارم بقیه هم اشک‌هام رو ببینن. تازه انگار راه شروع کردنش هم بلد بودم. سعی کردم یک لیست از موقعیت‌هایی که توش اجازه دارم عذاب‌وجدان بگیرم آماده کنم و خب راستش چیز پربار یا بامحتوایی ازش درنیومد، صرفا نهایتا به این رسیدم که اگر جایی واقعا داشتی به کسی صدمه می‌زدی جلوی خودت رو بگیر. حالا این صدمه هم خودش چیز عجیبیه که گاهی واقعا متوجه نمی‌شی و برای همین هم من بیش از حد احتیاط می‌کردم. می‌دونی سارا بهم یادآوری کرد که آدم‌ها خودشون باید به این بلوغ رسیده باشن که اگر حرف زدن با تو اذیتشون می‌کنه، خب خیلی راحت این کار رو نکنن! اولا که خب من خودم هم به این بلوغ نرسیدم و نمی‌تونم راحت به آدم‌ها بگم که دارن اذیتم می‌کنن، مخصوصا اگر به این فکر کنم که این کار برای اون‌ها آرامش به همراهش داره، حاضرم واقعا اذیت بشم. اما نهایتا دیدم مگه چندنفر از آدم‌ها شبیه منن و خب این اشتباهه از سمت من. من که نباید به صورت پیش‌فرض اشتباه رو برای آدم‌ها متصور شم! و بعد الهام بهم گفت که حرف زدن از ناراحتی‌های بقیه باعث نمی‌شه که چیزی به دوشش اضافه بشه و شاید گاهی خوشحال هم بشه از این حس اعتماد که بینشون به وجود اومده، من این یکی رو واقعا درک می‌کردم! و بعد خب بذار بگم اصلا این که به فکر این دور کردن عذاب‌وجدان‌هام و خودمقصرپنداری‌هام افتادم، به خاطر حرف‌های کلمنتاین بود، می‌دونی واقعا فکر نمی‌کنم اشتباهی کرده باشم که وجود دارم! جدی می‌گم، یعنی حتی اگر وجودم از بچگی هم اشتباه بوده باشه این چیزی نبوده که تقصیر من باشه، من که برای حضورم توی این دنیا برنامه‌ریزی نکردم! پس حالا نمی‌دونم می‌تونم فقط یک کم بهتر باشم که حضورم اون‌قدرها هم به دردنخور نباشه! و می‌دونین این‌طوری نیست که بگم «از این به بعد عذاب‌وجدان نمی‌گیرم» و تموم بشه واقعا. این‌طوریه که در هرلحظه و هرکاری از انجامش پشیمون می‌شم، از یادآوری خاطرات گذشته هم به هم می‌ریزم؛ اما باید مدت‌ها بشینم و با صدای توی ذهنم که داره بهم می‌گه که چه‌قدر ضعیفم و چه‌قدر همه این‌چیزها تقصیر منه، بحث کنم! و اون‌جا واقعا زمان‌های این زندگی برقرار نیست، جدی می‌گم! شما می‌تونین یک جنگ 72ساعته رو توی چنددقیقه با مغزتون تجربه کنین، واقعا جالبه! ببین مثلا من با خودم فکر کردم یک روتین روزانه باید کمک‌کننده باشه و سعی کردم عادت‌های کوچک جالب توی خودم ایجاد کنم. مثلا یک هفته ست که هرشب شعر می‌خونم و یکی از اون شعرها رو می‌ذارم توی استاتوس واتساپم. واقعا نمی‌خوام از این حرف‌ها بزنم که چون حال اطرافیانم هم برام مهمه و وقتی که شعرهای حافظ حالم رو خوب می‌کنه، می‌خوام که اون‌ها هم بخوننش! نه واقعا! صرفا ابراز کردن من رو تبدیل به نورای خوش‌حال‌تری می‌کنه، همین! و واقعا هم برام مهم نیست که کی می‌بینه و کی نمی‌بینه، ولی مثلا دو روز اول به این فکر بودم که وای نکنه کسی اعصابش خرد بشه از این که من هرشب استاتوس می‌ذارم و از شعر خوشش نیاد و همه این فکرهای مزخرف! که واقعا چته خب؟ کارت رو انجام بده، این چیزها به تو چه؟ و می‌دونی عزیزم یک راهی پیدا کرده بودم، از اون‌جایی که یک شعر رو توی دوصفحه می‌نوشتم، می‌نشستم به سختی واقعا، در می‌آوردم که چه کسی استاتوس اول رو دیده و دومی رو ندیده و اون نفر رو هاید می‌کردم که دیگه استاتوس فردا رو نتونه ببینه چون احتمالا خوشش نمی‌اومده دیگه! و بعد می‌دونی سر همین چیز کوچک واقعا جنگیدم با خودم و فکر کردم اگر کسی واقعا این‌قدر دوست نداشته باشه فقط می‌تونه دیگه نبینه این‌ها رو، کار برای اون واقعا آسون‌تره! حالا البته این‌جا مشخص بود که مشکل از من و عذاب‌وجدان‌های الکیمه ولی خب راستش واقعا به کمکتون نیاز دارم که ببینم معیارش چیه؟ کی باید خودم رو به عنوان یک مقصر ببینم؟

معجزه تسنیم: راستش من با تسنیم حرف زدم، نه درباره خودم، درباره اون و چیزی که می‌خواد. و یکهو به خودم اومدم. می‌دونی عزیزم نشستم و خیلی فکر کردم، یک کم هم حالم بد شد و یک‌کم هم حالم خوب شد! دیدم واقعا آرزویی که دارم اینه که نور شبیه خودم باشه، چیزهای زیادی رو بلد باشه و ولع دونستن داشته باشه. می‌دونی یکهو انگار یک نوری تابید و -بیایید این‌جا یک چندلحظه‌ای تواضع رو بذاریم کنار- دیدم که چه‌قدر شگفت‌انگیزم، چه‌قدر دوست دارم که یک دوست شبیه خودم داشته باشم و چه‌قدر می‌تونم به خودم افتخار کنم. می‌دونی اون شب تصمیم داشتم بشینم و یک لیست خوب‌ها و بدها از خودم بنویسم و تقریبا مطمئن بودم که بخش خوب‌هاش با اختلاف جلو میفته حتی اگر من حس خیلی بدی به خودم داشته باشم؛ البته خب هنوز وقت نکردم بنویسمش و توی ذهنم هست که بنویسم. می‌دونی عزیزم، فکر کردم حتی اگر اون‌هایی که باید، بهم افتخار نکنن احتمالا مشکل از خودشونه و من واقعا می‌تونم خودم برای خودم کافی باشم یک‌جورهایی. - خب لطفا اون تواضع رو دست‌به‌دست بدین برسه بهم- من با تسنیم حرف زدم و می‌دونین اون دختر فوق‌العاده ست و من فکر کردم بیشتر از هرچیزی الان واقعا می‌خوام که یک روز کنارش باشم. می‌دونین بعد از حرف زدن با تسنیم خطاب به خودم گفتم «نورا یک چند وقتی هم به خدای کارها و حال‌های خوب کوچک ایمان بیار، باشه؟» گفتم باشه ولی باز هم شب بعدش با یک‌چیز واقعا کوچک به هم ریختم و محمدمهدی ازم پرسید که «مگه قرار بود دیگه ناراحتی‌ها وجود نداشته باشن؟» راست می‌گفت، خدای چیزهای کوچک بهم چنین قولی نداده بود! و بعد تصمیم گرفتم یک‌کم باانگیزه‌تر باشم، نمی‌خوام یک‌شبه برسم به اونجا که بتونم برای 20سال بعدیم رویاپردازی کنم، فعلا برنامه‌های زیاد و کوچکی برای همین یک‌ماه تعطیلیم ریختم که دوست دارم انجامشون بدم:)) البته تعطیلی که چه عرض کنم، واقعا دارم سر خودم رو شیره می‌مالم! چیزی که هست اینه که قطعا دانشگاه برای یک نفر با ترکیبی از مشکلات خانوادگی و درگیری‌های روانی، ساخته نشده و خب من می‌دونم، این ترم استادها چون بهشون خیلی سخت گذشته دارن تمام تلاششون رو می‌کنن که اگر کسی مشکل روانی نداره، حداقل اون رو به دست بیاره دیگه! یعنی خب من فکر کنم تا اوائل ترم بعد همچنان باید درگیر آزمایشگاه‌هام و این ترم لعنتی تموم‌نشدنی باشم!

ولی خب بذارید بگم، دوست دارم یک‌کم بیشتر اینجا بنویسم و محض رضای خدا بالاخره متوجه بشم که دوست دارم چی بنویسم و این‌جا چه شکلی باشه. می‌خوام یک‌کم منظم‌تر بنویسم، شاید یک برنامه‌ای برای این‌جا نوشتن در نظر گرفتم. هنوز هم واقعا دوست دارم که دوباره یک کانال داشته باشم (البته که هنوز یک کانال هست که با خودم و مخاطب‌های فرضی‌م توش حرف می‌زنم!) ولی این‌بار با قدرت تخریب خیلی پایین‌تر قطعا :دی. نمی‌دونم، شاید بعدا طی یک اطلاعیه مراتب عذرخواهی و دعوت رو به عمل آوردم. دیگه این که دوست دارم کتاب‌هایی که دوست دارم رو زودتر بخونم. اما خب این یک کم ترسناکه، اون کتاب‌هایی که دوست دارم بخونم واقعا کتاب‌های خوبین و احتمالا هرکدومشون می‌شن ترمزی برای شروع کتاب بعدی! همین دیروز یک کتاب فوق‌العاده رو تموم کردم - که دوست دارم بعدا این‌جا درباره‌ش بنویسم- و از دیروز هی می‌خوام کتاب بعدی رو شروع کنم و نمی‌تونم، می‌ترسم که مزه کتاب قبلی خراب شه و خیلی خیلی دلم برای فضاش تنگ شده. دوباره فرانسوی خوندن رو بعد از یک وقفه طولانی از سر گرفتم و می‌دونین واقعا زیباست، در واقع اگر شما هم اون آهنگ فرانسوی رو شنیده بودین، مطمئن می‌شدین تنها چیزی که از زندگیتون می‌خواید اینه که بتونین اون آهنگ فرانسوی رو خودتون بخونین و متوجهش بشین.باید کمپبلم رو ادامه بدم و کتاب تکامل رو تا آخرش بخونم، واقعا هیجان‌انگیزه. دوست دارم پایتون یاد بگیرم و فقط یک شروع نیاز دارم. نمی‌دونم کسی از شما، کتاب یا کورس خوبی برای یادگیری پایتون سراغ داره؟ خیلی برام تفاوتی نداره که فارسی باشه یا انگلیسی، همین که آلمانی نباشه کافیه :دی (در واقع غیرمستقیم دارم از علی و بنیامین می‌خوام که چیزهای خوبی بهم معرفی کنن ولی نمی‌خوام که معرفی‌های بقیه رو هم از دست بدم، فلذا سخاوت به خرج بدین دوستان توی کورس‌هایی که پیدا می‌کنید:)) )

آهان و مهم‌ترین خواسته‌م اینه که کار کنم! می‌دونین از اینترنت خسته شدم و راستش هیچ‌وقت اون‌قدر نرد نبودم که بتونم تماما باهاش ارتباط برقرار کنم، معمولا وقتی بخوام چیزی رو توضیح بدم ترجیح می‌دم طرف رو ببینم و رودررو این‌کار رو انجام بدم، اگر نشه، تلفنی، اگر نشه، با وویس! البته که کلمه‌های نوشته‌شده حالم رو بهتر می‌کنن اما احساس محدودیت بهم می‌دن و انگار بسته شدم! نمی‌تونم راحت باهاشون ارتباط برقرار کنم. داشتم می‌گفتم، من این مدت چند نفر رو داشتم که براشون از راه دور برنامه‌ریزی می‌کردم برای کنکور و یکیشون یک شکست مفتضحانه بود  - من خیلی خودم رو سرزنش می‌کردم به خاطرش اما بعد که با سرتیم حرف زدم و توضیح دادم بهم گفت که کارم فوق‌العاده بوده و اصلا مشکلی از طرف من نبوده و بعدا هم متوجه شدم با یک نفر دیگه هم به مشکل خورده(در واقع توی مسئله مواجهه با عذاب‌وجدان بسیار قضیه کلیدی‌ای بود!)- اما یکی از بچه‌هام هست که واقعا آرزو می‌کنم بتونم یک‌بار برم دم در آتلیه 5 معماری دنبالش و قدم‌زنان با هم بریم یک کافه نزدیک دانشگاه. دوستش دارم و از تلاشش خوشم میاد، دوست دارم که واقعا به اون چیزی که می‌خواد برسه! بگذریم، این‌ها داستان‌های متفاوتی داشتن اما در نهایت هیچ‌کدوم حالم رو خوب نکردن. می‌خواستم برم دنبال کار تایپ و ترجمه که به خودم گفتم «بیا واقع‌بین باشیم! این کار خوبه، درآمدش هم جالبه، ولی به درد تو نمی‌خوره! حالت رو خوب نمی‌کنه. چون باز هم پشت کامپیوتری و اینترنت کوفتی، دست از سرت برنداشته!» می‌دونی دوست دارم با آدم‌ها در ارتباط باشم و این کرونای لعنتی، به شدت داره اذیتم می‌کنه! فکر کنم بیشتر از هرچیزی دوست دارم که برم توی کتاب‌فروشی کار کنم. البته هرکاری می‌تونم بکنم ولی فعلا همین ایده کتابفروشی به نظرم رسیده و واقعا هیجان‌زده‌م کرده. (نهایتا می‌دونم که نمی‌تونم بهش برسم. حداقل اگر کسی این‌جا توی کتاب‌فروشی کار کرده یا حتی نزدیکشه می‌شه بیاد با هم صحبت کنیم؟)

آممم فکر کنم اگر این رو بگم خوب باشه برام. یک کم از بعضی‌هاتون ناراحتم. من دیدم که همین‌جا و حتی خارج از این‌جا چه دوست‌های معرکه‌ای دارم و چه‌قدر می‌تونن حالم رو خوب کنن. در واقع الان مطمئن شدم که چه‌قدر می‌شه از دوست‌هام خوشم بیاد و شکرگزار باشم برای بودنشون. اما چیزی که هست، گفتم دیگه از بعضی‌ها ناراحتم. می‌دونی وقتی برای آدم‌ها هستی و آدم‌ها برات نیستن، اون هم وقتی این‌قدر مشخص و علنی داری بهشون می‌گی که توی چه حال وحشتناکی گیر کردی، یک‌کم ناامیدکننده ست. نمی‌دونم واقعا، جدی می‌گم توقع خاصی ندارم ولی فقط فکر کردم که اسم "افسردگی" این‌قدر ترسناکه که حتی نمی‌تونین بذارین اسمتون هم نزدیکش بشه؟ یعنی من واقعا از همتون ممنونم، می‌دونین همین که اینجا رو می‌خونین از سرم هم زیاده ولی فقط متوجه نمی‌شم. احتمالا فکر می‌کنین اگر کسی غمگین باشه، این که به صورت ناشناس بهش نزدیک بشید کمکش می‌کنه؟ این که ندونه از کی داره این کمک‌ها رو دریافت می‌کنه، به نظرتون براش جالبه؟ این که فکر کنه شما نبودین توی ناراحتی‌هاش (درحالی‌که احتمالا به صورت ناشناس بودین)، روحیه‌ش رو می‌بره بالاتر؟ این‌ها واقعا برام سواله، جدی می‌گم، اگر جوابش رو می‌دونین بگین بهم لطفا. می‌دونی من یک اصلی داشتم که همه آدم‌ها دوستمن مگه این که خلافش ثابت بشه. و خلافش این‌قدر ثابت شد که تصمیم گرفتم آدم‌های کمی اسمشون «دوست» باشه برام توی دنیای واقعی! اما هنوز اون اصل برای وبلاگ برقرار بود، همه آدم‌ها دوستم بودن. اما الان متوجه شدم که خب این‌جا هم دوست‌های خاص خودم رو دارم و همین! بچه‌ها دیگه نیازی نیست بیشتر از این برای ثابت کردن خلافش، تلاش کنید؛ در واقع من الان می‌‌دونم که دوست‌هام چه کسانی‌ن:))

در نهایت دلم براتون سوخت و گفتم حالا که این‌همه خزعبلات من رو خوندین، اون آهنگ فرانسوی بی‌نظیر رو باهاتون شریک شم. (گرچه کار واقعا سختی بود برام!)

 


 Je te déteste pas du tout- Joyce Jonathan

  • جوزفین مارچ

سلام.

باید یک لباس ورزشی جدید بخرم، نیم‌تنه قبلی‌ام بوی خون می‌دهد، تاپ صورتی‌ و کاور سبزآبی‌ام هم مزه شکست می‌دهند. باید همان‌موقع که داشتم بالای بند، روی حرکت عجیب‌ و غریب مرد عنکبوتی، بالانس می‌رفتم، بیشتر به فکر نیم‌تنه‌ام می‌بودم اما خب حالا کار از کار گذشته و هرچه می‌شورمش بیشتر بوی خون می‌گیرد، رقیق‌تر اما پررنگ‌تر! بقیه متوجهش نمی‌شوند اما این لباس تا ابد من را یاد دست‌های ضعیف و احساس تعلیق در ارتفاع یک و نیم متری می‌اندازد که تحملش چندان هم آسان نیست! اگر محمدمهدی هزاران آهنگ دیگر هم بفرستد، هرگاه که اسم آهنگ و محمدمهدی برایم تکرار شوند، طعمِ تندیِ عجیبی در ذهنم می‌پیچد. احتمالا تا ابد یاد آن روز میفتم که خواسته بود ناراحت نباشم و من تمام شیب تند امیرآباد را زیرآفتاب تند دم ظهر برای کلاس بی‌فایده اما با ریتم تند آزمایشگاه فیزیک، تندتند راه می‌رفتم و به نفس‌نفس افتاده بودم اما تمام مدت خوش‌حال بودم و یادم هم نمی‌رفت به آهنگ گوش دهم! بی‌مقدمه فکر کردن به ساختمان گروه برایم فقط سیاهی تداعی می‌کند. سیاهی آن روز که با مهسو برای اولین‌بار آن‌جا بودم، یک ساختمانِ لختِ بی‌در و پیکر! باغ بابا، مخصوصا آن تاب دم در من را یاد کتاب «رویای آدم مضحک» می‌اندازد. تا به حال چندتا کتاب دیگر هم آن‌جا روی همان تاب خوانده‌ام تا حس و حالش برایم عوض شود اما بی‌فایده! تاب باغ بابا هنوز هم برایم بوی گیجی از حرکت و منگی از شخصیت‌ها را می‌دهد، یک‌جور بی‌اعتمادی، یک‌جور دلنشینی، یک‌جور حال خوب و یک‌جور حال بد! قاعدتا باید مشهد من را یاد ماریا بیندازد و طلایی گنبد، یاد زیارت وداع. اما یاد دعوا می‌افتم، یاد ناامنی و آشوب، یاد گریه... گریه من را به سیزده‌سال پیش می‌برد. هربار که گریه می‌کنم، مامان‌جون دیگر نیست. هربار که گریه می‌کنم فکر می‌کنم روی تراس خانه پدرجون کنار مهدی نشسته‌ام و یک لحظه متوجه همه چیز می‌شوم، متوجه ترکیب سفر و خدا و اتاق دربسته و پارچه سفید و لباس سیاه و خرما و گریه! با هربار گریه از اول متوجه می‌شوم، با هربار متوجه شدن از اول هق‌هق می‌کنم و با هربار هق‌هق دست صادق را می‌گیرم و سوار ماشین مهدی می‌شویم تا مجلس ختم روحیه‌مان را به هم نریزد. با هربار گریه روحیه‌ام به هم می‌ریزد!

دارم از هم فرو می‌پاشم و احتمالا هربار که به عدد 2 فکر کنم، یاد افسردگی میفتم حتی اگر شادترین آدم روی زمین باشم! دوست ندارم وقت کسی را بگیرم، مخصوصا که به چه دردتان می‌خورد اگر بدانید هرچیزی من را یاد چه می‌اندازد! صرفا دوست دارم محو شوم و نقطه‌ای شوم درخشان از بازتاب نور خورشید و پاکی آب بر روی شاخه فرعی رودخانه‌ای دور افتاده، کنار جاده‌ای به ناکجا! فعلا این را دوست دارم و می‌دانم اگر این‌ها را دوست بدارم برای هیچ‌کدام از شما دیگر دوست‌داشتنی نیستم؛ حتی اگر یک‌درصد از قبل بوده باشم! فعلا دارم فرومی‌پاشم و ترجیح می‌دهم فقط یکی از ذراتم تاابد در حرکت و تکاپو باشد.

شاید کمی ادبی نوشتن حالم را بهتر کند، همان‌طور که فکر می‌کردم معیار نوشتن برایم همین‌کار را خواهد کرد و نکرد!

«تو به سان شکوفه‌های انار، زیبایی و کاش بدانی رقص بی‌مهابای شکوفه‌ها بر مامن زمختشان با نوازش نسیم، چه بی‌نقص شادمانی از این تمثیل را به تصویر می‌کشد. کاش من هم نسیم بودم، بی‌بهانه زلفت را آشفته می‌ساختم و مشامم را از رایحه‌ت پُر! ناگاه گم می‌شدم و از میان گیسوان تو به آغوش تو در می‌آمدم! در آن‌جا که استاد می‌گوید «تو خود آفتاب خود باش...»، آفتاب را رفیق لحظاتمان می‌کنم. روشنی برای تو، گرما برای من! خنکی برای تو، سرما برای من! خاطرات برای تو، آمال برای من!»

بعد از این‌همه مدت کار سختی به نظر می‌آمد اما بد نبود، نتیجه‌اش باب میل نشد پس حالم را هم بهتر نکرد، اما دلم خواست و نوشتم. مهم این است که انگار من یک عهد نانوشته دارم که در همه‌چیز شکست بخورم و این هم از این، در ادبی نوشتن تا به حال شکست نخورده بودم که آن هم خوردم! اگر از شکست‌هایم بنویسم حالم خوب می‌شود؟ بعید می‌دانم وگرنه من لیست آماده‌ای برای رو کردن دارم! از تلاش‌هایم، دوستی‌هایم، درس‌هایم، نوشته‌هایم، کتاب‌هایم، عکس‌هایم و حتی کانال تلگرامم!

چندروز پیش چند مدل لباس دل‌فریب دیدم و در وصفشان نوشتم «من این لباس‌ها رو داشتم، آیا مرض داشتم که افسردگی داشته باشم؟ :))))» محمدعلی اما گفت داشتن این‌ها که ساده ست، یکهو می‌بینی به دستشان آوردی و همچنان افسردگی نرفته بود، همین‌جا پیشت مانده بود! همان‌موقع یاد این افتادم که به ماریا گفته بودم اگر یک عکس پروفایل شبیه عکس فاط داشته باشم، احتمالا کمتر افسرده‌ام و بعد که این عکس آخرم را گذاشتم برای پروفایلم خود فاط آمد و از آن تعریف کرد و گفت که دلش می‌خواهد یک عکس شبیه عکس من داشته باشد! اما من همچنان افسرده بودم، لبخند می‌زدم و تشکر می‌کردم اما همچنان افسردگی بیخ گلویم را گرفته بود و فشار می‌داد!

دیگر از این وضعیت خسته شدم، دیروز می‌خواستم بروم پیش تراپیست اما نرفتم. می‌خواستم تماس بگیرم حداقل اما نتوانستم از جایم تکان بخورم. افتاده بودم روی تخت و داشتم در افکار مسموم خودم غرق می‌شدم و هیچ‌کس نبود که کمکم کند! فکر می‌کنم حداقل از 80درصد آدم‌ها خوشبخت‌ترم و همین فکر نمی‌گذارد برای غم‌هایم سوگواری کنم، نمی‌گذارد با خیال راحت افسرده باشم و مضطرب می‌شوم، واقعا اگر جهنم همین نیست پس چیست؟ ترسیدم زنگ بزنم به مرکز مشاوره، وقت بگیرم، بروم تا آن سر شهر و نتوانم حرفی بزنم. ترسیدم که هنوز کلمات برایم سنگین باشند و هرچه تلاش کنم از دهانم بیرون نیایند، ترسیدم که باز گریه‌ام بگیرد و ترسو به نظر بیایم، گرچه هستم! دیروز برای چندساعتی آن گوی داغ بزرگ و مملو از کلمات را از دهانم درآوردم، حالم خوب بود، باشگاه رفتم با نیم‌تنه‌ای که بوی خون می‌دهد، برای خودم آب‌میوه گازدار خریدم و یاد دانشگاه و آن آب‌میوه‌های گازدار ارزان زیرج که افتادم گریه کردم، بی‌اختیار و تا خانه دویدم!

کاش برای چیزهای بزرگ‌تری ساخته شده بودم. الان که تمام هدفم فقط زنده ماندن است، ترجیح می‌دهم حتی زنده هم نباشم! دم اکسیژن، بازدم دی‌اکسید کربن و تولید گرما و نهایتا بازده صفر برای دنیا! به چه دردی می‌خورم؟ کاش برای کارهای بزرگ‌تری ساخته شده بودم...

دیروز فکر کردم حالم بهتر است، دیگر نمی‌خواستم که مرده باشم. هم‌چنان می‌دانستم که مرگ نجات‌دهنده است اما فکر کردم دوست دارم زندگی را در آغوش بگیرم، برای چند ساعت فقط! و بعد ترسیدم... فکر کردم اگر یک روز بمیرم و فردایش نخواهم که مرده باشم چی؟ بخواهم که زندگی کنم و بجنگم! تا کی ممکن است دلم برای در آغوش گرفتن زندگی تنگ شود که بعدش با خیال راحت بمیرم؟ دیروز از آدم‌ها عذرخواهی کردم! عذرخواهی کردم که هستم و وجود دارم. عذرخواهی کردم که پیگیر حالشان نبودم و برایشان از ته دلم آرزو کردم که حال خوبی داشته باشند، حاضر بودم ته‌مانده حال خوب ناپایدار خودم هم بدهم دست یکی از آن‌ها، چون این‌قدر کم است که به همان یک نفر هم به زور می‌رسد! از یک نفر هم عذرخواهی کردم که جواب پیامش را نداده بودم، از من یک سوال پرسیده بود درباره ارتفاع ظروف مختلف در فشار مساوی؛ از همان سوال‌های کنکورهای قدیم. گفته بودم به آن فکر خواهم کرد و یادم رفت. عذاب‌وجدان سرتاسر وجودم را گرفته بود، تمام تست‌های لعنتیِ فشار، مغزم را مچاله می‌کردند و فکر می‌کردم اگر او نتواند حتی یکی از سوال‌های فیزیکش را جواب دهد، خودم را نخواهم بخشید! دیروز حالم خوب بود و به بقیه پیام دادم و حتی به دونفر غریبه توی خیابان و یک نفر توی سوپری کمک کردم! دیروز حالم خوب بود و متاسفانه امروز دوباره می‌خواهم بمیرم و عجیب است که می‌توانم این مفاهیم را بیان کنم! چندوقت است دارم جان می‌کنم و فقط می‌توانم به آن‌ها فکر کنم، حالا توانسته‌ام بنویسمشان و نمی‌دانم که این خوب است یا نه! به هرحال شما را نگران می‌کند که امیدوارم نکند، وگرنه از عذاب‌وجدان خواهم مرد! و بعد راستش را بگویم کلمنتاین؟ آن یکی عذاب‌وجدان از عذاب‌وجدان گرفتن‌هایم را هم دارم کم‌کم می‌گیرم و واقعا تا سرحد مرگ ناراحت می‌شوم اگر تو فکر کنی که حرف‌هایت برایم بی‌اهمیت بوده و ساده از آن‌ها گذر کرده‌ام! البته الان حد مرگ برایم حد غایی و عجیبی نیست، دست‌یافتنی و نزدیک است اتفاقا اما در این مورد، کوچک نیست، بزرگ است و می‌خواهم از طرف زبان فارسی از تو عذرخواهی کنم که کلمه‌ای ثقیل‌تر و دورتر از مرگ برای اوج ناراحتی‌هایم پیدا نمی‌کنم! به هرحال حتی امیدوارم هیچ‌کدامتان تا این‌جای متن را نخوانید که اصولا نیازی هم به عذرخواهی من نباشد، اما محض احتیاط می‌گویم برای آن فرد احتمالی که آن‌قدر روح بزرگی دارد که خسته نشده و تا این‌جای متن را خوانده و نگرانم شده.

دیگر نمی‌دانم چه می‌خواهم... فکر نمی‌کنم بخواهم دوستی با آدم‌ها داشته باشم و نمی‌دانم تا کی نمی‌خواهم! احتمالا تا چند دقیقه یا چندروز یا حتی چند سال!! نمی‌دانم چه‌قدر در نوسانم اما می‌دانم دوستی‌ها کمی خسته‌ام می‌کنند اما نمی‌توانم دست از آن‌ها بکشم، چون می‌دانم که بعدا به آن‌ها نیاز خواهم داشت. بعدا هم نمی‌دانم چندثانیه دیگر است! شاید 2، شاید 2میلیون! کسی نمی‌داند و حتی همین الان هم برای یک لحظه ترسیدم که محمدمهدی یا سارا یا الهام را از دست بدهم... گرچه تا همین الان هم دوست‌های مهمی مرا پرت کرده‌اند و من هم دوست‌های مهمی را پرت کرده‌ام یک گوشه. مهم این است که در آن گوشه هرچه‌ قدر می‌توانستم نزدمشان. تا اوج عصبانیتم خردشان نکردم و حتی کلا نگاهی از سر ناراحتی هم به آن‌ها نینداختم. تنها، گذاشتم از زندگی بدون من لذت ببرند. کاری به کارشان نداشتم کلا؛ برای آرامش خودم و مهم‌تر از آن برای آرامش آن‌ها که برایم دیگر اصلا مهم نبودند!! اما از آن‌طرف آن‌ها انداختندم گوشه رینگ و من ناک‌اوت شده، خونین و مالین، کور و کر، یک گوشه دراز به دراز افتادم و فکر بالا می‌آورم و در افکار خود غوطه‌ور می‌شوم، غرق می‌شوم و نفسی نمی‌ماند...

  • ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۳۵
  • جوزفین مارچ