بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام.

این روزها هرکسی ازم می‌پرسه که خوبم یا نه، بی‌تعارف می‌گم که خوب نیستم. از کسی هم انتظار کمک ندارم، چون می‌دونم کاری از کسی برنمیاد. ولی حس می‌کنم دارم بهتر می‌شم و این انرژی‌ایه که از درون خودم دارم پیداش می‌کنم.

می‌دونی، روزها با سرپرستم زیاد حرف می‌زنم. مثلا سوال‌های فکری و فلسفی بی‌ربطی که توی ذهن خودم دارند پرسه می‌زنند رو یکهو بلند وسط آزمایشگاه می‌پرسم. آدم‌های آزمایشگاه، زیبا و پذیران. معمولا حول سوال من بحثی ایجاد می‌‌شه و یکی هم می‌ره چایی می‌ریزه برای همه‌مون. به همه، خوش‌حال سلام می‌کنم. امروز با اون خانمه که همه‌اش باهام سرسنگین بود، شوخی کردیم و خندیدیم. این عجیب بود. سرپرستم به حال بدم احترام می‌ذاره. بهم گفته که می‌تونم برم خونه هروقت که خواستم و من رو «دخترم» صدا می‌کنه. و واقعا شبیه یک خواهر بزرگ‌تره برای من. براش داستان نوری و هانی رو تعریف کردم و زیر هود، باکتری و سمپلر به دست، بلند بلند قهقهه می‌زد و بعدش از بحران‌های وجودی بچه‌های گروه صحبت کردیم.

امروز، با سارا صحبت کردم. خیلی طولانی نبود - چون انگار توانایی ادامه دادن صحبت‌هام رو از دست دادم و با چند جمله‌ی کوتاه به مرحله‌ی «خب که چی؟» می‌رسم- و بهش عکس‌هایی از آزمایشگاه رو نشون دادم و درباره‌ی چندتا از بچه‌های گروه حرف زدیم. فکر کردم چه‌قدر دلم می‌خواد از جزئیات روزها با کسی حرف بزنم. مثلا این که امروز توی آینه‌ی گل‌فروشی آخرین عکس اضطراب درونی‌ام رو گرفتم و با یک گل نرگس و یک گل مریم پیچیده‌شده و دل آروم‌تر ازش بیرون اومدم.

امروز صبح گریه‌ام گرفته بود. دلیلش این بود که موقع تماس گرفتن با سرپرستم، شک کردم که نکنه دارم اشتیاه می‌کنم و بعد فکر کردم که چرا کسی نیست که به من بگه که اون‌قدرها هم اشتباه نیستم. و بعد به همین حرفم ریپلای بزنه و بگه «اون‌قدرها هم زهرا؟! تو درست‌ترین چیز زندگی منی.» نمی‌دونم. داشتم فکر می‌کردم کسی مثل «تو»، هیچ‌وقت به جزئیات مفاهیمی که می‌گم توجه نکرده بود. کسی مثل «تو» سعی نکرده بود به اندیشه‌های من تفکر کنه. مثلا نه که انتظار داشته باشم یا نه که بگم چرت گفتم تا ترحم جلب کنم، که نگفتم. ولی تو کسی بودی که در جواب دو پست قبل به من با دلیل و برهان می‌گفتی که هیولا نیستم؛ در حالی که یحتمل خیلی‌ها اون کلمه رو ندیدند. 

تو کسی بودی که روزهای من رو پر از جزئیات می‌کردی. پر از مفاهیم. و پر از درک. همیشه فکر می‌کردم دوست دارم از جزئیات نظم ذهنی‌ام برای کسی بگم و معمولا بی‌معنی به نظر می‌اومد. تو به ذهن من معنی و رسمیت بخشیده بودی.

اما امروز برای دیدن مانتوهای مخمل کبریتی رفتم توی اینستا و دیدم از دفعه‌ی قبلی که قیمت چیزی رو برای کادو دادن به تو پرسیده بودم، دایرکت بازنشده‌ای دارم. قلبم مچاله شد و چشم‌هام تر.

حالا توی این شب دلتنگ، کسی هست که بهش بگم که یک ساعت از ساعت خوابم گذشته و براش بی‌معنی نباشه؟ 

  • جوزفین مارچ

سلام.

خونه‌ی ما به طرز عجیبی بوی مایع ظرفشویی می‌ده. آزمایشگاه بوی موش. خونه‌ی دایی‌جون این‌ها، بوی عصاره‌ی برگ شیرین. خونه‌ی پدرجون بوی کاغذ کهنه و مورچه. تهران، بوی دود. قم، بوی آفتاب. بابل، بوی نا. انقلاب، بوی اسطوخودوس. ترم پنج، بوی سیگار. و من؟ من فقط بوی غم و سکوت!

  • جوزفین مارچ

سلام. 

حس می‌کنم تبدیل به یک هیولا شدم. می‌دونی بهمن ٩٨ یه اتفاقاتی برای ما افتاد که «افتضاح» تعریف جامعی براشون محسوب می‌شه. و بعد از اون مامانم به انواع و اقسام بیماری‌های جسمی و پدرم به انواع و اقسام بیماری‌های روحی دچار شد. ولی من ترسیده بودم و خیلی ترسم رو بروز نمی‌دادم. خب منطقیه که بقیه فکر می‌کردند که برام اهمیتی نداره؛ ولی داشت. نمی‌دونم از کجا می‌دونم که داشت، ولی داشت. به هرحال اسفند ٩َ٨ یه اتفاقی مستقیما متوجه من شد که توش تنها بودم و باعث شد که من در یک سال و نیم آتی افسردگی، اضطراب و احساس قربانی بودن رو تجربه کنم که اصلا زیبا نبود خب. و من تمام تلاشم رو برای مبارزه با این حس‌ها کردم و خیلی بزرگ شدم. سوال این‌جاست که چرا بهمن نه و اسفند آره؟ چرا این‌قدر خودخواه بودم؟

یا مثلا وقتی که خبر بیماری مادرم رو شنیدم، این‌طوری بود که با گریه‌ی خواهرم بیدار شدم از خواب. و اون تلفن توی دستش بود. من شوکه شدم و وحشت‌زده. بعدش خودم رو جمع و جور کردم و رفتم که لباس بپوشم و برم شرکت. و دورترین راه رو تا شرکت انتخاب کردم و توی راه هم به ادامه‌ی پادکستم گوش کردم که از قضا درباره‌ی پذیرش مرگ بود و توی ایستگاه اتوبوس حدود ١۵ تا ٢٠ دقیقه گریه کردم. بعد خودم رو دوباره از اون‌جا کندم و رفتم گیشا، محل کارم. اون تنها واکنش اندوهبار من بود، البته تا قبل از دیدنش توی ICU. و بعد از شنیدن خبرش فقط خودم رو وقف راحتی خانواده‌ کردم. نمی‌دونم چرا، ولی تا حد توانم همین کار رو کردم. و خودم رو سرزنش می‌کردم که ناراحت‌تر باش، کم‌تر بپذیر. می‌دونی خیلی شبیه جو توی اون فصل «تنهای تنها» همسران خوب بودم. دنیا تیره و تار بود چون فکر می‌کردم تا آخر دنیا، من اون تنهائه‌ام.

ولی حالا بعد از دو سه ماه، یه اندوه و تنهایی سراغ شخص من اومده. باز هم من اور ری‌اکتد شدم. و باز هم اضطراب کوفتی و گریه‌های شبانه‌روزی سراغم اومده. نمی‌دونم، نمی‌خوام خودخواه باشم، ولی انگار هستم. قبلا با خودم فکر می‌کردم این که درد بقیه رو اون‌قدر بزرگ نکنی که از خودشون بیشتر زجر بکشی، هم به کنترل خودت از شرایط برمی‌گرده و هم به شخص مقابلت کمک می‌کنه که بتونه ابرازهای خودش رو داشته باشه. سر اون ماجرای بهمن ٩٨ به نظرم به شخص اصلی اجازه‌ی اندوهبار و سوگوار بودن داده نشد، چون بقیه داشتن وسط آتیش خودشون رو زنده زنده می‌سوزوندن و این باعث می‌شد که دیگه آتیش‌بیار معرکه نشه.

به هرحال، من خیلی تلاش می‌کنم که خودخواه نباشم. ولی در نهایت وقتی رنجی رو باید به تنهایی به دوش بکشم، احساس مظلومیت می‌کنم. من خیلی تلاش می‌کنم که فکر کنم، حرف بزنم، مشورت کنم، بحث کنم. ولی یه جاهایی، یه فوبیاهایی هستن که مانع می‌شن. ببین مثلا من توی دیدن ماجرا از چشم بقیه و حق دادن بهشون، واقعا خوبم. ولی بقیه نسبت به من این‌طوری نیستن معمولا و این بهم احساس غریبگی توی این دنیا رو می‌ده. یا مثلا من خیلی با اطرافیانم مشورت می‌کردم که فلان کار درسته یا نه. ولی مشکل اصلی‌ام این‌جا بود که همه‌ی اطرافیانی که دورم جمع کرده بودم، یعنی دوست‌هام، افرادی بودند که بهم حق می‌دادند و من فقط می‌دونستم که توی این دنیا افرادی هم هستند که به من حق نمی‌دن و حتی متوجه منطق من هم نخواهند شد. ولی خب من دسترسی به این افراد نداشتم تا باهاشون صحبت کنم. یعنی نه که نداشتم، ولی از اون‌جایی که منطق من رو درنمی‌یافتند، صحبت کردن باهاشون سخت‌ و ترسناک بود و من از خیر متوجه شدن زاویه‌ی دید اون دسته می‌گذشتم.

مثلا ببین، من خیلی متوجهم که افراد درونگرای‌ شهودی چه‌طوری فکر می‌کنند. ولی یه کم عجیب می‌شه کلا دنیا، چون بخش قابل توجهی‌شون که برونگرای حسی هستند رو متوجه نمی‌شم و آرزو می‌کنم که کاش محتوایی بود که بتونم در معرضش قرار بگیرم و باهاشون در ارتباط باشم. چون می‌دونی مثلا پادکست‌ها یا کانال‌ها یا وبلاگ‌ها یا حتی کتاب‌های جستار و داستان یا کلا محتواهای این شکلی، بیشتر مربوط به افراد شهودی هست و خب تو هرچی بیشتر در جریان چنین محتواهایی قرار می‌گیری، بیشتر احساس بر حق بودن می‌کنی. ولی خب، هنوز گروهی وجود دارند که تو درکشون نکردی و نخواهی کرد. چون به هرحال آدم‌های برونگرای حسی، حتی اگه کتابی درباره‌ی افکارشون بنویسند، اون کتاب می‌شه پر از خاطراتشون، نه مستقیما افکارشون. و من فکر نمی‌کنم خوندن خاطرات آدم‌ها در مقابل مستقیما خوندن افکار افراد شهودی، بتونه کمکی به عمیقا فهمیدنشون بکنه. یا حداقل برای یک درونگرای شهودی این‌‌طوریه کل مسئله. شاید همین حرف‌های من، همین الان برای یک دسته آدم حسی، بی‌معنی به نظر بیاد.

و من متاسفم ولی این دو بخش دسته‌بندی mbti خیلی به من احساس فهمیده شدن می‌ده. چون من همیشه دسته‌بندی‌ای توی ذهنم داشتم که نمی‌تونستم بیانش کنم و فکر می‌کردم در این دنیا با افکارم تنهام. تا این که فهمیدم آدم‌های زیادی وجود دارند که اول تیپ شخصیتی‌شون IN باشه و دیگه تنها نبودم. حالا مسئله‌ی اصلی‌ام اینه که چرا این‌قدر محتوا از ESها کمه و شاید همین، یکی از خصوصیت‌هاشون باشه. 

  • جوزفین مارچ

سلام.

فکر می‌کنم برای تصمیم در ننوشتن توی وبلاگ عجله کردم. همون روز دلنیا بهم گفت که اینجوری خودم رو به کشتن می‌دم و با خودم فکر کردم که اگه این گزاره درسته، کاش زودتر دست از نوشتن برمی‌داشتم. به هرحال، من فردا صبحش بیدار شدم. گریان، نالان، جسمی که دنبال روح زخمی و دردکشیده‌ام کشیده می‌شد. و یه مشت محکم حواله کردم به پنجره‌ی نوزده سالگی‌ام که داشت هنوز پر قدرت نور خورشید رو از خودش عبور می‌داد. نور می‌خواستم چی‌کار؟ فقط می‌خواستم دیگه فردا صبح رو نبینم. اما دیدم. دنیا بر اساس خواسته‌های ما نمی‌چرخه. صبح فرداش هم دیدم. و فرداش. و فرداش. الان چهارتا صبح گذشته و همه‌شون رو دیدم. احتمالا مال فردا هم ببینم. بعد وسایلم رو جمع می‌کنم و می‌رم آزمایشگاه. توی راه رفت و برگشت کلی فکر می‌کنم که چی می‌شه اگه هیچ‌وقت برنگردم خونه؟ ولی برمی‌گردم. باز فردا صبحش رو می‌بینم. کاش یه stop codonای این‌جا وجود داشت. داره خسته‌ام می‌کنه این روتین هرروز فکر به برنگشتن.

حالم خوب نیست. ولی می‌تونم بگم بدتر از این هم تا حالا بودم. همین که چشم‌هام این‌قدر روون می‌تونه ساعت‌ها پشت سر هم اشک بریزه، یعنی هنوز امیدی هست.

این روزها زیاد درس می‌خونم. دوستی ندارم. یاری ندارم. خواهری ندارم. «تو»یی ندارم. فقط درس می‌خونم چون هفته‌ی دیگه امتحان‌هام شروع می‌شه و ساجده گفته بعدا که پیش برم و رنجم به پایان رسیده باشه، نمره‌های این ترمم هنوز با من می‌مونند. و راستش من هم فکر می‌کنم که حیفه. روزها که پا می‌شم، اول که نگاهم به پنجره و صبح می‌افته، گریه می‌کنم. بعدش اگه آزمایشگاه نرم، همون‌جوری توی تختم یکی از کلاس‌های ایمنی رو می‌بینم. بعدش ژنتیک و بعدش هم میکروب. اگه آزمایشگاه برم هم همین کار رو می‌کنم. فقط دیرتر شروعشون می‌کنم. شب قبل از خواب، ویس یکی از کلاس‌های روش‌های بیوشیمی رو روی 2x پلی می‌کنم. اگه آزمایشگاه رفته باشم، توی مسیر برگشت به خونه بهش گوش می‌کنم و هیچی ازش نمی‌فهمم، چون به برنگشتن به خونه دارم فکر می‌کنم. به میدون که رسیدم، توی صف وایمیستم که نذری بگیرم، چون وقتی  از صبح هیچی به جز غصه نخوردی، ممکنه همون‌جا غش کنی. آش می‌گیرم و نمی‌خورم. تا حالا که غش نکردم. امروز تونستم سه قاشق عدس پلو بخورم. هیچ غذایی طعم نداره انگار.

این وسط هم اگه وقتی گیر بیارم، گریه می‌کنم. وقتی پنج دقیقه، دقیقا پنج دقیقه، از گریه‌ام می‌گذره و هنوز می‌بینم که مثل یک چشمه، اشک‌هام داره می‌جوشه کتاب همسران خوبم رو برمی‌دارم تا توی نقش جو فرو برم. من جوزفینم و نمی‌خوام که باشم. این رو به زبان غم‌ام به دلنیا گفته بودم. یادمه قدیم‌ها به تو هم گفته بودم؛ ولی خب این دردناکه که راهی برای یادآوری‌اش ندارم و نداری. به هرحال؛ بابام گفته بسه رمان! بسه! و بهم یه سری کتاب دیگه معرفی کرده. گریه‌ام می‌گیره. هرکاری بکنم گریه‌ام می‌گیره. امروز فهمیدم که لنفوسیت‌های بی چه‌قدر گریه‌دارند و عجیب‌تر این که هیچ‌کس سر کلاس به جز من براشون گریه نمی‌کرد.

  • جوزفین مارچ