بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام.

پیراهن چهارخونه قرمز - سورمه‌ای‌م رو پوشیدم

که بهم می‌گه «انقدر یک لباس رو بپوش تا حال همه ازش به هم بخوره. خب؟»

بدون هیچ توضیحی، ناراحتی‌ای، تعجبی می‌گم «ببخشید»

و می‌رم توی اتاق و پیراهن چهارخونه قرمز - سیاه‌م رو می‌پوشم.

همین‌قدر ترسو، همین‌قدر مقصر و همین‌قدر ثابت‌قدم!

 

پی‌نوشت: نه دوستان. قرار نیست تا آخر عمرم همین‌طور از مشکلات روانی درونم براتون بنویسم. اما حالا کمی تا قسمتی تهی‌ام و جز همه‌ این‌ها، شگفتی از فرآیند فتوسنتز و کمی ستایش از استاد تکاملمون چیز دیگه‌ای توی ذهنم نیست! من ازتون عذر می‌خوام :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

این پست حاوی حرف‌هاییه که هیچ‌وقت نگفتم از 8 سالگیم تا همین حالا! و حالا که حرف‌ها درباره خشونت‌های نامحسوس جنسی و اجتماعی، کمی تا حدودی داغه و با توجه به این که توی وبلاگ قبلیم تعداد پسرها خیلی بیشتر از دخترها بود و حالا این‌جا به یک تعادل مطلوب‌تری رسیده، فکر کردم وقت خوبیه برای زدنشون. به هرحال این‌ها کمی برای من هم سخته!

یک روز با بابا رفته بودم بازار میوه و تره‌بار و چیزی که یادمه اینه که فقط یک مقنعه نصفه و نیمه روی سرم داشتم پس این نشون می‌ده که احتمالا نهایتا 8 سالم بوده و بعد از مدرسه یک راست رفتم اون‌جا. بابا خرید می‌کرد و من پشت سرش عین یک جوجه اردک راه افتاده بودم و هی به مردم نگاه می‌کردم، به میوه‌ها، به فروشنده‌ها، به در و دیوار و باز هم به مردم... یک آقایی - که حالا کاملا قیافه‌ش یادمه و یک شب‌هایی شده که خوابش رو دیدم حتی - سعی می‌کرد توی محدوده دیدم باشه و حالا خب این چیزی نیست که مهم باشه، مهم اینه که اون واقعا داشت یک کار خیلی عجیب می‌کرد! (عذر می‌خوام واقعا از این رک بودن) آلتش توی دستش بود و سعی می‌کرد نشونم بده. و من با خودم فکر می‌کردم این آدم یک روانیه حتما و همین! فقط همین! من نهایتا 8 سالم بود و تا چندسال بعدش هم‌چنان فکر می‌کردم بچه‌ها با دعا متولد می‌شن!! و به بابا نگفتم. چرا؟ چون اصلا نمی‌فهمیدم قضیه چیه؟ در واقع من اصلا آدمی نبودم که هیچ‌چیز رو تعریف کنم یا مثلا سوال‌هایی بپرسم یا این که بگم چه احساسی دارم یا هرچی. مخصوصا در برخورد با خانواده‌م خیلی خیلی درونگرا بودم! به هرحال به بابا نگفتم و الان که فکر می‌کنم اصلا بهتر که نگفتم چون خب قطعا طرف رو می‌کشت!!! و فقط بیشتر نزدیکش ایستادم و دستش رو گرفتم تا از اون آدم روانی عجیب و غریب دور بمونم! می‌بینین خطر رو درک می‌کردم اما نمی‌فهمیدم چه خطریه و از کجا میاد؟! حتی تا چندین سال بعدش هم متوجه نشدم و فکر کنم وقتی وارد دبیرستان شدم صرفا متوجه شدم که خب منظورش احتمالا با نشون دادن انگشت وسط کمی متفاوت‌تر بوده. نمی‌دونم، بگذریم. به هرحال یک آموزش درست‌تر و سازماندهی‌شده‌تر می‌تونست کمک کنه که من تا همین الان درگیر متوجه شدن منظور اون فرد نباشم!

یک‌بار دیگه توی ماجراهای دی بود که تهران خیلی خیلی شلوغ بود و مسیر همیشگی من برای برگشتن به خونه بین دانشگاه تهران و شریف بود. توی مسیر بین این دو دانشگاه هر یک قدم یک سرباز گارد ویژه با لباس سیاه و ضدگلوله و گاهی با موتور سیاه و سلاح‌های خیلی گنده وحشتناک ایستاده بود. راستش اون‌دفعه بار اولی بود که می‌دیدم جلوی شریف هم شلوغ شده و گارد ایستاده چون کلا جو شریف خیلی آرومه اما این بار سر ماجرای هواپیما به اون‌ها هم برخورده بود! می‌دونم اصلا گوشی دست گرفتن در چنین شرایط ویژه‌ای احمقانه ست اما من در کمال امراض درونی (:دی) گوشیم رو آوردم بالا و از اون گاردهای جلوی سر در شریف عکس گرفتم و همین باعث شد که چند دقیقه بعدش گوشیم توی دست یکی از مامورها باشه و درحال چک کردن گالریم! من ترسیده بودم و نمی‌دونم اصلا این کار درست بود یا نه. گذاشتم هرکدوم از عکس‌هام رو که می‌خواد پاک کنه و فقط بذاره من با گوشیم از اون‌جا بریم! حالا من عکس شخصی‌ای توی گالریم نداشتم ولی نمی‌دونم اون‌ها واقعا اجازه دارن توی کشوری که ادعاش اسلامه، وسایل شخصی مردم رو چک کنن؟

اما دفعه بعدی یک باری بود که داشتم از برج آزادی عکس می‌گرفتم و اصلا حواسم نبود که گاردی وجود داره کلا! (خب شاید ندونین اگر دقیقا از BRT پیاده شین و برید بالای پل هوایی به یک منظره‌ای می‌رسین که برج آزادی خیلی باشکوه ایستاده اون‌جا و من هردفعه که می‌بینمش فکر می‌کنم این دفعه از همیشه باشکوه‌تره و دلم می‌خواد عکس بگیرم ازش! الان شاید حدود 20تا عکس در روزهای مختلف از همون زاویه دارم. فعلا این سه‌تا رو داشته باشین. یک / دو / سه) یکهو احساس کردم در حالی که گوشیم به سمت میدون آزادیه یکی دستش روی شونه‌مه و واقعا از ترس نتونستم برگردم و حتی هندزفریم رو از توی گوشم دربیارم! و چند لحظه بعد دست دیگه‌ش دور کمرم بود!! و من همون لحظه‌ها دیگه مطمئن بودم همه‌چیز تموم شده! و فقط آروم برگشتم و دیدم یکی از اون سربازهای گارد ویژه ست. وقتی دید که چه‌قدر ترسیدم و رنگم پریده و چه‌قدر عصبانیم و ممکنه چه‌قدر براش بد بشه، سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت نباید عکس بگیری. من حتی درست صداش رو نمی‌شنیدم و فقط می‌لرزیدم! گفت به خاطر موتورهای گارد اون پایینه که من اصلا متوجهشون نبودم و اصلا توی کادرم نبودن! بهم گفت که گوشیت رو بده تا ببینم! من هم آروم، خیلی آروم گفتم مگه شما اجازه دارین گوشی مردم رو ببینین؟ من دفعه پیش هم به راحتی گوشیم رو دادم اما این دفعه خیلی فرق می‌کرد. به جاش برای اولین‌بار توی عمرم یک سری از فحش‌هایی که توی دبیرستان یاد گرفته بودم و هرگز استفاده نکرده بودم رو تقریبا فریاد کشیدم و گفتم هرجوری می‌خوای می‌تونی تهدیدم کنی با تفنگت ولی من گوشیم رو نمی‌دم بهت! و بچه‌ها باورتون نمی‌شه بهم چی گفت وقتی گفتم «دارین گند می‌زنین به امنیت مملکت:/». گفت «شماها متوجه نمی‌شید ناموس‌های مردم توی خطرن!» کی داشت از ناموس حرف می‌زد؟ کسی که تا چند دقیقه قبلش تقریبا ناموس مردم رو از پشت بغل کرده بود!! حالا خداروشکر یک سرباز دیگه اومد و گفت من دیدم داشت از یک‌جای دیگه عکس می‌گرفت. و تموم شد و من فقط با تمام سرعتم اون‌جا رو ترک کردم با عصبانیت! بعدش خیلی فکر کردم. من اگر دفاع شخصی بلد بودم احتمالا کمتر می‌ترسیدم و هول می‌شدم و می‌دونستم باید چیکار کنم نه که خودم رو تسلیم اون آدم کنم. چرا واقعا توی مدارس یک کورس اجباری دفاع شخصی نمی‌ذارن؟ یعنی واقعا کم اهمیت‌تر از سنگ کنگلومرا توی درس زمین‌شناسیه؟!؟ چرا این‌قدر آموزشمون عقب‌مونده ست؟

حالا بچه‌ها شما می‌دونین من چادر سرم می‌ذارم و احتمالا همون کسی که می‌تونست به من آزاری برسونه اول سبک پوششم به نظرش می‌رسید و در مرحله بعد جنسیتم! به هرحال بذارین بگم، حجاب این‌جوری برای آدم مصونیت میاره که مردم، بیشتر بهتون برای حجابتون تیکه می‌ندازن و فرصت نمی‌کنن به مراحل بعدی برسن. به هیچ‌وجه کمتر نمی‌‌شه این آزارها اما خب حقیقتا گذراتر می‌شه. وگرنه خیلی تفاوت خاصی نداره، اونی که می‌خواد حرفش رو بزنه یا کارش رو بکنه، نمیاد بگه خب این فرق داره، بهش کاری ندارم:/ و خب من همیشه خیلی بیرون می‌رفتم و آزاد بودم تقریبا اما زیرنظر! مثلا باشگاه می‌رفتم اما رفت‌وآمدم با خانواده‌م بود یا کلا توی محله خیلی امنی زندگی می‌کنیم و برای همین‌ها ماجراهای من خیلی خیلی کمتره به نسبت و همین خودش کمی ترسناک و اسف‌باره برای وضع جامعه. و بدتر از اون برای وضع آموزش!! من خیلی‌ها رو دیدم که توی توییتر یا کانالشون یا وبلاگ‌هاشون درباره این‌چیزها حرف می‌زنن و واقعا کوچک‌ترین تغییری ایجاد نمی‌شه. یعنی من حتی فکر می‌کردم خوبه که توی نظام‌جدید آموزشی دارن به این‌ چیزهای فرهنگی توجه می‌کنن؛ اما مثلا ما سال دوازدهم یک کتاب داشتیم به اسم مدیریت خانواده و سبک زندگی که از لحظه اولش تا آخرش نوشته بود که باید ازدواج کنین و هدف زندگی همین خدمت به شوهره:/ دقیقا همین بود بچه‌ها جدی دارم می‌گم، فقط لطفا یک نگاه به فهرستش بندازین تا متوجه بشین منظورم رو. (اینجا) کی خودش رو مسئول می‌دونه برای نسل‌های از دست رفته؟ فقط همین رو بلدین که دست بگیرید به ریشتون و تسبیح بچرخونین و بگین که این نسل‌ها برای هیچ ارزشی احترام قائل نیستن و از دست رفتن؟ خب چه‌طوری؟ احتمالا تقصیر خود شما که همه قدرت‌ها دستتونه نیست؟!

  • جوزفین مارچ

سلام. 

ما به واسطه فامیل کوچکمون فرصت این رو داریم که با فامیل‌هامون صمیمی بشیم. مثلا همین دیشب دایی‌م بهم گفت که پاشو با ما بیا خونه فلانی از بستگان زن‌داییم. چرا؟ چون اگر اون‌ها می‌رفتن من توی خونه تنها می‌موندم! و وقتی بهش گفتم که «من دیگه بچه نیستم و نگران نباشین می‌تونم خونه بمونم خودم و برای یک فرد ١٩ساله یک‌کم نامناسب به نظر میاد که بدون دعوت بره خونه کسی که کوچک‌ترین ارتباطی باهاش نداره!» بهم گفت که من تا ابد هم بچه‌ش می‌مونم و اون قراره همیشه مثل پدر بالای سر من بایسته! :)

قضیه همینه، داییم برای من یک چیزی توی مایه‌های پدره. خیلی برام عزیزه و خیلی چیزها ازش یاد گرفتم و حداقل این که بهم یاد داده خودم قضاوت کنم و منطقی بحث کنم یا از چیزهای کلیشه‌ای خجالت نکشم! حرفم رو بزنم و وقتی فکر می‌کنم حرفم حقه برام مهم نباشه که مخاطبم بزرگه یا کوچک یا پسره یا دختر یا هرچی! حتی راستش اگر حس اولیه خوبی هم نسبت به دین توی من به وجود اومده باشه، حتما کار اون بوده! همیشه مواظبمه که حالم خوب باشه و کارهای درستی انجام بدم. حتی خیلی اوقات شده که جلوی پسرهاش چادرم از سرم افتاده یا از روی پام کنار رفته و برام مرتبش کرده!! یک بار هم فکر کنم حدودا ٩یا ١٠سالم بود بهم گفت که من چه‌قدر دختر خوبی‌ام و فقط بهتره که موقع با ذوق و شوق حرف زدن‌هام، حرف «شین» رو کمتر با ناز ادا کنم، کمتر دهنم رو جمع کنم تا شبیه سوت نشه!!

خب یه دختر نهایتا ده ساله که خیلی هم تو باغ نیست چه می‌فهمه ناز و ادا چیه؟ یا مثلا اصلا چه‌جوری می‌تونه تشخیص بده با ناز حرف زدن چه شکلیه؟ یا اصلا چرا نباید با ناز حرف زد؟!

من سعیم رو کردم که کمتر از حرف شین استفاده کنم چون با هربار گفتنش کلی فکر پشتش می‌اومد، کلی بالا پایین کردن و بعد از اون که می‌دیدم نمی‌تونم کاری براش بکنم تبدیل می‌شد به عذاب‌وجدان. کم‌کم من ناامید شدم و این فرآیند کوتاه‌تر شد. مستقیما هر بیان «ش» برابر بود با عذاب وجدان!

یک‌بار فاطمه‌سادات یواشکی یک کتاب اطلس آورد مدرسه که یک قسمتیش درباره شهاب‌سنگ‌ها توضیح داده بود و کلی عکس ازشون گذاشته بود و حداقل ٣زنگ ما درگیر همون قسمت کتاب بودیم و هی حرف می‌زدیم درباره شهاب‌سنگ‌ها و من کلی فکر کرده بودم که به جای شهاب‌سنگ که «ش» داره چی استفاده کنم؟ آهان، ستاره دنباله‌دار! و با هربار استفاده ازش فاطمه‌سادات مسخره‌م می‌کرد و می‌گفت آخرین‌باری که از کلمه ستاره‌ دنباله‌دار استفاده کرده ۵سالش بوده و دفعه بعدی می‌گفت آخرین‌بار استفاده‌ش برمی‌گرده به دودقیقه پیش که به من گفته که آخرین‌بار ۵سالش بوده! :/ یا به جای گوش دادن می‌گفتم شنیدن. البته هردوشون «ش» دارن اما شین اول کلمه خیلی کمتر توی ذوق می‌زنه. یا مثلا به جای «قشنگ» یا «خوشگل» از «زیبا» استفاده می‌کردم و همه می‌گفتن این‌قدر کتاب خوندی خل شدی. آخه واقعا کی توی دبستان از «زیبا» استفاده می‌کنه؟ :|

فکر کنم همون سال هم الفبای انگلیسی رو تازه یاد گرفتم و ازش خیلی خوشم می‌اومد چون بعد از s یک حرف شبیه «ش» نبود و فکر می‌کردم خب وجود نداره خداروشکر. بعد که با sh و tion و sion آشنا شدم کاملا ناامید شدم! عذاب اصلی اول هر سال تحصیلی بود که معلم‌ها می‌خواستن دونه‌دونه بیان با ما آشنا شن و هر زنگ باید اسمم رو می‌گفتم با صدای بلند! خب بدشانسی این‌جا بود که اول فامیلی من «ش» داره:)) عذاب بالاتر از این؟ هردفعه با کلی مکث و تامل می‌گفتم اسمم رو و تیکه می‌نداختن که اسمت هم یادت نمیاد؟ ها ها ها ها! :/ البته من همون اوائل راهنمایی دیگه فراموش کردم اما احتمالا این عادت باهام مونده بود که توی زنگ‌های شیمی برای تلفظ PH می‌گفتم پی‌اچ و نمی‌گفتم پی‌هاش. نمی‌دونین این کلمه سلطان عذاب‌وجدان دادنه دیگه! شما به یک دیو هفت‌سر هم بگی تلفظش کنه محاله که بدون ناز بتونه بگه این رو.

حالا پریروز که داشتم برای تو وویس می‌گرفتم و دوباره قبل از فرستادنش بهش گوش دادم تا ببینم خیلی چرت‌وپرت نگفته باشم، با شنیدن اولین کلمه «شین» دار از خودم اعصابم خرد شد، چه‌قدر با ناز ادا کرده بودمش!! چه‌قدر لوس و دخترونه بود!(که اصلا چرا یک دختر نباید دخترونه حرف بزنه؟ :/) سریع وویس رو فرستادم تا نخوام دوباره ٢٠دقیقه برات حرف بزنم یا حتی کلا پشیمون بشم از فرستادنش! کاملا همه این‌ها یادم رفته بود و یکهو با شنیدن صدای خودم فروریختم. فکر کردم نباید از تلفظ حرف «ش» فرار می‌کردم، فقط باید این‌قدر تمرینش می‌کردم تا توی بیانش قوی بشم. حالا الان نمی‌خوام به این فکر کنم که با آدم‌ها که حرف می‌زنم درباره‌م چه‌جوری فکر می‌کنن ؟ صرفا می‌خوام از کلمه‌های شین‌دار بیش‌تری استفاده کنم و کمی ادای آدم‌های قوی رو دربیارم. فکر کنم از پسش برمیام:))

 

پی‌نوشت: این‌قدر قالب زیبا و لطیفه که دلم نمی‌اومد پست غر بذارم توی وبلاگم! به هرحال کارایی وبلاگ همینه:)) یک چنددقیقه موقع خوندن این پست به اون رنگارنگ اون پایین نگاه نکنین که خیلی مسخره به نظر نیاد:دی

 

عنوان‌نوشت: مشق امشب؟ ۶۶۶بار از روی عنوان خوانده شود:)) 

  • جوزفین مارچ