بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام.

یک حقیقت دل‌تنگ‌کننده هست که دائما داره می‌خوره توی صورتم و فراری ازش متصور نیستم. من، چندین وقته که واقعا خوش نگذروندم. این خلاصه‌ی مطلب بود.

راستش یک روز به خودم اومدم و دیدم که از این که سارا می‌ره دوچرخه‌سواری، حسرت می‌خورم. از این که ارکیده می‌ره اسکیت‌بازی، حسرت می‌خورم. فلانی می‌ره عکاسی، حسرت می‌خورم و دقیقا هیچ کاری جز حسرت ندارم. می‌دونی چیزی که اشکم رو درمیاره اینه که تقریبا یک ماه، هرروز من به خودم گفتم که فردا می‌رم و از درخت خرمالوی توی حیاطمون عکس می‌گیرم. می‌دونی اون قشنگ‌ترین پدیده‌ی پاییز بود و من هرروز می‌دیدمش. ولی بعدش، یک روز، همسایه‌مون یک کیسه خرمالو آورد دم در و گفت «بفرمایید، این هم سهم شما.» من همون‌جا گریه‌ام گرفت که چه‌طور می‌تونستم خوش‌حال باشم و چه‌طور از دستش دادم. خرمالو برای من یک نماده. برای این که به خودم اثبات کنم که دارم سخت می‌گیرم.

حدود سه هفته ست که برادرم برام هارد ssd خریده و من واقعا واقعا بهش نیاز دارم. اما اتصالش رو عقب می‌اندازم. چون این یه کار گنده ست. حدود دو ماهه که دوست دارم درباره‌ی اپرای ایتالیا یک مطلبی بنویسم، اما فقط این کار رو نمی‌کنم. چون زور بالای سرم نیست. حدود یک ساله که دوست دارم تابلوهام رو کنار هم به دیوار متصل کنم و فقط فکر می‌کنم برای انجام این کار اونقدری که باید، مرفه نیستم. نه که حتی یک ساعت وقت هم نداشته باشم ها، نه. فقط مرفه و با وقت و ذهن کاملا خالی نیستم و این، ناراحت‌کننده ست که هرگز نخواهم بود. چندین وقته که به اسپاتیفایم سر نزدم، یادم رفته که خوش گذروندن با آهنگ‌ها چه شکلی بود. یا نمی‌دونم وقتی افراد ازم می‌پرسند که کانال‌های یوتیوب موردعلاقه‌ات چی‌هان، باید بگم که من توی یوتیوب نمی‌گردم واقعا. نه که جای دیگه‌ای بگردم ها. نه که به جاش اینستا داشته باشم یا وبلاگ بخونم، صرفا نه! صرفا کل زندگی من شده سرشار از نه! کتاب‌هایی که می‌خونم حداقل یک ماه طول می‌کشه، سریال‌هام هرگز تموم نمی‌شه و فیلم‌هام، حوصله‌ام رو سر می‌بره، با آدم‌ها وقت نمی‌گذرونم چون درس دارم و درس نمی‌خونم چون وقت ندارم و وبلاگ نمی‌نویسم چون پروسه‌ی زمان‌بریه و من هم حوصله ندارم. راستش فکر می‌کنم کل وجوه زندگی‌ام رو دارم از دست می‌دم.

توی بیست و یک سالگی دوست دارم زندگی کنم. نمی‌دونم، هرچی فکر می‌کنم یادم نمیاد ترم چهار چی‌کار کردم که این‌جوری شد. همه‌ی خوش‌گذرونی‌هام رو حواله کردم برای بعد، حتی یک سریال هم در طول ترم چهار ندیدم. خیلی کتاب نخوندم. از معدلم هم مشخصه که اصلا درس نخوندم. هنوز کار هم نمی‌کردم و حتی افسردگی هم نداشتم. نمی‌دونم، من خیلی علاقه دارم که در این شرایط خودم رو تحقیر کنم و به خودم بگم که ببین، ترم چهار واقعا تجسم توئه. ولی خب، نمی‌دونم. دوست ندارم این تجسمم باشه و دوست دارم زندگی کنم به جای حسرت خوردن. چون این روزها، نه که حالم بهتر باشه، فقط بدتر نیست و این خوبه.

  • جوزفین مارچ

سلام.

من خوب می‌دونم یکی از مراحل بزرگ شدن، پذیرشه. پذیرش مسئولیت، پذیرش نگون‌بختی، پذیرش محبت، پذیرش طبیعت و ...

از طرفی منِ بیست سال و یازده ماه و چهارده روزه، رسیدم به پذیراترین نسخه‌ی خودم و می‌تونم به زهرای ابتدای بیست سالگی پوزخندهای واقعا حساب‌شده‌ای بزنم. تونستم قوانین طبیعت و اجتماع رو بپذیرم، تونستم «تو» و محبتت رو بپذیرم، تونستم کمبودها، تغییرها، ناهم‌گونی و واقعیت رو بپذیرم و از همه مهم‌تر تونستم خودم رو بپذیرم.

چند روز پیش، مشاور (که شاید پنجاه درصد حرف‌هاش باد هوا بود ولی خب پنجاه درصدش واقعا حرف حساب بود.) بهم گفت که «تو هنوز به پذیرش نرسیدی. اگه قراره مسیری هم پیش بری، باید این پذیرش رو توی خودت قوی کنی.» من بهش اعتراض کردم، واقعا عصبانی شدم. گفتم پذیرش بیشتر از این که فلان کار رو می‌کنم، بدون این که ذره‌ای غر بزنم؟ همون‌جا و از همون اعتراضم، راستش خودم هم فهمیدم که این پذیرش هنوز برام به اندازه‌ی کافی درونی نشده. به هرحال، بهم گفت تو هنوز توی مرحله‌ی آرزویی. با خودت می‌گی «حالا این کار رو می‌کنم ولی کاش این‌طور نبود.» با خودت فکر می‌کنی «اگه آدم‌ها فلان‌طور فکر می‌کردند، دنیا زیباتر می‌شد.» راست می‌گفت، ولی راستش عمیقا فکر می‌کنم پذیرش بدون کنش، اسمش پخمگی هست نه پذیرش آگاهانه. همین رو گفتم. گفت حق با توئه ولی فقط توی همین جمله‌ات، نه برای آرزوت. آرزوت واقع‌گرایانه نیست و تا ابد هم دنبالش بدویی، هیچ اتفاقی نمی‌افته. راست می‌گفت ولی من مقاومت می‌کردم چون به پذیرش واقعی و ناخودآگاه نرسیده بودم.

با این که هنوز شونزده روز از پروژه‌ی «باور قلبی، روتین، غرق‌شدگی» باقی مونده ولی بیست و یک سالگی، قراره سال پذیرش باشه. امیدوارم قلبم طاقت داشته باشه.

  • جوزفین مارچ

سلام.

راستش خیلی وقت است که می‌خواهم بیایم و بنویسم از حس و حال جاری در روزهایم. تمام بهانه‌ای که می‌توانم بیاورم این است که «نوشته نمی‌شوم.» امروز روز چهارمی است که قرار است از صبح تا شب، وقف درس و علم باشم. وسط کلاس پدیده‌ها، فکر کردم پدیده‌های انتقال آخرین چیزی نیست که می‌خواهم در زندگی‌ام در جریانش قرار بگیرم، اما شاید جزو صد مورد آخر باشد. بنابراین کلاس را بستم و به تمام پندهای پروداکتیویتی پشت کردم. فکر می‌کنم هنوز برای نوشتن درباره‌ی ایده‌ی کلی‌ام از زندگی که سه یا چهار ماهی است می‌خواهم بیانش کنم، کاملا آماده نیستم و گویا این اواخر روال بر این منوال گذشته که هر دوره‌ای از روزهایم من را بر این بدارد که چیزی از آن، این‌جا ثبت کنم؛ پس من هم مقاومت نمی‌کنم تا صرفا «نوشته شوم».

باید بگویم آبم با آن شرکتی که توصیفش کرده بودم «من عاشق این‌جام ولی خسته‌ام.» توی یک جوب نرفت. من از آن‌جا خوشم می‌آمد، اما نه از بی‌نظمی و اهدافش و نه حتی از کارش. من هم که جوان و جویای نام. با خجالتی‌ترین چهره‌ای که از خودم سراغ دارم، بعد از تحویل کارم گفتم «نیاز دارم که بیشتر به درس‌هایم بپردازم.» راستش آن‌ها هم قبول نکردند و قرار شد دو هفته‌ای صبر کنند و دوباره از من بپرسند. من که از جوابم مطمئنم، فکر می‌کنم آ‌ن‌ها به زمانی برای کنار آمدن با نبودنم نیاز دارند و من هم اصرار نکردم. خب البته با این که در این دو ماه چندان هم تفاوت قابل توجهی در دستاوردهایشان ایجاد نکردم. اما از کارم راضی بودند و من را به هر قیمتی می‌خواستند؛ گویا از تصوراتشان از یک دانشجوی کارآموز سال دوم بهتر بودم و بیش از انتظاراتشان برآورده می‌کردم. راستش این هم از دلایلی بود که برای خودم لیست کردم تا آن‌جا باقی نمانم. فکر می‌کردم باید برای جایی باشم که تلاش‌های بی‌وقفه‌ام را با سطح توقعات پایین یا زیادی بالایشان هدر ندهند. فقط می‌دانی من برای این فضای آبیِ دنجِ همیشه‌چای‌دار نبودم و برای هم خوب نبودیم. آیا همه برای اولین تجربه‌ی کاری‌ جدی‌شان، شبیه روابط عاطفی پیچیده تصمیم‌گیری می‌کنند؟

به هرحال. به اندازه‌ی ابد و یک روز داستان دارم که از یک ماه گذشته تعریف کنم، ولی متاسفانه حس خوبی ندارم از این که توی وبلاگم گزارش کاری یا خاطره یا داستان تعریف کنم و به همین دلیل هم دارم تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم که پاراگراف قبلی را پاک نکنم، چون به نظرم برای بعدا که تبدیل به یک شرکت دانش‌بنیان قوی و بزرگ شدند (و من ایمان دارم که می‌شوند و برایشان واقعا آرزوی موفقیت می‌کنم؛ چون دوستشان دارم و با من مهربان بودند.) و داشتم خودم را سرزنش می‌کردم، رجوع به این افکار نیازم می‌شود؛ گرچه من یک اکسل چهل و خرده‌ای سطری از خوبی‌ها و بدی‌هایش لیست کردم و با تک‌تک اعضای خانواده و دوستانم درباره‌اش مشورت کردم. ولی هم‌چنان از سرزنش‌های هیچ‌کسی به اندازه‌ی خودم نمی‌ترسم!

حالا تمام وحشتم جمع شده در آزمایشگاه ساختمان پارسا. در واقع به علی‌رضا گفته بودم که خسته شدم از بس دنبال کار آزمایشگاهی تکامل گشتم و به در بسته خوردم. گفت فلان‌جا، کارهای مهندسی سویه‌شان از مسیر تکامل هدایت‌شده می‌گذرد. هیجان‌زده شدم، چون کارشان هم زیباست و هم علاوه بر تکامل هدفمند، میکروبیولوژی و مهندسی ژنتیک و متابولیسم و سلولی مولکولی دارد. ولی راستش دیشب که داشتم کارهای عباس را مطالعه می‌کردم، روحم را می‌دیدم که جیغ می‌کشد و فرار می‌کند. دنبالش دویدم و دیدم گوشه‌ای زانوهایش را در خودش جمع کرده و اشک می‌ریزد. چون می‌خواهد تکامل بخواند، می‌خواهد با تکامل زندگی کند، می‌خواهد تکامل دهد و خود تکامل را مطالعه کند، می‌خواهد رازهای کشف‌نشده‌ی خاطرات زمین را کشف کند. با عباس قهر بود و فکر می‌کرد او دارد از تکامل استفاده می‌کند تا اهداف شومش در جهت تولید محصول صنعتی را پیاده کند. آرامش کردم و به او اطمینان دادم که من هم از عباس متنفرم. (چون زیباترین ارائه‌ی میکروبی که می‌توانستم داشته باشم را در کمال بی‌منطقی از من ربود.) بعد از این که با هم تمام فحش‌هایمان را به عباس دادیم، به او گفتم که بیا برویم به عباس پیام بدهیم و بگوییم که می‌خواهیم او را ببینیم. بگذار دفاعیاتش را از زبان خودش بشنویم. عباس جواب داد. گفت «سلام هم‌کلاسی کلاس میکروب.» و قرار شد جلسه‌ی آنلاین با هم بگذاریم و برای من توضیح دهد که چه‌طور جهانی چنین هدفمند و کثیف، می‌تواند برایش زیبا باشد؟ در نهایت من هم درباره‌ی کریسپر، PCR، تاکسونومی و هزار فیلد دیگر بیشتر بخوانم و بیشتر فکر کنم و راه حلی پیدا کنم که هم روحم آسوده شود و هم مسئولم قبول کند که من به وصال تکامل دادن سویه‌های میکروبی درآیم.

همین.

 

ولی فکر کنم همه‌ی این‌ها را نوشتم که فرار کنم از این که بگویم حالم را بد کرده‌ام. نمی‌دانم چه‌طور ولی شور زندگی دارد خفه‌ام می‌کند و هم‌زمان انگار همه‌اش را می‌خواهم بالا بیاورم. به هرحال. سرم را شلوغ کرده‌ام که فرار کنم، پس این‌جا هم شلوغ می‌نویسم که فرار کنم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

بی‌شک، آدمی می‌بایست در رویایی ژرف غرق شود تا بتواند به دنیای وسیع چیزهای بی‌اهمیت سفر کند.

گاستن باشلار

 

معمولا نمی‌توانم خیلی به جمله‌ی «هر چیزی در زمان درستش اتفاق می‌افتد.» اعتماد کنم. معمولا زیاده از حد تقلا می‌کنم، دست و پا می‌زنم و خودم را به در و دیوارهای بسته‌ای می‌کوبم که خیال باز شدن ندارند. تنها، تا به خودم ثابت کنم که توانا بودن، صفت بعیدی نیست. اما تجربه می‌گوید که زمان از من قدرت‌مندتر است و من را با سر زمین می‌زند.

سپس درست به موقعش، وقتی که همه‌ی هیجانات و ناملایمات، ته‌نشین شده‌اند و فقط شربت شفاف وجودم باقی مانده، دستم را می‌گیرد و بلندم می‎‌کند. انگار کسی در وجودم شادمانه، فریادِ «جاری شو.» سر می‌دهد و من، راهی جز اطاعت از آن صدای درونی ندارم.

حدود یک سال پیش، وقتی هنوز ده هفته تا تولد بیست سالگی‌ام وقت داشتم، مستاصل شدم که چرا نمی‌توانم تمام نگاه‌ها باشم؟ حس می‌کردم تمام عمر نوزده‌سال و چهل و دو هفته‌ای‌ام را صرف تقویت دیدگاه‌‌های پوچی کرده‌ام که من را تا سر کوچه هم جاری نمی‌کنند. من می‌خواستم نور شوم و در تمام دنیا، منتشر. گمان می‌کردم که هر دختری در بیست‌سالگی‌اش باید مظهر جهان‌دیدگی باشد و به طبع جهان‌بینی‌اش تا بی‌نهایت پرواز کند. دلم می‌خواست در عرض ده هفته بشوم تمام دیده، تمام زبان‌ها، تمام دست‌‌ها و گوش‌ها و در تمام اذهان جرقه بزنم. نشد. گفتم که، زمان خوش نداشت ببیند که گوش فلک با ادعاهایم کر می‌شود. می‌خواست ته‌نشین شوم و دقیقا یک سال بعد، جاری‌ام کند.

 

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم یک سال پیش، پستی در وبلاگ منتشر کردم که قرار بود سفری دور دنیا داشته باشم، با موسیقی و فیلم و کتاب. قرار بود هر هفته بروم مهمانی یک کشور و ببینم در بند بند زندگی مردمانش چه می‌گذرد؟ گلاویژ هم گفت که پروژه‌ای دارد تحت عنوان «غرق‌شدگی». پروژه‌ی عظیمی که سفری دور و دراز به دور جهان است. راستش بی‌هم‌سفر، پایم لنگ بود. (خدا خدا می‌کردم پای او هم. تا هم‌سفر قصه‌ی من شود و با هم غرق شویم.) پس برایش نوشتم:

سلاااام ارشد.

من الان داشتم به پاییز زیبام فکر می‌کردم.

و تصمیم گرفتم خیلی رنگارنگ باشه. بیشتر توی طیف نارنجی. زرد و قرمز و نارنجی خیلی پررنگ و خیلی کم‌رنگ. ولی با غلبه‌ی نارنجی جیغ.

برای همین، یاد پروژه‌ی غرق‌شدگی‌ افتادم. یادته که من قرار بود در طول ده هفته موسیقی ملل رو گوش بدم و تو بهم گفتی که دوست داری فرهنگ ملل رو بخونی و بیشتر غرق بشی؟ و فکر کردی که یه کانال براش بزنی به اسم غرق‌شدگی؟

البته اون پروژه، یه کم برای من حال شرجی داشت کلا چون توی تابستون و توی بابل بهش فکر کرده بودم. ولی به نظرم در نهایت یه نارنجی پررنگه با کلی طیف متفاوت.

بعد چندوقت پیش بعد از ویسی که توی کانالم گذاشتم و یحتمل نشنیدی، داشتم فکر می‌کردم که خیلی ناراحتم از این که با فرهنگ کشورهای مختلف آشنا نیستم. می‌دونی یه چیزی متفاوت از چیزی که فیلم‌ها و دنیای مدرن نشونمون می‌دن.

و دوست دارم این پاییز شروعش کنم. هرچه‌قدر طول بکشه خیلی برام مهم نیست. اذیت‌کننده نیست چون. می‌تونم ملایم کنار کارهام بذارم. نه شبیه یه سیر مطالعاتی، شبیه یه تفریح.

و می‌خواستم ببینم که آیا تو پایه‌ای که با هم بریم سراغش؟ یعنی یک کانال مشترک عمومی داشته باشیم و مثلا هر چندوقت یک‌بار یک کشوری رو مدنظر قرار بدیم و هرچیزی که پیدا می‌کنیم رو اون‌جا قرار بدیم و درباره‌اش حرف بزنیم؟

 

حالا رویای کوچک من و ملوان، این‌جاست، روبه‌رویمان؛ و من دوستش دارم. می‌شویم مسافران دریای بی‌کران و غرق می‌شویم در جهان نارنجی‌ای که چشمانمان دیدنش را نیازمند است.

https://t.me/The_OrangeWorld

  • جوزفین مارچ

سلام.

دیروز یک خواننده‌ی ناشناخته‌ای رو پیدا کردم که صدای براقی داره. نمی‌دونم توصیف خوبیه از صدای یک فرد یا نه؛ ولی می‌دونی صداش شبیه موزاییک‌هایی بود که از تمیزی می‌درخشن و در عین حال هم آفتاب افتاده روش و چشمت رو می‌زنند. یک بازخوانی از آهنگ «همه‌ی اون روزها»ی رضا صادقی داره که دقیقا من رو یاد کفِ سفیدِ فرودگاه امام خمینی انداخت و با فکر کردن به لحظه‌ی پریدن هواپیمای مهاجرت گریه‌ام گرفت. بعدا به تو که گفتم، گفتی آدم لحظه‌ی اول مهاجرت بیشتر عصبانیه از این که چرا نتونسته بمونه و چرا همه‌ی حس‌های خوب این‌جا به بن‌بست می‌رسن در نهایت؟ من فقط بهت گفتم که من اون لحظه تجسم تمام غم‌هام؛ به اشتباه «کینه» هم گفتم، ولی کلمه‌ی اشتباهیه.

می‌دونی چند روز پیش داشتیم با مائده می‌گفتیم که دلمون برای این‌جا و رونق قدیمش تنگ شده. من حس کردم که دوست دارم برم آرشیو همه‌ی افرادی که می‌خوندمشون رو از اول مرور کنم. ولی می‌دونی فقط باید واقع‌بین بود؛ انگار دیگه چیزها تموم شدن. یه بار با دوستم سعی کردیم زیباترین خاطره‌مون رو بازتکرار کنیم؛ می‌دونی گند خورد توی خاطره‌مون. دیشب با تو تا صبح داستان خودمون رو تعریف کردیم؛ اصلا وقتی بهت گفتم که برام داستان بگو، می‌خواستم که همین رو تعریف کنی. می‌خواستم تمام لحظاتمون رو از اول با هم نگاه کنیم. بعد گریه‌ام گرفت که نکنه جزئیات داستان «اون پسره که به دختر موردعلاقه‌اش رسیده.» رو یادم بره و فقط بهت گفتم که دلم برات تنگ می‌شه.

یه بار با سارا توی پارک فدک بودم و بهش گفتم دوست دارم از هرچیزی که چشمم می‌بینه، عکس یا فیلم داشته باشم؛ از لحظه‌های روتین زندگی. می‌دونی، از صبح بیدار شدن، از قدم زدن توی پارک و گل‌های بنفش روی پس‌زمینه‌ی سبز پررنگ، از این که سارا بغل گوشم داره حرف می‌زنه و صداش میاد، از آب خوردن مثلا یا غذا درست کردن. ریکوردر گوشی من، پره از وقت‌هایی که یکی از اعضای خانواده‌ام داره صرفا یک حرفی می‌زنه، هرچی. یک ویسی از برادرم دارم که داره مداحی می‌خونه و وسطش مداحی‌اش رو یادش می‌ره و برمی‌گرده از من می‌پرسه که چرا دایی‌جون این‌ها نمیان؟ یک ویس دیگه از خواهرم دارم که داره ادای طوبا رو درمیاره و یکی هم داره با آهنگی که توی ماشین پخش می‌شه، هم‌خوانی می‌کنه. یکی‌شون هست که مامانم از آشپزخونه صدام کرده و من خودم رو به نشنیدن می‌زنم که یکی دوبار دیگه هم صدا کنه و آخرش که داره عصبانی می‌شه، ضبط تموم می‌شه. هرروز با مامان و بابام توی خونه ورزش می‌کنیم و هرروز بعدش من دارم گریه می‌کنم که شاید هیچ‌وقت دیگه این صحنه‌ها رو نبینم، چندتا فیلم هم ازشون گرفتم که احتمالا هیچ‌وقت قرار نیست نگاهشون کنم. یک فیلم هم از قطره‌های آبی که توی اون قسمت قشنگه‌ی پارک داره از روی دیوار برگی پارک می‌ریزه پایین، گرفتم و حس می‌کنم اگر بعدا دلم برای این پارک تنگ شد و کالیفرنیا بودم، می‌تونم بهش نگاه کنم.

چند روز پیش، داشتم فکر می‌کردم نکنه من این دو سال رو یادم بره؟ دو سالی که چیزی ازش ننوشتم، از حادثه‌های آبان و دی 98 و بعدش کرونا، واکسن، حماقت مسئولین ایرانی، لحظه‌های علمی، نمی‌دونم خودش کلی داستان بوده. می‌دونی داشتم یک متن می‌نوشتم و از نورم عذرخواهی می‌کردم که براش از این دوسال نگفتم و تاریخ رو ثبت نکردم؛ انگار من تاریخ‌نویسم! ولی مثلا حیفم میاد که ماجراهای واکسن، از یادم بره. ولی بعدا برمی‌گردم به همین متن و با خودم فکر می‌کنم کدوم ماجرای واکسن؟ کرونا اومده بود و مردم واکسن زدن دیگه. یعنی می‌دونی هرچیزی که می‌ترسم یادم بره هم، یادم می‌ره و این خیلی احمقانه ست.

راستش همین الان نوشتنم هم، دلیلی جز ثبت حال و احوالاتم برای آینده نداره، ولی باز بی‌فایده ست. من سال کنکور، با وسواس خیلی زیادی تک‌تک لحظات روزم رو می‌نوشتم. این که از چه ساعت تا چه ساعتی چی کار کردم، دینی رو چه جوری خوندم، توی این آزمون آزمایشی چه مشکل یا حسی داشتم، این که دقیقا چندتا تست و در چنددقیقه زدم، زنگ تفریح با کی حرف زدم، حسم نسبت به فلان حرف فلان مشاور چیه، ساعت چند خوابیدم. می‌دونی حس می‌کردم من نباید امسال رو یادم بره، باید نگهش دارم، باید تا آخر عمر یادم بمونه که یک نورای کنکوری مشکلاتش چیه و چه جوریه نگاهش به زندگی. بعدا که به اون دفترچه‌ها برگشتم، خیلی برام make sense نبودن و حسشون دوباره سراغم نیومدن. فقط انگار یادم بود اون لحظه‌هایی رو که داشتم می‌نوشتم. خیلی ناامید شدم و فکر کردم من حتی خودِ کنکوری‌ام رو درک نمی‌کنم، چه برسه به کنکوری‌های دیگه. حالا حس می‌کنم باید تک‌تک آهنگ‌هایی که دوستشون دارم رو از چنگ اسپاتیفای در بیارم، از فکر این که یک روز اسپاتیفای تموم می‌شه و تمام سابقه‌ی موسیقیایی من به نابودی می‌رسه خیلی می‌ترسم. از تموم شدن تلگرام و شرکت بیان هم می‌ترسم. می‌ترسم تمام آرشیوهای دیجیتالی که ساختم، تموم بشن عمرشون و من نمی‌خوام که لحظه‌هام گم بشن.

می‌شه گفت من خیلی ترس از دست دادن لحظات رو دارم؛ نه افراد، نه موقعیت‌ها، نه هیچ‌چیز دیگه. فقط از دست دادن لحظات و خاطرات و احساسات. این که یه چیزهایی یادم بره یا نتونم دیگه ببینمشون. تغییرات، بیشتر از تجربه‌های جدید اشکم رو درمیارن. می‌دونی لحظه‌ی مهاجرت برای من هیچی نیست جز غم از دست دادن تک‌تک لحظاتی که توی زندگی‌ام گذروندم. لحظه‌ی کنده شدن هواپیما از زمین، برای من شبیه شستن خاطراتم با اشکه. شاید فقط نیازه دست از آرشیو کردن بردارم و نترسم.

 

+ آهنگ «همه‌ی اون روزا» از Neginkt

  • جوزفین مارچ