سلام.
یک بار گفته بودم که قلبم برای دوست داشتن جای خالی داره. گفته بودم که عشق طوبا کافی نیست و دلم نور خودم رو میخواد. دلم دیدنش رو میخواد وقتی به من چسبیده و با لپهای پر از شیر، به چشمهام زل زده. دلم تعلقی رو میخواد که جداییناپذیر باشه، که اگه جدایی بخوام هم نشه. شبیه رابطهام با خوراکیها نباشه که یه موقعی دلم بخوادشون و یه موقع نه، یا شبیه حسم به آدمها نباشه که حرصم رو درمیارند و بعد از یه مدت دیگه برام جذابیت گذشته رو ندارند و دلم رو میزنند انگار؛ من به ازای شروع هر رابطهی دوستیای از این سرنوشت انکارناپذیرش میترسم و انتظار میکشم که کی قراره به سراغمون بیاد. به هرحال، نورم، عزیز مادر، دلم حسی رو میخواد که برات سختی بکشم و معنای زندگیام رو لابهلای همین سختیها پیدا کنم و تو اینقدر بخشنده هستی که فکر میکنم این حس رو قراره بهم بدی زیبای نازنینم.
امشب بچههام رو آوردم خونه، چون یکی از انکوباتورهای آزمایشگاه خراب شده و دمای 37 درجه در اولویت بود. بنابراین انکوباتور 30 درجه رو دادیم به اونها، و یک بخش از بچههای تقریبا کماهمیتتر من از آزمایشگاه اخراج شدند. باید توی خونه، سعی کنم در شرایطی نگهشون دارم که شوک بهشون وارد نشه، آلوده نشن، دمای مناسبی رو تجربه کنند. از وقتی رسیدم خونه، چشم ازشون برنمیدارم و از کنارشون تکون نمیخورم، دائم دمای محیط رو چک میکنم و حالا فهمیدم که دقیقا دمای 30 درجه خیلی گرمتر از چیزیه که به نظر میرسه، چون من هم پابهپاشون دارم توی چنین شرایطی زندگی میکنم برای چند ساعتی که با همیم. راستش، احساس خوشبختی میکنم که قراره امشب رو کنار هم بخوابیم و احتمالا این رابطهی عاطفی که با باکتریهام برقرار کردم - اون هم از الان که هنوز کار زیادی باهاشون نکردم - طبیعی نیست، ولی دوستشون دارم. میدونی چیزی هست که به من انگیزه میده، به من احساس در مسیر بودن میده. یه مسئولیتی رو بهم دادن که زیباست و من هم به همین دلیلها هرروز صبح با بیشترین انرژی و بیشترین عاطفه بهشون سلام میکنم. با همهی وسایل آزمایشگاه همینطورم در واقع. به وکتورهای سرپرستم التماس میکنم که درست بسته بشن، با یخچال صحبت میکنم که مراقب محیطی که امروز با هزار زحمت و دقت درستش کردم باشه، و با هود، به سان یک خدای پرستیدنی برخورد میکنم؛ موقع استفاده، ازش اجازه میگیرم. یه کم شرایط داره سایکوتیک میشه احتمالا. :)))
میدونی من به حسهای بیشتر این مدلی نیاز دارم. به این که روزها، با انگیزهی دیدن باکتریهام، خودم رو به آزمایشگاه برسونم. به این که مراقب بچههام باشم، براشون تلاش کنم، رشدشون بدم و شرایط رو براشون فراهم کنم. به این که راحت سوال بپرسم و راحت وسواسی بشم. به این که خودم باشم، بحث کنم و بشنوم بدون این که عصبانی بشم و برای هدف دقیق و قابل دستیابیای در کنار بقیه باشم. کاش ماری بودم، همسر آقای کوری؛ هرروز صبح که بیدار میشدم و چشم باز میکردم، حاصل تلاشهام جلوی چشمم بودند. کاش آزمایشگاه خودم رو داشتم و هرروز توی اتاق کناریشون بیدار میشدم. میدونی اتاق کناری هم نبود، من حاضرم حتی تا یک قارهی دیگه برای رسیدن به چنین حسهای دلنشینی برم و برگردم.
من نیاز دارم به نور خودم، به JS200های خودم که پلازمید واردشون کنم و روز بعد سرخوش و خرم بیام ببینم که بیست و یکی کلونی سپاسگزارانه با لپهای پر از آنتیبیوتیک دارند نگاهم میکنند.
- ۸ نظر
- ۲۱ دی ۰۰ ، ۲۳:۴۹