بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

شانزده.

پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۴۳ ق.ظ

یادداشت امشبم در کانال پروانگی‌ام:

 

امروز به وضوح دنبال بهانه‌ای برای گریه کردن بودم. صبح دیر بیدار شدم چون دو شب قبلش دیر خوابیدم و صبحش زود بیدار شدم و شب قبلش هم به همین منوال و نزدیک بود، مغزم را روی دیوار بپاشانم. به جایش خوابیدم تا ظهر! و حالا باز هم دارم دیر می‌خوابم و احتمالا فردا صبح دیر بیدار می‌شوم. این افتضاح است که روند زود بیدار شدن تدریجی که با هزار زحمت طی می‌کنی با فقط یک روز بیشتر خوابیدن به باد فنا می‌رود. می‌خواهم از این افتضاح بودن جبر روزگار، گریه کنم. 
عصر بعد از دقیقا هیچ‌کاری نکردن به باشگاه رفتم و نیلوفر داشت زار زار گریه می‌کرد. می‌دانی من هرچه‌قدر هم در فهمیدن و درک کردن آدم‌ها مستعد باشم و بتوانم برای مشکلاتشان راه حل بیاورم، در صحبت کردن با آدم‌های واقعی افتضاحم! می‌توانم یک تخته وایت‌بورد با خودم این‌طرف و آن‌طرف ببرم و حرف‌هایم را بنویسم؛ ممکن است آدم‌های بیشتری دوستم داشته باشند، گرچه به نظرم وقتی افرادی هستند که دوستم داشته باشند یعنی نورای ساکت هم قابل دوست‌ داشته شدن ست. به هرحال بعد از 35 دقیقه کلنجار رفتن با خودم و شنیدن این که «ما اسفندی‌ها همیشه ادای آدم‌های قوی را درمی‌آوریم و یکهو خیلی ضعیف می‌شویم.» ، خیلی بریده‌بریده و آرام به نیلوفر گفتم که وقتی غمگین است، غمگین می‌شوم و اشکالی ندارد اگر دلش بخواهد گریه کند، چون این نشانه‌ی ضعف نیست. بعد با برانگیختگی به من توپید که «هست! خیلی هم ضعف است.» من به خودم لرزیدم و دوست داشتم گریه کنم اما به جایش بدنم را با ریتم آهنگ تکان دادم تا به او نشان دهم که هیچ اتفاقی نیفتاده و هم‌چنان همان مربی دوست‌داشتنی ما باقی مانده، حتی اگر یک اسفندی ضعیف‌شده و گریه‌کرده باشد.
شب هم خانه افتضاح بود. باز هم داستان همیشگی. باز هم داستان همیشگی. و این بار پایان داستان همیشگی. من سرخوش بودم از تمام شدن و مضطرب از تمام نشدن و ناراحت از حال و روزمان. بابا گفت من دوست‌داشتنی‌ترین فرزندش هستم و نمی‌خواهد من هیچ‌وقت از کنارش بروم، حتی تصورش هم به گریه‌اش می‌اندازد. می‌گوید بدون من، هیچ‌کس را ندارد و به معنای واقعی کلمه «به کس کسونش نمی‌دم، به همه کسونش نمی‌دم.» هردفعه که این‌ها را می‌گوید رویای فرانسه و پاستور و کانادا و تلفیق علم تکامل با انفورماتیک و «تو» جلوی چشم‌هایم پودر می‌شوند و دوست دارم گریه کنم.
فکر می‌کنم امشب برای اولین‌بار آن‌قدر دلتنگ تو و آینده‌مان شدم که می‌خواستم گریه کنم. چون به هرحال این عادلانه نیست و ناعدالتی گریه دارد.
بعد شب، یعنی بعد از نیمه‌شب، نشستم به ویرایش مصاحبه‌ای که از دوهفته‌ی پیش پشت گوش می‌انداختم. گفته بود که روی ریاضیات تعصب داشته و به همین خاطر به سمت زیست‌شناسی محاسباتی رفته. چیزهای دیگری هم می‌گفت که فکر کردم لحنش چه‌قدر شبیه ساراست و طرز فکرش چه‌قدر خود من. یک لحظه آینده‌ام را در آن قالب دیدم. راستش قالب زیبایی‌ ست، آن‌قدر که شده پنجمین کیس مصاحبه‌ی ما (البته اگر اولین کیس رو ببینید متوجه می‌شید که این عدد خیلی ملاک نیست.) و خیلی‌ها رویش حساب می‌کنند و به او مراجعه می‌کنند اما در کل من دوستش ندارم، نه جایگاهش را نه نگاهش به علم و پیش‌رفت‌هایش را. خب جانم، خودم را در آن قالب دیدم و اشک‌هایم تا دم مژه‌هایم آمدند و جلویشان را گرفتم. می‌خواستم گریه کنم.
بعد رفتم دنبال اطلاعات فرد زیبایی که برای فردا با او مصاحبه داریم. آن‌قدر مهربان جوابم را داد که الان حس می‌کنم با هم دوستیم، زهرا و مریم و فکر می‌کنم به این که فردا توی مصاحبه چه‌طور دوستی‌مان را قوی‌تر کنم؟ دوست داشتم سوال‌هایی بپرسم که به من افتخار کند، پس کل اینترنت را دنبالش گشتم. لینکدینش، گوگل اسکولارش، توییترش و اکانت‌های دانشگاه‌هایش. فکر کردم که من فردا با یک دانشمند واقعی از کالیفرنیا، قرار دارم و این قضیه قند در دلم آب کرد. گشتم و هی گشتم و هی در مقاله‌هایش، تئوری‌هایش، لحن پست گذاشتن و کامنت جواب دادنش، مهارت‌هایش و چیزهای دیگر غرق شدم و وقتی به خودم آمدم دو چشم پر از اشک در اختیارم بود که سعی کردم به گریه‌شان نیاندازم. می‌دانی حسادت نبود، غبطه بود، حسرت بود. حسرت این که من به این جایگاه می‌رسم؟ نه! با رسیدن به این جایگاه از خودم راضی‌ام؟ شاید! پایین‌تر از این؟ اصلا! دوست نداشتم این‌قدر ناامید باشم، اما دوست جدیدم و ترکیبش با آینده‌ای که از خودم دیده بودم، اصلا دل‌گرم‌کننده نبود. دوست داشتم گریه کنم.
می‌دانی اما به سارا می‌گویم که کاش از زندگی خانوادگی‌اش هم بپرسیم. حدس می‌زنم این یکی از خلأهایش باشد و فکر می‌کنم به شنیدن این که افراد بزرگ هم در زندگی‌شان مثل من، کامل نبوده‌اند، نیاز دارم. توی لینکدینش با جزئیات تک‌تک مهارت‌هایش را نوشته و مهارت برنامه‌نویسی جزوشان نیست و این یعنی او یک فرد کامل نیست و من نیاز ندارم که فرد کاملی باشم تا قابل افتخار شوم. این یک کورسوی امیدی بود برای من.

نه که از پایین ماندن مردم لذت ببرم، نه! فقط دیگر چندان ناامید نمی‌شوم. می‌دانی داشتم فکر می‌کردم من احتمالا تا آخر عمرم می‌نشینم درباره‌ی دانشمندها تحقیق می‌کنم و کارهایشان و زندگی‌شان را ستایش می‌کنم بدون این که این حسرت، چیزی را در من تغییر دهد و من را یک دانشمند کند. گرچه می‌دانم که آشنا شدن با دانشمندها و پا گذاشتن بر شانه‌های غول‌های پیشین، لازمه‌ی دانشمند شدن است اما این که تاابد قرار است بنشینم و کارم خواند اسامی موفقان باشد، بدون این که خودم هم جزوشان باشم، گریه‌دارم می‌کند. بعد  فکر کردم خوبی مصاحبه‌هایمان همین درزهایی ست که از زندگی آدم‌ها درمی‌آوریم، از این که آن تصویر کامل و تمیزی که از آن‌ها در لینکدین و گوگل اسکولارشان کنار هم می‌چینیم، تصویر همان افرادی ست که تمام دوران کارشناسی‌شان را فقط واحد پاس کردند و به پیدا کردن خودشان پرداختند.

 

عزیزم فکر می‌کنم باید بخوابی، چون فردا روز قشنگی ست. کمپبل دارد، پایتون و از همه مهم‌تر، مصاحبه با آن دوست زیبای جدیدت، مریم :) 

  • ۹۹/۱۲/۱۴
  • جوزفین مارچ

نظرات  (۱)

  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • میدونی زهرا، مصاحبه اولیه یه جورایی یکم غمگینم کرد. 

    چون از عباراتی مثل «وقتم تلف شد»، «آره رفتم اونو خوندم و اشتباه کردم» و ... استفاده می‌کرد، این حسو به آدم می‌داد که خیلی یلخی مسیر رو طی کرده :))

    مثل اون کلیپه که می‌گفت چرا دارید اینوری میرید، می‌گفت من دیدم همه اینوری میرن منم اینوری رفتم =)))

    بعد مثلاً می‌گفت تو فاز درس و اینام نبودم... خب چرا نرفت سراغ رشته‌های فنی خب :|

    پاسخ:
    آممم مائده، فکر می‌کنم ما شیفتگان علم و تلاش و موفقیت باید به آدم‌های دیگه اجازه بدیم که علم رو دوست نداشته باشند، موفق نشن، به مدرک فکر کنن یا چیزهای دیگه. می‌دونی من به خاطر همین اون مصاحبه‌مون رو دوست دارم، توی گروه ما یک جوریه که از شاهکار نبودن، می‌ترسی واقعا. فکر می‌کنی یا باید بهترین باشی یا بمیری. توی اون مصاحبه دیدم که می‌شه نمرد و بهترین هم نبود. حالا نه با اون مسیری که رفته، ولی به هرحال می‌تونم تحسینش کنم که توی اون فضای بیش از حد رقابتی، چه جوری به خواسته‌های خودش که مدرک، خوش‌گذرونی و علافی بوده، اهمیت داده. متوجهم می‌شی؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی