نوزده.
سلام.
نسرین امشب بهم گفت که:
این آدم هرچه قدر الان توی سن 31 سالگی موفقه، توی 20 سالگی قطعا نبوده. توی 20سالگی آدمی بوده مثل زهرای ما، خب؟ بعد تلاش کرده، پشتکار داشته و الان رسیده به اونجایی که توی بهترین نقطهی علمی فعالیت داشته و الان تو داری میبینیاش و کیف میکنی. پس به هیچ عنوان برنامهها و ایدهآلهای تو برای وضعیت آکادمیک خودت، نمیتونه براش مسخره به نظر برسه.
احساس میکنم تو خیلی داری اغراقشده تصور میکنی موفقیتهای آدما رو.
آدما یهویی به اون موفقیته نرسیدن که، ذره ذره براش جنگیدن. این دست کم گرفتن خودت رو نمیفهمم
از این دید به قضیه نگاه کن که انگار داری با زهرای نوعی در ده سال آینده حرف میزنی.
میدونی، طرف تا وقتی دکتریاش رو گرفته، نمیدونسته داره چی کار میکنه؟ یه کلمه هم از زیستشناسی حالیاش نمیشده. از این که اسم ژن و DNA و RNA میشنیده و نمیفهمیده حالش بد میشده. در نهایت، جایزهی نوبل پزشکی برده به خاطر کشف اینترونها و اگزونها در DNA. اگه من بودم، عمرم رو بر باد رفته و به درد نخور تصور نمیکردم؟ اگه من بودم، به خاطر باور نداشتن معجزهی تلاش و پیشرفت، شاید باعث میشدم کل آدمها، دیرتر از ساختار DNA سر در بیارن و علم رو کند یا متوقف میکردم. عزیزم، میبینی؟ خودباوری اون فرد، علم رو جلو برد و تو هنوز باور نمیکنی که میتونستی کل دبیرستان رو روی ژیمناستیک وقت بذاری و در نهایت، پزشکی بشی که در زمینههای تحقیقاتی پیش میره و نوبل میبره؟ عزیزم، باور نمیکنی که داستانهای زندگیهای نوبلیستها، مال قصهها نیست؟
- ۹۹/۱۲/۲۷
زهرا تو هم داستانهای زندگیشون بیشتر خاطرت میمونه؟ :دی
من همش هی مسیرهایی که طی کردن تو ذهنم انگار مرور میشه :))