سلام.
مریضداری؛ جزء جدانشدنی این روزها! توی دو ماه اخیر، تقریبا آخر هفتهای رو به یاد نمیارم که کسی مریض نبوده باشه توی خونه! دستگاه فشار خون همیشه روی میزه، دم دست؛ زیاد بهش نیاز داریم. با خودم فکر میکنم حتما من به این خانواده خیانت کردم که تا حالا مریض نشدم از این همه فشار! چرا این فشار هنوز قلبم رو مچاله نکرده؟ چرا میتونم صبحها با امید بیدار شم و از نور گرم پنجرهم انرژی بگیرم؟ حالا دیگه به اون انرژی هم حس خوبی ندارم! به خودم دلداری میدم که «مثلا از سه سالگی بیوقفه ورزش کردی ها! باید هم بدن قوی و مقاومی داشته باشی!» اما خودم میدونم. کمترین مقاومتی ندارم؛ با کوچکترین استرسی سریع سردم میشه وسط گرمای تابستون، باید سوییشرتم رو بپوشم و برم زیر پتوم! اما چرا من زیر پتوم نیستم؟ پردههای خونه رو باز نکردم تا نور نیاد توی خونه و مامان راحت بخوابه. به همه گفتم به گوشی من زنگ بزنید و تلفن رو از برق کشیدم. زنگ زدم به بیمارستان و نوبت گرفتم. خونه رو مرتب کردم و مرغ رو گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه برای سوپ. نشستم کنار مامان و براش قرآن خوندم و همزمان دستش رو گرفتم تا قلبش آروم بشه. بهم میگه چهقدر صدات وقتی چیزی میخونی قشنگه؛ همیشه همین رو میگه و استناد میکنه به این که توی مدرسه هم همیشه تکخوانیها و قرآنهای صبحگاهها با تو بوده. راستش من هم رد نمیکنم حرفش رو، خودم هم دوست دارم که صدای خودم رو بشنوم. بهم میگه بیشتر بخون و من دوست دارم شعرهای شیخ رو براش زمزمه کنم تا خوابش ببره اما خب اون دوست نداره، نه که بهم بگه نخون اما موقع خوندنش بهم میگه تو رو هم از کار و زندگی انداختم و من میفهمم که حوصله شعرهام رو نداره! وقتی خوابش میبره در اتاقم رو نمیبندم از ترس این که نکنه یک صدای ناله رو نشنوم...
احساس خوبی به خودم ندارم. فکر میکنم جدائم و این چیزی شبیه خیانت و قدر ندونستنه. دائم دارم برای حفظ آرامششون دروغ میگم، در واقع هیچی نمیگم و این تظاهر خودش یک نوع دروغ گفتنه؛ الان نوبت این نیست که برای من نگران باشن! چادرهای تازه شستهشده رو پهن میکنم تا خشک بشن و اشک میریزم که حتی یکی از اون چادرها مال من نیست! نه چون من آدم بااحتیاطیام و نه چون زیاد بیرون نمیرم، که هربار بیرون رفتن من برابره با سراسر خاکی شدن کل چادرم! تعداد چادرها کمه چون چادر من با تا شدن و توی کیفم قرار گرفتن قاعدتا کثیف نمیشه! از این دورویی بدم میاد اما از این که خودم نباشم، بیشتر! دیشب رفتم توی یکی از این سایتهای forum و مشکلات و بحثهای آدمهایی رو خوندم که شبیه من با پوشش خودشون مشکل داشتن اما بیجرئت بودن و حتی از احساسشون هم مطمئن نبودن! سطحی به نظر میاد؟ خواهشا به نظر نیاد. چون میدونین وقتی جوابها رو میخوندم فقط توی سرم این تکرار میشد که « از درد سخن گفتن و از درد شنیدن / با مردم بیدرد ندانی که چه دردیست!» نمیدونم برای چی دارم اینجا مینویسم چون شما هم متوجه نمیشین احتمالا اما حداقل میدونم که کلمنتاین متوجهم میشه و همین فعلا کافیه! تا دیشب حتی میترسیدم اینجا هم چیزی بگم از این دوگانگیهام و شما رو هم ناامید کنم و همزمان از ترسو بودن خودم متنفر بودم. حالا اما بیپروا دارم حرف میزنم و نمیدونم این خوبه یا بد.
راجع به خودم خوب فکر نمیکنم چون فکرم پر از «تو»ئه! حالا که همه دارن به چیز دیگهای فکر میکنن من دارم به تو فکر میکنم! فکر میکنم شاید اونقدر دوستت ندارم که به خاطرت از چیزی نترسم اما خب احتمالا اونقدری هست که وقتهای بیحوصلگیم - که میشه اکثر اوقات این روزها- حوصله با تو بودن رو داشته باشم... بعد هم فکر میکنم آدمها برای حرف زدن از دوستداشتنیهاشون یک جور مبهم و رازآلودی حرف میزنن، مثلا اسم مستعار، یک حرف از اسم یا استفاده از یک ضمیر و میدونی حالا احساس میکنم این که اینقدر بهت نزدیکم که میتونم از «تو» استفاده کنم به جای «او» خودش کلی شکرگزاری نیاز داره! حالا شاید چندان هم ضمیر مبهم برات نیاز نباشه، مطمئن نیستم که واقعا دوستت داشته باشم خب دلم که برات تنگ شده حداقل این رو میدونم. به هرحال حالم از این فکرهام هم به هم میخوره! از این که درگیر اینم که چندتا ویدئوی ندیده ریاضی مونده و یکی یک گوشه دیگه از خونه داره قلبش از هم میپاشه از شدت ناراحتی. دوست ندارم از درسهام عقب بمونم، دوست ندارم تنبل باشم اما از طرفی هم دوست ندارم به فکر خودم باشم فقط! احساس میکنم به شدت خودخواهم و همین احساسم باعث میشه که بخوام خودم رو قایم کنم از بقیه و حالا بقیه هم میفهمن که چهقدر خودخواهم! دوست ندارم «ایمی» باشم، بچه آخرِ لوسِ متوقعِ خودخواه! اما هستم و دروغ بزرگتر این که دارم با اسم جوزفین همه اینها رو مینویسم...
از آدمها هم کمی متنفرم. آدمهایی که گورشون رو گم نمیکنن و برن! تمام این متن پریشون از همون آدمها برمیاد. دارن همهمون رو اذیت میکنن با حضورشون. بعضی اوقات همین که یک نفر رو یک موقعی میشناختی و به زندگیت واردش کرده بودی، از خودت متنفرت میکنه. عزیزم من از آدمهای دورنشدنی این روزها متنفرم و به واسطهشون از خودم هم! همهمون پریشونیم و منِ ترسو راهی جز فرار نمیبینم، گاهی بقیه خانواده هم فکر فرار از این آدمها به سرشون میزنه ولی خب همین که گاهی خشم بهشون مستولی میشه و میتونن فکر کنن که میخوان بایستن و زیربار ظلم نرن باعث میشه من بهشون خیلی افتخار کنم.
کافئین زیادی مصرف میکنم این روزها و آشفتهم و عصبیم. درونم یک آتیش وجود داره که کوچکترین چیزی شعلهورش میکنه. امروز صبح یک کم شیرِ قهوهم رو زیادتر کردم، شاید این همه کافئین برام خوب نباشه. صبحها قهوه میخورم و عصرها نسکافه و هروقت هم حوصلهم سر بره و خسته بشم، چایی. انگار با معدهم لج کردم! نمیدونم. دلم یک بستنی قیفی با دل خوش میخواد...
همه این وضعیتها خیلی ترسناکن و من نمیتونم بیانشون کنم. چون توی کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی دخترک نابینا بهمون میگه
در این جهان چیزهایی هست که هیچوقت نمیشود کامل گفتشان، چیزهایی که وقتی به کلمه درمیآیند از ابعادشان کاسته میشود. مثلا اگر کسی بگوید ترس یا تنهایی یا اگر بگوید من از تنهایی میترسم، هیچجوره نمیشود ابعاد این ترس را فهمید. نمیشود گفت منظور ترسی است که تا عضله ران بالا میآید یا ترسی که اتاق را پر میکند یا ترسی که به اندازه جهان است. ابعاد دقیق تنهایی را هم نمیشود معین کرد.
جانم من این روزها تنهام و این تنهایی با حرف زدن پر نمیشه، حتی با حضور هم پر نمیشه، شاید کلا پر شدنی نیست. این تنهایی یک جور سرمایه ست و نیست! یک جور کلمه ست و نیست! یک جور احساس هست و نیست. حرفهای زیادی برای نگفتن دارم و دکتر میگه «سرمایههای هر فرد به اندازه حرفهایی ست که برای نگفتن دارد!» آهنگ «شهزاده رویا» رو گوش میدم. شهاب حسینی توی گوشم میخونه « کاشکی دلم رسوا بشه، دریا بشه این دو چشم پر آبم...» نه اشتباه نکن. گریه نمیکنم، حالم هم بد نمیشه. فقط دلم هری میریزه پایین! همین...
پینوشت: راستی یادم رفته بود:))
من واقعا منتظرم چند نفرتون الان با توجه به سابقهتون بیاین ازم قول سوپ مرغ یا قهوه با شیر فراوون بگیرین :دی