سلام.
من فقط یک امید کوچکی دارم و اون هم این که قدیمیها یک دروغهای طنازانهای به خوردمون داده باشن وقتی گفتن «سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
چون خب یک کم دلم میسوزه برای خودم اگر این بهار فقط یک دمو از امسال بوده باشه!
- ۱۱ نظر
- ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۳۵
سلام.
من فقط یک امید کوچکی دارم و اون هم این که قدیمیها یک دروغهای طنازانهای به خوردمون داده باشن وقتی گفتن «سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
چون خب یک کم دلم میسوزه برای خودم اگر این بهار فقط یک دمو از امسال بوده باشه!
سلام.
مریضداری؛ جزء جدانشدنی این روزها! توی دو ماه اخیر، تقریبا آخر هفتهای رو به یاد نمیارم که کسی مریض نبوده باشه توی خونه! دستگاه فشار خون همیشه روی میزه، دم دست؛ زیاد بهش نیاز داریم. با خودم فکر میکنم حتما من به این خانواده خیانت کردم که تا حالا مریض نشدم از این همه فشار! چرا این فشار هنوز قلبم رو مچاله نکرده؟ چرا میتونم صبحها با امید بیدار شم و از نور گرم پنجرهم انرژی بگیرم؟ حالا دیگه به اون انرژی هم حس خوبی ندارم! به خودم دلداری میدم که «مثلا از سه سالگی بیوقفه ورزش کردی ها! باید هم بدن قوی و مقاومی داشته باشی!» اما خودم میدونم. کمترین مقاومتی ندارم؛ با کوچکترین استرسی سریع سردم میشه وسط گرمای تابستون، باید سوییشرتم رو بپوشم و برم زیر پتوم! اما چرا من زیر پتوم نیستم؟ پردههای خونه رو باز نکردم تا نور نیاد توی خونه و مامان راحت بخوابه. به همه گفتم به گوشی من زنگ بزنید و تلفن رو از برق کشیدم. زنگ زدم به بیمارستان و نوبت گرفتم. خونه رو مرتب کردم و مرغ رو گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه برای سوپ. نشستم کنار مامان و براش قرآن خوندم و همزمان دستش رو گرفتم تا قلبش آروم بشه. بهم میگه چهقدر صدات وقتی چیزی میخونی قشنگه؛ همیشه همین رو میگه و استناد میکنه به این که توی مدرسه هم همیشه تکخوانیها و قرآنهای صبحگاهها با تو بوده. راستش من هم رد نمیکنم حرفش رو، خودم هم دوست دارم که صدای خودم رو بشنوم. بهم میگه بیشتر بخون و من دوست دارم شعرهای شیخ رو براش زمزمه کنم تا خوابش ببره اما خب اون دوست نداره، نه که بهم بگه نخون اما موقع خوندنش بهم میگه تو رو هم از کار و زندگی انداختم و من میفهمم که حوصله شعرهام رو نداره! وقتی خوابش میبره در اتاقم رو نمیبندم از ترس این که نکنه یک صدای ناله رو نشنوم...
احساس خوبی به خودم ندارم. فکر میکنم جدائم و این چیزی شبیه خیانت و قدر ندونستنه. دائم دارم برای حفظ آرامششون دروغ میگم، در واقع هیچی نمیگم و این تظاهر خودش یک نوع دروغ گفتنه؛ الان نوبت این نیست که برای من نگران باشن! چادرهای تازه شستهشده رو پهن میکنم تا خشک بشن و اشک میریزم که حتی یکی از اون چادرها مال من نیست! نه چون من آدم بااحتیاطیام و نه چون زیاد بیرون نمیرم، که هربار بیرون رفتن من برابره با سراسر خاکی شدن کل چادرم! تعداد چادرها کمه چون چادر من با تا شدن و توی کیفم قرار گرفتن قاعدتا کثیف نمیشه! از این دورویی بدم میاد اما از این که خودم نباشم، بیشتر! دیشب رفتم توی یکی از این سایتهای forum و مشکلات و بحثهای آدمهایی رو خوندم که شبیه من با پوشش خودشون مشکل داشتن اما بیجرئت بودن و حتی از احساسشون هم مطمئن نبودن! سطحی به نظر میاد؟ خواهشا به نظر نیاد. چون میدونین وقتی جوابها رو میخوندم فقط توی سرم این تکرار میشد که « از درد سخن گفتن و از درد شنیدن / با مردم بیدرد ندانی که چه دردیست!» نمیدونم برای چی دارم اینجا مینویسم چون شما هم متوجه نمیشین احتمالا اما حداقل میدونم که کلمنتاین متوجهم میشه و همین فعلا کافیه! تا دیشب حتی میترسیدم اینجا هم چیزی بگم از این دوگانگیهام و شما رو هم ناامید کنم و همزمان از ترسو بودن خودم متنفر بودم. حالا اما بیپروا دارم حرف میزنم و نمیدونم این خوبه یا بد.
راجع به خودم خوب فکر نمیکنم چون فکرم پر از «تو»ئه! حالا که همه دارن به چیز دیگهای فکر میکنن من دارم به تو فکر میکنم! فکر میکنم شاید اونقدر دوستت ندارم که به خاطرت از چیزی نترسم اما خب احتمالا اونقدری هست که وقتهای بیحوصلگیم - که میشه اکثر اوقات این روزها- حوصله با تو بودن رو داشته باشم... بعد هم فکر میکنم آدمها برای حرف زدن از دوستداشتنیهاشون یک جور مبهم و رازآلودی حرف میزنن، مثلا اسم مستعار، یک حرف از اسم یا استفاده از یک ضمیر و میدونی حالا احساس میکنم این که اینقدر بهت نزدیکم که میتونم از «تو» استفاده کنم به جای «او» خودش کلی شکرگزاری نیاز داره! حالا شاید چندان هم ضمیر مبهم برات نیاز نباشه، مطمئن نیستم که واقعا دوستت داشته باشم خب دلم که برات تنگ شده حداقل این رو میدونم. به هرحال حالم از این فکرهام هم به هم میخوره! از این که درگیر اینم که چندتا ویدئوی ندیده ریاضی مونده و یکی یک گوشه دیگه از خونه داره قلبش از هم میپاشه از شدت ناراحتی. دوست ندارم از درسهام عقب بمونم، دوست ندارم تنبل باشم اما از طرفی هم دوست ندارم به فکر خودم باشم فقط! احساس میکنم به شدت خودخواهم و همین احساسم باعث میشه که بخوام خودم رو قایم کنم از بقیه و حالا بقیه هم میفهمن که چهقدر خودخواهم! دوست ندارم «ایمی» باشم، بچه آخرِ لوسِ متوقعِ خودخواه! اما هستم و دروغ بزرگتر این که دارم با اسم جوزفین همه اینها رو مینویسم...
از آدمها هم کمی متنفرم. آدمهایی که گورشون رو گم نمیکنن و برن! تمام این متن پریشون از همون آدمها برمیاد. دارن همهمون رو اذیت میکنن با حضورشون. بعضی اوقات همین که یک نفر رو یک موقعی میشناختی و به زندگیت واردش کرده بودی، از خودت متنفرت میکنه. عزیزم من از آدمهای دورنشدنی این روزها متنفرم و به واسطهشون از خودم هم! همهمون پریشونیم و منِ ترسو راهی جز فرار نمیبینم، گاهی بقیه خانواده هم فکر فرار از این آدمها به سرشون میزنه ولی خب همین که گاهی خشم بهشون مستولی میشه و میتونن فکر کنن که میخوان بایستن و زیربار ظلم نرن باعث میشه من بهشون خیلی افتخار کنم.
کافئین زیادی مصرف میکنم این روزها و آشفتهم و عصبیم. درونم یک آتیش وجود داره که کوچکترین چیزی شعلهورش میکنه. امروز صبح یک کم شیرِ قهوهم رو زیادتر کردم، شاید این همه کافئین برام خوب نباشه. صبحها قهوه میخورم و عصرها نسکافه و هروقت هم حوصلهم سر بره و خسته بشم، چایی. انگار با معدهم لج کردم! نمیدونم. دلم یک بستنی قیفی با دل خوش میخواد...
همه این وضعیتها خیلی ترسناکن و من نمیتونم بیانشون کنم. چون توی کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی دخترک نابینا بهمون میگه
در این جهان چیزهایی هست که هیچوقت نمیشود کامل گفتشان، چیزهایی که وقتی به کلمه درمیآیند از ابعادشان کاسته میشود. مثلا اگر کسی بگوید ترس یا تنهایی یا اگر بگوید من از تنهایی میترسم، هیچجوره نمیشود ابعاد این ترس را فهمید. نمیشود گفت منظور ترسی است که تا عضله ران بالا میآید یا ترسی که اتاق را پر میکند یا ترسی که به اندازه جهان است. ابعاد دقیق تنهایی را هم نمیشود معین کرد.
جانم من این روزها تنهام و این تنهایی با حرف زدن پر نمیشه، حتی با حضور هم پر نمیشه، شاید کلا پر شدنی نیست. این تنهایی یک جور سرمایه ست و نیست! یک جور کلمه ست و نیست! یک جور احساس هست و نیست. حرفهای زیادی برای نگفتن دارم و دکتر میگه «سرمایههای هر فرد به اندازه حرفهایی ست که برای نگفتن دارد!» آهنگ «شهزاده رویا» رو گوش میدم. شهاب حسینی توی گوشم میخونه « کاشکی دلم رسوا بشه، دریا بشه این دو چشم پر آبم...» نه اشتباه نکن. گریه نمیکنم، حالم هم بد نمیشه. فقط دلم هری میریزه پایین! همین...
پینوشت: راستی یادم رفته بود:))
من واقعا منتظرم چند نفرتون الان با توجه به سابقهتون بیاین ازم قول سوپ مرغ یا قهوه با شیر فراوون بگیرین :دی
بنماند هیچش الّا هوس قمار دیگر؟!
نه خب. همون هم دیگه نمونده راستش.
قمار دیگر همینجا بود، زدم توی دلش که حالا هم هیچ هوسی براش نمونده. هیچ جونی نمونده! حس میکنم دارم از درون با نفرت تسخیر میشم و هیچ راهی جز تسلیم ندارم.
نه جانم هوس قمار دیگر کجا بود؟
سلام.
سا را یک چیزهایی درباره حسرت نوشته و بله دقیقا همینه! تا دنباله یک کار رو میگیری تمام فرصتهای دیگه برات دست تکون میدن و هی دور و دورتر میشن! حالا که با خودم قرار گذاشتم برای چهارهفته تکامل و کمپبل نخونم و فیلمی جز اون فیلمهای آخر شب با خانواده، نبینم و کتابهای زیادی نخونم و خلاصه یک زندگی فرجه-امتحان واقعی داشته باشم حتی با وجود این که قراره امتحانها مجازی باشن، بعد از دو روز عمل کردن نصفه و نیمه به برنامهم احساس میکنم سند مرگ خودم رو امضا کردم!! البته این که صبحها از خیلی زود بیدارم و موقع طلوع آفتاب دارم درس میخونم و موقع استراحتم برمیگردم و میبینم از بین نقاشیهای روی پنجرهم نور اول صبح تابیده توی اتاقم خیلی بهم انرژی میده و تصمیمم همینه که تا آخر عمرم صبحهام رو همینقدر با کیفیت نگه دارم! اما به هرحال دلم برای کتاب فوتویاما تنگ شده و همینطور برای کلاسهای فیزیولوژی، دوست دارم از پاسخگو بودن سر کلاس فیزیولوژی ذوق زده بشم و درباره کلاسهای تکاملمون حرف بزنم، مثلا بگم که یک بار استادمون خرچنگهاش رو نشونمون داد:)) یا نمیدونم مثلا وقتی آنه درباره امتحانهای نهاییش حرف میزنه یاد اون دوران امتحان نهاییهای خودم میافتم که با این که اعصابم خیلی خرد بود که نمیتونم توی مدرسه درس بخونم، اما چه قدر خوش میگذشت! چه قدر به خودم افتخار میکردم که برنامهم اینقدر شکستناپذیر و قویه! حالا انگار خیلی وقته به خودم اصلا افتخار هم نکردم. عکسهای اونموقع رو دیدم؛ خب توشون کمی تپل بودم ولی برام کوچکترین اهمیتی نداشت فقط مهم این بود که با کل بچههای کلاس ریاضی، یک «کل منسجم» بودیم و فکر میکردیم دنیا همینه و خندههامون، راست میگم، از ته دل بود. دوست دارم کد بزنم و شروع کنم به یاد گرفتن پایتون. نمیدونم از زبان c خسته شدم، بهم احساس کافی نبودن میده! دوست دارم باز هم فرانسوی بخونم و مهمتر از اون باید برم کلاس زبان. حدیث بهم یاد داده که چهطور توی این سطحی که هستم، به صورت خودخوان زبان رو بخونم ولی خب نه، یک موتور نیاز دارم. و حالا بدترین قسمتش اینه. توی اسفند وقتی هنوز استاد شیمیآلی درس مجازیش رو شروع نکرده بود، من هی دوست داشتم شیمیآلی بخونم. رفتم و بخشهای پایانی کتاب مکموری که یک جورهایی شبیه بیوشیمی بود رو خوندم. میتونستم کمپبل بخونم اگر زیست میخواستم، اما نخوندم! حالا الان اون بخشهای کتاب رو قراره حذف کنه به اصرار خودمون به این بهونه که ترمهای دیگه بیوشیمی داریم و منطقیه خب! اما خب من الان دوست دارم اون فصل Cell Cycle رو برای بار سوم و این بار از روی کمپبل بخونم اما به خودم قول دادم که شیمیآلی بخونم.
داشتم فکر میکردم آیا اصلا تا حالا کاری کردم که حسرتهای دیگه حینش یا بعدش نیان سراغم؟ و میدونین رسیدم به انتخاب رشتهم. بگذریم که من تا حدود یک ماه پیش تقریبا مطمئن بودم که اشتباه کردم و این رشته مال من نیست و من توش خوب نیستم چون درک زیستی ندارم و چون شبیه آدمهای توش نیستم و چون عزیزم هیجانانگیزه اما من چرا عاشقش نیستم؟! حالا اما هنوز هم فکر نمیکنم مال این رشته ام اما یکجورهایی هیجانش برام کمتر مهمه و عشقم و تعلقخاطرم بهش بیشتر شده. برام شده چیزی شبیه یکی از اعضای خانواده، شما هرروز میبینینش و دوستش دارین اما شاید هیچوقت اونقدر آرزو نداشته باشین که مثلا باهاش برید سینما یا چه میدونم به صورت عجیب و غریب خوش بگذرونین، شاید حتی کمتر از آدمهای دیگه دلتون براش تنگ بشه وقتی هرروز پیش همین. ولی نسبت بهش پر از عشقین و دوست دارین زمانتون با هم بگذره، نه حالا به طرز خیلی خاصی! میتونین فقط کنار هم چایی بخورین و به دیوار نگاه کنین اما خب همینه دیگه، اون تعلقخاطر بیهیجانتون شما رو متقاعد میکنه که زندگی همین لحظاته:) حالا الان من هم برای رشتهم هیجان کمتری دارم و دوست دارم فقط خیلی عادی باهاش وقت بگذرونم. البته با وجود همه اینها که فکر میکردم من مال این رشته نیستم و این رشته مال من نیست، هرگز به فکرم هم خطور نکرد که خب اگر این رشته نباشه، پس چی؟ میتونستم برم بهترین مهندسی رو بخونم توی دانشگاهی که عاشقش بودم! باور کنید از فکر کردن بهش حالم بد میشه. هنوز هم وقتهایی که به مامانم غر میزنم میگه تو باید بری انتخاب دومت رو بخونی، تا دیر نشده برو. و من باهاش دعوا میکنم و میگم حاضرم کارتونخواب بشم جلوی سردر دانشگاه تهران ولی نرم دانشگاه شریف دنبال یک مهندسی که بعد از چهارسال مدرکم رو پرت کنن جلوم!! نمیدونم مهندسی اینقدرها هم بد نیست، مخصوصا که دونفر توی خونه ما جدی جدی مهندسن و من جلوی هردوی اونها باید بگم که چهقدر از مهندسی بدم میاد! این یک کم سخته ولی قضیه اینه که درسته من آدم مهندسیم، شاید خیلی خیلی هم موفق باشم توش، ولی بهش حس خونه ندارم! حس یک شوهر اجباری و سنتیه نهایتا که ممکنه خوشبخت باشیم با هم و بچه داشته باشیم و زندگیمون خوب باشه اما نخوایم حتی با هم یک مسافرت بریم! البته فکر میکنم در اینباره هنوز یک حسرتهایی هست، مثلا میتونستم سکوی 9 و 3/4 رو پیدا کنم و یک راست برم هاگوارتز. اونجا یک عشق باهیجان و دائمی و البته پنهانی احتمالا انتظارم رو میکشید، شبیه این که نهایتا به معشوقه پنهانیت که سالیان سال با هم چت میکردین و یواشکی قرار میذاشتین، برسی! همینقدر مهیج و عاشقانه:)
حالا به هرحال باید برم شیمی آلی بخونم تا این خانواده دوستداشتنیم طردم نکنه و مجبور نشم برم به زور با اون مهندسی زمخت ازدواج کنم! :دی
پینوشت: واقعا دوست دارم یک دورنمایی از آیندهم داشته باشم. آینده یعنی 20سال دیگه مثلا وگرنه که میدونم دوسال دیگه قراره همچنان درس بخونم و وبلاگ بنویسم و کد بزنم و سعی کنم که کار کنم تا مستقلتر باشم و همه اینها. یعنی خب مشخصه و فکر خاصی نمیخواد ولی من هم نمیتونم فکرم رو جایی فراتر از این پرواز بدم! یک چالشی بود به اسم «بیست سال آینده» یا چنین چیزی که پرتو دعوتم کرده بود به نوشتن. هنوز هم دارم بهش فکر میکنم و دوست دارم بنویسم اما هیچ ایدهای ندارم و این خیلی وحشتناکه. اما به زودی مینویسم، هم درباره آیندهم و فکرم بهش و هم درباره استاد تکاملمون:)))
سلام.
امروز یک عالمه فیزیولوژی خوندم؛ غول بیشاخ و دم این ترمم! البته برای من. اصولا اگر یکی دیگه بودم باید میگفتم غول این ترم شیمیآلی بوده و هست و البته خواهد بود! جزوه حدود صدصفحهای فیزیولوژیم رو که تا آخر نوشتم، برگشتم و از اول داشتم نگاهش میکردم. چهقدر بعضی چیزهایی که نوشته بودم حالا برام بدیهی بودن، همونجاهایی که یک صوت 45 دقیقهای رو توی 4ساعت و نیم پیاده کرده بودم! شاید حتی اگر اون روز به خاطرش اعصابم خرد نشده بود و گریه نکرده بودم که چرا من هیچی از فیزیولوژی -و بدتر از اون از کل زیست- نمیفهمم، الان حتی یادم هم نمونده بود!
به هرحال فکر کردم وظیفه دارم از طرف جو چندماه دیگه، بزنم رو شونه الان خودم و بگم «این نیز بگذرد»...
پینوشت: راستش مطمئن نیستم که بتونم کامنتهای پست قبل رو جواب بدم. فکر کردم اگر شبیه یک بحث آزاد باشه هم خوبه! به هرحال سعیم رو میکنم تا فردا جواب بدم و اگر ندادم بدونین که یک بحث آزاد توی اون پست جریان داره تا ابد :دی
پینوشت٢: دوستان، من میخوام مراتب توبه خودم رو اعلام کنم و ابراز پشیمونی کنم از چندینسال پشت کردن به زیست.
به کدامین معبد شوم؟ باشد که خداوندگار کمپبل بر من ببخشاید! :)