بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

این به نظرم خیلی رویایی و روشن بود. چرا نباید ثبت بشه؟ من که دارم راه می‌رم و می‌گم از بچه‌های کلاسمون متنفرم و دو دقیقه بعدش دلم براشون تنگ می‌‌شه و بعد ازشون تعریف می‌کنم و بعد دوست ندارم حتی چت‌هاشون رو بخونم و... و... و... حالا خواهرم می‌گه طول می‌کشه تا بفهمی دقیقا با آدم‌ها توی دانشگاه چند‌ چندی؟! خب نمی‌دونم ولی این مهمه به هرحال که رفتارها رو کنار هم قرار بدم و بتونم از پس درست فهمیدن شرایط بربیام.

دیروز توی گروه تقریبا یک دعوای تر و تمیز راه انداختم و بعد خودم کشیدم کنار! یکی از پسرها هست که پر از تفکرات دیکتاتوریه. اگر تصمیمی بگیره، آدم‌ها قطعا احمقن اگر خلافش برخورد کنن. و بدتر از همه این‌ها؛ ضدزن‌ترین آدمیه که از نزدیک دیدم، می‌گم از نزدیک چون ویار تکلم هست که پست‌های وبلاگش رو خوندم و به مراتب از این بدتره؛ ولی خب اگر بخوام دقیقا متوجهتون کنم که تا چه حد؟ می‌تونم بگم یک‌بار من و یکی از دخترها توی کلاس بودیم و اومد توی کلاس و صاف‌صاف توی چشم‌های من - که دارم خودم رو از مطالعه خفه می‌کنم تا ببینم واقعا می‌خوام فمنیست باشم یا نه؟ - زل زد و گفت چرا اصلا دخترها باید بیان دانشگاه؟! و من بالاخره بعد از هزاربار دیدن رفتارهای تکراری‌ش و سکوت همگانی گفتم که متوجه رفتارش نمی‌شم و اهمیت خاصی هم البته نداره! بعد علی اومد بهم گفت که آیا فرم تعهدنامه رو فرستادم یا نه؟ بله. من برخلاف میل قلبی‌م اون فرم رو فرستادم تا اتحاد کلاسمون به هم نخوره و اصلا توی بوق و کرنا هم نکردم و نهایتا همه این‌ها دودش توی چشم خودم رفت. برای بار ده‌هزارم از این که خوبی‌م رو به روی آدم‌ها نیاوردم، انگشت اتهام به سمتم اومد! اما علی خواست که باهام حرف بزنه، نمی‌دونم از روی حس همدلی‌ و مهربونی‌‌ بی‌نهایتش بود یا صرفا یک ترحم یا حس نیاز به قدرتمند بودن و نفوذ داشتن؟ نمی‌دونم خب! بهم گفت که حرفم توی گروه خوب نبوده و اگر ممکنه بهش بگم که چه چیزی توی رفتارهاشون ناراحتم می‌کنه. حدودا ٧تا یا ٨تا احتمال گذاشت جلوم که ممکنه کدوم یکیش ناراحتم کرده باشه و گفت که نمی‌خواد کسی که قراره ٨سال باهاش هم‌کلاسی باشه، دور باقی بمونه ازش یا کدورتی بینشون باشه! و حدودا دو سه ساعت وقت گذاشت و به حرف‌های من گوش کرد و نهایتا بهم گفت که چه‌قدر به نظرش من آدم باشعوری میام. چندبار این رو تکرار کرد و گفت توی یک جمع من و شعورم همون چیزهایی هستیم که برای اون جمع نیازه! به هرحال با وجود این‌ و این که همین علی با محمدعلی یک‌بار به من تقریبا التماس کردن که با هم بریم کافه‌بازی -که این خیلی عجیب بود چون من حتی یک‌بار هم باهاشون نرفتم کافه و همراه هیچ‌کدوم از بازی‌هاشون هم نبودم.خب من هم پیچوندمشون و به دروغ گفتم که باید ساعت ٢ سر یک قراری باشم- یا کل ترم پیش که من هیچی از پایه‌ای‌ترین مباحث زیست نمی‌فهمیدم علی برام همه چیز رو با چنان حوصله‌ای توضیح می‌داد که من خودم خجالت می‌کشیدم، (چون جمله طولانی شد دوباره تکرار می‌کنم.) با وجود همه این‌ها من فکر کردم این آدم نسبت به من یک ترحم بی‌اندازه داره و شاید خیلی خوشش نیاد ازم و فقط به خاطر این که قراره ٨سال هم‌کلاسی باشیم مراعاتم رو کرده!

و بعد می‌دونین چی شد؟ این‌جاش روشن بود و باعث شد من کمی زندگی‌ فعلی‌م رو توی این رشته و با این آینده بیشتر دوست داشته باشم. داشتیم حرف می‌زدیم از خوبی‌های تیم بودن و با هم کارها رو انجام دادن و اون رویاهای خیلی بزرگی توی سرش داره. مثلا یک‌بار که فکر می‌کنم یک‌جورهایی توی حال خودش نبود توی سرویس یکهو من رو صدا کرد و گفت که کشاورزی ایران خیلی عقبه و دوست داره که کشاورزی ایران رو زیر و رو کنه. البته چندبار دیگه هم این رو شنیدم ازش اما این دفعه گفت که دوست داره با هم علم کسب کنیم، درس بخونیم و برای هم نردبون باشیم تا شاید بعدا بتونیم توی هر حوزه‌ای حالا مثلا کشاورزی با هم یک پروژه درست و حسابی برداریم یا یک شرکت بزنیم اگر خواستیم توی ایران بمونیم. و بعد کلی با هم حرف زدیم که چه‌طور ممکنه بتونیم به هم کمک کنیم و من گفتم از گروه‌های خوندن کوچک شروع کنیم و با کورس‌های عادی‌تر؛ مثلا با هم برنامه‌نویسی پیش ببریم یا دروس پایه زیست رو با برنامه‌ریزی بخونیم. و می‌دونین چی ‌گفت؟ گفت که اگر ما آماده باشیم می‌تونیم از بعد امتحان‌های ترم شروع کنیم و با هم درس بخونیم و پیش بریم.

حالا نمی‌دونم این چه‌قدر مهم و واقعیه و حتی نمی‌دونم که به کجا قراره برسه. ولی این که یک نفر اهمیت بده به این موضوعات یک‌جوری به من اثبات می‌کنه که انسانیت خیلی هم دور نشده و همین دور و برهاست :) و می‌دونی بیشتر فکر کردم که باید خیلی بیشتر درس بخونم و آماده‌تر بشم، حالا هرچی می‌خواد باشه و هروقت که می‌خواد این گروه درسیمون شکل بگیره یا حتی اگر من رو توش راه بدن یا نه! :)) 

 

پی‌نوشت: امروز به خاطر این که نتونستم درست توی ویدئوکالی که با بچه‌های کلاس داشتیم شرکت کنم چون نت خوبی نداشتم بغض کردم و خیلی به هم ریختم. چرا؟ من واقعا دلم براشون تنگ شده بود حتی اگر فکر می‌کردم هرگز دوست ندارم با تمام این آدم‌ها یک ویدئوکال داشته باشم.

 

پی‌نوشت ۲: این رو دیشب نوشتم ولی این‌قدر خسته بودم که نتونستم منتشرش کنم!

  • جوزفین مارچ

سلام. 

ما به واسطه فامیل کوچکمون فرصت این رو داریم که با فامیل‌هامون صمیمی بشیم. مثلا همین دیشب دایی‌م بهم گفت که پاشو با ما بیا خونه فلانی از بستگان زن‌داییم. چرا؟ چون اگر اون‌ها می‌رفتن من توی خونه تنها می‌موندم! و وقتی بهش گفتم که «من دیگه بچه نیستم و نگران نباشین می‌تونم خونه بمونم خودم و برای یک فرد ١٩ساله یک‌کم نامناسب به نظر میاد که بدون دعوت بره خونه کسی که کوچک‌ترین ارتباطی باهاش نداره!» بهم گفت که من تا ابد هم بچه‌ش می‌مونم و اون قراره همیشه مثل پدر بالای سر من بایسته! :)

قضیه همینه، داییم برای من یک چیزی توی مایه‌های پدره. خیلی برام عزیزه و خیلی چیزها ازش یاد گرفتم و حداقل این که بهم یاد داده خودم قضاوت کنم و منطقی بحث کنم یا از چیزهای کلیشه‌ای خجالت نکشم! حرفم رو بزنم و وقتی فکر می‌کنم حرفم حقه برام مهم نباشه که مخاطبم بزرگه یا کوچک یا پسره یا دختر یا هرچی! حتی راستش اگر حس اولیه خوبی هم نسبت به دین توی من به وجود اومده باشه، حتما کار اون بوده! همیشه مواظبمه که حالم خوب باشه و کارهای درستی انجام بدم. حتی خیلی اوقات شده که جلوی پسرهاش چادرم از سرم افتاده یا از روی پام کنار رفته و برام مرتبش کرده!! یک بار هم فکر کنم حدودا ٩یا ١٠سالم بود بهم گفت که من چه‌قدر دختر خوبی‌ام و فقط بهتره که موقع با ذوق و شوق حرف زدن‌هام، حرف «شین» رو کمتر با ناز ادا کنم، کمتر دهنم رو جمع کنم تا شبیه سوت نشه!!

خب یه دختر نهایتا ده ساله که خیلی هم تو باغ نیست چه می‌فهمه ناز و ادا چیه؟ یا مثلا اصلا چه‌جوری می‌تونه تشخیص بده با ناز حرف زدن چه شکلیه؟ یا اصلا چرا نباید با ناز حرف زد؟!

من سعیم رو کردم که کمتر از حرف شین استفاده کنم چون با هربار گفتنش کلی فکر پشتش می‌اومد، کلی بالا پایین کردن و بعد از اون که می‌دیدم نمی‌تونم کاری براش بکنم تبدیل می‌شد به عذاب‌وجدان. کم‌کم من ناامید شدم و این فرآیند کوتاه‌تر شد. مستقیما هر بیان «ش» برابر بود با عذاب وجدان!

یک‌بار فاطمه‌سادات یواشکی یک کتاب اطلس آورد مدرسه که یک قسمتیش درباره شهاب‌سنگ‌ها توضیح داده بود و کلی عکس ازشون گذاشته بود و حداقل ٣زنگ ما درگیر همون قسمت کتاب بودیم و هی حرف می‌زدیم درباره شهاب‌سنگ‌ها و من کلی فکر کرده بودم که به جای شهاب‌سنگ که «ش» داره چی استفاده کنم؟ آهان، ستاره دنباله‌دار! و با هربار استفاده ازش فاطمه‌سادات مسخره‌م می‌کرد و می‌گفت آخرین‌باری که از کلمه ستاره‌ دنباله‌دار استفاده کرده ۵سالش بوده و دفعه بعدی می‌گفت آخرین‌بار استفاده‌ش برمی‌گرده به دودقیقه پیش که به من گفته که آخرین‌بار ۵سالش بوده! :/ یا به جای گوش دادن می‌گفتم شنیدن. البته هردوشون «ش» دارن اما شین اول کلمه خیلی کمتر توی ذوق می‌زنه. یا مثلا به جای «قشنگ» یا «خوشگل» از «زیبا» استفاده می‌کردم و همه می‌گفتن این‌قدر کتاب خوندی خل شدی. آخه واقعا کی توی دبستان از «زیبا» استفاده می‌کنه؟ :|

فکر کنم همون سال هم الفبای انگلیسی رو تازه یاد گرفتم و ازش خیلی خوشم می‌اومد چون بعد از s یک حرف شبیه «ش» نبود و فکر می‌کردم خب وجود نداره خداروشکر. بعد که با sh و tion و sion آشنا شدم کاملا ناامید شدم! عذاب اصلی اول هر سال تحصیلی بود که معلم‌ها می‌خواستن دونه‌دونه بیان با ما آشنا شن و هر زنگ باید اسمم رو می‌گفتم با صدای بلند! خب بدشانسی این‌جا بود که اول فامیلی من «ش» داره:)) عذاب بالاتر از این؟ هردفعه با کلی مکث و تامل می‌گفتم اسمم رو و تیکه می‌نداختن که اسمت هم یادت نمیاد؟ ها ها ها ها! :/ البته من همون اوائل راهنمایی دیگه فراموش کردم اما احتمالا این عادت باهام مونده بود که توی زنگ‌های شیمی برای تلفظ PH می‌گفتم پی‌اچ و نمی‌گفتم پی‌هاش. نمی‌دونین این کلمه سلطان عذاب‌وجدان دادنه دیگه! شما به یک دیو هفت‌سر هم بگی تلفظش کنه محاله که بدون ناز بتونه بگه این رو.

حالا پریروز که داشتم برای تو وویس می‌گرفتم و دوباره قبل از فرستادنش بهش گوش دادم تا ببینم خیلی چرت‌وپرت نگفته باشم، با شنیدن اولین کلمه «شین» دار از خودم اعصابم خرد شد، چه‌قدر با ناز ادا کرده بودمش!! چه‌قدر لوس و دخترونه بود!(که اصلا چرا یک دختر نباید دخترونه حرف بزنه؟ :/) سریع وویس رو فرستادم تا نخوام دوباره ٢٠دقیقه برات حرف بزنم یا حتی کلا پشیمون بشم از فرستادنش! کاملا همه این‌ها یادم رفته بود و یکهو با شنیدن صدای خودم فروریختم. فکر کردم نباید از تلفظ حرف «ش» فرار می‌کردم، فقط باید این‌قدر تمرینش می‌کردم تا توی بیانش قوی بشم. حالا الان نمی‌خوام به این فکر کنم که با آدم‌ها که حرف می‌زنم درباره‌م چه‌جوری فکر می‌کنن ؟ صرفا می‌خوام از کلمه‌های شین‌دار بیش‌تری استفاده کنم و کمی ادای آدم‌های قوی رو دربیارم. فکر کنم از پسش برمیام:))

 

پی‌نوشت: این‌قدر قالب زیبا و لطیفه که دلم نمی‌اومد پست غر بذارم توی وبلاگم! به هرحال کارایی وبلاگ همینه:)) یک چنددقیقه موقع خوندن این پست به اون رنگارنگ اون پایین نگاه نکنین که خیلی مسخره به نظر نیاد:دی

 

عنوان‌نوشت: مشق امشب؟ ۶۶۶بار از روی عنوان خوانده شود:)) 

  • جوزفین مارچ

در این بیغوله‌ها آدم‌های خیلی عجیبی زندگی می‌کنند. این‌ها خیال‌پردازند، بله، خیال‌پرداز. اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیق‌تری بخواهید می‌گویم که این‌ها آدم نیستند، بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان. این‌ها اغلب اوقات در جایی، در گوشه‌ای، کنج و کنارِ پنهانی می‌خزند، انگاری می‌خواهند خود را از روشنایی روز پنهان کنند. وقتی به این کنج دنجشان رسیدند همان جا می‌چسبند، مثل یک حلزون. دست‌کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است هم لانه‌ی جانور و اسمش لاک‌پشت است. حالا شما خیال می‌کنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته‌اند؟

 

شب‌های روشن | فئودور داستایوفسکی

  • جوزفین مارچ