بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۱۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

بهش می‌گم بیا منطقی باشیم. این نگرانیت بر پایه دعا اصولا بی‌منطقه!

اگه قراره نگرانیت درست باشه و من باید شبیه آدم‌های سربه‌زیر و خوب باشم تا - به قول تو - عاقبت به خیر بشم، بذار بهت بگم من هر روز سر نمازهام می‌خونم «رب زدنی علما و الحقنی بالصالحین». که در این صورت اگر اون‌طوری که تو می‌خوای دعا شخصیت گوگولی و مستجاب‌شونده‌ای داشته باشه، من همین الانش هم یا باید در جمع صالحین باشم، یا در راه رسیدن به جمع صالحین! که حالا این با فرض اول که گفته بودیم نباید این‌طوری زندگی کنم، فکر کنم، سرکش باشم یا هرچی تا به همه این‌ها برسم در تناقضه! پس طبق برهان خلف اثبات شد که اساسا نگرانیت نادرسته!

می‌گه سیستم دعا البته این‌همه که تو گفتی منطقی نیست!

- نه عزیزم کلا سیستم خاصی به اون صورت وجود نداره! یک پوسته ست، یک چیزی برای دل‌خوش کردن، شاید فقط یک ریسمان برای وصل شدن - و اگه با چشم‌های بسته به راهت ادامه بدی - برای وصل موندن!

سیستمش این‌جوریه:

  • دعا کن بهت می‌دم و تو اسمم رو بذار «کریم و سریع‌الاجابه»! (مثلا من دوربین می‌خواستم، فقط چند ماه تا کمتر از یک سال خواستمش و بعد داشتمش.)
  • دعا کن بهت نمی‌دم و تو اسمش رو بذار «ناصلاح»! (مثلا من دقیقا چهار سال دوستی با یک نفر رو خواستم با گریه و زاری و نهایتا سال پنجم کوبید توی صورتم که بی‌خیال این اصلا برای تو قابل‌تحمل هم نیست.)
  • دعا نکن بهت می‌دم و تو اسمم رو بذار «جواد و عالم به پنهانی‌ترین خواسته‌ها»! (مثلا من روم نمی‌شد کوچک‌ترین دعایی برای کنکورم بکنم و نهایتا یک عدد کوچک و نه‌چندان بد توی صفحه سنجش دیدم.)
  • دعا نکن بهت نمی‌دم و تو اسمش رو بذار «خدا می‌خواد صداتو بشنوه وگرنه که از درونی‌ترین خواسته‌هات باخبره.» (مثلا تمایلم به آزادتر و مستقل‌تر بودن؛ که نگفتم و خب اصولا هم ندارمش.)

حالا این مثال‌ها می‌تونست کوچک‌تر یا بزرگ‌تر یا حتی معنوی‌تر هم باشه. من یک چیزهایی رو نوشتم که ملموس‌تر باشن.

ببینید من فکر نمی‌کنم که باید یک خدای تپل نشسته باشه اون بالا با ریش‌های سفید بلند و لباس قرمز و هر روز به دعاهای ما گوش بده و اون‌هایی که به صلاحمونه رو بپیچه توی یک جعبه و بذاره توی سورتمه و با گوزن‌هاش بفرسته توی زندگی‌های ما! ولی به هرحال همین خدایی که براش دعا می‌کنیم یک عقلی به انسان داده، که همین عقل آدم رو متقاعد می‌کنه که وقتی یک چیزی سیستمش این‌قدر کشکیه، خیلی بهش تکیه نکنیم! حالا خود دانید ولی این سیستم واقعا کشکیه، در واقع اگر سیستمی هم وجود داشته باشه کلا!

دوستان از اونجایی که این شبهه بسیار سطحیه و هزاران ساله که وجود داره و عملا جواب خاص و خوبی براش نیست، این‌جوریه که یک روز که نیاز داریم به دعا اعتقاد داشته باشیم تا روحمون آروم بگیره، قبولش می‌کنیم و یک روز دیگه که ازش ناامید می‌شیم، چشم‌هامون رو باز می‌کنیم و می‌بینیم کاملا بی‌منطقه چسبیدن به چنین سیستمی!

من هم گفتمش نه برای این که نظر کسی رو اصلاح کنم یا بخوام دید جدیدی به کسی بدم (اصولا هرکسی حداقل یک‌بار رو به این چیزها فکر کرده). نوشتم که اگر نظر مخالفی، موافقی، اعتقاد راسخ‌تری، دید بازتری، هرچی بود بشنوم و ببینم واقعا قراره چشم‌هامون رو ببیندیم و به دعا کردن ادامه بدیم یا بالاخره یک جایی به خودمون بیایم؟

 

+ این نگاه هم هست البته!

  • جوزفین مارچ

نامه اول

 The Time of Our Lives - Iros Young

 

نور روشن من؛ سلام.

راستش باید از تو عذرخواهی کنم. چند روزه که فکر می‌کنم شاید تو اصلا وجود نداشته باشی! نمی‌دونم شاید این‌قدر عاقل باشم که فکر کنم این دنیا لیاقت تو رو نداره. می‌دونی داشتم فکر می‌کردم اگر مطمئن بودم که حتی یک روز هم مثل این روزهای من قلبت تهی نمی‌شه، اون‌قدر صبر می‌کردم تا بتونم فقط یک لحظه تو رو در آغوش بگیرم و بوت کنم. این مهمه عزیزم؛ رایحه‌ها توی این دنیا مهمن. راستش احتمالا من مادر خوبی برات از آب درنمیام! از همین الان مشخصه؛ ببین که دارم فکر می‌کنم شاید بخوام تو رو از عطر نرگس و یاس بی‌بهره بذارم. عزیز دل مادر! حتی اگر دنیا از این زیباتر هم نشه، وای بر من که می‌خوام تمام این زیبایی‌ها رو از تو دریغ کنم! می‌ترسم با تو کاری کنم که نور روشن اول صبح برات اغواگر نباشه. می‌ترسم که ترسی توی دلت بکارم که تو از بارون‌های یهویی وسط خیابون زود فرار کنی و زیرش قدم نزنی. نور من، تو هنوز ترکیب بوی خاک بارون‌خورده و انعکاس درخت‌های بلند چنار خیابون نادری روی زمین و صدای برخورد قطره‌های بارون روی قطره‌های زودتر رسیده رو درک نکردی که برای رسیدن به این دنیا، بی‌قراری نمی‌کنی... می‌دونم من مثل تو قلب سبک و نارنجی‌1ای ندارم اما این یک‌بار رو به مادرت اطمینان کن.

یک عالمه فیلم لطیف و روشن برات دانلود کردم و کنار گذاشتم تا توی روزهای گرم و شورانگیز مرداد و شهریور با یک کاسه از اون پفک‌ هندی‌ها که تو عاشقشونی و خودم از صبح زود بیدار شدم و برات درستشون کردم، جلوی تلویزیون دراز بکشیم و با هم تماشاشون کنیم. بذار از همین حالا بهت بگم، بعضی‌هاشون فیلم‌های خنده‌داری هستن، حداقل برای من! چون می‌دونی من شیفته موسیقی خنده‌های توام که موزون و خوش‌آهنگ می‌شینه روی لحظه‌های روزمون و دنیا حتی از اینی که هست هم نورانی‌تر می‌شه؛ چون تو خندیدی و تو خودت هنوز نمی‌دونی، اما واقعا نوری! توی تاریکی یا روشنی، فرقی نداره، قراره بدرخشی!

روشنای قلب من؛ هیچ سازی توان این رو نداره که صدایی لطیف‌تر و هیجان‌انگیزتر از لحن صدای تو موقع تعریف خواب دیشبت، تولید کنه؛ حتی پیانوی دوستت که شاید بهش غبطه بخوری! ممکنه خدای نکرده من هنوز بلد نباشم که برات چیزی بنوازم. جانم حتی تصورش هم برای من دردناکه. فکر کن تو با من، اولین عاشقت، قهر کردی چون موقع بافتن موهات، سفت کشیدمشون. توی اتاقتی و در بسته ست و نمی‌دونی تمام این‌ها چه‌قدر قراره قلب من رو به درد بیاره. اون‌وقت من نمی‌تونم برات قطعه «پرتقال من» رو بنوازم و برات با سوز بخونم «...حتی الآن از پشت این دیوار که ساختن تا دوستت نداشته باشم...». جانم به خاطر تو هم که شده باید یاد بگیرم یک سازی بنوازم. تمام موسیقی‌های من برای تو... تمام اون پلی‌لیست آهنگ‌های عربی یا بی‌کلامم برای تو... عزیزم حتی آهنگ محبوبم هم برای تو. نازنینم من رو ببخش که احتمالا اون‌قدر دیر می‌بینمت که قراره حداقل پنجمین نفری باشی که من رسما بهش اجازه می‌دم که به آهنگ زیبا و محبوبم دل بسپاره و ذهنش رو جایی بیرون اتمسفر رها کنه. به تمام ستاره‌های آسمون قسم که اگر می‌تونستم کاری می‌کردم تو اولین نفر باشی! به هرحال می‌خوام بدونی تو برای من حتی از اون آهنگ هم نورانی‌تری...

خاله‌ت به من می‌گه هیچ فکر کردی اگر نور سلیقه‌ش شبیه تو نباشه چی؟ اگر هیچ‌کدوم از کتاب‌های کودک و نوجوانت رو نخواد بخونه و دوست داشته باشه به آهنگ‌هایی گوش کنه که تو حتی به عمرت هم نشنیدی و نمی‌دونی چه سبکی‌ن چی؟ زیبای من؛ تو قراره حتی از تصورات من هم رویایی‌تر و زیباتر باشی پس من محدودت نمی‌کنم که دنیا رو شبیه من ببینی. گرچه اگر لطف کنی و به قلب مادرت هم سر بزنی، یک لحظه شادمانیش برای من کافیه2​​​​​​. 

نازنین من، دیروز ماریا، دوستم، بهم گفت اگر تو جای مادرت باشی چی‌کار می‌کنی؟ دیروز خیلی به تو فکر کردم. جالب نیست؟ وقتی با دوست‌هام بلندبلند می‌خندیدیم در واقع تو با من بودی، به تو چشم دوخته بودم و در آغوش گرفته بودمت! جان دلم من خیلی می‌ترسم، قلبا ضعیف‌تر از اونم که مادر شگفت‌انگیزی برای تو باشم که خودت شگفت‌انگیزترینی، کاش بتونم برات ویالون‌سل بنوازم و عشقم رو برات بفرستم، باید شبیه چارلز3 درکت کنم و بذارم رازهایی برای خودت داشته باشی تا مرموز و زیرک به نظر برسی. دوست دارم بلد باشی با پرنده‌ها صحبت کنی و از درخت‌ها بالا بری و هرجا تونستی به جای راه رفتن بدویی.

امروز رفتم پارک و توی نور غروب برگ‌هایی رو دیدم که درخشان شده بودن و یک لحظه ته قلبم احساس کردم دلم برای یک لحظه‌ای که هنوز اتفاق نیفتاده، تنگ شده. اون لحظه‌ای که تو رو کنار خودم روی نیمکت چوبی پارک نشوندم و داره خورشید نارنجی-طلایی غروب می‌تابه روی برگ‌ها و درخشندگی‌شون تو رو جذب می‌کنه. دست کوچولوت رو می‌ذاری توی دست من، درحالی که با دست دیگه‌م دارم موهای بلند قهوه‌ایت رو نوازش می‌کنم، با صدای جیغ‌مانندت می‌گی «مامان! اون برگ‌ها آتیش گرفتن.» جانم این همون زندگیه! زمان‌های زندگی ما... حالا تا ابد این موسیقی من رو یاد اون نیمکت می‌ندازه و نور طلایی خورشید و البته «تو»...

 

این هم من و توییم که توی پارک یک تاب پیدا کردیم و به نور غروب خیره شدیم تا جایی که بره و پشت تپه قایم بشه:)

 

نور روشن من! اول این نامه فکر می‌کردم باید به این دنیا بیارمت تا زیبایی‌ها رو نشونت بدم و قلبت رو پر از امید و روشنی کنم؛ اما حالا بعد از 3صفحه نوشتن این نامه دست‌نویس برای تو، فهمیدم این تویی که با اومدنت به دنیای من قراره زیبایی‌ها رو به من نشون بدی. ممنونم ازت زیبای من :)

 

پی‌نوشت: این آلبوم Beyond the Clouds از Iros Young من رو عمیقا یاد نور می‌ندازه، تمام قطعاتش! شاید هر قطعه‌ش موجب بشه که من یک نامه برای دخترم بنویسم.

 


1. کتاب «قلب‌های نارنجی»، اثر مینو کریم‌زاده، نشر کانون پرورش فکری

پدر کتابش را روی زمین، کنار مبل گذاشت: «نوجوانی هم می‌تواند بهترین دوران زندگی آدم باشد و هم بدترین.»

ساده گفت: «خب هر دوره‌ای از عمر آدم می‌تواند این‌جوری باشد.»

پدر لبخند زد: «خب آره، حادثه‌های تلخ و شیرین می‌توانند مثلا پیری آدم را تلخ یا شیرین کنند؛ اما در نوجوانی فقط حادثه‌ها نیستند که تاثیرگذارند. خیلی چیزهای ساده و پیش‌پاافتاده‌ می‌تواند آدم را کله‌معلق کند. چه‌جوری بگویم، حتی قلب یک نوجوان با قلب بقیه آدم‌ها فرق دارد.»

ساده سعی کرد قلبش را حس کند: «چه فرقی؟»

پدر لبخند زد: «قلب آن‌ها قرمز نیست، نارنجی است. خیلی هم نازک‌تر از بقیه قلب‌هاست؛ برای همین است که این قلب‌های نارنجی به یک مراقبت ویژه احتیاج دارند؛ چون ممکن است تا بیایند قرمز شوند، هزارتا رنگ دیگر به خودشان بگیرند. ...

 

2. کتاب «شب‌های روشن»، اثر فئودور داستایوفسکی

خدای من، یک دقیقه‌ی ‌تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

 

3. پدر شخصیت اصلی کتاب «بام‌نشینان»، اثر کاترین رندل، نشر پیدایش

  • جوزفین مارچ

 

التیام می‌خواهم...

 

+ ماریا می‌گه انگار که قلبت خالی شده! تو چته؟

راهنمای سمت راست، پارک توی حاشیه خیابون، کلاژ تا ته، دنده خلاص، ترمز دستی، سر روی فرمون

و گریه!

همین. 

  • ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۵
  • جوزفین مارچ

سلام.

پیراهن چهارخونه قرمز - سورمه‌ای‌م رو پوشیدم

که بهم می‌گه «انقدر یک لباس رو بپوش تا حال همه ازش به هم بخوره. خب؟»

بدون هیچ توضیحی، ناراحتی‌ای، تعجبی می‌گم «ببخشید»

و می‌رم توی اتاق و پیراهن چهارخونه قرمز - سیاه‌م رو می‌پوشم.

همین‌قدر ترسو، همین‌قدر مقصر و همین‌قدر ثابت‌قدم!

 

پی‌نوشت: نه دوستان. قرار نیست تا آخر عمرم همین‌طور از مشکلات روانی درونم براتون بنویسم. اما حالا کمی تا قسمتی تهی‌ام و جز همه‌ این‌ها، شگفتی از فرآیند فتوسنتز و کمی ستایش از استاد تکاملمون چیز دیگه‌ای توی ذهنم نیست! من ازتون عذر می‌خوام :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

این پست حاوی حرف‌هاییه که هیچ‌وقت نگفتم از 8 سالگیم تا همین حالا! و حالا که حرف‌ها درباره خشونت‌های نامحسوس جنسی و اجتماعی، کمی تا حدودی داغه و با توجه به این که توی وبلاگ قبلیم تعداد پسرها خیلی بیشتر از دخترها بود و حالا این‌جا به یک تعادل مطلوب‌تری رسیده، فکر کردم وقت خوبیه برای زدنشون. به هرحال این‌ها کمی برای من هم سخته!

یک روز با بابا رفته بودم بازار میوه و تره‌بار و چیزی که یادمه اینه که فقط یک مقنعه نصفه و نیمه روی سرم داشتم پس این نشون می‌ده که احتمالا نهایتا 8 سالم بوده و بعد از مدرسه یک راست رفتم اون‌جا. بابا خرید می‌کرد و من پشت سرش عین یک جوجه اردک راه افتاده بودم و هی به مردم نگاه می‌کردم، به میوه‌ها، به فروشنده‌ها، به در و دیوار و باز هم به مردم... یک آقایی - که حالا کاملا قیافه‌ش یادمه و یک شب‌هایی شده که خوابش رو دیدم حتی - سعی می‌کرد توی محدوده دیدم باشه و حالا خب این چیزی نیست که مهم باشه، مهم اینه که اون واقعا داشت یک کار خیلی عجیب می‌کرد! (عذر می‌خوام واقعا از این رک بودن) آلتش توی دستش بود و سعی می‌کرد نشونم بده. و من با خودم فکر می‌کردم این آدم یک روانیه حتما و همین! فقط همین! من نهایتا 8 سالم بود و تا چندسال بعدش هم‌چنان فکر می‌کردم بچه‌ها با دعا متولد می‌شن!! و به بابا نگفتم. چرا؟ چون اصلا نمی‌فهمیدم قضیه چیه؟ در واقع من اصلا آدمی نبودم که هیچ‌چیز رو تعریف کنم یا مثلا سوال‌هایی بپرسم یا این که بگم چه احساسی دارم یا هرچی. مخصوصا در برخورد با خانواده‌م خیلی خیلی درونگرا بودم! به هرحال به بابا نگفتم و الان که فکر می‌کنم اصلا بهتر که نگفتم چون خب قطعا طرف رو می‌کشت!!! و فقط بیشتر نزدیکش ایستادم و دستش رو گرفتم تا از اون آدم روانی عجیب و غریب دور بمونم! می‌بینین خطر رو درک می‌کردم اما نمی‌فهمیدم چه خطریه و از کجا میاد؟! حتی تا چندین سال بعدش هم متوجه نشدم و فکر کنم وقتی وارد دبیرستان شدم صرفا متوجه شدم که خب منظورش احتمالا با نشون دادن انگشت وسط کمی متفاوت‌تر بوده. نمی‌دونم، بگذریم. به هرحال یک آموزش درست‌تر و سازماندهی‌شده‌تر می‌تونست کمک کنه که من تا همین الان درگیر متوجه شدن منظور اون فرد نباشم!

یک‌بار دیگه توی ماجراهای دی بود که تهران خیلی خیلی شلوغ بود و مسیر همیشگی من برای برگشتن به خونه بین دانشگاه تهران و شریف بود. توی مسیر بین این دو دانشگاه هر یک قدم یک سرباز گارد ویژه با لباس سیاه و ضدگلوله و گاهی با موتور سیاه و سلاح‌های خیلی گنده وحشتناک ایستاده بود. راستش اون‌دفعه بار اولی بود که می‌دیدم جلوی شریف هم شلوغ شده و گارد ایستاده چون کلا جو شریف خیلی آرومه اما این بار سر ماجرای هواپیما به اون‌ها هم برخورده بود! می‌دونم اصلا گوشی دست گرفتن در چنین شرایط ویژه‌ای احمقانه ست اما من در کمال امراض درونی (:دی) گوشیم رو آوردم بالا و از اون گاردهای جلوی سر در شریف عکس گرفتم و همین باعث شد که چند دقیقه بعدش گوشیم توی دست یکی از مامورها باشه و درحال چک کردن گالریم! من ترسیده بودم و نمی‌دونم اصلا این کار درست بود یا نه. گذاشتم هرکدوم از عکس‌هام رو که می‌خواد پاک کنه و فقط بذاره من با گوشیم از اون‌جا بریم! حالا من عکس شخصی‌ای توی گالریم نداشتم ولی نمی‌دونم اون‌ها واقعا اجازه دارن توی کشوری که ادعاش اسلامه، وسایل شخصی مردم رو چک کنن؟

اما دفعه بعدی یک باری بود که داشتم از برج آزادی عکس می‌گرفتم و اصلا حواسم نبود که گاردی وجود داره کلا! (خب شاید ندونین اگر دقیقا از BRT پیاده شین و برید بالای پل هوایی به یک منظره‌ای می‌رسین که برج آزادی خیلی باشکوه ایستاده اون‌جا و من هردفعه که می‌بینمش فکر می‌کنم این دفعه از همیشه باشکوه‌تره و دلم می‌خواد عکس بگیرم ازش! الان شاید حدود 20تا عکس در روزهای مختلف از همون زاویه دارم. فعلا این سه‌تا رو داشته باشین. یک / دو / سه) یکهو احساس کردم در حالی که گوشیم به سمت میدون آزادیه یکی دستش روی شونه‌مه و واقعا از ترس نتونستم برگردم و حتی هندزفریم رو از توی گوشم دربیارم! و چند لحظه بعد دست دیگه‌ش دور کمرم بود!! و من همون لحظه‌ها دیگه مطمئن بودم همه‌چیز تموم شده! و فقط آروم برگشتم و دیدم یکی از اون سربازهای گارد ویژه ست. وقتی دید که چه‌قدر ترسیدم و رنگم پریده و چه‌قدر عصبانیم و ممکنه چه‌قدر براش بد بشه، سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت نباید عکس بگیری. من حتی درست صداش رو نمی‌شنیدم و فقط می‌لرزیدم! گفت به خاطر موتورهای گارد اون پایینه که من اصلا متوجهشون نبودم و اصلا توی کادرم نبودن! بهم گفت که گوشیت رو بده تا ببینم! من هم آروم، خیلی آروم گفتم مگه شما اجازه دارین گوشی مردم رو ببینین؟ من دفعه پیش هم به راحتی گوشیم رو دادم اما این دفعه خیلی فرق می‌کرد. به جاش برای اولین‌بار توی عمرم یک سری از فحش‌هایی که توی دبیرستان یاد گرفته بودم و هرگز استفاده نکرده بودم رو تقریبا فریاد کشیدم و گفتم هرجوری می‌خوای می‌تونی تهدیدم کنی با تفنگت ولی من گوشیم رو نمی‌دم بهت! و بچه‌ها باورتون نمی‌شه بهم چی گفت وقتی گفتم «دارین گند می‌زنین به امنیت مملکت:/». گفت «شماها متوجه نمی‌شید ناموس‌های مردم توی خطرن!» کی داشت از ناموس حرف می‌زد؟ کسی که تا چند دقیقه قبلش تقریبا ناموس مردم رو از پشت بغل کرده بود!! حالا خداروشکر یک سرباز دیگه اومد و گفت من دیدم داشت از یک‌جای دیگه عکس می‌گرفت. و تموم شد و من فقط با تمام سرعتم اون‌جا رو ترک کردم با عصبانیت! بعدش خیلی فکر کردم. من اگر دفاع شخصی بلد بودم احتمالا کمتر می‌ترسیدم و هول می‌شدم و می‌دونستم باید چیکار کنم نه که خودم رو تسلیم اون آدم کنم. چرا واقعا توی مدارس یک کورس اجباری دفاع شخصی نمی‌ذارن؟ یعنی واقعا کم اهمیت‌تر از سنگ کنگلومرا توی درس زمین‌شناسیه؟!؟ چرا این‌قدر آموزشمون عقب‌مونده ست؟

حالا بچه‌ها شما می‌دونین من چادر سرم می‌ذارم و احتمالا همون کسی که می‌تونست به من آزاری برسونه اول سبک پوششم به نظرش می‌رسید و در مرحله بعد جنسیتم! به هرحال بذارین بگم، حجاب این‌جوری برای آدم مصونیت میاره که مردم، بیشتر بهتون برای حجابتون تیکه می‌ندازن و فرصت نمی‌کنن به مراحل بعدی برسن. به هیچ‌وجه کمتر نمی‌‌شه این آزارها اما خب حقیقتا گذراتر می‌شه. وگرنه خیلی تفاوت خاصی نداره، اونی که می‌خواد حرفش رو بزنه یا کارش رو بکنه، نمیاد بگه خب این فرق داره، بهش کاری ندارم:/ و خب من همیشه خیلی بیرون می‌رفتم و آزاد بودم تقریبا اما زیرنظر! مثلا باشگاه می‌رفتم اما رفت‌وآمدم با خانواده‌م بود یا کلا توی محله خیلی امنی زندگی می‌کنیم و برای همین‌ها ماجراهای من خیلی خیلی کمتره به نسبت و همین خودش کمی ترسناک و اسف‌باره برای وضع جامعه. و بدتر از اون برای وضع آموزش!! من خیلی‌ها رو دیدم که توی توییتر یا کانالشون یا وبلاگ‌هاشون درباره این‌چیزها حرف می‌زنن و واقعا کوچک‌ترین تغییری ایجاد نمی‌شه. یعنی من حتی فکر می‌کردم خوبه که توی نظام‌جدید آموزشی دارن به این‌ چیزهای فرهنگی توجه می‌کنن؛ اما مثلا ما سال دوازدهم یک کتاب داشتیم به اسم مدیریت خانواده و سبک زندگی که از لحظه اولش تا آخرش نوشته بود که باید ازدواج کنین و هدف زندگی همین خدمت به شوهره:/ دقیقا همین بود بچه‌ها جدی دارم می‌گم، فقط لطفا یک نگاه به فهرستش بندازین تا متوجه بشین منظورم رو. (اینجا) کی خودش رو مسئول می‌دونه برای نسل‌های از دست رفته؟ فقط همین رو بلدین که دست بگیرید به ریشتون و تسبیح بچرخونین و بگین که این نسل‌ها برای هیچ ارزشی احترام قائل نیستن و از دست رفتن؟ خب چه‌طوری؟ احتمالا تقصیر خود شما که همه قدرت‌ها دستتونه نیست؟!

  • جوزفین مارچ