بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سلام.

خب اول یک سری توضیح درباره این پست بدم و بعد بریم سراغ وصایا:)

  1. ببینید من تا قبل از این تعطیل شدن‌ها واقعا توی آشپزی تعطیل بودم و نمی‌دونم الان هم قطعا با این همه خراب‌کاری‌ای که می‌کنم احتمالا خیلی لایق این جایگاه توضیح و تشریح این‌ها نیستم ولی خب:)) می‌دونین تا قبلش دلیلم این بود که آشپزی یا کلا یک سری دیگه از کارها، صرفا الگوریتمن. یعنی خب هر کسی که سواد داشته باشه می‌تونه یک دستور تهیه رو بخونه و مرحله به مرحله انجامش بده دیگه. مثلا توی کتاب بام‌نشینان1 از سوفی می‌پرسن که آیا آشپزی بلده یا نه؟ و می‌گه بله که بلدم:)) و با خودش فکر می‌کنه با این که تا حالا امتحانش نکردم ولی سواد که دارم پس بلدم. اما خب وقتی توفیق اجباریش نصیبم شد فهمیدم کاملا در اشتباه محض بودم:)) می‌دونین شبیه چیه؟ اون‌جایی که پروفسور اسلاگهورن از بچه‌ها می‌خواد که اون معجون عجیب و غریب رو درست کنن و همه سعی می‌کنن عین دستورکار انجام بدن اما هری کتاب شاهزاده دورگه رو داره و خب همه چیزهای دیگه که توی دستورکار نیومده توی اون اصلاح شده و اومده. و خب نیازی به گفتنش نیست دیگه، هری در آخر تنها کسیه که می‌تونه معجون رو درست کنه.[اینجا] بچه‌ها احتمالا هرچیزی که منطقا الگوریتمه و می‌بینین که خب همه از پسش برنمیان، احتمالا به یک کتاب شاهزاده دورگه نیاز داره به هرحال:))
  2. جدا از بحث فمنیستی‌ش که خیلی خیلی هم بحث مهمیه (چون خب هیچ علمی تا به حال اثبات نکرده که ژن آشپزی در زن‌ها وجود داره و خب خیلی از زن‌ها هم ممکنه وجود داشته باشن که از این کار خیلی اذیت بشن (نمونه‌ش داره براتون پست می‌نویسه همین الان) و خب دیگه خیلی حرف نمی‌زنم درباره‌ش و ارجاعتون می‌دم به کتاب «ما همه باید فمنیست باشیم»2)، واقعا این مسئله جنسیت‌پذیر نیست! یعنی خب من نمی‌فهمم چرا بعضی‌ها این‌قدر افتخار می‌کنن به این‌که هیچ‌ غذایی رو نمی‌تونن درست کنن و تا حالا دست به مواد اولیه هیچ‌ غذایی هم نزدن:| در واقع باورم نمی‌شه که ممکنه یک پسر توی خونه تنها بمونه یا هرجا و نیاز به غذا داشته باشه و بلد نباشه که برای خودش چیزی درست کنه و خودش رو نجات بده! حالا یعنی کلا این خیلی مهمه که یک مهارت رو داشته باشین چه ازش استفاده کنین چه نه!

خب دیگه بریم سراغ توصیه‌های من علاوه بر تمام اون چیزهایی که توی کتاب‌های آشپزی و دستورپخت غذاها نوشته شده:)

  • کلیشه یک بند انگشت آب روی برنج برای پخت پلو رو فراموش کنید!!! دوستان یک بند انگشت آب واقعا زیاده براش. حالا البته نمی‌دونم به قد انگشت هم احتمالا ربط داره ولی خب به هرحال. من بهش ایمان داشتم جدا اما بعد از هزاربار امتحان کردنش و هربار با بهونه این که شاید من دقیق مقدار آب رو نریختم و دوباره دفعه بعدی امتحان کردن، و هردفعه شل شدن پلو فهمیدم که باید دست از این اعتقاد راسخ بردارم:))

خب انگار این نکته چندان هم قابل اطمینان نیست و به نوع برنج هم ربط داره.

برای اطلاعات بیشتر به کامنت‌ها مراجعه شود :دی

 

  • برای پخت مرغ یا جا افتادن خورش با خیال راحت به مقدار زیاد آب بریزید توی قابلمه یا تابه و درش رو ببندید و زیرش رو کم کنید و بذارید بپزه! این رو هیچ‌جای اون دستور پخت‌ها ننوشته ولی کمترین زمان براش حدود نیم‌ساعته! یعنی ممکنه قبل از اون ببینید که آب داره می‌جوشه یا آبش تموم شده یا هرچی و فکر کنین که درست شده! نه عزیزان! محض رضای خدا مثل من، صدبار مرغ پخته‌نشده ندید دست خانواده:))

 

  • هرجا توی هر مرحله‌ای از پخت غذا احساس کردین غذاتون خوشگل نیست، بهش رب اضافه کنین:) فقط مواظب باشین اون‌قدر زیاد نشه که مزه خامی رب بمونه توی غذاتون! یا بذارید خوب بپزه یا رب کمتری استفاده کنین.به هرحال این هم کاریه که من خیلی با خانواده‌م کردم :دی

 

  • باز هم توی هر مرحله‌ای احساس کردین از بوی غذاتون خوشتون نمیاد یک نیم‌مشت پیازداغ بهش اضافه کنین. چیزی که من از پیازداغ دیدم واقعا معجزه بوده. یعنی نه بو و مزه پیاز رو می‌ده و نه هیچی واقعا. فقط همون‌کاری که می‌خوای رو برات انجام می‌ده. مثل این مسکن‌ها که خودشون می‌دونن باید درد کجا رو آروم کنن :دی

 

  • اوصیکم به سیر:)) از معجزه سیر تازه غافل نشید:) و فکر نکنید چون من خودم شمالی‌ام دارم این رو بهتون می‌گم. نه بچه‌ها من از بو و مزه سیر واقعا متنفرم اما مثلا اگر برای یک غذای حدودا 4 یا 5 نفره به اندازه یک تا یک و نیم حبه سیر رو رنده کنید و توی غذا بپزیدش، یک مزه عجیبی رو بهتون می‌ده. یعنی واقعا نمی‌تونم توصیفش کنم، مزه سیر نیست و مزه هیچ‌چیز دیگه‌ای هم نیست فقط مزه غذاتون رو جادویی می‌کنه براتون. انگار مزه‌ای که یک‌بعدی بوده (دامنه تک‌بعدی) رو با تابع s (سیر) می‌بره به یک برد nبعدی (n>1) { در واقع تمام سواد وی از ریاضی2 همین‌قدر است و الان به جای خواندن ریاضی برای امتحان هفته بعدش دارد وصیت می‌نویسد:)) }

 

  • برای این که سیب‌زمینی‌هایی که سرخ می‌کنیم شبیه سیب‌زمینی‌های بیرون ترد و باحال بشه چه کنیم؟ خب دوستان سیب‌زمینی‌های خلالی شده‌تون رو بندازین توی آب‌-نمک در حال جوش (اگر دوست داشتین رنگ سیب‌زمینی‌هاتون زردتر بشه می‌تونین یک کم زردچوبه هم بهش اضافه کنین) و بذارید چنددقیقه برای خودش اون تو بپزه. خیلی هم نه اما کمی از خامی اولیه‌ش دربیاد و بعد درشون بیارین و بذارین سرخ بشن. حالا به نظاره زیبایی‌های سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌تون بشینید:)) چیز دیگه‌ای که درباره این روش خیلی خوبه اینه که نمک کاملا به خوردش رفته و به نظرم مزه‌ش بهتر هم می‌شه.

درواقع خودم هم الان دلم خواست:))

 

  • دیگه فکر نمی‌کنم نیاز باشه به یک سری بدیهیات اشاره کنم دیگه؟ مثلا مثل این که هنوز اثبات نشده که برای پنیرپیتزا یا قارچ یا فلفل دلمه‌ای دقیقا چه وردی خونده شده که این‌قدر کار راه بندازن و حال خوب‌کنن؟ ولی خب هروقت دیدین دوست داشتین واقعا با غذاتون خوش بگذرونین (بیشتر برای عشق‌وحال مجردی یا حتی تنهایی البته پیشنهاد می‌شه:دی) یک کم از این چیزهای جادویی رو با چندتا چیز دیگه قاطی کنین و حالا شما یک جادوگرین که می‌تونه غذاهای جادویی معرکه درست کنه:)))

 

  • آممم یک چیز دیگه‌ای که هنوز خودم بهش نرسیدم اما در تلاشم اینه که دست‌پخت خودتون رو پیدا کنید. نمی‌دونم مثلا ببینید با کدوم ادویه‌ها راحت‌ترین یا دقیقا هرچیزی رو چه‌قدر باید استفاده کنید یا چه زمانی بپزید. می‌دونین خب مهمه واقعا که شبیه برند خودتون باشه همه چیز. هرکسی که غذاتون رو خورد بدون اعلام کردن هیچ‌چیز بفهمه که نهایتا از کی باید تشکر کنه! :دی

 

فکر کنم دیگه تموم شد و بذارید بگم. من همچنان نه پلوهام خوب می‌شه و نه مرغ‌هام خوب می‌پزه و نه خورش‌هام خوب از آب درمیاد (در واقع کلی خاطره مسخره و خیلی خنده‌دار با همین آشپزیم درست کردم که یک سری‌هاش رو توی یکی از کامنت‌هام به آنه گفتم. ببینید:)) ) ولی این‌ها چیزهایی بود که دیدمشون و فکر کردم شاید به درد یک نفر حداقل بخوره:) شما هم بیاین از توصیه‌هاتون بهم بگین لطفا:)

 

پی‌نوشت: کسی هست که بدونه چه جوری می‌شه آدرس یک کامنت خاص رو پیدا کرد؟ روشی به جز این که توی آمار آخرین نمایش‌ها، یک نفر برای دیدن پاسخ کامنتش وارد بشه!

بعدنوشت: علیِ علی‌آباد کمکم کرد و تونستم لینک کامنتم رو بذارم و شما رو توی وبلاگ آنه همین‌جوری رها و سرگردون نکنم:)) خلاصه که برید مراتب تشکر رو ازش به عمل بیارید *-*

 

+ این که قراره یک کم دیگه جواب کامنت‌هاتون رو بدم می‌شه ناراحتتون نکنه؟:(

و این که براتون کامنت نمی‌ذارم و باز هم قراره یک کم دیگه بیام برای پست‌های این چندوقتتون هم کامنت بذارم هم لطفا بهتون القا نکنه که من همه رو جمع کردم که بعدا بخونم! نه من کلی پست رو ذخیره کردم که خوندمشون و باید براشون کامنت بذارم ولی لعنت به امتحان‌ها :((


1. کتاب «بام‌نشینان»، اثر کاترین رندل، نشر پیدایش

2. کتاب « ما همه باید فمنیست باشیم»، اثر چیماماندا انگوزی آدیشی، نشر کوله‌پشتی

  • جوزفین مارچ

سلام.

جانم از ناکافی بودن و کافی نبودن خسته‌ام و امیدوارم بدونی که این دوتا با هم خیلی متفاوتن. کافی نبودن بد نیست، فقط خوب هم نیست اما ناکافی بودن، بده! تو ممکنه خوب نباشی، بد هم نباشی و این خودش عالیه! یا حتی تو ممکنه گاهی بد باشی و توی بقیه موارد خوب باشی، نه مثل من که هروقت بد نیستم، خوب هم نیستم! دارم می‌دوئم و عزیزم میلی‌متری از جام تکون نمی‌خورم! انگار کلی تلاش کرده باشی تا تازه سرعتت رو با تردمیلی که داری روش عرق می‌ریزی یکی کنی که دیگه هیچ تکونی نخوری. فکر می‌کنی توی یک ثباتی و هم‌زمان که داری رو به جلو حرکت می‌کنی، همه چیز سرجای خودشه اما خب نه! تو فقط داری جون می‌کنی ولی حتی حرکت هم نمی‌کنی، شاید هم گاهی به عقب می‌ری اما جلو نه!! فکر نمی‌کنم چیزی برای افتخار کردن مونده باشه، حتی فکر نمی‌کنم چیزی برای تبدیل به یک چیز «کافی» وجود داشته باشه توی من! بهش می‌گم متوسط بودن خسته‌کننده ست. می‌گه بد بودن چه‌طور؟ چون تو توی همه‌چیز داری بد بودن رو تجربه می‌کنی! کاش حداقل متوسط بودی... توی رقابتی واردم کرده که نه می‌تونم پا پس بکشم و نه بلدم چه جوری پیش برم! رقابتی که ازش بدم میاد اما می‌گه لازمه! رقابتی که توش شرکت نمی‌کنم اما همین‌طور باخته که به کارنامه‌م اضافه می‌شه. رقابتی که بلد نیستمش اما باید نیمه‌جون توش بدوئم و دست‌آخر هم دوییدن‌هام به هیچ نتیجه‌ای نرسه! جانم من خسته‌ام، خیلی خسته! از تلاش کردن و نرسیدن، از تلاش کردن و بد رسیدن، از تلاش کردن کلا! از این که این دنیا لعنتی‌ترین چیزیه که توی زندگی لعنتی ناکافیم دیدم و اتفاقا پر از چیزهای کافیه که یکی‌ش من رو بس، اما وقتی لیاقت کافی بودن نداری خب نداری دیگه، چه یکی چه صدتا!

نور عزیزم حالا دیگه مطمئنم تو وجود نداری ولی بذار بهت بگم تو اگر یک‌بار به یک آهنگ سنتی ایرانی گوش بدی من تا آخر عمرم با یادآوری فقط همین خاطره، بهت بزرگ‌ترین افتخارها رو می‌کنم. اگر یک‌بار بتونی یک آهنگ سنتی رو زیبا بخونی، دیگه هیچ آرزویی برای من نمی‌مونه و نه جانم این‌ها رویایی و مال کتاب‌ها نیست! بله توی همین دنیا مادرهایی هستن که هنوز به دخترهاشون افتخار می‌کنن و تو نمی‌دونی چه حس خوبی داره که فکر کنی حداقل به نظر یک نفر، یک نفر تاثیرگذار، کافی ای. دخترم نترس، تو حتی اگر آهنگ سنتی هم گوش نکنی من بهت افتخار می‌کنم، قول می‌دم. نمی‌تونم بذارم تا ابد ناامید باشی که... فکر کنم حتی بهت نمی‌گم یک صبح از اون‌ روزها که از عمق وجودم احساس ناکافی بودن می‌کردم به محض این که بیدار شدم شروع کردم با خودم کمند زلف رو زمزمه کردن. جانم این قطعه برای من زیادی خوشاینده، ترکیبیه از موسیقی ایرانی و شیخ و همایون و سه‌تار! و بعد هی صدام بلندتر شد و حتی صدام رو ضبط کردم موقع خوندنش. اما اون فایل رو سریع پاک کردم، مثل همه صوت‌های خوندن دیگه‌م، بدون شنیدن، بدون دیدن حتی! می‌دونستم چیز قشنگی از آب دراومده اما این چیزی نیست که توی اون رقابت لعنتی به دردم بخوره، صدات خوبه؟ که چی؟ گوش بدم که چی بشه؟ به خودم افتخار کنم؟ به کسی که لایق افتخار نیست؟

توی یک پیام بلندبالا بهم می‌گه تو خوب نبودی و وقتم رو تلف کردی و برام وقت نذاشتی و همه این‌ها. در صورتی که من نهایت تلاشم رو کردم. چون من از اون‌ آدم‌های «بعدا می‌پرسم حالا ببینم چی می‌شه» نیستم، از اون آدم‌های «توروخدا سی ثانیه صبر کن تا کارت رو راه بندازم»ام. از اون آدم‌هایی که اگر یکی صداشون کنه و دیر جواب بدن و کار طرف تموم شده باشه تا دو هفته بعدش عذاب وجدان داره! از اون آدم‌هایی که «بذار بمیرم ولی به یک دردی خورده باشم». از اون آدم‌های «لطفا لطفا لطفا بذار کمکت کنم». حالا با این همه بهم گفت که کافی نبودی و من حتی نتونستم پیامش رو بخونم که چرا کافی نبودم، حتی بدون هیچ بحثی، بدون هیچ اثباتی تمام پول رو بهش برگردوندم توی همون لحظه و از شر یک آینه دیگه هم راحت شدم!

راستش من قرار بود به همین زودی‌ها یک تصویر از 20سال آینده‌م بهتون نشون بدم و می‌دونین چیه؟ عمیقا دوست دارم که توی اون تصویر 39 سالم باشه و نه چهل سال! اما به هرحال حالا دیگه نمی‌تونم. واقعا نمی‌تونم و این نخواستن نیست! ببینید مثلا من یک سال پیش یک تصور واقعا زیبایی داشتم از یک دختری که قراره دانشمند بزرگی باشه و اصلا هم مهم نیست که اسمش توی روزنامه‌ها و سایت‌ها تیتر اول باشه، چون توی اتاق واقعا کوچک و دنج خودش که از دو طرف پنجره داره تا هم صبح‌ها و هم غروب‌ها با نور خورشید روشن بشه و کتاب‌ها و مجلات و همه این‌ها دور و برش چیده شده و حتی یک گلدون از این برگ آویزونی‌ها هم بین همه اون وسایل به زور جا شده، نشسته پشت لپ‌تاپش و داره مرزهای علم رو جابه‌جا می‌کنه و اصلا هم حواسش به اون بیرون نیست که چه خبره! راستش این آخرین تصویریه که از 19سال دیگه‌م دارم؛ چون یک ساله که نتونستم دیگه هیچ‌چیز رو تصور کنم. نتونستم واقعا چون کسی که ناکافیه اصلا چرا باید تا 20سال دیگه وجود داشته باشه؟ وقتی می‌گم احساس می‌کنم عمر کوتاهی دارم لزوما منظورم این نیست که بله عزیزان من یک تومور زیر پوستم احساس می‌کنم و همین روزهاست که بفهمم بدخیمه و تمام! نه! بیشتر به این معنیه که ترجیح می‌دم عمر کوتاهی داشته باشم تا کمتر ناکافی باشم. شما نمی‌دونین ولی وقتی برای هیچ‌چیزی کافی نیستین، دلیل‌های واقعا زیادی برای زندگی و برای 20سال آینده‌تون پیدا نمی‌شه. عزیزم من واقعا خسته‌ام از این زندگی و می‌خوام رقابت رو کامل واگذار کنم دیگه این‌دفعه! (حتی از پس واگذار کردنش هم برنمیام! خودکشی؟ یکی از روش‌هاش نیست!) کسی نیست که این همه کاپ حماقت و ناکافی‌بودن و کافی نبودن و بد بودن رو از من قبول کنه که سبکبال‌تر برم؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

وقتی فکر می‌کنم چه‌قدر موقع عصبانیتم می‌تونم آسیب بزنم، از خودم می‌ترسم! می‌تونم با همه بجنگم و هیچ‌چیزی جلودارم نباشه!! وقتی از شدت خشم می‌لرزم و بلندبلند با خودم حرف می‌زنم، دوست دارم همون لحظه بمیرم! چه‌قدر نفرت‌انگیز... چه‌قدر انسان وسیعه و خودش خبر نداره!

 

پی‌نوشت: اوج عصبانیتم می‌دونین کجاست؟ واقعا می‌تونم به خاطرش آدم بکشم! وقتی فرهنگ استفاده از پله‌برقی رو رعایت نمی‌کنین! اگه هر پله‌ش به اندازه دونفر جا داره اصلا به این معنی نیست که شما و همراهتون باید حتما روی یک پله بایستین! لاین سمت‌چپ همیشه و همه‌جا تندروئه! چه تو بزرگراه چه تو پله برقی. ولاغیر.

 

+ دائما دیگه شده ذکر شبانه‌روزم: خدایا توروخدا ترم دیگه مجازی نباشه.

اعوذ بالله من الاین مسخره‌بازی‌های دانشگاه مجازی :(

  • جوزفین مارچ

سلام.

چندوقت یک‌بار یاد یک خاطره به شدت تابستونی و زیبا میفتم و هی بهش فکر می‌کنم. حالا امروز کل ذهنم رو درگیر خودش کرده.

ببینید این‌جوری بود که من و مهسو تصمیم گرفته بودیم فصلی یک‌بار بریم تئاتر ببینیم و می‌دونین همه‌چیز رویایی بود. یک لیستی داشتیم از خوراکی‌هایی که می‌شه توی کیفمون قایم کنیم و اتفاقا خوردنشون توی سالن تئاتر بی‌فرهنگی نباشه (پاستیل‌های عزیزم هم جزو اون لیست بودن). هر دفعه هم یکیمون فراموش می‌کرد که عینکش رو بیاره و هر ده دقیقه یک‌بار مجبور می‌شدیم عینک رو عوض کنیم تا اون یکی هم بتونه ببینه:)) می‌گم که خیلی رویایی و باحال بود و ما تقریبا یک ماه وقت می‌ذاشتیم توی تیوال، بالا و پایینش می‌کردیم و می‌گشتیم دنبال تئاتر زیبا که پولمون هم هدر نره و بعد خب یکهو می‌دیدیم یک تئاتری هست که ما اصلا ندیدیمش تا الان و برای همین فردا بلیت می‌خریدیم و می‌رفتیم می‌دیدیمش:) بگذریم، اول تابستون رفتیم جنایت و مکافات:) الان که فکر می‌کنم کاش قبلش با نثر فئودور آشنا بودم اما خب به هرحال شگفت‌زده شدم و بعد آخر تابستون توی شهریور که هم آفتاب بود و هم یک باد خنکی می‌اومد، دیدیم که نمایش «پستچی پابلو نرودا» قراره بره روی صحنه، از سهمیه پاییزمون استفاده کردیم و دو سه روز بعدش جلوی اون صحنه تئاتر بی‌نظیر بودیم.

صدای امواج دریا و مرغ‌های دریایی، صدای نامه‌، صدای عشق، صدای مرگ، صدای اضطراب، صدای همه چیز؛ عزیزم دقیقا اون تئاتر همه‌چیز داشت. من قلبم پر از احساسات متفاوت شده بود و مبهوت بودم. ماریوی پستچی، غلت می‌زد و غوطه می‌خورد و بالا و پایین می‌رفت صداش. چه‌قدر گرم، چه‌قدر صمیمی... بوی یاس برای صمیمیتش، بوی شکلات آب‌شده برای هیجانش، بوی گیاه‌های دارویی برای آرامشش، بوی دریا برای عمق و احساسش، بوی عطر تند مردونه برای ریتمش و بوی شمال برای حس زندگی‌ش، جانم یک نمایش کامل چی می‌خواد مگه؟

وقتی که ایستادیم برای تشویق یاد آخرین تئاتر مدرسه افتادم، اون گروه مخوفمون و نمایشنامه‌های عجیب غریبی که اجرا می‌کردیم. خوب یادم میاد که آخرین اجرامون یک صحنه‌ای داشت که بداهه بود و ما کلی شب پیشش توی تلگرام با هم تا صبح حرف زده بودیم و حرف‌هامون رو تمرین کرده بودیم و نهایتا فرداش همه چیز به بهترین شکل اجرا شد. بعد که اجرا تموم شد و دیگه باید وسایل طراحی صحنه رو جمع می‌کردیم، همه‌مون ساکت بودیم دیگه از اون دیالوگ‌های احمقانه‌ای که یکهو یکی فریاد می‌زد وسط سالن و بقیه دنبالش یک داستان احمقانه از خودشون می‌ساختن و اجراش می‌کردن نبود، دیگه به سوتی‌های هم سر اجرا نمی‌خندیدیم مثل همه اجراهای قبلی! هیچی، هیچی، فقط سکوت. توی سکوت یونولیت‌های رنگ‌شده رو با دقت از روی زمین جدا می‌کردیم، لباس‌هامون رو تا می‌کردیم، گریم‌های اگزجره‌مون رو پاک می‌کردیم و نهایتا یکی از اون مشاورهای عجیب مدرسه اومد بهمون گفت که «چرا دارین فس‌فس می‌کنین توی جمع کردن؟ فکر کردین من نمی‌فهمم که می‌خواین زمان کلاستون بره؟» و بله البته که من به شخصه نمی‌خواستم برم سر اون کلاس افتضاح محض زمین‌شناسی ولی خب! ما غم داشتیم، یک غم بزرگ! اولا که مربیمون رو از مدرسه اخراج کرده بودن و ما خودجوش و به اعتراض و انتقام و این‌ها، اون گروه رو سرپا نگه داشته بودیم، پس هر تئاتر برای ما یادآور اون عضو معرکه گروه بود که دیگه بینمون نبود و حتی نمی‌تونست کارهامون رو ببینه! انگار که ما یاد و خاطره‌ش رو زنده نگه می‌داشتیم این‌قدر که حرص همه مسئولین مدرسه دربیاد. دوما که همه می‌دونستیم سال دیگه این‌موقع هیچ خبری از تئاتر نیست! این آخرین اجرایی بود که می‌تونستیم روی سن آمفی‌تئاتر مدرسه داشته باشیم! بعد هم که قرار شد بریم سر کلاس زهرا اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه... دستش رو گرفتم و رفتیم روی صندلی‌های سالن که تاریک تاریک بود نشستیم و تا وقتی مدرسه قرار بود تعطیل بشه، همون‌جا نشستیم و با هم حرف زدیم! یاد همه تئاترهای قبلیمون هم افتادم. حتی یاد این هم افتادم که سال دوازدهم یواشکی ساعت خواب، جمع می‌شدیم توی راهروی پشتی که دوربین نداشت و مسخره‌ترین نمایشنامه‌های دنیا رو با هم اجرا می‌کردیم. (جدی می‌گم، می‌رفتیم توی سایت مدرسه و سرچ می‌کردیم «مسخره‌ترین نمایشنامه‌های کوتاه دنیا» و هر دفعه توی اون مراسم باشکوه یکیشون رو اجرا می‌کردیم:) )

آره عزیزم توی یک لحظه با ایستادن برای تشویق کردن اون نمایش بی‌نظیر همه این‌ها مثل یک جرقه اومد توی ذهنم و هم‌زمان که تشویق می‌کردم گریه می‌کردم؛ نه چون دلم برای اون خاطرات تنگ شده بود، فقط چون یک دخترم!! می‌دونم کمی افراطی به نظر میاد اما ببینید واقعا حداقل برای من دیگه راهی به دنیای تئاتر نیست با این وضعیت. این دنیای سراسر شگفتی توی همون راهروهای طبقه بالای مدرسه، برای من درش قفل شد، حالا فقط می‌تونم از سوراخ کلید با دیدن تئاترهای فوق‌العاده نگاه بندازم و ببینم که از چه چیزی محرومم...

همه این‌ها رو گفتم که بگم بله. هم‌چنان و با این‌همه روز دختر مبارک!!!

 

+ نمایش «پستچی پابلو نرودا» شبیه قطعه «شکلات» از آلبوم «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند» بود. من تقریبا عاشق همه‌چیز این آلبومم:)

نمی‌دونم گذاشتنش این‌جا کار درستیه یا نه، چون قیمتش 562 تومنه، خیلی کمه ولی خب دیگه:) به هرحال این لینکش اگر دوست داشتید بشنویدش:))

 

پی‌نوشت: اون روز وقتی بعد از تئاتر گوشیم رو روشن کردم دیدم که بابا برام یک پیامک فرستاده که توش ازم دعوت کرده بودن برای مصاحبه رشته‌م. اون‌موقع این قدر سردرگم بودم که نمی‌دونستم خوشحالم یا ناراحت اما چیزی که می‌دونستم این بود که هیجان‌زده بودم:))

پی‌نوشت 2: واقعا فکر نمی‌کنم بتونم درباره تمام چیزهایی که این لفظ «روز دختر» اذیتم می‌کنه حرف بزنم و واقعا هم چنین قصدی ندارم. ولی خب این رو برای شفاف‌سازی می‌گم. پسرهای خوبم، این که روز پسر نداریم نشونه یک لطفه بهتون. این که عجیب‌غریب، غیرقابل درک، مهجور، جدا، نیازمند توجه یا هر برچسب دیگه‌ای بهتون نمی‌چسبه:))

پی‌نوشت 3: دلم تنگ می‌شه برای تئاتر دیدن‌های فصلی اما فکر نمی‌کنم هرگز دلم برای مهسو تنگ بشه. فکر کنم بشه بعد از کنکور، با زهرا یا هرکدوم دیگه از بچه‌های گروه تیاتر یا حتی توی ذهنم هست که با الیزابت همین حرکت رو بزنم. چرا این کنکور لعنتی‌تون تموم نمی‌شه پس زودتر؟ :(

پی‌نوشت 4: ما یک لفظ مقدس‌طور داشتیم برای کارهامون: «تیاتر». اسم نمایش‌هامون، تیاتر بود نه تئاتر! :))

 

++ و یک مژده برای شما دوستان عزیز همیشه همراه، بعد از استقبال کم‌نظیرتون از چایی وانیلی، بیسکوئیت نارگیلی و املت زیرج، حالا یک آیتم جدید قراره به لیست پذیراییم اضافه بشه : شکلات‌های شیری شونیز :)) اون‌قدر خوش‌مزه و رویایی و هیجان‌انگیزن که مسلمان نشود کافر نبیند. اصلا در همین حد ها:))

  • جوزفین مارچ