بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹ مطلب با موضوع «بحث آزاد» ثبت شده است

سلام.

وقتی فکر می‌کنم چه‌قدر موقع عصبانیتم می‌تونم آسیب بزنم، از خودم می‌ترسم! می‌تونم با همه بجنگم و هیچ‌چیزی جلودارم نباشه!! وقتی از شدت خشم می‌لرزم و بلندبلند با خودم حرف می‌زنم، دوست دارم همون لحظه بمیرم! چه‌قدر نفرت‌انگیز... چه‌قدر انسان وسیعه و خودش خبر نداره!

 

پی‌نوشت: اوج عصبانیتم می‌دونین کجاست؟ واقعا می‌تونم به خاطرش آدم بکشم! وقتی فرهنگ استفاده از پله‌برقی رو رعایت نمی‌کنین! اگه هر پله‌ش به اندازه دونفر جا داره اصلا به این معنی نیست که شما و همراهتون باید حتما روی یک پله بایستین! لاین سمت‌چپ همیشه و همه‌جا تندروئه! چه تو بزرگراه چه تو پله برقی. ولاغیر.

 

+ دائما دیگه شده ذکر شبانه‌روزم: خدایا توروخدا ترم دیگه مجازی نباشه.

اعوذ بالله من الاین مسخره‌بازی‌های دانشگاه مجازی :(

  • جوزفین مارچ

سلام.

چندوقت یک‌بار یاد یک خاطره به شدت تابستونی و زیبا میفتم و هی بهش فکر می‌کنم. حالا امروز کل ذهنم رو درگیر خودش کرده.

ببینید این‌جوری بود که من و مهسو تصمیم گرفته بودیم فصلی یک‌بار بریم تئاتر ببینیم و می‌دونین همه‌چیز رویایی بود. یک لیستی داشتیم از خوراکی‌هایی که می‌شه توی کیفمون قایم کنیم و اتفاقا خوردنشون توی سالن تئاتر بی‌فرهنگی نباشه (پاستیل‌های عزیزم هم جزو اون لیست بودن). هر دفعه هم یکیمون فراموش می‌کرد که عینکش رو بیاره و هر ده دقیقه یک‌بار مجبور می‌شدیم عینک رو عوض کنیم تا اون یکی هم بتونه ببینه:)) می‌گم که خیلی رویایی و باحال بود و ما تقریبا یک ماه وقت می‌ذاشتیم توی تیوال، بالا و پایینش می‌کردیم و می‌گشتیم دنبال تئاتر زیبا که پولمون هم هدر نره و بعد خب یکهو می‌دیدیم یک تئاتری هست که ما اصلا ندیدیمش تا الان و برای همین فردا بلیت می‌خریدیم و می‌رفتیم می‌دیدیمش:) بگذریم، اول تابستون رفتیم جنایت و مکافات:) الان که فکر می‌کنم کاش قبلش با نثر فئودور آشنا بودم اما خب به هرحال شگفت‌زده شدم و بعد آخر تابستون توی شهریور که هم آفتاب بود و هم یک باد خنکی می‌اومد، دیدیم که نمایش «پستچی پابلو نرودا» قراره بره روی صحنه، از سهمیه پاییزمون استفاده کردیم و دو سه روز بعدش جلوی اون صحنه تئاتر بی‌نظیر بودیم.

صدای امواج دریا و مرغ‌های دریایی، صدای نامه‌، صدای عشق، صدای مرگ، صدای اضطراب، صدای همه چیز؛ عزیزم دقیقا اون تئاتر همه‌چیز داشت. من قلبم پر از احساسات متفاوت شده بود و مبهوت بودم. ماریوی پستچی، غلت می‌زد و غوطه می‌خورد و بالا و پایین می‌رفت صداش. چه‌قدر گرم، چه‌قدر صمیمی... بوی یاس برای صمیمیتش، بوی شکلات آب‌شده برای هیجانش، بوی گیاه‌های دارویی برای آرامشش، بوی دریا برای عمق و احساسش، بوی عطر تند مردونه برای ریتمش و بوی شمال برای حس زندگی‌ش، جانم یک نمایش کامل چی می‌خواد مگه؟

وقتی که ایستادیم برای تشویق یاد آخرین تئاتر مدرسه افتادم، اون گروه مخوفمون و نمایشنامه‌های عجیب غریبی که اجرا می‌کردیم. خوب یادم میاد که آخرین اجرامون یک صحنه‌ای داشت که بداهه بود و ما کلی شب پیشش توی تلگرام با هم تا صبح حرف زده بودیم و حرف‌هامون رو تمرین کرده بودیم و نهایتا فرداش همه چیز به بهترین شکل اجرا شد. بعد که اجرا تموم شد و دیگه باید وسایل طراحی صحنه رو جمع می‌کردیم، همه‌مون ساکت بودیم دیگه از اون دیالوگ‌های احمقانه‌ای که یکهو یکی فریاد می‌زد وسط سالن و بقیه دنبالش یک داستان احمقانه از خودشون می‌ساختن و اجراش می‌کردن نبود، دیگه به سوتی‌های هم سر اجرا نمی‌خندیدیم مثل همه اجراهای قبلی! هیچی، هیچی، فقط سکوت. توی سکوت یونولیت‌های رنگ‌شده رو با دقت از روی زمین جدا می‌کردیم، لباس‌هامون رو تا می‌کردیم، گریم‌های اگزجره‌مون رو پاک می‌کردیم و نهایتا یکی از اون مشاورهای عجیب مدرسه اومد بهمون گفت که «چرا دارین فس‌فس می‌کنین توی جمع کردن؟ فکر کردین من نمی‌فهمم که می‌خواین زمان کلاستون بره؟» و بله البته که من به شخصه نمی‌خواستم برم سر اون کلاس افتضاح محض زمین‌شناسی ولی خب! ما غم داشتیم، یک غم بزرگ! اولا که مربیمون رو از مدرسه اخراج کرده بودن و ما خودجوش و به اعتراض و انتقام و این‌ها، اون گروه رو سرپا نگه داشته بودیم، پس هر تئاتر برای ما یادآور اون عضو معرکه گروه بود که دیگه بینمون نبود و حتی نمی‌تونست کارهامون رو ببینه! انگار که ما یاد و خاطره‌ش رو زنده نگه می‌داشتیم این‌قدر که حرص همه مسئولین مدرسه دربیاد. دوما که همه می‌دونستیم سال دیگه این‌موقع هیچ خبری از تئاتر نیست! این آخرین اجرایی بود که می‌تونستیم روی سن آمفی‌تئاتر مدرسه داشته باشیم! بعد هم که قرار شد بریم سر کلاس زهرا اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه... دستش رو گرفتم و رفتیم روی صندلی‌های سالن که تاریک تاریک بود نشستیم و تا وقتی مدرسه قرار بود تعطیل بشه، همون‌جا نشستیم و با هم حرف زدیم! یاد همه تئاترهای قبلیمون هم افتادم. حتی یاد این هم افتادم که سال دوازدهم یواشکی ساعت خواب، جمع می‌شدیم توی راهروی پشتی که دوربین نداشت و مسخره‌ترین نمایشنامه‌های دنیا رو با هم اجرا می‌کردیم. (جدی می‌گم، می‌رفتیم توی سایت مدرسه و سرچ می‌کردیم «مسخره‌ترین نمایشنامه‌های کوتاه دنیا» و هر دفعه توی اون مراسم باشکوه یکیشون رو اجرا می‌کردیم:) )

آره عزیزم توی یک لحظه با ایستادن برای تشویق کردن اون نمایش بی‌نظیر همه این‌ها مثل یک جرقه اومد توی ذهنم و هم‌زمان که تشویق می‌کردم گریه می‌کردم؛ نه چون دلم برای اون خاطرات تنگ شده بود، فقط چون یک دخترم!! می‌دونم کمی افراطی به نظر میاد اما ببینید واقعا حداقل برای من دیگه راهی به دنیای تئاتر نیست با این وضعیت. این دنیای سراسر شگفتی توی همون راهروهای طبقه بالای مدرسه، برای من درش قفل شد، حالا فقط می‌تونم از سوراخ کلید با دیدن تئاترهای فوق‌العاده نگاه بندازم و ببینم که از چه چیزی محرومم...

همه این‌ها رو گفتم که بگم بله. هم‌چنان و با این‌همه روز دختر مبارک!!!

 

+ نمایش «پستچی پابلو نرودا» شبیه قطعه «شکلات» از آلبوم «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند» بود. من تقریبا عاشق همه‌چیز این آلبومم:)

نمی‌دونم گذاشتنش این‌جا کار درستیه یا نه، چون قیمتش 562 تومنه، خیلی کمه ولی خب دیگه:) به هرحال این لینکش اگر دوست داشتید بشنویدش:))

 

پی‌نوشت: اون روز وقتی بعد از تئاتر گوشیم رو روشن کردم دیدم که بابا برام یک پیامک فرستاده که توش ازم دعوت کرده بودن برای مصاحبه رشته‌م. اون‌موقع این قدر سردرگم بودم که نمی‌دونستم خوشحالم یا ناراحت اما چیزی که می‌دونستم این بود که هیجان‌زده بودم:))

پی‌نوشت 2: واقعا فکر نمی‌کنم بتونم درباره تمام چیزهایی که این لفظ «روز دختر» اذیتم می‌کنه حرف بزنم و واقعا هم چنین قصدی ندارم. ولی خب این رو برای شفاف‌سازی می‌گم. پسرهای خوبم، این که روز پسر نداریم نشونه یک لطفه بهتون. این که عجیب‌غریب، غیرقابل درک، مهجور، جدا، نیازمند توجه یا هر برچسب دیگه‌ای بهتون نمی‌چسبه:))

پی‌نوشت 3: دلم تنگ می‌شه برای تئاتر دیدن‌های فصلی اما فکر نمی‌کنم هرگز دلم برای مهسو تنگ بشه. فکر کنم بشه بعد از کنکور، با زهرا یا هرکدوم دیگه از بچه‌های گروه تیاتر یا حتی توی ذهنم هست که با الیزابت همین حرکت رو بزنم. چرا این کنکور لعنتی‌تون تموم نمی‌شه پس زودتر؟ :(

پی‌نوشت 4: ما یک لفظ مقدس‌طور داشتیم برای کارهامون: «تیاتر». اسم نمایش‌هامون، تیاتر بود نه تئاتر! :))

 

++ و یک مژده برای شما دوستان عزیز همیشه همراه، بعد از استقبال کم‌نظیرتون از چایی وانیلی، بیسکوئیت نارگیلی و املت زیرج، حالا یک آیتم جدید قراره به لیست پذیراییم اضافه بشه : شکلات‌های شیری شونیز :)) اون‌قدر خوش‌مزه و رویایی و هیجان‌انگیزن که مسلمان نشود کافر نبیند. اصلا در همین حد ها:))

  • جوزفین مارچ

سلام.

بهش می‌گم بیا منطقی باشیم. این نگرانیت بر پایه دعا اصولا بی‌منطقه!

اگه قراره نگرانیت درست باشه و من باید شبیه آدم‌های سربه‌زیر و خوب باشم تا - به قول تو - عاقبت به خیر بشم، بذار بهت بگم من هر روز سر نمازهام می‌خونم «رب زدنی علما و الحقنی بالصالحین». که در این صورت اگر اون‌طوری که تو می‌خوای دعا شخصیت گوگولی و مستجاب‌شونده‌ای داشته باشه، من همین الانش هم یا باید در جمع صالحین باشم، یا در راه رسیدن به جمع صالحین! که حالا این با فرض اول که گفته بودیم نباید این‌طوری زندگی کنم، فکر کنم، سرکش باشم یا هرچی تا به همه این‌ها برسم در تناقضه! پس طبق برهان خلف اثبات شد که اساسا نگرانیت نادرسته!

می‌گه سیستم دعا البته این‌همه که تو گفتی منطقی نیست!

- نه عزیزم کلا سیستم خاصی به اون صورت وجود نداره! یک پوسته ست، یک چیزی برای دل‌خوش کردن، شاید فقط یک ریسمان برای وصل شدن - و اگه با چشم‌های بسته به راهت ادامه بدی - برای وصل موندن!

سیستمش این‌جوریه:

  • دعا کن بهت می‌دم و تو اسمم رو بذار «کریم و سریع‌الاجابه»! (مثلا من دوربین می‌خواستم، فقط چند ماه تا کمتر از یک سال خواستمش و بعد داشتمش.)
  • دعا کن بهت نمی‌دم و تو اسمش رو بذار «ناصلاح»! (مثلا من دقیقا چهار سال دوستی با یک نفر رو خواستم با گریه و زاری و نهایتا سال پنجم کوبید توی صورتم که بی‌خیال این اصلا برای تو قابل‌تحمل هم نیست.)
  • دعا نکن بهت می‌دم و تو اسمم رو بذار «جواد و عالم به پنهانی‌ترین خواسته‌ها»! (مثلا من روم نمی‌شد کوچک‌ترین دعایی برای کنکورم بکنم و نهایتا یک عدد کوچک و نه‌چندان بد توی صفحه سنجش دیدم.)
  • دعا نکن بهت نمی‌دم و تو اسمش رو بذار «خدا می‌خواد صداتو بشنوه وگرنه که از درونی‌ترین خواسته‌هات باخبره.» (مثلا تمایلم به آزادتر و مستقل‌تر بودن؛ که نگفتم و خب اصولا هم ندارمش.)

حالا این مثال‌ها می‌تونست کوچک‌تر یا بزرگ‌تر یا حتی معنوی‌تر هم باشه. من یک چیزهایی رو نوشتم که ملموس‌تر باشن.

ببینید من فکر نمی‌کنم که باید یک خدای تپل نشسته باشه اون بالا با ریش‌های سفید بلند و لباس قرمز و هر روز به دعاهای ما گوش بده و اون‌هایی که به صلاحمونه رو بپیچه توی یک جعبه و بذاره توی سورتمه و با گوزن‌هاش بفرسته توی زندگی‌های ما! ولی به هرحال همین خدایی که براش دعا می‌کنیم یک عقلی به انسان داده، که همین عقل آدم رو متقاعد می‌کنه که وقتی یک چیزی سیستمش این‌قدر کشکیه، خیلی بهش تکیه نکنیم! حالا خود دانید ولی این سیستم واقعا کشکیه، در واقع اگر سیستمی هم وجود داشته باشه کلا!

دوستان از اونجایی که این شبهه بسیار سطحیه و هزاران ساله که وجود داره و عملا جواب خاص و خوبی براش نیست، این‌جوریه که یک روز که نیاز داریم به دعا اعتقاد داشته باشیم تا روحمون آروم بگیره، قبولش می‌کنیم و یک روز دیگه که ازش ناامید می‌شیم، چشم‌هامون رو باز می‌کنیم و می‌بینیم کاملا بی‌منطقه چسبیدن به چنین سیستمی!

من هم گفتمش نه برای این که نظر کسی رو اصلاح کنم یا بخوام دید جدیدی به کسی بدم (اصولا هرکسی حداقل یک‌بار رو به این چیزها فکر کرده). نوشتم که اگر نظر مخالفی، موافقی، اعتقاد راسخ‌تری، دید بازتری، هرچی بود بشنوم و ببینم واقعا قراره چشم‌هامون رو ببیندیم و به دعا کردن ادامه بدیم یا بالاخره یک جایی به خودمون بیایم؟

 

+ این نگاه هم هست البته!

  • جوزفین مارچ

سلام.

این پست حاوی حرف‌هاییه که هیچ‌وقت نگفتم از 8 سالگیم تا همین حالا! و حالا که حرف‌ها درباره خشونت‌های نامحسوس جنسی و اجتماعی، کمی تا حدودی داغه و با توجه به این که توی وبلاگ قبلیم تعداد پسرها خیلی بیشتر از دخترها بود و حالا این‌جا به یک تعادل مطلوب‌تری رسیده، فکر کردم وقت خوبیه برای زدنشون. به هرحال این‌ها کمی برای من هم سخته!

یک روز با بابا رفته بودم بازار میوه و تره‌بار و چیزی که یادمه اینه که فقط یک مقنعه نصفه و نیمه روی سرم داشتم پس این نشون می‌ده که احتمالا نهایتا 8 سالم بوده و بعد از مدرسه یک راست رفتم اون‌جا. بابا خرید می‌کرد و من پشت سرش عین یک جوجه اردک راه افتاده بودم و هی به مردم نگاه می‌کردم، به میوه‌ها، به فروشنده‌ها، به در و دیوار و باز هم به مردم... یک آقایی - که حالا کاملا قیافه‌ش یادمه و یک شب‌هایی شده که خوابش رو دیدم حتی - سعی می‌کرد توی محدوده دیدم باشه و حالا خب این چیزی نیست که مهم باشه، مهم اینه که اون واقعا داشت یک کار خیلی عجیب می‌کرد! (عذر می‌خوام واقعا از این رک بودن) آلتش توی دستش بود و سعی می‌کرد نشونم بده. و من با خودم فکر می‌کردم این آدم یک روانیه حتما و همین! فقط همین! من نهایتا 8 سالم بود و تا چندسال بعدش هم‌چنان فکر می‌کردم بچه‌ها با دعا متولد می‌شن!! و به بابا نگفتم. چرا؟ چون اصلا نمی‌فهمیدم قضیه چیه؟ در واقع من اصلا آدمی نبودم که هیچ‌چیز رو تعریف کنم یا مثلا سوال‌هایی بپرسم یا این که بگم چه احساسی دارم یا هرچی. مخصوصا در برخورد با خانواده‌م خیلی خیلی درونگرا بودم! به هرحال به بابا نگفتم و الان که فکر می‌کنم اصلا بهتر که نگفتم چون خب قطعا طرف رو می‌کشت!!! و فقط بیشتر نزدیکش ایستادم و دستش رو گرفتم تا از اون آدم روانی عجیب و غریب دور بمونم! می‌بینین خطر رو درک می‌کردم اما نمی‌فهمیدم چه خطریه و از کجا میاد؟! حتی تا چندین سال بعدش هم متوجه نشدم و فکر کنم وقتی وارد دبیرستان شدم صرفا متوجه شدم که خب منظورش احتمالا با نشون دادن انگشت وسط کمی متفاوت‌تر بوده. نمی‌دونم، بگذریم. به هرحال یک آموزش درست‌تر و سازماندهی‌شده‌تر می‌تونست کمک کنه که من تا همین الان درگیر متوجه شدن منظور اون فرد نباشم!

یک‌بار دیگه توی ماجراهای دی بود که تهران خیلی خیلی شلوغ بود و مسیر همیشگی من برای برگشتن به خونه بین دانشگاه تهران و شریف بود. توی مسیر بین این دو دانشگاه هر یک قدم یک سرباز گارد ویژه با لباس سیاه و ضدگلوله و گاهی با موتور سیاه و سلاح‌های خیلی گنده وحشتناک ایستاده بود. راستش اون‌دفعه بار اولی بود که می‌دیدم جلوی شریف هم شلوغ شده و گارد ایستاده چون کلا جو شریف خیلی آرومه اما این بار سر ماجرای هواپیما به اون‌ها هم برخورده بود! می‌دونم اصلا گوشی دست گرفتن در چنین شرایط ویژه‌ای احمقانه ست اما من در کمال امراض درونی (:دی) گوشیم رو آوردم بالا و از اون گاردهای جلوی سر در شریف عکس گرفتم و همین باعث شد که چند دقیقه بعدش گوشیم توی دست یکی از مامورها باشه و درحال چک کردن گالریم! من ترسیده بودم و نمی‌دونم اصلا این کار درست بود یا نه. گذاشتم هرکدوم از عکس‌هام رو که می‌خواد پاک کنه و فقط بذاره من با گوشیم از اون‌جا بریم! حالا من عکس شخصی‌ای توی گالریم نداشتم ولی نمی‌دونم اون‌ها واقعا اجازه دارن توی کشوری که ادعاش اسلامه، وسایل شخصی مردم رو چک کنن؟

اما دفعه بعدی یک باری بود که داشتم از برج آزادی عکس می‌گرفتم و اصلا حواسم نبود که گاردی وجود داره کلا! (خب شاید ندونین اگر دقیقا از BRT پیاده شین و برید بالای پل هوایی به یک منظره‌ای می‌رسین که برج آزادی خیلی باشکوه ایستاده اون‌جا و من هردفعه که می‌بینمش فکر می‌کنم این دفعه از همیشه باشکوه‌تره و دلم می‌خواد عکس بگیرم ازش! الان شاید حدود 20تا عکس در روزهای مختلف از همون زاویه دارم. فعلا این سه‌تا رو داشته باشین. یک / دو / سه) یکهو احساس کردم در حالی که گوشیم به سمت میدون آزادیه یکی دستش روی شونه‌مه و واقعا از ترس نتونستم برگردم و حتی هندزفریم رو از توی گوشم دربیارم! و چند لحظه بعد دست دیگه‌ش دور کمرم بود!! و من همون لحظه‌ها دیگه مطمئن بودم همه‌چیز تموم شده! و فقط آروم برگشتم و دیدم یکی از اون سربازهای گارد ویژه ست. وقتی دید که چه‌قدر ترسیدم و رنگم پریده و چه‌قدر عصبانیم و ممکنه چه‌قدر براش بد بشه، سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت نباید عکس بگیری. من حتی درست صداش رو نمی‌شنیدم و فقط می‌لرزیدم! گفت به خاطر موتورهای گارد اون پایینه که من اصلا متوجهشون نبودم و اصلا توی کادرم نبودن! بهم گفت که گوشیت رو بده تا ببینم! من هم آروم، خیلی آروم گفتم مگه شما اجازه دارین گوشی مردم رو ببینین؟ من دفعه پیش هم به راحتی گوشیم رو دادم اما این دفعه خیلی فرق می‌کرد. به جاش برای اولین‌بار توی عمرم یک سری از فحش‌هایی که توی دبیرستان یاد گرفته بودم و هرگز استفاده نکرده بودم رو تقریبا فریاد کشیدم و گفتم هرجوری می‌خوای می‌تونی تهدیدم کنی با تفنگت ولی من گوشیم رو نمی‌دم بهت! و بچه‌ها باورتون نمی‌شه بهم چی گفت وقتی گفتم «دارین گند می‌زنین به امنیت مملکت:/». گفت «شماها متوجه نمی‌شید ناموس‌های مردم توی خطرن!» کی داشت از ناموس حرف می‌زد؟ کسی که تا چند دقیقه قبلش تقریبا ناموس مردم رو از پشت بغل کرده بود!! حالا خداروشکر یک سرباز دیگه اومد و گفت من دیدم داشت از یک‌جای دیگه عکس می‌گرفت. و تموم شد و من فقط با تمام سرعتم اون‌جا رو ترک کردم با عصبانیت! بعدش خیلی فکر کردم. من اگر دفاع شخصی بلد بودم احتمالا کمتر می‌ترسیدم و هول می‌شدم و می‌دونستم باید چیکار کنم نه که خودم رو تسلیم اون آدم کنم. چرا واقعا توی مدارس یک کورس اجباری دفاع شخصی نمی‌ذارن؟ یعنی واقعا کم اهمیت‌تر از سنگ کنگلومرا توی درس زمین‌شناسیه؟!؟ چرا این‌قدر آموزشمون عقب‌مونده ست؟

حالا بچه‌ها شما می‌دونین من چادر سرم می‌ذارم و احتمالا همون کسی که می‌تونست به من آزاری برسونه اول سبک پوششم به نظرش می‌رسید و در مرحله بعد جنسیتم! به هرحال بذارین بگم، حجاب این‌جوری برای آدم مصونیت میاره که مردم، بیشتر بهتون برای حجابتون تیکه می‌ندازن و فرصت نمی‌کنن به مراحل بعدی برسن. به هیچ‌وجه کمتر نمی‌‌شه این آزارها اما خب حقیقتا گذراتر می‌شه. وگرنه خیلی تفاوت خاصی نداره، اونی که می‌خواد حرفش رو بزنه یا کارش رو بکنه، نمیاد بگه خب این فرق داره، بهش کاری ندارم:/ و خب من همیشه خیلی بیرون می‌رفتم و آزاد بودم تقریبا اما زیرنظر! مثلا باشگاه می‌رفتم اما رفت‌وآمدم با خانواده‌م بود یا کلا توی محله خیلی امنی زندگی می‌کنیم و برای همین‌ها ماجراهای من خیلی خیلی کمتره به نسبت و همین خودش کمی ترسناک و اسف‌باره برای وضع جامعه. و بدتر از اون برای وضع آموزش!! من خیلی‌ها رو دیدم که توی توییتر یا کانالشون یا وبلاگ‌هاشون درباره این‌چیزها حرف می‌زنن و واقعا کوچک‌ترین تغییری ایجاد نمی‌شه. یعنی من حتی فکر می‌کردم خوبه که توی نظام‌جدید آموزشی دارن به این‌ چیزهای فرهنگی توجه می‌کنن؛ اما مثلا ما سال دوازدهم یک کتاب داشتیم به اسم مدیریت خانواده و سبک زندگی که از لحظه اولش تا آخرش نوشته بود که باید ازدواج کنین و هدف زندگی همین خدمت به شوهره:/ دقیقا همین بود بچه‌ها جدی دارم می‌گم، فقط لطفا یک نگاه به فهرستش بندازین تا متوجه بشین منظورم رو. (اینجا) کی خودش رو مسئول می‌دونه برای نسل‌های از دست رفته؟ فقط همین رو بلدین که دست بگیرید به ریشتون و تسبیح بچرخونین و بگین که این نسل‌ها برای هیچ ارزشی احترام قائل نیستن و از دست رفتن؟ خب چه‌طوری؟ احتمالا تقصیر خود شما که همه قدرت‌ها دستتونه نیست؟!

  • جوزفین مارچ