بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۵ مطلب با موضوع «تابش نورهای دنیا :: فیلم» ثبت شده است

Ali's Wedding (2017)

سلام.

دیروز این فیلم رو شروع کردم و درگیر ویرایش مصاحبه، دیگه نرسیدم که تا انتها ببینمش. می‌دونی جوری نبود که بگم عاشقش شدم یا حتی دوستش داشتم، نه! فقط از اون فیلم‌هایی بود که خیالم ازش راحت بود و می‌دونستم نهایتا با لبخند لپ‌تاپ رو می‌بندم :)

فیلم درباره‌ی علی‌ئه. یک علیِ شیعه، که در به در از عراق، پاشده اومده ایران و نهایتا هم مجبور شده بره ملبورن. در واقع فیلم درباره‌ی برخوردهای این جامعه‌ی کوچک شیعه ست که توی ملبورن تشکیل شده. افرادی که هرشب با هم توی مسجد جمع می‌شن، شیخ مهدی (پدر علی) براشون سخنرانی می‌کنه و زندگی‌شون زیبا و گذراست. گذرا به نظر من کلمه‌ی مناسبیه واقعا. می‌دونی به هرحال اسلام هرجایی که بره، مشکلاتش رو با خودش می‌بره؛ چه توی ایران پرمدعا، چه توی ملبورن هرکی به هرکی! حالا این که توی این جامعه‌ی مسلمون، آدم‌هاش چه‌قدر کنترل‌شده، منعطف و بدون هیاهو باشن، کیفیت اسلام اون جامعه مشخص می‌شه. خلاصه، این جامعه، دوست و گذرا بود. شاید شما هم با من متفق‌ القول باشید که جمع‌های کوچک و صمیمی، مهاجرهای مسلمون توی کشورهایی که ادعای چیزی رو ندارن، واقعا زیبا و دوست‌داشتنی‌ان. گفتم که بالاخره هرجا بری و اسلام رو با خودت ببری، حدی از قضاوت‌ها، چشم و هم‌چشمی‌ها، غیبت‌ها و محدودیت‌ها هم داری دنبال خودت می‌کشی، اما این که با این محدودیت‌ها و چیزهای ناخوشایند دنیایی دین، چه طور کنار بیای به این ربط داره که کجایی، توی چه جامعه‌ای و چی کار می‌کنی و چه‌طور فکر می‌کنی؟

و چیه؟ نکنه فکر می‌کنید توی جامعه‌ی مسلمون و شیعه‌ای که توی ملبورن تشکیل می‌شه، علی و دایان به راحتی می‌تونن کنار هم بشینن؟ نه :) قضیه همین‌جاست که گویا اسلام به ذات خود ندارد عیبی ولی مسلمون‌ها هرجایی که می‌رن مجبورن که با خودشون پنهان‌کاری هم ببرن و این مقتضای هر محدودیتی بعد از مدت زمان طولانیه، وقتی که آدم‌ها دیگه لزوم این محدودیت‌ها رو حس نمی‌کنند، دست و پاشون بسته می‌شه برای چیزهایی که نمی‌تونن ازشون چشم بپوشن و  خسته می‌شن! این‌جاست که ایران و ملبورن فرقی نداره و ملبورن، مهاجران روشنفکر و جامعه‌ی خیلی نزدیک و صمیمی و گذرا و کم‌قضاوت‌کننده هم باعث نمی‌شه که زندگی برات بهشت باشه! می‌دونی عزیزم؟ در نهایت این که خودت چه‌جوری فکر می‌کنی و چه‌قدر از کاری که می‌کنی راضی و مطمئنی، می‌تونه کمکت کنه.

از تیکه‌ها، روایت‌ها، ضرب‌المثل‌ها و داستان‌های مورد استفاده، نوع لباس پوشیدن‌ها، آداب و رسوم، لهجه‌های عربی یا انگلیسی حرف زدن و جزئیات زندگی و ارتباطاتشون که تقریبا و نه دقیقا، چیز نزدیکی به فرهنگ شیعیان بود، خوشم اومد :) البته خب فکر می‌کنم برای دیدن و فهمیدن جزئیات فیلم واقعا نیاز بود که در بطن یک جامعه‌ی مسلمون نه چندان تندرو باشی. نمی‌دونم، ایران به نظرم جای خوبی برای فهمیدن این فیلم بود :)

و ساده‌سازی‌هاشون رو هم بی‌نهایت دوست داشتم. عقدها و جدایی‌هاشون، این‌طوری بود که همون‌طور به زبون خودشون و به راحتی چیزی که می‌خواستن رو بیان می‌کردن. مثلا یک‌جای بامزه از فیلم، یک مردی اومد به خونه‌ی شیخ و بهش گفت شیخ مهدی، به دادم برس که بدبخت شدم. زنم باقلوا رو سفت، مثل سنگ درست کرده بود و من عصبانی شدم و سه بار یا حتی بیشتر بهش گفتم "I divorce you" و دیگه نمی‌تونم با این زن زندگی کنم. بعد شیخ خیلی ناامیدانه بهش نگاه می‌کنه و سعی می‌کنه یک چیزی پیدا کنه که آرومش کنه. می‌گه آیا این طوری بود که توی یک بار گفتی ازت جدا می‌شم و بعد رفتی دور زدی و دوباره برگشتی و گفتی و دوباره رفتی و دوباره برگشتی؟ گفت نه! پشت سر هم. شیخ بهش می‌گه ببین وقتی پسر من توی بازی فوتبال گل می‌زنه، گزارشگر می‌گه «گل، گل، گل» این یعنی چندبار گل زده؟ یک بار! تو هم سه بار اما به طور پیوسته گفتی. پس یعنی یک بار جدا شدی. 

So, it was one thought. A continuum. A singularity.

در کل فیلم از این ساده‌سازی‌های بامزه، زیاد بود. افرادش خیلی زیاد با قوانین و احکام آشنا نبودن و مثلا به سختی افرادی از وجود ازدواج موقت، خبر داشتن. من از تصویر کل این سادگی‌ها، کنار هم، بی‌نهایت خوشم اومد و آرزوش کردم؛ نه اون ناآگاهی‌ها رو، اون سخت نگرفتن‌های بی‌موقع و بی‌دلیل رو. و بذارید بگم، اولین دلیلی که برای ترک ایران نشون می‌ده هم همین سخت گرفتن‌های بی‌منطق و مسخره‌اش بود که فکر می‌کردن کنار اومدن باهاش براشون سخته!

و جانم، این فیلم باعث شد فکر کنم زندگی در نهایت می‌گذره، بالاخره یه جوری. اتفاقات فاجعه می‌افتن، پشت سر هم و هی و هی و هی پست می‌زنن. می‌تونی بگی در چند سال اخیر هی و هی و هی از زندگی خوردم و خوردم و خوردم. اما باید حواست باشه که همه‌ی این‌ها یک «گفتن مکرر اما ادامه‌دار» هست. اتفاقاتی که همشون رو می‌تونی به یک مرحله تعبیر کنی و سعی کنی هرطوری که شده از خودت دست برنداری تا بتونی از این تپه‌ی انرژی عبور کنی تا بالاخره روی سرسره بیفتی. سرسره‌اش هم دست‌انداز داره اما تو از اون فجایع مکرر جون سالم به در بردی. ممکنه هرروز بری فرودگاه و هیچی نصیبت نشه، ولی هم ممکنه یه روز یکی از پشت سر صدات بزنه و ببینی همونیه که می‌خوای.

پی‌نوشت: راستش نمی‌دونم، ولی فکر می‌کنم اگه قرار باشه اسلام واقعی هم پیدا بشه، همون‌جاها پیدا می‌شه نه این‌جا! اما یک کم ترسناکه. مثلا از لحاظ همون ساده‌سازی الفاظ یا احکام دیگه. بالاخره معلوم نیست دین دقیقا کدومه!

  • جوزفین مارچ

سلام.

قراره به سبک این پست فروزان، فقط بنویسم. گفته که توی کلاس نمایشنامه‌نویسی، بهش گفتن بنویس پشت سر هم و هر جا که نمی‌دونستی چی باید بنویسی، و داشتی فکر می‌کردی، فقط بنویس «دارم می‌نویسم...» من هم الان دارم می‌نویسم چون می‌خوام که بنویسم اما چیز خاصی به نظرم نمیاد برای نوشتن.

دارم آهنگی که صبح محمدمهدی بهم داد رو گوش می‌دم؛ آهنگ بی‌کلام دل‌یار و هم‌زمان دارم می‌نویسم. این دارم می‌نویسم از اون «دارم می‌نویسم‌»ها نیست. دارم می‌نویسم... فکر کنم داره تمرکزم رو به هم‌ می‌ریزه، بذار قطعش کنم. دارم می‌نویسم...

این مینی‌سریالی که دارم می‌بینم، خیلی خیلی درگیرم کرده، کل دیشب خوابش رو دیدم. هزارتا پایان براش می‌چینه ذهنم و محض رضای خدا، حتی یکی از اون پایان‌ها، بد نیست! حتی توی خواب هم متوجه می‌شم که مغزم داره بهم دروغ می‌گه و هیچ‌وقت این مشکلش سایه از روش برنمی‌داره. اما حداقل مادرش رو می‌بینم که خب راحته از همه این چیزها. نمی‌دونم واقعا... دارم می‌نویسم... داستانش درباره یک دختر توی جامعه یهودهای امریکاست که زندگی خیلی محدودی داره. خیلی کارها نمی‌تونه بکنه. این که می‌گم خیلی محدوده، فراتر از چیزی که از محدودیت توی ذهن شما میاد و نهایتا می‌دونی هیچ چیزش شبیه زندان نیست اما در واقع فرقی با زندان نداره. این که بعد از خارج شدن از اون جامعه نمی‌تونه محکومشون کنه؛ چون واقعا همه چیز هم بد نبوده اون‌قدر اما خب هیچ‌چیز قابل تحمل نبوده. نهایتا تنها کاری که در اینجور مواقع از دستت برمیاد اینه که دارم می‌نویسم... به خودت سخت بگیری، همه جا بگی که مشکل از تو بود که باهاشون نمی‌ساختی و مال اون‌جا نبودی و نمی‌دونم، این که آدم خودش رو محکوم کنه واقعا سخته. و خب توی همین وبلاگ احساس می‌کنم، شما دیدین که من چه‌قدر هم خودم رو محکوم کردم، حتی قبل از استقلال، حتی قبل از ثبات!

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دیشب یک‌جایی از خوابم دیدم که داریم با سارا و یک نفر دیگه قایم‌باشک بازی می‌کنیم و بعدا فهمیدم که اون فرد پارتنرم بوده! دارم می‌نویسم... توی حرف‌هام با سارا، متوجه شدم که پارتنرم، یک هکره و نمی‌دونم خب هیچ‌وقت به ذهنم نیومده بود که یک هکر چه‌قدر می‌تونه برای من آدم جذابی باشه. به هرحال هنوز دارم بهش فکر می‌کنم و خب چرا ذهنم رو محدود کرده بودم تا الان؟ یعنی خب من تصورم همیشه کسی بود که کارهای علمی دانشگاهی و آزمایشگاهی انجام می‌ده، شب‌ها با هم پیپر می‌نویسیم یا چیزهای دیگه که از علم متوجه شدیم رو برای هم توضیح می‌دیم و همون‌جا بالای سر برگه‌ها و نتایج و هزارتا چیز دیگه که پخش شده روی زمین، خوابمون می‌بره! خب همیشه هم فکر می‌کردم شاید مشکل «استی» توی فیلم رو دارم و احتمالا برای همین به همه چیز این‌قدر فانتزی و سورئال فکر می‌کردم. نمی‌دونم اصلا ایده‌ای ندارم که چرا دارم می‌نویسمش حتی. به هرحال خیلی هم حتی به آینده عاطفی‌ام فکر هم نمی‌کردم. دارم می‌نویسم... فکر می‌کردم باید تا حد امکان از احساسات فاصله بگیرم، شبیه همه آدم‌ها و نمی‌دونم شاید به تدریج برای پذیرشش آماده شدم، شاید هم نه! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... آه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم بنویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... می‌دونی حتی روی دارم می‌نویسم‌هام هم تمرکز می‌کنم و این باعث می‌شه که ندونم چی می‌خوام بنویسم... آها داشتم می‌نوشتم یک هکر هم جذابه، همون‌قدر که یک کتاب‌فروش یا نمی‌دونم یک ایده‌پرداز ساخت خودکارهای اکلیلی، ممکنه جذاب باشه. نه نه در واقع داشتم می‌نوشتم که شبیه همه آدم‌ها. بله فکر می‌کردم شبیه همه آدم‌ها، باید نذارم که کسی ازم خوشش بیاد و حالا که اومد باید سرکوبش کنم! نمی‌دونم، یک هفته تمام، در واقع یک کم کم‌تر، فکر کردم و می‌دونی نهایتا به این رسیدم که «من، منم!» هرچه‌قدر عجیب، هرچه‌قدر نامیزون با جامعه و خانواده! کی تضمین می‌کنه بتونم شبیه همه باشم و خوش‌حال باشم توی زندگیم؟ کی تضمین می‌کنه که اگه راه خودم رو نرم، دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... در نهایت می‌تونم سرم رو جلوی بقیه بالا بگیرم؟ نه این چیزی نبود که می‌خواستم جمله رو باهاش تموم کنم ولی خب این جمله بیشتر از این ارزش کش اومدن نداره! به هرحال ایده‌ای که توی فکرمه هم این نبود فقط. نمی‌دونم فکر می‌کنم ترجیح می‌دادم روی درس‌هام بیشتر تمرکز کنم. یک رابطه نیمه‌عاطفی، درگیری‌های متمادی توی زندگی شخصی، یا نمی‌دونم یک وبلاگ حتی، این اجازه رو به آدم نمی‌ده! دلم خوابگاه می‌خواد که البته هیچ‌وقت هم تجربه‌اش نکردم. و این که دلم چی می‌خواد رو الان نمی‌گم، چندین ساله که می‌خوام! یک آزادی نسبی، یک استقلال. حالا نمی‌دونم دارم فکر می‌کنم که شاید همه این چیزها مال منه، شبیه بقیه نیست، درسته، ولی بخشی از زندگی منه و درسته که خیلی از زندگی‌ام دست خودم نیست و به خاطر همون «خیلی» هم، بقیه‌اش هم حتی دست خودم نیست ولی می‌ارزه به ریسک کردن. می‌ارزه به محک زدن خودم. نمی‌دونم شاید هم نمی‌ارزه. نه احتمالا نمی‌ارزه! نمی‌دونم، فعلا که زندگی‌ام اینه، باشه؟

وقتی به خواهرم نگاه می‌کنم که چه‌قدر خوش‌حاله، که همه دوست‌هاش رو ما می‌شناسیم، که چه‌قدر راحته، که چه‌قدر به نظر بقیه محترم و عاقل میاد، می‌خوام گریه کنم. می‌خوام بدونم حداقل توی خانواده ممکنه لحظه‌ای فقط به جایی که اون ایستاده برسم؟ نمی‌دونم، بعید می‌دونم. یاد حرف اون مشاور بی‌سواده می‌افتم که وقتی بهش درباره یک سخت‌گیری عجیب گفتم، گفت که این رفتار مال چندین دهه پیشه، مال یک ترس از فهم زن! و نمی‌دونم، گفتم که نه همش تقصیر منه، شاید نباید این‌قدر سرکش باشم؛ چون خواهرم رو ببین، تا حالا چنین چیزی به اون نگفتن. و می‌دونی؟ بهم گفت که دارم می‌نویسم... چون اون شبیهشونه و تو نیستی! دوست دارم شبیه باشم و دوست ندارم... دوست دارم پیششون باشم و دوست ندارم... اما نهایتا دوست دارم خوش‌حال باشم... دانایی رو نمی‌خوام، عشق رو نمی‌خوام، دارم می‌نویسم...، آزادی رو نمی‌خوام، تفریح رو نمی‌خوام، کتاب‌هام و فیلم‌هام رو نمی‌خوام؛ وقتی با هرکدومشون دل‌آشوبه می‌گیرم و ناراحت می‌شم. وقتی بدون اون‌ها خوش‌حال‌ترم و خب خوش‌حال نیستم. وقتی بدون اون‌ها، شبیه‌ترم. وقتی بدون اون‌ها، خواهرمم!! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... خیلی خب بذار درباره کلاس امروزم بنویسم، خوابم برده بود سرش، در واقع از قصد خوابیدم چون استادش زیادی حرف می‌زنه و اصلا این چه وضع درس دادنه؟ می‌دونی جزوه رو روی کاغذ برامون کامل نوشته و از روش برامون می‌خونه. یک جاهایی هم ما رو صدا می‌زنه که از روش بخونیم. بعد امروز با صدای استاد که داشت می‌گفت خانم مارچ خانم مارچ، بیدار شدم از خواب و گفتم میکروفونم خرابه!! و دوباره خوابیدم. دوباره دیدم صدام کرد، بیدار شدم و گفت استاد گفتم که میکروفونم خرابه! گفت خب درستش کن و بعد برای ما بخون از روی جزوه! من اصلا متوجه این آدم نمی‌شم. دوباره خوابیدم راستش و چنددقیقه بعد صدام کرد و گفت میکروفونت درست شد؟ و من گفتم بله استاد، بفرمایید. محمدرضا همون‌موقع توی تلگرام بهم پیام داد صبح به خیر و یک پیام طولانی، فقط خندید:/ فقط تونستم ازش تشکر کنم:))) و بعد باورتون نمی‌شه، چنددقیقه بعدش، محمدرضا رو صدا کرد و اصلا محمدرضا توی کلاس نبود کلا! بچه‌ها بهش پیام دادن و بالاخره پیداش شد. تنها کاری که کردم این بود که اون پیام خنده‌اش رو براش فوروارد کردم:))) آره خلاصه این قسمتش خیلی خوش گذشت. اما خب دارم واقعا له می‌شم زیربار سنگینی درس‌ها و زیادی کلاس‌ها. حتی به الهام هم نگفتم که این‌هفته کجا رو باید می‌خوندیم چون فقط همین دیروز از 8 صبح تا 6 بعدازظهر، بی‌وقفه سرکلاس بودم. یعنی حتی نمازم هم وسط یکی از کلاس‌ها خوندم! نمی‌دونم دیگه باید چی‌کار کنم و تازه هفته سومه. این ترم دیگه واقعا درس‌هام زیادی سنگینه. دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دوست دارم توی بیست‌سالگی‌ام حداقل یک مسافرت برم، به جز اون شهرهای همیشگی. دوست‌ دارم تنهایی سفر کنم، حداقل یک سفر نیم‌روزه، نمی‌دونم از حس کوله‌پشتی انداختن روی دوشم و رفتن و رفتن و رسیدن به یک جای جدید خوشم میاد. اون‌جا می‌تونه، هرجایی باشه، یک شهر جدید؛ در واقع نه خیلی هم جدید، همین که قم، بابل یا تهران نباشه برای من کافیه فعلا. می‌دونم توی این اوضاع بیماری و اقتصادی کسی نمی‌ره سفر، ولی من واقعا دوستش دارم و می‌دونم که نمی‌تونم امتحانش کنم. پس چرا حداقل تصورش نکنم؟ دوست دارم یک هفته با عمه‌ام این‌ها زندگی کنم، چون زندگی‌شون خیلی رنگیه، خیلی همه‌چیزشون شارپه و نمی‌دونم زندگی ما هم هست، واقعا هست. اما مال اون‌ها بیشتر به من می‌خوره، از اتاق منا خیلی خوشم نمیاد ولی گرمه و همه چیز حتی اگر شلوغ، باز هم سرجای خودشه. می‌دونی من یک روز پیششون بودم و به جز این که در آخر روز از استرس دیر رسیدن به خونه، داشتم پنیک می‌کردم واقعا؛ وقتی توی خونه‌شون بودم، از اون‌همه زیبایی اشکم دراومد. فکر کن به دیوار زل زده بودم، صحبت‌های عمه و دخترعمه‌ام توی پس‌زمینه محو شده بود و فقط همه چیز توی سرم می‌چرخید. از این که زندگی‌شون این‌قدر توی مشتشونه، خوشم اومد و گریه‌ام گرفت.

دارم می‌نویسم... دیشب دکوراسیون خونه‌مون رو عوض کردیم و واقعا زیبا شده. یعنی ببین فقط همه چیز رو با هم جابه‌جا کردیم ولی انگار وقتی از اتاقم می‌رم بیرون وارد یک خونه جدید می‌شم و خیلی خوش می‌گذره، انگار می‌تونم برم جاهای جدیدش رو کشف کنم. شاید یکی از اون درهای کوچک کورالینی پیدا بشه، یک گوشه‌ای ازش! :)

دارم می‌نویسم... چه‌قدر از این متن بدم اومد و حتی حق ندارم توش بنویسم آمممم، چون به جای تمام آممم‌هام دارم می‌نویسم «دارم می‌نویسم...» و واقعا قرار نبود این‌قدر چرت و پرت بگم. شاید می‌تونستم مثل آدم این مینی‌سریاله رو معرفی کنم، یا می‌تونستم درباره استاد بیوشیمی‌ام که باهاش خوش می‌گذره کلاس‌، بنویسم. نمی‌دونم هرچیزی. اگر می‌خواستم از سردرگمی‌ام هم بنویسم، متن بهتری از این در می‌اومد. حالا فعلا این باشه تا بعد ببینم چی می‌شه. همچنان دارم می‌نویسم... و می‌خوام دیگه ننویسم!

  • جوزفین مارچ

سلام.

با دیدنش

یکی به عظمت شاهکار آلن تورینگ فکر می‌کنه، 

یکی به سازوکار عجیب‌وغریب فکری‌ش،

یکی به سیاست‌های کثیف پشت جنگ‌ها،

یکی به نقطه‌های تاریک و کثیف (؟!) پشت زندگی بزرگ‌های علم،

و یکی به مظلومیت‌ کشته‌های جنگ‌ها.

اما من با خودم فکر می‌کنم زندگی‌های معمولی چه‌قدر کسل‌کننده‌ن،

و اون روزی آدم معمولی‌ای نیستم که بتونم مثل «جون» دقیقه 93 بایستم و از  ذهن‌ها و اندیشه‌ها دفاع کنم، حتی جلوی اون کسی که دوستش دارم و در حال از دست دادنشم!

 

پی‌نوشت: تا اطلاع ثانوی خبری از پست‌های همیشگی و کامنت‌های زیر پست‌ها نیست، متاسفم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

من پایان‌های خوش رو می‌پرستم. دیروز لالالند رو دیدم. غرق لذت شدم، غرق هیجان، غرق بوی تابستون و رنگ‌های جیغ بنفش. حالا نمی‌خوام اصلا درباره اون یک ساعت و چهل و هشت دقیقه اول فیلم حرفی بزنم (که پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید) بحثم دقیقا زمانیه که 20دقیقه به آخر فیلم مونده! رنگ‌ها فروکش می‌کنند، حسرت، غم، ناامیدی، لبخندهای از سر ناراحتی تا ابد دستشون میاد روی کار! «ابد» کلمه اذیت‌کننده‌ایه برای من که شیفته پایان‌های خوشم، برای من که حتی در کثافت این دنیا هم باور به امید دارم! بعد از فیلم پریشون شدم، هی با خودم تکرار می‌کردم که کاش هرجایی قبل از این بیست دقیقه فیلم تموم می‌شد اما نشد، فیلم دقیقا 128دقیقه بود و اون‌همه رنگ و موزیک هم کمکی بهش نکرد!

این حرف‌ها رو بعد از کتاب «کلمه‌های آبی تیره» هم می‌خواستم بزنم، چون من با پایان‌های خوش به وجد میام و این کتاب من رو به وجد آورد. همین‌طور بعد از فیلم افتضاح محض «زنان کوچک» می‌خواستم به خاطر همه پایان‌های ناخوش و آبکی (از این لحاظ که می‌خوان دل‌خوشمون کنن به یک پایان عجیب و به ظاهر خوشایند) از فیلم شکایت کنم. کتاب «کیمیاگر» خوب بود چون آخرش هم فاطمه داشت و هم گنج و هم خانه‌ پدری. معیارم برای طبقه‌بندی کتاب‌ها و فیلم‌ها، تبدیل شده به پایان‌هاشون! من عجیبم؟

من پایان‌های خوش رو می‌پرستم. شاید یک روز دیگه همه‌چیز برای ما خوب بشه؛ ما هم از غم رها بشیم یا حداقل غممون کوچک بشه. شاید این افسردگی بالاخره دست از سر خانواده ما برداره. دیروز رفتم سرچ کردم familly depression، کوچک‌ترین محتوایی نبود که اشاره کنه به این که یک خانواده هم‌زمان افسردگی بگیرن و من چرا نباید به خودمون حق بدم؟ شاید یکی از نشونه‌های اون روز خوب برای من روزیه که افسردگی بابا خوب بشه. از وقتی بابا افسردگی‌ش عود کرده و حملات پی‌درپی بهش می‌کنه، روی احساسات همه ما سایه انداخته! من متوجه شدم حتی یک فرد افسرده هم از پس درک یک فرد افسرده دیگه برنمیاد! از وقتی بابا قرص‌ می‌خوره و می‌خواد دکتر بره، با روانشناس خودم حرف زدم، گفتم که فکر می‌کنم خودم رو لوس کردم که اسم حالم رو گذاشتم افسردگی، وقتی حال بابا رو می‌بینم مطمئن می‌شم که من ندارمش! بهم گفت که تو براش اسم نذاشتی، این من بودم که روت برچسب زدم. گفتم افسردگی‌م خفیفه و احساس عذاب‌وجدان می‌کنم، کاش می‌تونستم کمی از افسردگی بابا رو بردارم برای خودم، من معتقد به تعادل و برابری‌ام. بهم گفت الان داری گریه می‌کنی؟ (چون پیشش نبودم) و وقتی گفتم بله، گفت شاید بالاخره بتونم کمی از شرایط زندگی‌ الانم براش تعریف کنم، که چی این‌قدر روی دلم سنگینی می‌کنه و چی باعث می‌شه خودم رو نشناسم، گریه‌م بیشتر شد و گفتم نمی‌تونم چیزی بگم، کلماتش رو ندارم! بهم گفت که «اشکالی نداره، همه‌چیز درست می‌شه!» و باز هم بهم پیشنهاد کرد که با قرص سطح سروتونین بدنم رو بالا ببرم و من هم گفتم که نیازی نیست! بیشتر از همه لحظات جلسه‌م، عاشق اون لحظه‌ای‌ام که توی صداش امید هست و می‌گه همه‌چیز درست می‌شه! چون من شیفته پایان‌های خوشم.

حالا این روزها خیلی به دوست سابقم هم فکر می‌کنم، خاطراتمون همش جلوی چشممه و یادم میاد که چه‌قدر خوش می‌گذشت و بعد برای هم تبدیل شدیم به آدم‌های سمی، اون زهرش رو ریخت و من مات و مبهوت خودم رو کشیدم کنار که بهش آسیبی نرسونم و تاابد ازش متنفر شدم! تاابد اکثر وسایل زرد توی اتاقم که هدیه اون بهم بود باید توی اون جعبه بالای گنجه بمونه؛ چون فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت اون‌قدر قوی بشم که بتونم بپذیرم بعد از همه خوشی‌ها، پایان‌های تلخ وجود دارن! شاید دیگه هیچ‌وقت مثل اون روزها و کنار اون بهم خوش نگذره و این یک پایان خوش برای این نوشته نیست، این که از یک آدم سمی صحبت کنم که بخش زیادی از مسئولیت افسردگی‌م رو به گردن گرفته و همین‌جا هم تمومش کنم!

راستش چندشب پیش خواب دیدم که دارم فرار می‌کنم، می‌رم لبنان، می‌رم فرانسه، می‌رم امریکا، می‌رم اسپانیا، می‌رم آلمان. خواب دیدم این‌جا نیستم و هراسون دارم می‌دوئم. این یک پایان خوشه، این که دیگه این‌جا نباشم، نه توی این خونه و بهتر از اون نه توی این کشور! می‌خواستم کتابم رو بردارم، دیدم دستم جا مونده توی خونه. بی‌خیال شدم و خواستم لباس‌هام رو عوض کنم که برم دانشگاه، دیدم که پام توی اتاقم جا مونده. احتمالا فرار اون‌قدرها هم که فکر می‌کنم حالم رو خوب نمی‌کنه، ولی به هرحال یک پایان خوشه حتی بی‌دست، حتی بی‌پا.

من بنده پایان‌های خوشم. توی نظریه من همه‌ دردها پایان دارن و این خودش عالیه برای فرار از افسردگی. همش امیدوارم که یک‌روز همه‌چیز سر جای خودش قرار بگیره؛ همش «بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم.» و نمی‌دونم لطفا فیلم‌هایی رو به من معرفی کنین که حقایق کثیفی که من قبولشون ندارم رو نکوبه توی صورتم، آروم و نرم توی یک نقطه مناسب تموم بشه و تمام جهان آروم بگیرن!

به جز همه این‌ها امیدوارم اون دوتا کبوتر پشت پنجره‌م هم لونه‌شون رو بتونن راحت درست کنن و تخم‌ بذارن. هردفعه هم از اول به این فکر می‌کنم که شاید این‌دفعه که بچه‌شون به دنیا اومد، بقیه تخم‌ها رو ول نکنن و برن، حتی بچه‌شون رو هم ول نکنن و برن، بمونن و مثل قصه‌ها به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن. 

 

پی‌نوشت: یکی از قطعات لالالند درباره اینه که تلاش مهمه و نهایتا ما باید از داستان‌هامون خوشمون بیاد، زندگی‌مون رو باید در جهت خواسته‌مون پیش ببریم و حتی اگر پایانش خوش نبود، اگر آخرش سرما خوردیم دوباره بلند شیم و همون‌کار رو انجام بدیم. همه لحظات این آهنگ رو خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی که به قلب‌های آسیب‌دیده و به گندهایی که خودمون می‌زنیم، می‌گه که یک‌کم دیوونگی کلید رنگ بخشیدن به دنیامونه!


Audition (the fools who dream)

این از آهنگ ولی لطفا متنش رو هم بخونید موقع شنیدنش.

  • جوزفین مارچ

سلام.

چندوقت یک‌بار یاد یک خاطره به شدت تابستونی و زیبا میفتم و هی بهش فکر می‌کنم. حالا امروز کل ذهنم رو درگیر خودش کرده.

ببینید این‌جوری بود که من و مهسو تصمیم گرفته بودیم فصلی یک‌بار بریم تئاتر ببینیم و می‌دونین همه‌چیز رویایی بود. یک لیستی داشتیم از خوراکی‌هایی که می‌شه توی کیفمون قایم کنیم و اتفاقا خوردنشون توی سالن تئاتر بی‌فرهنگی نباشه (پاستیل‌های عزیزم هم جزو اون لیست بودن). هر دفعه هم یکیمون فراموش می‌کرد که عینکش رو بیاره و هر ده دقیقه یک‌بار مجبور می‌شدیم عینک رو عوض کنیم تا اون یکی هم بتونه ببینه:)) می‌گم که خیلی رویایی و باحال بود و ما تقریبا یک ماه وقت می‌ذاشتیم توی تیوال، بالا و پایینش می‌کردیم و می‌گشتیم دنبال تئاتر زیبا که پولمون هم هدر نره و بعد خب یکهو می‌دیدیم یک تئاتری هست که ما اصلا ندیدیمش تا الان و برای همین فردا بلیت می‌خریدیم و می‌رفتیم می‌دیدیمش:) بگذریم، اول تابستون رفتیم جنایت و مکافات:) الان که فکر می‌کنم کاش قبلش با نثر فئودور آشنا بودم اما خب به هرحال شگفت‌زده شدم و بعد آخر تابستون توی شهریور که هم آفتاب بود و هم یک باد خنکی می‌اومد، دیدیم که نمایش «پستچی پابلو نرودا» قراره بره روی صحنه، از سهمیه پاییزمون استفاده کردیم و دو سه روز بعدش جلوی اون صحنه تئاتر بی‌نظیر بودیم.

صدای امواج دریا و مرغ‌های دریایی، صدای نامه‌، صدای عشق، صدای مرگ، صدای اضطراب، صدای همه چیز؛ عزیزم دقیقا اون تئاتر همه‌چیز داشت. من قلبم پر از احساسات متفاوت شده بود و مبهوت بودم. ماریوی پستچی، غلت می‌زد و غوطه می‌خورد و بالا و پایین می‌رفت صداش. چه‌قدر گرم، چه‌قدر صمیمی... بوی یاس برای صمیمیتش، بوی شکلات آب‌شده برای هیجانش، بوی گیاه‌های دارویی برای آرامشش، بوی دریا برای عمق و احساسش، بوی عطر تند مردونه برای ریتمش و بوی شمال برای حس زندگی‌ش، جانم یک نمایش کامل چی می‌خواد مگه؟

وقتی که ایستادیم برای تشویق یاد آخرین تئاتر مدرسه افتادم، اون گروه مخوفمون و نمایشنامه‌های عجیب غریبی که اجرا می‌کردیم. خوب یادم میاد که آخرین اجرامون یک صحنه‌ای داشت که بداهه بود و ما کلی شب پیشش توی تلگرام با هم تا صبح حرف زده بودیم و حرف‌هامون رو تمرین کرده بودیم و نهایتا فرداش همه چیز به بهترین شکل اجرا شد. بعد که اجرا تموم شد و دیگه باید وسایل طراحی صحنه رو جمع می‌کردیم، همه‌مون ساکت بودیم دیگه از اون دیالوگ‌های احمقانه‌ای که یکهو یکی فریاد می‌زد وسط سالن و بقیه دنبالش یک داستان احمقانه از خودشون می‌ساختن و اجراش می‌کردن نبود، دیگه به سوتی‌های هم سر اجرا نمی‌خندیدیم مثل همه اجراهای قبلی! هیچی، هیچی، فقط سکوت. توی سکوت یونولیت‌های رنگ‌شده رو با دقت از روی زمین جدا می‌کردیم، لباس‌هامون رو تا می‌کردیم، گریم‌های اگزجره‌مون رو پاک می‌کردیم و نهایتا یکی از اون مشاورهای عجیب مدرسه اومد بهمون گفت که «چرا دارین فس‌فس می‌کنین توی جمع کردن؟ فکر کردین من نمی‌فهمم که می‌خواین زمان کلاستون بره؟» و بله البته که من به شخصه نمی‌خواستم برم سر اون کلاس افتضاح محض زمین‌شناسی ولی خب! ما غم داشتیم، یک غم بزرگ! اولا که مربیمون رو از مدرسه اخراج کرده بودن و ما خودجوش و به اعتراض و انتقام و این‌ها، اون گروه رو سرپا نگه داشته بودیم، پس هر تئاتر برای ما یادآور اون عضو معرکه گروه بود که دیگه بینمون نبود و حتی نمی‌تونست کارهامون رو ببینه! انگار که ما یاد و خاطره‌ش رو زنده نگه می‌داشتیم این‌قدر که حرص همه مسئولین مدرسه دربیاد. دوما که همه می‌دونستیم سال دیگه این‌موقع هیچ خبری از تئاتر نیست! این آخرین اجرایی بود که می‌تونستیم روی سن آمفی‌تئاتر مدرسه داشته باشیم! بعد هم که قرار شد بریم سر کلاس زهرا اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه... دستش رو گرفتم و رفتیم روی صندلی‌های سالن که تاریک تاریک بود نشستیم و تا وقتی مدرسه قرار بود تعطیل بشه، همون‌جا نشستیم و با هم حرف زدیم! یاد همه تئاترهای قبلیمون هم افتادم. حتی یاد این هم افتادم که سال دوازدهم یواشکی ساعت خواب، جمع می‌شدیم توی راهروی پشتی که دوربین نداشت و مسخره‌ترین نمایشنامه‌های دنیا رو با هم اجرا می‌کردیم. (جدی می‌گم، می‌رفتیم توی سایت مدرسه و سرچ می‌کردیم «مسخره‌ترین نمایشنامه‌های کوتاه دنیا» و هر دفعه توی اون مراسم باشکوه یکیشون رو اجرا می‌کردیم:) )

آره عزیزم توی یک لحظه با ایستادن برای تشویق کردن اون نمایش بی‌نظیر همه این‌ها مثل یک جرقه اومد توی ذهنم و هم‌زمان که تشویق می‌کردم گریه می‌کردم؛ نه چون دلم برای اون خاطرات تنگ شده بود، فقط چون یک دخترم!! می‌دونم کمی افراطی به نظر میاد اما ببینید واقعا حداقل برای من دیگه راهی به دنیای تئاتر نیست با این وضعیت. این دنیای سراسر شگفتی توی همون راهروهای طبقه بالای مدرسه، برای من درش قفل شد، حالا فقط می‌تونم از سوراخ کلید با دیدن تئاترهای فوق‌العاده نگاه بندازم و ببینم که از چه چیزی محرومم...

همه این‌ها رو گفتم که بگم بله. هم‌چنان و با این‌همه روز دختر مبارک!!!

 

+ نمایش «پستچی پابلو نرودا» شبیه قطعه «شکلات» از آلبوم «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند» بود. من تقریبا عاشق همه‌چیز این آلبومم:)

نمی‌دونم گذاشتنش این‌جا کار درستیه یا نه، چون قیمتش 562 تومنه، خیلی کمه ولی خب دیگه:) به هرحال این لینکش اگر دوست داشتید بشنویدش:))

 

پی‌نوشت: اون روز وقتی بعد از تئاتر گوشیم رو روشن کردم دیدم که بابا برام یک پیامک فرستاده که توش ازم دعوت کرده بودن برای مصاحبه رشته‌م. اون‌موقع این قدر سردرگم بودم که نمی‌دونستم خوشحالم یا ناراحت اما چیزی که می‌دونستم این بود که هیجان‌زده بودم:))

پی‌نوشت 2: واقعا فکر نمی‌کنم بتونم درباره تمام چیزهایی که این لفظ «روز دختر» اذیتم می‌کنه حرف بزنم و واقعا هم چنین قصدی ندارم. ولی خب این رو برای شفاف‌سازی می‌گم. پسرهای خوبم، این که روز پسر نداریم نشونه یک لطفه بهتون. این که عجیب‌غریب، غیرقابل درک، مهجور، جدا، نیازمند توجه یا هر برچسب دیگه‌ای بهتون نمی‌چسبه:))

پی‌نوشت 3: دلم تنگ می‌شه برای تئاتر دیدن‌های فصلی اما فکر نمی‌کنم هرگز دلم برای مهسو تنگ بشه. فکر کنم بشه بعد از کنکور، با زهرا یا هرکدوم دیگه از بچه‌های گروه تیاتر یا حتی توی ذهنم هست که با الیزابت همین حرکت رو بزنم. چرا این کنکور لعنتی‌تون تموم نمی‌شه پس زودتر؟ :(

پی‌نوشت 4: ما یک لفظ مقدس‌طور داشتیم برای کارهامون: «تیاتر». اسم نمایش‌هامون، تیاتر بود نه تئاتر! :))

 

++ و یک مژده برای شما دوستان عزیز همیشه همراه، بعد از استقبال کم‌نظیرتون از چایی وانیلی، بیسکوئیت نارگیلی و املت زیرج، حالا یک آیتم جدید قراره به لیست پذیراییم اضافه بشه : شکلات‌های شیری شونیز :)) اون‌قدر خوش‌مزه و رویایی و هیجان‌انگیزن که مسلمان نشود کافر نبیند. اصلا در همین حد ها:))

  • جوزفین مارچ