بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۲۸ مطلب با موضوع «تابش نورهای دنیا» ثبت شده است

سلام.

مریض‌داری؛ جزء جدانشدنی این روزها! توی دو ماه اخیر، تقریبا آخر هفته‌ای رو به یاد نمیارم که کسی مریض نبوده باشه توی خونه! دستگاه فشار خون همیشه روی میزه، دم دست؛ زیاد بهش نیاز داریم. با خودم فکر می‌کنم حتما من به این خانواده خیانت کردم که تا حالا مریض نشدم از این همه فشار! چرا این فشار هنوز قلبم رو مچاله نکرده؟ چرا می‌تونم صبح‌ها با امید بیدار شم و از نور گرم پنجره‌م انرژی بگیرم؟ حالا دیگه به اون انرژی هم حس خوبی ندارم! به خودم دلداری می‌دم که «مثلا از سه سالگی بی‌وقفه ورزش کردی ها! باید هم بدن قوی‌ و مقاومی داشته باشی!» اما خودم می‌دونم. کمترین مقاومتی ندارم؛ با کوچک‌ترین استرسی سریع سردم می‌شه وسط گرمای تابستون، باید سویی‌شرتم رو بپوشم و برم زیر پتوم! اما چرا من زیر پتوم نیستم؟ پرده‌های خونه رو باز نکردم تا نور نیاد توی خونه و مامان راحت بخوابه. به همه گفتم به گوشی من زنگ بزنید و تلفن رو از برق کشیدم. زنگ زدم به بیمارستان و نوبت گرفتم. خونه رو مرتب کردم و مرغ رو گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه برای سوپ. نشستم کنار مامان و براش قرآن خوندم و هم‌زمان دستش رو گرفتم تا قلبش آروم بشه. بهم می‌گه چه‌قدر صدات وقتی چیزی می‌خونی قشنگه؛ همیشه همین رو می‌گه و استناد می‌کنه به این که توی مدرسه هم همیشه تک‌خوانی‌ها و قرآن‌های صبحگاه‌ها با تو بوده. راستش من هم رد نمی‌کنم حرفش رو، خودم هم دوست دارم که صدای خودم رو بشنوم. بهم می‌گه بیشتر بخون و من دوست دارم شعرهای شیخ رو براش زمزمه کنم تا خوابش ببره اما خب اون دوست نداره، نه که بهم بگه نخون اما موقع خوندنش بهم می‌گه تو رو هم از کار و زندگی انداختم و من می‌فهمم که حوصله شعرهام رو نداره! وقتی خوابش می‌بره در اتاقم رو نمی‌بندم از ترس این که نکنه یک صدای ناله رو نشنوم...

احساس خوبی به خودم ندارم. فکر می‌کنم جدائم و این چیزی شبیه خیانت و قدر ندونستنه. دائم دارم برای حفظ آرامششون دروغ می‌گم، در واقع هیچی نمی‌گم و این تظاهر خودش یک نوع دروغ گفتنه؛ الان نوبت این نیست که برای من نگران باشن! چادرهای تازه شسته‌شده رو پهن می‌کنم تا خشک بشن و اشک می‌ریزم که حتی یکی از اون‌ چادرها مال من نیست! نه چون من آدم بااحتیاطی‌ام و نه چون زیاد بیرون نمی‌رم، که هربار بیرون رفتن من برابره با سراسر خاکی شدن کل چادرم! تعداد چادرها کمه چون چادر من با تا شدن و توی کیفم قرار گرفتن قاعدتا کثیف نمی‌شه! از این دورویی بدم میاد اما از این که خودم نباشم، بیشتر! دیشب رفتم توی یکی از این سایت‌های forum و مشکلات و بحث‌های آدم‌هایی رو خوندم که شبیه من با پوشش خودشون مشکل داشتن اما بی‌جرئت بودن و حتی از احساسشون هم مطمئن نبودن! سطحی به نظر میاد؟ خواهشا به نظر نیاد. چون می‌دونین وقتی جواب‌ها رو می‌خوندم فقط توی سرم این تکرار می‌شد که « از درد سخن گفتن و از درد شنیدن / با مردم بی‌درد ندانی که چه دردی‌ست!» نمی‌دونم برای چی دارم این‌جا می‌نویسم چون شما هم متوجه نمی‌شین احتمالا اما حداقل می‌دونم که کلمنتاین متوجهم می‌شه و همین فعلا کافیه! تا دیشب حتی می‌ترسیدم این‌جا هم چیزی بگم از این دوگانگی‌هام و شما رو هم ناامید کنم و همزمان از ترسو بودن خودم متنفر بودم. حالا اما بی‌پروا دارم حرف می‌زنم و نمی‌دونم این خوبه یا بد.

راجع به خودم خوب فکر نمی‌کنم چون فکرم پر از «تو»ئه! حالا که همه دارن به چیز دیگه‌ای فکر می‌کنن من دارم به تو فکر می‌کنم! فکر می‌کنم شاید اون‌قدر دوستت ندارم که به خاطرت از چیزی نترسم اما خب احتمالا اون‌قدری هست که وقت‌های بی‌حوصلگیم - که می‌شه اکثر اوقات این روزها- حوصله با تو بودن رو داشته باشم... بعد هم فکر می‌کنم آدم‌ها برای حرف زدن از دوست‌داشتنی‌هاشون یک جور مبهم و رازآلودی حرف می‌زنن، مثلا اسم مستعار، یک حرف از اسم یا استفاده از یک ضمیر و می‌دونی حالا احساس می‌کنم این که این‌قدر بهت نزدیکم که می‌تونم از «تو» استفاده کنم به جای «او» خودش کلی شکرگزاری نیاز داره! حالا شاید چندان هم ضمیر مبهم برات نیاز نباشه، مطمئن نیستم که واقعا دوستت داشته باشم خب دلم که برات تنگ شده حداقل این رو می‌دونم. به هرحال حالم از این فکرهام هم به هم می‌خوره! از این که درگیر اینم که چندتا ویدئوی ندیده ریاضی مونده و یکی یک گوشه دیگه از خونه داره قلبش از هم می‌پاشه از شدت ناراحتی. دوست ندارم از درس‌هام عقب بمونم، دوست ندارم تنبل باشم اما از طرفی هم دوست ندارم به فکر خودم باشم فقط! احساس می‌کنم به شدت خودخواهم و همین احساسم باعث می‌شه که بخوام خودم رو قایم کنم از بقیه و حالا بقیه هم می‌فهمن که چه‌قدر خودخواهم! دوست ندارم «ایمی» باشم، بچه آخرِ لوسِ متوقعِ خودخواه! اما هستم و دروغ بزرگ‌تر این که دارم با اسم جوزفین همه این‌ها رو می‌نویسم...

از آدم‌ها هم کمی متنفرم. آدم‌هایی که گورشون رو گم نمی‌کنن و برن! تمام این متن پریشون از همون آدم‌ها برمیاد. دارن همه‌مون رو اذیت می‌کنن با حضورشون. بعضی اوقات همین که یک نفر رو یک موقعی می‌شناختی و به زندگیت واردش کرده بودی، از خودت متنفرت می‌کنه. عزیزم من از آدم‌های دورنشدنی این روزها متنفرم و به واسطه‌شون از خودم هم! همه‌مون پریشونیم و منِ ترسو راهی جز فرار نمی‌بینم، گاهی بقیه خانواده هم فکر فرار از این آدم‌ها به سرشون می‌زنه ولی خب همین که گاهی خشم بهشون مستولی می‌شه و می‌تونن فکر کنن که می‌خوان بایستن و زیربار ظلم نرن باعث می‌شه من بهشون خیلی افتخار کنم.

کافئین زیادی مصرف می‌کنم این روزها و آشفته‌م و عصبی‌م. درونم یک آتیش وجود داره که کوچک‌ترین چیزی شعله‌ورش می‌کنه. امروز صبح یک کم شیرِ قهوه‌م رو زیادتر کردم، شاید این همه کافئین برام خوب نباشه. صبح‌ها قهوه می‌خورم و عصرها نسکافه و هروقت هم حوصله‌م سر بره و خسته بشم، چایی. انگار با معده‌م لج کردم! نمی‌دونم. دلم یک بستنی قیفی با دل خوش می‌خواد...

همه این‌ وضعیت‌ها خیلی ترسناکن و من نمی‌تونم بیانشون کنم. چون توی کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی دخترک نابینا بهمون می‌گه

در این جهان چیزهایی هست که هیچ‌وقت نمی‌شود کامل گفت‌شان، چیزهایی که وقتی به کلمه درمی‌آیند از ابعادشان کاسته می‌شود. مثلا اگر کسی بگوید ترس یا تنهایی یا اگر بگوید من از تنهایی می‌ترسم، هیچ‌جوره نمی‌شود ابعاد این ترس را فهمید. نمی‌شود گفت منظور ترسی است که تا عضله ران بالا می‌آید یا ترسی که اتاق را پر می‌کند یا ترسی که به اندازه جهان است. ابعاد دقیق تنهایی را هم نمی‌شود معین کرد.

جانم من این روزها تنهام و این تنهایی با حرف زدن پر نمی‌شه، حتی با حضور هم پر نمی‌شه، شاید کلا پر شدنی نیست. این تنهایی یک جور سرمایه ست و نیست! یک جور کلمه ست و نیست! یک جور احساس هست و نیست. حرف‌های زیادی برای نگفتن دارم و دکتر می‌گه «سرمایه‌های هر فرد به اندازه حرف‌هایی ست که برای نگفتن دارد!» آهنگ «شهزاده رویا» رو گوش می‌دم. شهاب حسینی توی گوشم می‌خونه « کاشکی دلم رسوا بشه، دریا بشه این دو چشم پر آبم...» نه اشتباه نکن. گریه نمی‌کنم، حالم هم بد نمی‌شه. فقط دلم هری می‌ریزه پایین! همین...

 

پی‌نوشت: راستی یادم رفته بود:))

من واقعا منتظرم چند نفرتون الان با توجه به سابقه‌تون بیاین ازم قول سوپ‌ مرغ یا قهوه با شیر فراوون بگیرین :دی

  • جوزفین مارچ

نامه اول

 The Time of Our Lives - Iros Young

 

نور روشن من؛ سلام.

راستش باید از تو عذرخواهی کنم. چند روزه که فکر می‌کنم شاید تو اصلا وجود نداشته باشی! نمی‌دونم شاید این‌قدر عاقل باشم که فکر کنم این دنیا لیاقت تو رو نداره. می‌دونی داشتم فکر می‌کردم اگر مطمئن بودم که حتی یک روز هم مثل این روزهای من قلبت تهی نمی‌شه، اون‌قدر صبر می‌کردم تا بتونم فقط یک لحظه تو رو در آغوش بگیرم و بوت کنم. این مهمه عزیزم؛ رایحه‌ها توی این دنیا مهمن. راستش احتمالا من مادر خوبی برات از آب درنمیام! از همین الان مشخصه؛ ببین که دارم فکر می‌کنم شاید بخوام تو رو از عطر نرگس و یاس بی‌بهره بذارم. عزیز دل مادر! حتی اگر دنیا از این زیباتر هم نشه، وای بر من که می‌خوام تمام این زیبایی‌ها رو از تو دریغ کنم! می‌ترسم با تو کاری کنم که نور روشن اول صبح برات اغواگر نباشه. می‌ترسم که ترسی توی دلت بکارم که تو از بارون‌های یهویی وسط خیابون زود فرار کنی و زیرش قدم نزنی. نور من، تو هنوز ترکیب بوی خاک بارون‌خورده و انعکاس درخت‌های بلند چنار خیابون نادری روی زمین و صدای برخورد قطره‌های بارون روی قطره‌های زودتر رسیده رو درک نکردی که برای رسیدن به این دنیا، بی‌قراری نمی‌کنی... می‌دونم من مثل تو قلب سبک و نارنجی‌1ای ندارم اما این یک‌بار رو به مادرت اطمینان کن.

یک عالمه فیلم لطیف و روشن برات دانلود کردم و کنار گذاشتم تا توی روزهای گرم و شورانگیز مرداد و شهریور با یک کاسه از اون پفک‌ هندی‌ها که تو عاشقشونی و خودم از صبح زود بیدار شدم و برات درستشون کردم، جلوی تلویزیون دراز بکشیم و با هم تماشاشون کنیم. بذار از همین حالا بهت بگم، بعضی‌هاشون فیلم‌های خنده‌داری هستن، حداقل برای من! چون می‌دونی من شیفته موسیقی خنده‌های توام که موزون و خوش‌آهنگ می‌شینه روی لحظه‌های روزمون و دنیا حتی از اینی که هست هم نورانی‌تر می‌شه؛ چون تو خندیدی و تو خودت هنوز نمی‌دونی، اما واقعا نوری! توی تاریکی یا روشنی، فرقی نداره، قراره بدرخشی!

روشنای قلب من؛ هیچ سازی توان این رو نداره که صدایی لطیف‌تر و هیجان‌انگیزتر از لحن صدای تو موقع تعریف خواب دیشبت، تولید کنه؛ حتی پیانوی دوستت که شاید بهش غبطه بخوری! ممکنه خدای نکرده من هنوز بلد نباشم که برات چیزی بنوازم. جانم حتی تصورش هم برای من دردناکه. فکر کن تو با من، اولین عاشقت، قهر کردی چون موقع بافتن موهات، سفت کشیدمشون. توی اتاقتی و در بسته ست و نمی‌دونی تمام این‌ها چه‌قدر قراره قلب من رو به درد بیاره. اون‌وقت من نمی‌تونم برات قطعه «پرتقال من» رو بنوازم و برات با سوز بخونم «...حتی الآن از پشت این دیوار که ساختن تا دوستت نداشته باشم...». جانم به خاطر تو هم که شده باید یاد بگیرم یک سازی بنوازم. تمام موسیقی‌های من برای تو... تمام اون پلی‌لیست آهنگ‌های عربی یا بی‌کلامم برای تو... عزیزم حتی آهنگ محبوبم هم برای تو. نازنینم من رو ببخش که احتمالا اون‌قدر دیر می‌بینمت که قراره حداقل پنجمین نفری باشی که من رسما بهش اجازه می‌دم که به آهنگ زیبا و محبوبم دل بسپاره و ذهنش رو جایی بیرون اتمسفر رها کنه. به تمام ستاره‌های آسمون قسم که اگر می‌تونستم کاری می‌کردم تو اولین نفر باشی! به هرحال می‌خوام بدونی تو برای من حتی از اون آهنگ هم نورانی‌تری...

خاله‌ت به من می‌گه هیچ فکر کردی اگر نور سلیقه‌ش شبیه تو نباشه چی؟ اگر هیچ‌کدوم از کتاب‌های کودک و نوجوانت رو نخواد بخونه و دوست داشته باشه به آهنگ‌هایی گوش کنه که تو حتی به عمرت هم نشنیدی و نمی‌دونی چه سبکی‌ن چی؟ زیبای من؛ تو قراره حتی از تصورات من هم رویایی‌تر و زیباتر باشی پس من محدودت نمی‌کنم که دنیا رو شبیه من ببینی. گرچه اگر لطف کنی و به قلب مادرت هم سر بزنی، یک لحظه شادمانیش برای من کافیه2​​​​​​. 

نازنین من، دیروز ماریا، دوستم، بهم گفت اگر تو جای مادرت باشی چی‌کار می‌کنی؟ دیروز خیلی به تو فکر کردم. جالب نیست؟ وقتی با دوست‌هام بلندبلند می‌خندیدیم در واقع تو با من بودی، به تو چشم دوخته بودم و در آغوش گرفته بودمت! جان دلم من خیلی می‌ترسم، قلبا ضعیف‌تر از اونم که مادر شگفت‌انگیزی برای تو باشم که خودت شگفت‌انگیزترینی، کاش بتونم برات ویالون‌سل بنوازم و عشقم رو برات بفرستم، باید شبیه چارلز3 درکت کنم و بذارم رازهایی برای خودت داشته باشی تا مرموز و زیرک به نظر برسی. دوست دارم بلد باشی با پرنده‌ها صحبت کنی و از درخت‌ها بالا بری و هرجا تونستی به جای راه رفتن بدویی.

امروز رفتم پارک و توی نور غروب برگ‌هایی رو دیدم که درخشان شده بودن و یک لحظه ته قلبم احساس کردم دلم برای یک لحظه‌ای که هنوز اتفاق نیفتاده، تنگ شده. اون لحظه‌ای که تو رو کنار خودم روی نیمکت چوبی پارک نشوندم و داره خورشید نارنجی-طلایی غروب می‌تابه روی برگ‌ها و درخشندگی‌شون تو رو جذب می‌کنه. دست کوچولوت رو می‌ذاری توی دست من، درحالی که با دست دیگه‌م دارم موهای بلند قهوه‌ایت رو نوازش می‌کنم، با صدای جیغ‌مانندت می‌گی «مامان! اون برگ‌ها آتیش گرفتن.» جانم این همون زندگیه! زمان‌های زندگی ما... حالا تا ابد این موسیقی من رو یاد اون نیمکت می‌ندازه و نور طلایی خورشید و البته «تو»...

 

این هم من و توییم که توی پارک یک تاب پیدا کردیم و به نور غروب خیره شدیم تا جایی که بره و پشت تپه قایم بشه:)

 

نور روشن من! اول این نامه فکر می‌کردم باید به این دنیا بیارمت تا زیبایی‌ها رو نشونت بدم و قلبت رو پر از امید و روشنی کنم؛ اما حالا بعد از 3صفحه نوشتن این نامه دست‌نویس برای تو، فهمیدم این تویی که با اومدنت به دنیای من قراره زیبایی‌ها رو به من نشون بدی. ممنونم ازت زیبای من :)

 

پی‌نوشت: این آلبوم Beyond the Clouds از Iros Young من رو عمیقا یاد نور می‌ندازه، تمام قطعاتش! شاید هر قطعه‌ش موجب بشه که من یک نامه برای دخترم بنویسم.

 


1. کتاب «قلب‌های نارنجی»، اثر مینو کریم‌زاده، نشر کانون پرورش فکری

پدر کتابش را روی زمین، کنار مبل گذاشت: «نوجوانی هم می‌تواند بهترین دوران زندگی آدم باشد و هم بدترین.»

ساده گفت: «خب هر دوره‌ای از عمر آدم می‌تواند این‌جوری باشد.»

پدر لبخند زد: «خب آره، حادثه‌های تلخ و شیرین می‌توانند مثلا پیری آدم را تلخ یا شیرین کنند؛ اما در نوجوانی فقط حادثه‌ها نیستند که تاثیرگذارند. خیلی چیزهای ساده و پیش‌پاافتاده‌ می‌تواند آدم را کله‌معلق کند. چه‌جوری بگویم، حتی قلب یک نوجوان با قلب بقیه آدم‌ها فرق دارد.»

ساده سعی کرد قلبش را حس کند: «چه فرقی؟»

پدر لبخند زد: «قلب آن‌ها قرمز نیست، نارنجی است. خیلی هم نازک‌تر از بقیه قلب‌هاست؛ برای همین است که این قلب‌های نارنجی به یک مراقبت ویژه احتیاج دارند؛ چون ممکن است تا بیایند قرمز شوند، هزارتا رنگ دیگر به خودشان بگیرند. ...

 

2. کتاب «شب‌های روشن»، اثر فئودور داستایوفسکی

خدای من، یک دقیقه‌ی ‌تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟

 

3. پدر شخصیت اصلی کتاب «بام‌نشینان»، اثر کاترین رندل، نشر پیدایش

  • جوزفین مارچ

در این بیغوله‌ها آدم‌های خیلی عجیبی زندگی می‌کنند. این‌ها خیال‌پردازند، بله، خیال‌پرداز. اگر این کلمه برایتان کافی نباشد و تعریف دقیق‌تری بخواهید می‌گویم که این‌ها آدم نیستند، بلکه موجوداتی هستند میان آدم و حیوان. این‌ها اغلب اوقات در جایی، در گوشه‌ای، کنج و کنارِ پنهانی می‌خزند، انگاری می‌خواهند خود را از روشنایی روز پنهان کنند. وقتی به این کنج دنجشان رسیدند همان جا می‌چسبند، مثل یک حلزون. دست‌کم از این حیث شباهت زیادی دارند به جانور جالبی که هم جانور است هم لانه‌ی جانور و اسمش لاک‌پشت است. حالا شما خیال می‌کنید چرا این قدر به این لاکشان دل بسته‌اند؟

 

شب‌های روشن | فئودور داستایوفسکی

  • جوزفین مارچ