بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۲۸ مطلب با موضوع «تابش نورهای دنیا» ثبت شده است

 

روزگار غریب - علی‌رضا قربانی

  • ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۹
  • جوزفین مارچ

سلام.

من پایان‌های خوش رو می‌پرستم. دیروز لالالند رو دیدم. غرق لذت شدم، غرق هیجان، غرق بوی تابستون و رنگ‌های جیغ بنفش. حالا نمی‌خوام اصلا درباره اون یک ساعت و چهل و هشت دقیقه اول فیلم حرفی بزنم (که پیشنهاد می‌کنم از دستش ندید) بحثم دقیقا زمانیه که 20دقیقه به آخر فیلم مونده! رنگ‌ها فروکش می‌کنند، حسرت، غم، ناامیدی، لبخندهای از سر ناراحتی تا ابد دستشون میاد روی کار! «ابد» کلمه اذیت‌کننده‌ایه برای من که شیفته پایان‌های خوشم، برای من که حتی در کثافت این دنیا هم باور به امید دارم! بعد از فیلم پریشون شدم، هی با خودم تکرار می‌کردم که کاش هرجایی قبل از این بیست دقیقه فیلم تموم می‌شد اما نشد، فیلم دقیقا 128دقیقه بود و اون‌همه رنگ و موزیک هم کمکی بهش نکرد!

این حرف‌ها رو بعد از کتاب «کلمه‌های آبی تیره» هم می‌خواستم بزنم، چون من با پایان‌های خوش به وجد میام و این کتاب من رو به وجد آورد. همین‌طور بعد از فیلم افتضاح محض «زنان کوچک» می‌خواستم به خاطر همه پایان‌های ناخوش و آبکی (از این لحاظ که می‌خوان دل‌خوشمون کنن به یک پایان عجیب و به ظاهر خوشایند) از فیلم شکایت کنم. کتاب «کیمیاگر» خوب بود چون آخرش هم فاطمه داشت و هم گنج و هم خانه‌ پدری. معیارم برای طبقه‌بندی کتاب‌ها و فیلم‌ها، تبدیل شده به پایان‌هاشون! من عجیبم؟

من پایان‌های خوش رو می‌پرستم. شاید یک روز دیگه همه‌چیز برای ما خوب بشه؛ ما هم از غم رها بشیم یا حداقل غممون کوچک بشه. شاید این افسردگی بالاخره دست از سر خانواده ما برداره. دیروز رفتم سرچ کردم familly depression، کوچک‌ترین محتوایی نبود که اشاره کنه به این که یک خانواده هم‌زمان افسردگی بگیرن و من چرا نباید به خودمون حق بدم؟ شاید یکی از نشونه‌های اون روز خوب برای من روزیه که افسردگی بابا خوب بشه. از وقتی بابا افسردگی‌ش عود کرده و حملات پی‌درپی بهش می‌کنه، روی احساسات همه ما سایه انداخته! من متوجه شدم حتی یک فرد افسرده هم از پس درک یک فرد افسرده دیگه برنمیاد! از وقتی بابا قرص‌ می‌خوره و می‌خواد دکتر بره، با روانشناس خودم حرف زدم، گفتم که فکر می‌کنم خودم رو لوس کردم که اسم حالم رو گذاشتم افسردگی، وقتی حال بابا رو می‌بینم مطمئن می‌شم که من ندارمش! بهم گفت که تو براش اسم نذاشتی، این من بودم که روت برچسب زدم. گفتم افسردگی‌م خفیفه و احساس عذاب‌وجدان می‌کنم، کاش می‌تونستم کمی از افسردگی بابا رو بردارم برای خودم، من معتقد به تعادل و برابری‌ام. بهم گفت الان داری گریه می‌کنی؟ (چون پیشش نبودم) و وقتی گفتم بله، گفت شاید بالاخره بتونم کمی از شرایط زندگی‌ الانم براش تعریف کنم، که چی این‌قدر روی دلم سنگینی می‌کنه و چی باعث می‌شه خودم رو نشناسم، گریه‌م بیشتر شد و گفتم نمی‌تونم چیزی بگم، کلماتش رو ندارم! بهم گفت که «اشکالی نداره، همه‌چیز درست می‌شه!» و باز هم بهم پیشنهاد کرد که با قرص سطح سروتونین بدنم رو بالا ببرم و من هم گفتم که نیازی نیست! بیشتر از همه لحظات جلسه‌م، عاشق اون لحظه‌ای‌ام که توی صداش امید هست و می‌گه همه‌چیز درست می‌شه! چون من شیفته پایان‌های خوشم.

حالا این روزها خیلی به دوست سابقم هم فکر می‌کنم، خاطراتمون همش جلوی چشممه و یادم میاد که چه‌قدر خوش می‌گذشت و بعد برای هم تبدیل شدیم به آدم‌های سمی، اون زهرش رو ریخت و من مات و مبهوت خودم رو کشیدم کنار که بهش آسیبی نرسونم و تاابد ازش متنفر شدم! تاابد اکثر وسایل زرد توی اتاقم که هدیه اون بهم بود باید توی اون جعبه بالای گنجه بمونه؛ چون فکر نمی‌کنم هیچ‌وقت اون‌قدر قوی بشم که بتونم بپذیرم بعد از همه خوشی‌ها، پایان‌های تلخ وجود دارن! شاید دیگه هیچ‌وقت مثل اون روزها و کنار اون بهم خوش نگذره و این یک پایان خوش برای این نوشته نیست، این که از یک آدم سمی صحبت کنم که بخش زیادی از مسئولیت افسردگی‌م رو به گردن گرفته و همین‌جا هم تمومش کنم!

راستش چندشب پیش خواب دیدم که دارم فرار می‌کنم، می‌رم لبنان، می‌رم فرانسه، می‌رم امریکا، می‌رم اسپانیا، می‌رم آلمان. خواب دیدم این‌جا نیستم و هراسون دارم می‌دوئم. این یک پایان خوشه، این که دیگه این‌جا نباشم، نه توی این خونه و بهتر از اون نه توی این کشور! می‌خواستم کتابم رو بردارم، دیدم دستم جا مونده توی خونه. بی‌خیال شدم و خواستم لباس‌هام رو عوض کنم که برم دانشگاه، دیدم که پام توی اتاقم جا مونده. احتمالا فرار اون‌قدرها هم که فکر می‌کنم حالم رو خوب نمی‌کنه، ولی به هرحال یک پایان خوشه حتی بی‌دست، حتی بی‌پا.

من بنده پایان‌های خوشم. توی نظریه من همه‌ دردها پایان دارن و این خودش عالیه برای فرار از افسردگی. همش امیدوارم که یک‌روز همه‌چیز سر جای خودش قرار بگیره؛ همش «بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم.» و نمی‌دونم لطفا فیلم‌هایی رو به من معرفی کنین که حقایق کثیفی که من قبولشون ندارم رو نکوبه توی صورتم، آروم و نرم توی یک نقطه مناسب تموم بشه و تمام جهان آروم بگیرن!

به جز همه این‌ها امیدوارم اون دوتا کبوتر پشت پنجره‌م هم لونه‌شون رو بتونن راحت درست کنن و تخم‌ بذارن. هردفعه هم از اول به این فکر می‌کنم که شاید این‌دفعه که بچه‌شون به دنیا اومد، بقیه تخم‌ها رو ول نکنن و برن، حتی بچه‌شون رو هم ول نکنن و برن، بمونن و مثل قصه‌ها به خوبی و خوشی کنار هم زندگی کنن. 

 

پی‌نوشت: یکی از قطعات لالالند درباره اینه که تلاش مهمه و نهایتا ما باید از داستان‌هامون خوشمون بیاد، زندگی‌مون رو باید در جهت خواسته‌مون پیش ببریم و حتی اگر پایانش خوش نبود، اگر آخرش سرما خوردیم دوباره بلند شیم و همون‌کار رو انجام بدیم. همه لحظات این آهنگ رو خیلی خیلی دوست داشتم. وقتی که به قلب‌های آسیب‌دیده و به گندهایی که خودمون می‌زنیم، می‌گه که یک‌کم دیوونگی کلید رنگ بخشیدن به دنیامونه!


Audition (the fools who dream)

این از آهنگ ولی لطفا متنش رو هم بخونید موقع شنیدنش.

  • جوزفین مارچ

سلام.

این کتاب جدیدی که شروع کردم رو خیلی دوست دارم. فکر می‌کنم تمام چیزهایی که من دوست دارم رو یک‌جا جمع کرده و روشون اکلیلِ طلایی غم و درد پاشیده. تا این‌جاش خیلی متعجبم که چه‌طور فکرهای عربی-اروپایی تولید می‌شن، که چه‌قدر ترکیب‌ها، چیزهای عجیبی می‌سازن! مثلا بیروت خیلی فرق داره با بیروت + پاریس! این که چه‌قدر روح انسان‌ها با هم متفاوته و چه‌قدر «روح»، زیبا و پیچیده ست! و نهایتا چه‌قدر این نگاه‌های زنان عرب برای من نیازه، چه‌قدر بهشون عشق می‌ورزم و من رو سرشار می‌کنن.

یک‌جا از کتاب توی داستان اولش که به اسم خود کتابه، غاده السمان نوشته:

او تازه با ارواح آشنایی به هم زده است. روزهای اولی که می‌فهمیم آن‌ها دور و برمان هستند، زیربار نمی‌رویم. نگاه موروثی بر ما چیره می‌شود، نگاهی که از روح بدش می‌آید و از آن می‌هراسد و دوست دارد هستی‌اش را انکار کند. شاید هرگز از این نگاه رها نشویم. در بدو آشنایی، دم به تله نمی‌دهیم و از فکر گرم گرفتن با آن‌ها لرزه به تنمان می‌افتد.

با گذشت زمان، به حقایق بسیاری تن می‌دهیم که در آغاز خردمندانه به نظر نمی‌رسند، حقایقی همچون همزیستی با روح.

ما با ارواح چنان رفتار می‌کنیم که با ساکنان سیاره‌های دیگر. در برابرشان سرشار از احساساتی ناهمخوان می‌شویم، احساساتی همچون ترس و دشمنی و کنجکاوی و حسادت. آخر ما تنها ساکنان این زمین بازی هستی، نیستیم. شاید هم دلمان بخواهد با آن‌ها آَشنا شویم و رفاقتی به هم بزنیم.

این همان برخورد با ناشناخته‌هاست: هرکس که دیگری را به رسمیت بشناسد، برای برخورد با او راه و روش خود را خواهد یافت.

توی کل داستان سعی می‌کنه با روح آشنا بشی، بپذیری‌ش و حتی ببینی‌ش؛ چیزی که قراره به درد گلوریا-زکیه بخوره اما من رو داره نجات می‌ده.

چند ماه پیش شوهرم مرد. ککم هم نگزید، چون می‌دانستم بدل به یک روح می‌شود و بعد با من زندگی می‌کند. با مرگ او زندگی‌ام تغییر چندانی نکرد. از روزی که بیروت را ترک کردیم یا شاید حتی پیش از آن، آرام آرام خودمان دو روح شده بودیم. ... گمان می‌کردیم سفر، ما و او را آزاد می‌کند. اما پاریس برای دو روح مثل ما شهری آرمانی بود.

... در پاریس زیبا غافلگیر شدیم. این شهر پر بود از ارواح کسانی که مانند ما پیش از مرگ شکنجه شده بودند. برخی‌شان ارواح کسانی بودند که از سر عشق سرشارشان به آزادی، از کشور خویش دل کنده و در پی یافتن تسلایی به پاریس، این مهد آزادی، آمده بودند.

حالا فکر کنم بیشتر می‌دونم که آدم‌ها روح دارن، زنده‌ها و مرده‌ها، فرقی نداره! و این شاید یک‌کم با اون روح مذهبی متفاوت باشه و شاید هم که نه! فعلا می‌دونم اگر کسی دیگه نتونه و نخواد که زندگی کنه و از طرفی هم نتونه و نخواد که بمیره، می‌تونه یک روح باشه و با ارواح انس بگیره!


 

کتاب مجموعه داستانیه از زنان نویسنده عرب؛ مطمئن نیستم که توصیف درستی ازش باشه، مطمئن نیستم که همشون نویسنده باشن حتی! داستان‌های کتاب درباره مشکلات و محدودیت‌های ذهنی و اجتماعی زن‌هاست، راجع به سختی‌های زندگی‌های سنتی و مدرن، راجع به چیزهای عجیب‌وغریبی که درد دارن ولی هستن، هنوز هم هستن.

راستش داستان‌های اولیه این کتاب خون رو توی رگ‌هام می‌دووند، داغ می‌شدم و عطش خوندن بیشتر داشتم براشون. داستان‌های غاده السمان، عجیب و مبهم و مه‌آلود بودن، با رشحاتی از تلفیق عقل و احساس. به جز دو داستان غاده السمان، از دو داستان دیگه هم خوشم اومد به اسم‌های «همسال بهشت» از حنان الشیخ و «الگرو» از هدی برکات. عجیبه واقعا وجه اشتراک هر سه این‌ها لبنانی (بیروتی) و مهاجر بودنشون بود، هر سه هم به پاریس! انگار درد توی این داستان‌ها واقعی بود، از محدودیت‌های ذهنی خود زن‌ها برنمی‌اومد، درباره جنگ صحبت می‌کردن، درباره این که چه‌جوری به ویرونه تبدیلشون کرده که حتی فرار به فرانسه هم دوای دردشون نبوده! زن‌های این داستان‌ها، قوی بودن، داستان‌ساز بودن و برای خودشون احترام قائل بودن. گفتم که تفکر عربی-اروپایی توی کتاب خیلی با تفکر عربی محض توی کتاب متفاوته؛ انگار کمی متعادل‌شده‌تر و جهان‌دیده‌تره.

از بقیه داستان‌هاش دل خوشی ندارم؛ بی‌محتوا، بی‌سر و ته، بی‌داستان، پر از عقده، پر از ترس، پر از تفکر قربانی، پر از مظلوم‌نمایی! چندتا از داستان‌هاش رو اصلا نفهمیدم به چه دلیلی نوشته شده، نه گرهی داشت، نه ماجرایی و نه هدفی. شاید انتخاب داستان برای ترجمه خوب نبوده، شاید چیزی مختص اون فرهنگ‌ها بوده که به هرحال قابل‌فهم برای مخاطب نیست، این رو حتی با مشورت چندتا از دوست‌هام دارم می‌گم؛ چون فکر کردم شاید به من و درکم اون‌قدرها هم اطمینانی نباشه! از یک‌جایی به بعد هم به خودم سخت نگرفتم که حتما داستان‌هاش رو بفهمم، به خودم اجازه دادم که از داستان‌ها لذت نبرم و کتاب رو تماما دوست نداشته باشم!

فکر کنم حالا با نویسنده‌های عرب بیشتر آشنام و می‌دونم از کدوم فرهنگ‌هاشون بیشتر خوشم میاد و از کدوم‌ها نه! دوست دارم باز هم از غاده السمان کتاب‌هایی رو بخونم. دوست دارم بیشتر درباره جنگ سی‌ و سه روزه بدونم و آهنگ‌های عربی بیشتری گوش بدم.

حالا فعلا این آهنگ لبیروت رو بشنویم با هم که یک‌کم هم دلمون بلرزه. (نمی‌دونم مال کیه، می‌دونم مال فیروز نیست!)

 

نام کتاب: بنویس من زن عرب نیستم.

شامل 11 داستان از زنان نویسنده عرب.

مترجم: سمیه آقاجانی

نشر: ماهی

قیمت پشت جلد: 20000 تومان

  • جوزفین مارچ

سلام.

 

 کار شاقی نکرده‌ام،
فقط به زانو در نیامدم
فقط تاریکی را از تکلم بیهودگی باز داشته‌ام.
دشوار نیست
شما هم بگویید نور!
بگویید امید!
بگویید عشق!
آدمی چیزی شبیه بوی خوش باران است....

«سیدعلی صالحی»

می‌دونی عزیزم، دارم سعی می‌کنم آدم بهتری باشم؛ نه مهربون‌تر یا مفیدتر! نه! فقط خوب باشم. سعی کنم نگاهم به جلو باشه و فکر نکنم معنی یک روز بد، یا حتی یک روز افتضاح، یا بدتر از اون یک ماجرای دنباله‌دار نفرت‌انگیز، یک زندگی آشغاله! خب واقعا این که فکر کنی زندگی به هیچ دردی نمی‌خوره زیادی ناامیدکننده ست، در اون صورت هیچ‌چیزی واقعا وجود نداره که بتونی بهش چنگ بندازی تا حالت رو خوب کنه! دوست داشتم فقط کمتر گریه کنم و نه این که بخوام خودم رو کنترل کنم که اشکم نیاد، این کار چندان سختی نیست و من از پسش برمیام به راحتی؛ می‌خواستم واقعا موضوعات کمتری باشن که من رو از حالت تعادل خودم خارج کنن و باعث نشن که تقریبا هرشب رو با گریه بخوابم و با سردرد بیدار شم! متوجهم می‌شی جانم؟ یک حال نسبتا پایدارتر می‌خواستم فقط، این همه چیزی بود که من نیاز داشتم. راستش هنوز هم خوب نشدم، همین دیشب از گریه خوابم برد ولی فرق داره جانم. در واقع من فکر نمی‌کنم اون سگ سیاه هار دست از دنبال کردنم برداشته باشه؛ اما خب دیگه من یک‌کم از دستش خسته شدم و نمی‌خوام مثل هرروز و همیشه از دستش فرار کنم. نمی‌خوام حالم رو به زور خوب نگه دارم، نمی‌خوام کتاب بخونم تا دردها رو فراموش کنم، نمی‌خوام درس بخونم تا شگفت‌زده بشم از وسعت دنیا و یادم بره دنیا چه‌قدر کوچیکه. می‌دونی فقط می‌خوام دیگه بغلش نکنم اون سگ سیاه زشت رو!

خب ببین شروع کردم و سخت‌ترین چیز این بود که از کجا شروع کنم. تصمیم گرفتم فقط کمتر عذاب‌وجدان داشته باشم؛ این‌جوری می‌تونستم حتی راحت‌تر گریه کنم و بذارم بقیه هم اشک‌هام رو ببینن. تازه انگار راه شروع کردنش هم بلد بودم. سعی کردم یک لیست از موقعیت‌هایی که توش اجازه دارم عذاب‌وجدان بگیرم آماده کنم و خب راستش چیز پربار یا بامحتوایی ازش درنیومد، صرفا نهایتا به این رسیدم که اگر جایی واقعا داشتی به کسی صدمه می‌زدی جلوی خودت رو بگیر. حالا این صدمه هم خودش چیز عجیبیه که گاهی واقعا متوجه نمی‌شی و برای همین هم من بیش از حد احتیاط می‌کردم. می‌دونی سارا بهم یادآوری کرد که آدم‌ها خودشون باید به این بلوغ رسیده باشن که اگر حرف زدن با تو اذیتشون می‌کنه، خب خیلی راحت این کار رو نکنن! اولا که خب من خودم هم به این بلوغ نرسیدم و نمی‌تونم راحت به آدم‌ها بگم که دارن اذیتم می‌کنن، مخصوصا اگر به این فکر کنم که این کار برای اون‌ها آرامش به همراهش داره، حاضرم واقعا اذیت بشم. اما نهایتا دیدم مگه چندنفر از آدم‌ها شبیه منن و خب این اشتباهه از سمت من. من که نباید به صورت پیش‌فرض اشتباه رو برای آدم‌ها متصور شم! و بعد الهام بهم گفت که حرف زدن از ناراحتی‌های بقیه باعث نمی‌شه که چیزی به دوشش اضافه بشه و شاید گاهی خوشحال هم بشه از این حس اعتماد که بینشون به وجود اومده، من این یکی رو واقعا درک می‌کردم! و بعد خب بذار بگم اصلا این که به فکر این دور کردن عذاب‌وجدان‌هام و خودمقصرپنداری‌هام افتادم، به خاطر حرف‌های کلمنتاین بود، می‌دونی واقعا فکر نمی‌کنم اشتباهی کرده باشم که وجود دارم! جدی می‌گم، یعنی حتی اگر وجودم از بچگی هم اشتباه بوده باشه این چیزی نبوده که تقصیر من باشه، من که برای حضورم توی این دنیا برنامه‌ریزی نکردم! پس حالا نمی‌دونم می‌تونم فقط یک کم بهتر باشم که حضورم اون‌قدرها هم به دردنخور نباشه! و می‌دونین این‌طوری نیست که بگم «از این به بعد عذاب‌وجدان نمی‌گیرم» و تموم بشه واقعا. این‌طوریه که در هرلحظه و هرکاری از انجامش پشیمون می‌شم، از یادآوری خاطرات گذشته هم به هم می‌ریزم؛ اما باید مدت‌ها بشینم و با صدای توی ذهنم که داره بهم می‌گه که چه‌قدر ضعیفم و چه‌قدر همه این‌چیزها تقصیر منه، بحث کنم! و اون‌جا واقعا زمان‌های این زندگی برقرار نیست، جدی می‌گم! شما می‌تونین یک جنگ 72ساعته رو توی چنددقیقه با مغزتون تجربه کنین، واقعا جالبه! ببین مثلا من با خودم فکر کردم یک روتین روزانه باید کمک‌کننده باشه و سعی کردم عادت‌های کوچک جالب توی خودم ایجاد کنم. مثلا یک هفته ست که هرشب شعر می‌خونم و یکی از اون شعرها رو می‌ذارم توی استاتوس واتساپم. واقعا نمی‌خوام از این حرف‌ها بزنم که چون حال اطرافیانم هم برام مهمه و وقتی که شعرهای حافظ حالم رو خوب می‌کنه، می‌خوام که اون‌ها هم بخوننش! نه واقعا! صرفا ابراز کردن من رو تبدیل به نورای خوش‌حال‌تری می‌کنه، همین! و واقعا هم برام مهم نیست که کی می‌بینه و کی نمی‌بینه، ولی مثلا دو روز اول به این فکر بودم که وای نکنه کسی اعصابش خرد بشه از این که من هرشب استاتوس می‌ذارم و از شعر خوشش نیاد و همه این فکرهای مزخرف! که واقعا چته خب؟ کارت رو انجام بده، این چیزها به تو چه؟ و می‌دونی عزیزم یک راهی پیدا کرده بودم، از اون‌جایی که یک شعر رو توی دوصفحه می‌نوشتم، می‌نشستم به سختی واقعا، در می‌آوردم که چه کسی استاتوس اول رو دیده و دومی رو ندیده و اون نفر رو هاید می‌کردم که دیگه استاتوس فردا رو نتونه ببینه چون احتمالا خوشش نمی‌اومده دیگه! و بعد می‌دونی سر همین چیز کوچک واقعا جنگیدم با خودم و فکر کردم اگر کسی واقعا این‌قدر دوست نداشته باشه فقط می‌تونه دیگه نبینه این‌ها رو، کار برای اون واقعا آسون‌تره! حالا البته این‌جا مشخص بود که مشکل از من و عذاب‌وجدان‌های الکیمه ولی خب راستش واقعا به کمکتون نیاز دارم که ببینم معیارش چیه؟ کی باید خودم رو به عنوان یک مقصر ببینم؟

معجزه تسنیم: راستش من با تسنیم حرف زدم، نه درباره خودم، درباره اون و چیزی که می‌خواد. و یکهو به خودم اومدم. می‌دونی عزیزم نشستم و خیلی فکر کردم، یک کم هم حالم بد شد و یک‌کم هم حالم خوب شد! دیدم واقعا آرزویی که دارم اینه که نور شبیه خودم باشه، چیزهای زیادی رو بلد باشه و ولع دونستن داشته باشه. می‌دونی یکهو انگار یک نوری تابید و -بیایید این‌جا یک چندلحظه‌ای تواضع رو بذاریم کنار- دیدم که چه‌قدر شگفت‌انگیزم، چه‌قدر دوست دارم که یک دوست شبیه خودم داشته باشم و چه‌قدر می‌تونم به خودم افتخار کنم. می‌دونی اون شب تصمیم داشتم بشینم و یک لیست خوب‌ها و بدها از خودم بنویسم و تقریبا مطمئن بودم که بخش خوب‌هاش با اختلاف جلو میفته حتی اگر من حس خیلی بدی به خودم داشته باشم؛ البته خب هنوز وقت نکردم بنویسمش و توی ذهنم هست که بنویسم. می‌دونی عزیزم، فکر کردم حتی اگر اون‌هایی که باید، بهم افتخار نکنن احتمالا مشکل از خودشونه و من واقعا می‌تونم خودم برای خودم کافی باشم یک‌جورهایی. - خب لطفا اون تواضع رو دست‌به‌دست بدین برسه بهم- من با تسنیم حرف زدم و می‌دونین اون دختر فوق‌العاده ست و من فکر کردم بیشتر از هرچیزی الان واقعا می‌خوام که یک روز کنارش باشم. می‌دونین بعد از حرف زدن با تسنیم خطاب به خودم گفتم «نورا یک چند وقتی هم به خدای کارها و حال‌های خوب کوچک ایمان بیار، باشه؟» گفتم باشه ولی باز هم شب بعدش با یک‌چیز واقعا کوچک به هم ریختم و محمدمهدی ازم پرسید که «مگه قرار بود دیگه ناراحتی‌ها وجود نداشته باشن؟» راست می‌گفت، خدای چیزهای کوچک بهم چنین قولی نداده بود! و بعد تصمیم گرفتم یک‌کم باانگیزه‌تر باشم، نمی‌خوام یک‌شبه برسم به اونجا که بتونم برای 20سال بعدیم رویاپردازی کنم، فعلا برنامه‌های زیاد و کوچکی برای همین یک‌ماه تعطیلیم ریختم که دوست دارم انجامشون بدم:)) البته تعطیلی که چه عرض کنم، واقعا دارم سر خودم رو شیره می‌مالم! چیزی که هست اینه که قطعا دانشگاه برای یک نفر با ترکیبی از مشکلات خانوادگی و درگیری‌های روانی، ساخته نشده و خب من می‌دونم، این ترم استادها چون بهشون خیلی سخت گذشته دارن تمام تلاششون رو می‌کنن که اگر کسی مشکل روانی نداره، حداقل اون رو به دست بیاره دیگه! یعنی خب من فکر کنم تا اوائل ترم بعد همچنان باید درگیر آزمایشگاه‌هام و این ترم لعنتی تموم‌نشدنی باشم!

ولی خب بذارید بگم، دوست دارم یک‌کم بیشتر اینجا بنویسم و محض رضای خدا بالاخره متوجه بشم که دوست دارم چی بنویسم و این‌جا چه شکلی باشه. می‌خوام یک‌کم منظم‌تر بنویسم، شاید یک برنامه‌ای برای این‌جا نوشتن در نظر گرفتم. هنوز هم واقعا دوست دارم که دوباره یک کانال داشته باشم (البته که هنوز یک کانال هست که با خودم و مخاطب‌های فرضی‌م توش حرف می‌زنم!) ولی این‌بار با قدرت تخریب خیلی پایین‌تر قطعا :دی. نمی‌دونم، شاید بعدا طی یک اطلاعیه مراتب عذرخواهی و دعوت رو به عمل آوردم. دیگه این که دوست دارم کتاب‌هایی که دوست دارم رو زودتر بخونم. اما خب این یک کم ترسناکه، اون کتاب‌هایی که دوست دارم بخونم واقعا کتاب‌های خوبین و احتمالا هرکدومشون می‌شن ترمزی برای شروع کتاب بعدی! همین دیروز یک کتاب فوق‌العاده رو تموم کردم - که دوست دارم بعدا این‌جا درباره‌ش بنویسم- و از دیروز هی می‌خوام کتاب بعدی رو شروع کنم و نمی‌تونم، می‌ترسم که مزه کتاب قبلی خراب شه و خیلی خیلی دلم برای فضاش تنگ شده. دوباره فرانسوی خوندن رو بعد از یک وقفه طولانی از سر گرفتم و می‌دونین واقعا زیباست، در واقع اگر شما هم اون آهنگ فرانسوی رو شنیده بودین، مطمئن می‌شدین تنها چیزی که از زندگیتون می‌خواید اینه که بتونین اون آهنگ فرانسوی رو خودتون بخونین و متوجهش بشین.باید کمپبلم رو ادامه بدم و کتاب تکامل رو تا آخرش بخونم، واقعا هیجان‌انگیزه. دوست دارم پایتون یاد بگیرم و فقط یک شروع نیاز دارم. نمی‌دونم کسی از شما، کتاب یا کورس خوبی برای یادگیری پایتون سراغ داره؟ خیلی برام تفاوتی نداره که فارسی باشه یا انگلیسی، همین که آلمانی نباشه کافیه :دی (در واقع غیرمستقیم دارم از علی و بنیامین می‌خوام که چیزهای خوبی بهم معرفی کنن ولی نمی‌خوام که معرفی‌های بقیه رو هم از دست بدم، فلذا سخاوت به خرج بدین دوستان توی کورس‌هایی که پیدا می‌کنید:)) )

آهان و مهم‌ترین خواسته‌م اینه که کار کنم! می‌دونین از اینترنت خسته شدم و راستش هیچ‌وقت اون‌قدر نرد نبودم که بتونم تماما باهاش ارتباط برقرار کنم، معمولا وقتی بخوام چیزی رو توضیح بدم ترجیح می‌دم طرف رو ببینم و رودررو این‌کار رو انجام بدم، اگر نشه، تلفنی، اگر نشه، با وویس! البته که کلمه‌های نوشته‌شده حالم رو بهتر می‌کنن اما احساس محدودیت بهم می‌دن و انگار بسته شدم! نمی‌تونم راحت باهاشون ارتباط برقرار کنم. داشتم می‌گفتم، من این مدت چند نفر رو داشتم که براشون از راه دور برنامه‌ریزی می‌کردم برای کنکور و یکیشون یک شکست مفتضحانه بود  - من خیلی خودم رو سرزنش می‌کردم به خاطرش اما بعد که با سرتیم حرف زدم و توضیح دادم بهم گفت که کارم فوق‌العاده بوده و اصلا مشکلی از طرف من نبوده و بعدا هم متوجه شدم با یک نفر دیگه هم به مشکل خورده(در واقع توی مسئله مواجهه با عذاب‌وجدان بسیار قضیه کلیدی‌ای بود!)- اما یکی از بچه‌هام هست که واقعا آرزو می‌کنم بتونم یک‌بار برم دم در آتلیه 5 معماری دنبالش و قدم‌زنان با هم بریم یک کافه نزدیک دانشگاه. دوستش دارم و از تلاشش خوشم میاد، دوست دارم که واقعا به اون چیزی که می‌خواد برسه! بگذریم، این‌ها داستان‌های متفاوتی داشتن اما در نهایت هیچ‌کدوم حالم رو خوب نکردن. می‌خواستم برم دنبال کار تایپ و ترجمه که به خودم گفتم «بیا واقع‌بین باشیم! این کار خوبه، درآمدش هم جالبه، ولی به درد تو نمی‌خوره! حالت رو خوب نمی‌کنه. چون باز هم پشت کامپیوتری و اینترنت کوفتی، دست از سرت برنداشته!» می‌دونی دوست دارم با آدم‌ها در ارتباط باشم و این کرونای لعنتی، به شدت داره اذیتم می‌کنه! فکر کنم بیشتر از هرچیزی دوست دارم که برم توی کتاب‌فروشی کار کنم. البته هرکاری می‌تونم بکنم ولی فعلا همین ایده کتابفروشی به نظرم رسیده و واقعا هیجان‌زده‌م کرده. (نهایتا می‌دونم که نمی‌تونم بهش برسم. حداقل اگر کسی این‌جا توی کتاب‌فروشی کار کرده یا حتی نزدیکشه می‌شه بیاد با هم صحبت کنیم؟)

آممم فکر کنم اگر این رو بگم خوب باشه برام. یک کم از بعضی‌هاتون ناراحتم. من دیدم که همین‌جا و حتی خارج از این‌جا چه دوست‌های معرکه‌ای دارم و چه‌قدر می‌تونن حالم رو خوب کنن. در واقع الان مطمئن شدم که چه‌قدر می‌شه از دوست‌هام خوشم بیاد و شکرگزار باشم برای بودنشون. اما چیزی که هست، گفتم دیگه از بعضی‌ها ناراحتم. می‌دونی وقتی برای آدم‌ها هستی و آدم‌ها برات نیستن، اون هم وقتی این‌قدر مشخص و علنی داری بهشون می‌گی که توی چه حال وحشتناکی گیر کردی، یک‌کم ناامیدکننده ست. نمی‌دونم واقعا، جدی می‌گم توقع خاصی ندارم ولی فقط فکر کردم که اسم "افسردگی" این‌قدر ترسناکه که حتی نمی‌تونین بذارین اسمتون هم نزدیکش بشه؟ یعنی من واقعا از همتون ممنونم، می‌دونین همین که اینجا رو می‌خونین از سرم هم زیاده ولی فقط متوجه نمی‌شم. احتمالا فکر می‌کنین اگر کسی غمگین باشه، این که به صورت ناشناس بهش نزدیک بشید کمکش می‌کنه؟ این که ندونه از کی داره این کمک‌ها رو دریافت می‌کنه، به نظرتون براش جالبه؟ این که فکر کنه شما نبودین توی ناراحتی‌هاش (درحالی‌که احتمالا به صورت ناشناس بودین)، روحیه‌ش رو می‌بره بالاتر؟ این‌ها واقعا برام سواله، جدی می‌گم، اگر جوابش رو می‌دونین بگین بهم لطفا. می‌دونی من یک اصلی داشتم که همه آدم‌ها دوستمن مگه این که خلافش ثابت بشه. و خلافش این‌قدر ثابت شد که تصمیم گرفتم آدم‌های کمی اسمشون «دوست» باشه برام توی دنیای واقعی! اما هنوز اون اصل برای وبلاگ برقرار بود، همه آدم‌ها دوستم بودن. اما الان متوجه شدم که خب این‌جا هم دوست‌های خاص خودم رو دارم و همین! بچه‌ها دیگه نیازی نیست بیشتر از این برای ثابت کردن خلافش، تلاش کنید؛ در واقع من الان می‌‌دونم که دوست‌هام چه کسانی‌ن:))

در نهایت دلم براتون سوخت و گفتم حالا که این‌همه خزعبلات من رو خوندین، اون آهنگ فرانسوی بی‌نظیر رو باهاتون شریک شم. (گرچه کار واقعا سختی بود برام!)

 


 Je te déteste pas du tout- Joyce Jonathan

  • جوزفین مارچ

سلام.

چندوقت یک‌بار یاد یک خاطره به شدت تابستونی و زیبا میفتم و هی بهش فکر می‌کنم. حالا امروز کل ذهنم رو درگیر خودش کرده.

ببینید این‌جوری بود که من و مهسو تصمیم گرفته بودیم فصلی یک‌بار بریم تئاتر ببینیم و می‌دونین همه‌چیز رویایی بود. یک لیستی داشتیم از خوراکی‌هایی که می‌شه توی کیفمون قایم کنیم و اتفاقا خوردنشون توی سالن تئاتر بی‌فرهنگی نباشه (پاستیل‌های عزیزم هم جزو اون لیست بودن). هر دفعه هم یکیمون فراموش می‌کرد که عینکش رو بیاره و هر ده دقیقه یک‌بار مجبور می‌شدیم عینک رو عوض کنیم تا اون یکی هم بتونه ببینه:)) می‌گم که خیلی رویایی و باحال بود و ما تقریبا یک ماه وقت می‌ذاشتیم توی تیوال، بالا و پایینش می‌کردیم و می‌گشتیم دنبال تئاتر زیبا که پولمون هم هدر نره و بعد خب یکهو می‌دیدیم یک تئاتری هست که ما اصلا ندیدیمش تا الان و برای همین فردا بلیت می‌خریدیم و می‌رفتیم می‌دیدیمش:) بگذریم، اول تابستون رفتیم جنایت و مکافات:) الان که فکر می‌کنم کاش قبلش با نثر فئودور آشنا بودم اما خب به هرحال شگفت‌زده شدم و بعد آخر تابستون توی شهریور که هم آفتاب بود و هم یک باد خنکی می‌اومد، دیدیم که نمایش «پستچی پابلو نرودا» قراره بره روی صحنه، از سهمیه پاییزمون استفاده کردیم و دو سه روز بعدش جلوی اون صحنه تئاتر بی‌نظیر بودیم.

صدای امواج دریا و مرغ‌های دریایی، صدای نامه‌، صدای عشق، صدای مرگ، صدای اضطراب، صدای همه چیز؛ عزیزم دقیقا اون تئاتر همه‌چیز داشت. من قلبم پر از احساسات متفاوت شده بود و مبهوت بودم. ماریوی پستچی، غلت می‌زد و غوطه می‌خورد و بالا و پایین می‌رفت صداش. چه‌قدر گرم، چه‌قدر صمیمی... بوی یاس برای صمیمیتش، بوی شکلات آب‌شده برای هیجانش، بوی گیاه‌های دارویی برای آرامشش، بوی دریا برای عمق و احساسش، بوی عطر تند مردونه برای ریتمش و بوی شمال برای حس زندگی‌ش، جانم یک نمایش کامل چی می‌خواد مگه؟

وقتی که ایستادیم برای تشویق یاد آخرین تئاتر مدرسه افتادم، اون گروه مخوفمون و نمایشنامه‌های عجیب غریبی که اجرا می‌کردیم. خوب یادم میاد که آخرین اجرامون یک صحنه‌ای داشت که بداهه بود و ما کلی شب پیشش توی تلگرام با هم تا صبح حرف زده بودیم و حرف‌هامون رو تمرین کرده بودیم و نهایتا فرداش همه چیز به بهترین شکل اجرا شد. بعد که اجرا تموم شد و دیگه باید وسایل طراحی صحنه رو جمع می‌کردیم، همه‌مون ساکت بودیم دیگه از اون دیالوگ‌های احمقانه‌ای که یکهو یکی فریاد می‌زد وسط سالن و بقیه دنبالش یک داستان احمقانه از خودشون می‌ساختن و اجراش می‌کردن نبود، دیگه به سوتی‌های هم سر اجرا نمی‌خندیدیم مثل همه اجراهای قبلی! هیچی، هیچی، فقط سکوت. توی سکوت یونولیت‌های رنگ‌شده رو با دقت از روی زمین جدا می‌کردیم، لباس‌هامون رو تا می‌کردیم، گریم‌های اگزجره‌مون رو پاک می‌کردیم و نهایتا یکی از اون مشاورهای عجیب مدرسه اومد بهمون گفت که «چرا دارین فس‌فس می‌کنین توی جمع کردن؟ فکر کردین من نمی‌فهمم که می‌خواین زمان کلاستون بره؟» و بله البته که من به شخصه نمی‌خواستم برم سر اون کلاس افتضاح محض زمین‌شناسی ولی خب! ما غم داشتیم، یک غم بزرگ! اولا که مربیمون رو از مدرسه اخراج کرده بودن و ما خودجوش و به اعتراض و انتقام و این‌ها، اون گروه رو سرپا نگه داشته بودیم، پس هر تئاتر برای ما یادآور اون عضو معرکه گروه بود که دیگه بینمون نبود و حتی نمی‌تونست کارهامون رو ببینه! انگار که ما یاد و خاطره‌ش رو زنده نگه می‌داشتیم این‌قدر که حرص همه مسئولین مدرسه دربیاد. دوما که همه می‌دونستیم سال دیگه این‌موقع هیچ خبری از تئاتر نیست! این آخرین اجرایی بود که می‌تونستیم روی سن آمفی‌تئاتر مدرسه داشته باشیم! بعد هم که قرار شد بریم سر کلاس زهرا اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه... دستش رو گرفتم و رفتیم روی صندلی‌های سالن که تاریک تاریک بود نشستیم و تا وقتی مدرسه قرار بود تعطیل بشه، همون‌جا نشستیم و با هم حرف زدیم! یاد همه تئاترهای قبلیمون هم افتادم. حتی یاد این هم افتادم که سال دوازدهم یواشکی ساعت خواب، جمع می‌شدیم توی راهروی پشتی که دوربین نداشت و مسخره‌ترین نمایشنامه‌های دنیا رو با هم اجرا می‌کردیم. (جدی می‌گم، می‌رفتیم توی سایت مدرسه و سرچ می‌کردیم «مسخره‌ترین نمایشنامه‌های کوتاه دنیا» و هر دفعه توی اون مراسم باشکوه یکیشون رو اجرا می‌کردیم:) )

آره عزیزم توی یک لحظه با ایستادن برای تشویق کردن اون نمایش بی‌نظیر همه این‌ها مثل یک جرقه اومد توی ذهنم و هم‌زمان که تشویق می‌کردم گریه می‌کردم؛ نه چون دلم برای اون خاطرات تنگ شده بود، فقط چون یک دخترم!! می‌دونم کمی افراطی به نظر میاد اما ببینید واقعا حداقل برای من دیگه راهی به دنیای تئاتر نیست با این وضعیت. این دنیای سراسر شگفتی توی همون راهروهای طبقه بالای مدرسه، برای من درش قفل شد، حالا فقط می‌تونم از سوراخ کلید با دیدن تئاترهای فوق‌العاده نگاه بندازم و ببینم که از چه چیزی محرومم...

همه این‌ها رو گفتم که بگم بله. هم‌چنان و با این‌همه روز دختر مبارک!!!

 

+ نمایش «پستچی پابلو نرودا» شبیه قطعه «شکلات» از آلبوم «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند» بود. من تقریبا عاشق همه‌چیز این آلبومم:)

نمی‌دونم گذاشتنش این‌جا کار درستیه یا نه، چون قیمتش 562 تومنه، خیلی کمه ولی خب دیگه:) به هرحال این لینکش اگر دوست داشتید بشنویدش:))

 

پی‌نوشت: اون روز وقتی بعد از تئاتر گوشیم رو روشن کردم دیدم که بابا برام یک پیامک فرستاده که توش ازم دعوت کرده بودن برای مصاحبه رشته‌م. اون‌موقع این قدر سردرگم بودم که نمی‌دونستم خوشحالم یا ناراحت اما چیزی که می‌دونستم این بود که هیجان‌زده بودم:))

پی‌نوشت 2: واقعا فکر نمی‌کنم بتونم درباره تمام چیزهایی که این لفظ «روز دختر» اذیتم می‌کنه حرف بزنم و واقعا هم چنین قصدی ندارم. ولی خب این رو برای شفاف‌سازی می‌گم. پسرهای خوبم، این که روز پسر نداریم نشونه یک لطفه بهتون. این که عجیب‌غریب، غیرقابل درک، مهجور، جدا، نیازمند توجه یا هر برچسب دیگه‌ای بهتون نمی‌چسبه:))

پی‌نوشت 3: دلم تنگ می‌شه برای تئاتر دیدن‌های فصلی اما فکر نمی‌کنم هرگز دلم برای مهسو تنگ بشه. فکر کنم بشه بعد از کنکور، با زهرا یا هرکدوم دیگه از بچه‌های گروه تیاتر یا حتی توی ذهنم هست که با الیزابت همین حرکت رو بزنم. چرا این کنکور لعنتی‌تون تموم نمی‌شه پس زودتر؟ :(

پی‌نوشت 4: ما یک لفظ مقدس‌طور داشتیم برای کارهامون: «تیاتر». اسم نمایش‌هامون، تیاتر بود نه تئاتر! :))

 

++ و یک مژده برای شما دوستان عزیز همیشه همراه، بعد از استقبال کم‌نظیرتون از چایی وانیلی، بیسکوئیت نارگیلی و املت زیرج، حالا یک آیتم جدید قراره به لیست پذیراییم اضافه بشه : شکلات‌های شیری شونیز :)) اون‌قدر خوش‌مزه و رویایی و هیجان‌انگیزن که مسلمان نشود کافر نبیند. اصلا در همین حد ها:))

  • جوزفین مارچ