بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام.

داشتم به پلی‌لیستی از آهنگ‌های Passenger گوش می‌دادم و اتاقم رو جمع می‌کردم. توی ذهنم داشتم فکر می‌کردم که باید یک روز عزمم رو جزم کنم و برم از خواننده‌اش بپرسم که چه‌طور این‌قدر صدای مسخره اما دلنشینی داره؟ می‌دونی واقعا اگر چشم‌هام رو ببندم و به ریتم و متن و کاور آهنگ فکر نکنم، قطعا با شنیدن صداش نمی‌تونم دیگه جلوی خنده‌ام رو بگیرم. صدای بامزه‌ای داره که برای من یک جورهایی آویزی برای زندگی محسوب می‌شه.

دیروز فرو پاشیده بودم، روز قبلش هم و روز بعدش هم. فکر می‌کنم سگ سیاه باز هم داره حمله می‌کنه و من فقط آغوشم رو براش باز می‌کنم تا جایی که خودش خسته شه. خواننده‌ی پسنجر اومد دم گوشم گفت که یه موقع‌هایی یه چیزهایی زیادی مسخره است اما می‌شه بالاخره ازش یه چیزی کشید بیرون و توش عمیق شد. بعد هم اضافه کرد «البته قیافه‌ات مسخره ست نه صدای من.» به هرحال؛ دارم فکر می‌کنم چه چیزهای مسخره‌ای من رو به زندگی آویزون نگه می‌دارند؟ توی کتابی که دارم می‌خونم اصرار داره که خودمون رو خاص نبینیم و نه، حتی موفق هم نبینیم. اصرار داره که قبول کنیم که غالب آدم‌ها عادی‌اند و عادی بودن طبیعیه و ما از دل طبیعت دراومدیم. به هرحال این تصور برای من که تمام آینده‌ام رو روی چیزهای عجیب و غریب سرمایه‌گذاری کردم و دارم می‌دوئم میون میلیون‌ها آدم دیگه‌ای که می‌دوئن و کنارم می‌زنن و زمینم می‌اندازن، افتضاحه :) خب آممم باید سعی کنم چیزهای مسخره‌ای باشه که بهشون چنگ بزنم، عمیق بشم و زندگی‌ام رو از نو معنا کنم تا تقریبا هرشب آرزوی این رو نکنم که یک خانواده و تعداد زیادی دوست رو از داشتن نورا نامی، بی‌بهره کنم. راستش هم می‌دونم که اوائلش سخته، هرروز صبح یک بخش از کتابم رو می‌خونم و هرروز صبح گریه می‌کنم. واقعیتی که کوبیده می‌شه توی صورتم برام سخت و شیرینه. فکر کنم خوشم میاد از این خستگی‌ها و سختی‌هایی که منشاشون رو می‌دونم. مثلا می‌دونی؟ حالا که امتحان‌هام تموم شده، دوباره باشگاه رفتن رو از سر گرفتم. باشگاه یکی از مهم‌ترین دستاویزهای زندگی منه. این درد دوست‌داشتنی که تا میاد تموم بشه، دوباه از نو بازسازی‌اش می‌کنی. که می‌دونی از کجا داره برمیاد؟ که می‌دونی این درد رو برای چی داری تحمل می‌کنی؟ برای قوی شدن. گریه‌های صبح‌های من هم برای همینه. برای این قالبی که دارم ازش بزرگ‌تر می‌شم و رشد می‌کنم و برای مواجهه با دنیا، آماده می‌شم.

داشتم فکر می‌‌کردم باید آب زیاد بخورم. روزهایی که می‌رم باشگاه آب زیاد می‌خورم و آب خوردن توی قمقمه‌ی سبز شفافم، من رو یاد لذت ورزش کردن می‌اندازه. و باید فرانسوی بخونم، نه چون روزی به دردم می‌خوره، چون دستاویز مسخره‌ایه برای ساده زندگی کردن. برای این که بتونم با گلبرگ‌های گلی که قراره یک روز با آبرنگ طراحی‌اش کنم، به فرانسوی حرف بزنم؛ شاید همون گل شازده کوچولو بود و تنها زبانی که می‌فهمید، فرانسوی بود.

 

+ Simple Song | Passenger

  • جوزفین مارچ

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله‌ی کار خویش گیرم

ترجیع‌بند سعدی - مصطفی ملکیان

  • جوزفین مارچ

سلام.

خیلی وقت است که دلم برای نوشتن در این‌جا تنگ شده و این لزوما منجر به نوشتن نمی‌شود؛ مثلا دلم برای «تو» هم تنگ می‌شود اما این باعث می‌شود که کمی از فاصله‌ی بینمان کم شود؟ هرگز! راستش برادرم نشسته توی هال و دارد سریال چرنوبیل می‌بیند. من هم از تصور صحنه‌های فاجعه‌بار قسمت‌های بعدی‌اش حالت تهوع می‌گیرم و بدو بدو می‌آیم توی اتاقم و وقتی ازم می‌خواهد که برایش تعریف کنم تا متوجه شود، می‌گویم هیچ‌چیز یادم نمی‌آید و دوباره فرار می‌کنم. گفته بودم که چندین وقت است که فکر می‌کنم چرا وبلاگ؟ و حالا می‌فهمم. این محل فرار زیبا و وسیله‌ی تنها نبودنم و حرف زدنم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

نه که هنوز احساس نفرت نداشته باشم، خشمگین نباشم یا در بهترین حالت، بی‌حوصلگی وجودم را احاطه نکرده باشد، نه. فقط حس می‌کنم می‌توانم کمی انسانیت را متفاوت ببینم؛ این تلاش برای زنده بودن. می‌دانی، من از زخم‌ها خوشم می‌آید، همیشه همین‌طور بود. دلیلش هم کمی شخصی ست؛ چون رفاه دوست من نیست و به من احساس زنده بودن نمی‌دهد. هرلحظه زندگی در ثروت و شادی بیشتر، من را به این فکر می‌اندازد که شاید به اندازه‌ی کافی لایقش نباشم. یعنی خب می‌دانی، تا انسان‌هایی هنوز هستند که ندارنش و من چه چیزی پیشکش دنیا کردم که این را به من هدیه داده؟ از این روست که غم برایم آشناست. غم را مقدس می‌دارم و فکر می‌کنم اگر بر وجودت مسلط شود و بر آن مسلط شوی، تو افسار روزگار را دست می‌گیری و بی‌توجه به اطرافت، فقط پیش می‌روی. این نوع پیش‌روی برایم جذاب نیست، اما نمی‌توانم انکار کنم که زیبا و موفقیت‌آمیز است و خب وقت زیادی برای دست و پنجه نرم کردن با غم نیاز است. این که شادی تو را می‌دواند که دیگر چیزی نیست که من بگویم.

با خودم فکر می‌کنم که از هر عصبانیت، چه درسی می‌توانم بگیرم. از این پشیمانی‌ها و حماقت‌ها چه طور؟ از این بازی‌های بچگانه‌ی روزگار. راستش چندوقتی است دارم می‌بینم مثلا کسی سی سالش است اما هنوز اصلا بزرگ نشده و این بزرگ شدن معانی متعددی دارد که من خب نمی‌خواهم حالا درباره‌اش بحث کنم اما قطعا کلیشه نیست و فرق دارد با این که تو در هر سنی هستی نوجوان باقی بمانی. می‌دانی بیشتر به این ربط دارد که درکت از روابط جهان، انسان‌ها و اشیائش دقیقا چیست و انتظاراتت چه طور تطبیق پیدا می‌کنند و راستش را بخواهید من تا حد خوبی، خودم و تفکراتم را بزرگ‌منشانه می‌دانم و این تعریف نیست، صرفا یک حقیقت است.

گاهی از خودم می‌ترسم چون مشتاقم که خشم برانگیخته‌نشده و تلنبارشده در گونه‌ی هموساپینس را ببینم. به نظر جذاب می‌آید که میلیون‌ها سال، ستم و ظلم و در خود فروشکستن هم‌نسل‌ها و بزرگ‌ترها و کوچک‌ترهایمان، چه طور در ما تجلی یافته و بروز نکرده. می‌دانی یک زمانی درباره‌ی تهران می‌گفتند بهتر است که زلزله‌های ریزریز بیاید؛ چون اگر انرژی زمین خالی نشود بالاخره یک روزی زلزله‌ای می‌آید که تهران را با خاک یکسان می‌کند. نمی‌دانم راستش که زلزله آمد یا نه، مباحث زمین‌شناختی برایم چندان جذاب نیستند اما دیدن درونیات انسان‌ها چرا؛ این خشم تلنبارشده در گونه‌ی ما، که عجیب گونه‌ای ست؛ راستش جدیدا کمی دارم با دید تکاملی محض به حیات به مشکل می‌خورم، نمی‌دانم.

راستش گاهی که نفرت زبانه می‌کشد و از شدت دردش به گریه‌ام می‌اندازد، به این فکر می‌کنم که این زبانه‌ها برای حیات نیاز است؟ برای پایداری؟ نمی‌دانم. می‌دانم که غم زیباست اما نباید به درد هویت دهم تا محو شود، گرچه برایم سخت است. اگر کسی جایی از جهان چاقو در قلبش فرورفته، من چرا حداقل در دستم فرو نکنم؟ حالا که درد، کم‌شدنی نیست، چرا شبیه هم نباشیم؟ گاهی خشمگین است، گاهی زور می‌گوید، گاهی داد و فریاد می‌کند، گاهی ناسزا می‌گوید و عزیزِ من، این‌ها اگر از درد کشیدن نیست، پس از چیست؟ این‌ها اگر موروثه‌ی تحمیلی ما، از قلب‌های سراسر درد اجداد ما نیست، پس چیست؟ وحشی‌گری چند نوع دارد و نوعی از آن انسانی ست. راستش باید بگویم من انسانیت را دوست دارم و باید قبول کنم که همه‌چیز همیشه گوگولی و زیبا نیست؛ درد هم هست، غم و خشم و عصیان هم. عصیان برای من واژه‌ی زیبایی‌ ست، تجلی زیبایی‌ها و انسانیت ست. ترکیبی از خشم، نیاز به رهایی، انرژی‌های نهفته و برانگیخته، درد سالیان، اراده و اختیار، تفکر انسانی، تفاوت و خاص اندیشیدن و در نهایت قدرتمند بودن. این ترکیب، ترکیبی ست که در طول تاریخ درخشیده تا همین ترکیب را از بین ببرد. عجیب است اما برای کنار رفتن ظلم و درد، نیاز به ظلم کردن و درد کشیدن است و نمی‌دانم هنوز، اما حداقل ظلم مقدس نیست اما درد چرا و چرا؟ چرا برای مغلوب بودن، ساکت بودن و خوردن و دم برنیاوردن، ارزش قائلیم و برای شجاعت و قدرت نه؟ به هرحال با کمی فکر و در مسیر قرار گرفتن، این‌ها ابزار مبارزه‌ی ما با ظلم درونی این گونه‌ی نادر است.

نمی‌دانم منظورم را درست رساندم یا نه، من پیرو مکتب دردسازی و ایجاد جریان ظلم نیستم! من راه همگام پیش رفتن را می‌طلبم، عدالت را و این حالا اصلا موضوع بحث نیست. موضوع فقط این است که عزیزان من، حتی وقتی خشمگین می‌شوید و دنیا تاریک می‌شود و فقط شما با نور موضعی ایستاده‌اید و فریادکشان، دل می‌شکنید هم دوستتان دارم. نه که تاییدتان کنم و تشویق برای فرورفتن در این خودخواهی‌تان، هدف چیز دیگری ست؛ درد کشیدن برای خالی کردن جهان از درد و رنج. صرفا دوستتان دارم چون معلوم است که انسانید، قلب دارید و قلبتان در جوش و خروش است. این که از گذشته‌تان پشیمان می‌شوید چون احتمالا قبلا احمق بوده‌اید، این که گاهی زخم‌هایتان را از هم پنهان می‌کنید اما رویش مرهم نمی‌گذارید و پارچه نمی‌بندید، این‌ها همه را دوست دارم چون گونه‌ی انسان‌ها را دوست دارم. دوستتان دارم چون انسانیت، پیچیده، عجیب و از لحاظ تئوری با این همه پارامتر و متغیر غیرممکن است؛ چون شاهد ممکن بودن چیزی غیرممکن بودن عجیب است، عجیب است، عجیب!

 

+ آهنگ عنوان

اون‌جایی که می‌گه : «پرنقش‌تر از فرش دلم، بافته‌ای نیست / بس که گره زد به گره حوصله‌ها را»، همینیه که من می‌گم. انسانیت پرنقش و رنگت می‌کنه عزیزم.

  • جوزفین مارچ

از این متنفرم. از این که در عین احترام به یک سری اصول، دقیقا خلافش عمل می‌کنید. از این که برای ابد هم به روی خودتون نمیارید که همه‌ی این‌ها تقصیر شماست.

از قایم کردن دیکتاتوری‌تون پشتِ دادنِ احساس اختیار به آدم‌ها متنفرم.

از دروغ‌های گفته‌شده‌تون پشت وجهه صداقت متنفرم.

از ذهن تماما سنتی و قدیمی‌تون که با خوش‌رنگیِ مدرنیته، رنگش می‌کنید، متنفرم.

از تمام احترام‌هایی که در واقع بی‌احترامی‌اند، متنفرم.

از سر تکون دادن از سرِ فهمیدنتون وقتی که واقعا هیچی رو نمی‌فهمید، متنفرم.

از لامذهبیِ محضِ پوشیده شده در جامه‌ی مندرس و پاره‌ی مذهب، متنفرم.

از زندگی‌تون که خود مرگه، متنفرم.

  • ۱۲ دی ۹۹ ، ۱۳:۴۶
  • جوزفین مارچ