بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام.

صبح می‌خواستم بیام بگم که چه‌قدر از زندگی ناامیدم و چه‌قدر این روزها، حالم خوب نیست. می‌دونی فقط می‌خواستم یک‌کم جملات از توی ذهنم خالی بشن. نشستم پای کیبورد توی پنل و بعد یک نگاه به ساعت انداختم و دیدم کمی دیر شده و استرس تمام وجودم رو گرفت. به خودم گفتم که امروز قرار نیست جز خوندن یک مقاله(ی تقریبا سخت) و تنظیم یک ارائه برای فردا، کار دیگه‌ای انجام بدم؛ پس بهتره یکی از کلاس‌های عقب‌مونده‌ام هم ببینم. می‌دونی فقط نمی‌خواستم همه‌چیز خراب‌تر از اینی که هست بشه. تصمیم گرفتم بعد از دیدن کلاسم و نوشتن جزوه، بیام و جملاتم رو این‌جا بنویسم. بنویسم که «من هرشب خواب می‌بینم، خواب‌های شبیه به همِ تکراری...»

اما می‌دونی حالا حالم بهتره، نه که دیگه ناراحت یا خشمگین نباشم. فقط حالم بهتره چون برای چنگ انداختن به زندگی، چیزهایی رو پیدا کردم. مثلا داشتم می‌رفتم یک لیوان چایی‌ وانیلی برای خودم بریزم که خیره شدم به نورِ مطلق اتاق برادرم، حتی نمی‌تونستم چشم‌هام رو کامل باز نگه دارم. بعد اومدم و نشستم سر کلاسم و به این فکر کردم که من واقعا از زیست خوشم میاد. از این که می‌تونم بخونمش و کم‌کم و تدریجی بفهممش. انگار که توی یک اتاق تاریک، دارم دونه دونه شمع‌ها رو روشن می‌کنم، طول می‌کشه و هیچ‌وقت هم به آخرش نمی‌رسم ولی می‌دونی هر شمع رو که روشن می‌کنم، روشن کردن شمع بعدی راحت‌تر می‌شه. حداقل می‌تونم ببینم که چی هنوز خاموشه و نزدیکمه. می‌رم سراغ همون و روشنش می‌کنم، نه حالا ولی حتما! با خودم فکر می‌کنم ترم اول واقعا شجاع بودم و قوی که تونستم اولین شمع خاموش رو لرزون‌لرزون و تنها، بدون هیچ استاد و هم‌کلاسی و دوستی، روشن کنم؛ فقط با یک کتاب که سوخت روشن شدنم بود.

سر کلاس، هرچه‌قدر فکر کردم یکی از مفاهیم یادم نمی‌اومد. مطمئن بودم که می‌دونم چیه؟ ولی یادم نبود! سرچ کردم و بعد از تاسف برای محتوای فارسی اینترنت، به ذهنم زد که یک کار نسبتا پژوهشی که به خودم هم خیلی کمک می‌کنه، پیش بگیرم. کار جدیدی نیست و حتی خیلی سخت یا خاص هم نیست، اما کافی بود برای دویدن خون توی رگ‌هام.

و در نهایت وقتی که کلاسم تموم شد و گوشی‌ام رو دستم گرفتم و از اون‌جایی که نوتیفیکیشن همه پیام‌رسان‌هام بسته ست، اولین چیزی که دیدم پینترست بود که بهم پیشنهاد کرده بود یک بورد رو ببینم با عنوان «There is a light that never goes out». بچه‌ها من تقریبا تمام عکس‌های فضاهای نسبتا کوچک و نورانی توی پینترست رو یک دور دیدم، واقعا می‌گم از یک جایی به بعد به هر بوردی که نگاه کنی، دیگه تک و توک می‌تونی عکس جدید پیدا کنی. این بار هم عکس‌ها جدید نبود اما ترکیبشون واقعا اغواگر شده بود. و فرد سازنده اون بورد، فرد زیبایی بود؛ خوش‌سلیقه، وسیع و ایرانی! فکر می‌کنم واقعا دوست دارم که باهاش دوست بشم و به جز اون، دوست دارم که کمی بوردهای تمیزتر و زیباتری توی پینترست برای خودم بسازم. شاید یک روز، پینترست بوردم رو به کسی پیشنهاد کرد و یک نفر خواست که با درونیاتم و علاقه‌هام، دوست بشه :)

می‌دونی سارا برای هر فصل یک پلی‌لیست توی اسپاتیفای می‌سازه و این‌، خیلی من رو تحت تاثیر قرار داد. این که تو، زمان‌هات رو این‌جوری ذخیره کنی. فکر می‌کنم واقعا دوست دارم که یک روشی برای ذخیره لحظاتم، پیدا کنم.

و در نهایت این‌ها رو نوشتم فقط چون دوست داشتم باور کنم که There is a light that never goes out.

  • جوزفین مارچ

سلام.

پدربزرگم خوش‌حال نیست؛ منظورم این است که حالش خوش نیست و روی کاناپه توی هال دراز کشیده و من در بهترین حالت فقط می‌دانم که باید رویش پتو بیاندازم. همیشه در این بدوبدوها، حالش بد می‌شود. دفعه پیش عروسی پسردایی‌ام بود که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان، یک بار هم سر عقد برادرم. نمی‌دانم وقتی در خانه تنها هستم با یک پیرمرد که نیمی از او، بر سر ذوق است و نیمی مکدر، چه کار کنم؟ همان‌طور که نمی‌دانم وقتی لوبیاهای قورمه‌سبزی نپخته اما گوشتش کاملا پخته، چه کار باید بکنم یا همان‌طور که نمی‌دانم اگر سر کلاس کسی با تلفن خانه تماس گرفت، چه طور پاسخش را بدهم یا ندهم؟ همان‌طور که اصول ریزی از در خانه ماندن هست که هنوز نمی‌دانمشان اما برایم خوشایند است که تلاش کنم یاد بگیرمشان. می‌دانی تا حدی دارد از این فضای تکاپو و آموختن خوشم می‌آید. تا چندوقت پیش، دور شدن، فکر کردن و خاص بودن چیزهایی بود که برایشان می‌دویدم، از صبح تا شب در خیابان‌ها بالا و پایین می‌رفتم و میانگین روزی ده هزار قدم به آینده نزدیک‌تر می‌شدم. حالا اما شاید تعداد قدم‌هایم در روز به دویست‌تا هم نرسد اما فکر می‌کنم دارم برای مهارت‌های جدیدی تلاش می‌کنم؛ برای جا افتادن، عاقل بودن، خودم بودن و کنار آمدن. یعنی خب راستش من خوش‌حالم از این خانه‌نشینی که معمولا پر از چالش و ناتوانی است. اما به وضوح تواناتر شدم؛ شبیه سامانه‌های کلاس‌های درس، که مشخصا از ترم قبل قابل تحمل‌تر شده‌اند.

می‌دانی من هم آن اوائل دیوانه شدم، فکر همه چیز به سرم می‌زد. راستش اوائلِ اوائل که نه، توی اسفند خیلی عاقل و صبور بودم، نمی‌گذاشتم احساسات بر من چیره شوند و درجا قفلشان می‌کردم. تلاش می‌کردم برای توسعه فردی و نه ارتباطی و این برایم زیبا بود. به بقیه هم می‌گفتم که «بالاخره تمام می‌شود، خودتان را از این کرختی نجات دهید.» اما بعد افسردگی آمد و همه تلاش‌هایم را برد، تمام روتین‌های زیبایم را و تمام صبر و حوصله و تمرکزم را، حتی تمام امیدم را به تمام شدن اوضاع. بعد غر زدم، دیوانه شدم، سر به دیوار کوبیدم و فقط خواستم از این خانه کوفتی فرار کنم. حالا اما تقریبا ده ماه است که تمرین کرده‌ام و چندوقتی ست که خوب‌تر شده‌ام. دوست دارم در خانه بمانم، کارهایم را انجام دهم، کتاب بخوانم، دراز بکشم و هروقت دلم خواست چای وانیلی‌ام را هورت بکشم. می‌دانی فقط فکر می‌کنم با خودم و اطرافیانم دوست شده‌ام و این خیلی زیباست؛ این صلح درونی که نیاز به زمان دارد و عادت. روزهای اول دانشگاه هم همین‌طور بود، بی‌برنامه بودم و خسته. همش می‌خوابیدم و فکر می‌کردم هرگز نمی‌توانم با این مسافت طولانی و ارتباطات جان‌گیر، کنار بیایم. اما عجیب نیست، کنار آمدم و شدم جزئی از دانشگاه که هر از چند گاهی در یکی از دانشکده‌ها، سوراخ جدیدی پیدا می‌کند و از تغییر جدید کمی می‌ترسد. می‌دانی تغییر ترسناک و زمان‌بر است و فقط همین. من در این مدت، در کمال تعجب، یاد گرفتم که سر صحبت را باز کنم و افکارم را به اشتراک بگذارم، روی آدم‌های دیگر حساب کنم و سعی کنم که ناراحت نشوم و بی‌توقع زندگی کنم. توانستم به کارهایی که دوست داشتم برسم، یا نه، حداقل بهشان فکر کنم. توانستم دنیای دیجیتالم را کمی مرتب‌تر کنم و همین‌طور ذهنم را. این مدت ملغمه‌ای بود از رسیدن‌ها و نرسیدن‌ها که مزه‌اش واقعا زیر زبانم، شیرین است و حس می‌کنم این، همان طعم بزرگ شدن است.

حالا خبر رسیده که واکسن آمده و همه خوش‌حالند، کلاس‌ها به امید خدا تا سال دیگر حضوری می‌شود و من در کمال خوش‌بختی می‌توانم هرروز سارا را ببینم یا شاید یک‌جایی با «تو» قرار بگذارم. چندروز پیش هم‌کلاسی‌ام از من پرسید که امیدی به تمام شدن این وضعیت دارم یا نه؟ چندوقت قبل‌ترش هم مرکز مشاوره دانشگاه، با همه دانشجویان، مِن جمله مَن، تماس گرفته بود و همین را پرسیده بود . بدیهی است که من جوابم به هردویشان تنها این بود که «نه! ما به همین وضعیت محکومیم و نهایتا این‌طوری ست که کرونا تبدیل می‌شود به بخشی از زندگی روزمره‌مان. ماسک برایمان شبیه جوراب می‌شود؛ چیزی تقریبا واجب برای بیرون رفتن و دانشگاه‌های حضوری، همیشه از ارشد شروع می‌شوند و تا قبل از آن، خب امکانات برگزاری کلاس آنلاین هست، چرا که نه؟ ». بله به هردو یک جواب دادم اما در دو زمان مختلف. یکی بعد از عادت و دیگری در هنگام آشفتگی. یکی از سر ناامیدی از زندگی و دیگری از سر امیدواری به ادامه زندگی. راستش دوست ندارم شرایط عوض شود، همین‌طوری خوبم. وقت ندارم که باز هم سه یا چهار ماه دیگر را اختصاص دهم به آشفتگی و آمادگی برای عادت کردن.

چون من شبیه شلدونم آن‌جا که می‌گفت «It's not going to be fine! Change is never fine! They say it is but it's not. ». چون خانم سیا می‌پرسد که «Have I the courage to change?» و جوابم این است که « I can fight my own battles, But I rather not.»

 

+ آهنگ عنوان : Courage to change - Sia

  • جوزفین مارچ

برای این که بدانید این روزها دقیقا چه روزگاری را می‌گذرانم.

 

    See the light - Nomadeline

  • ۲۴ آذر ۹۹ ، ۱۲:۱۰
  • جوزفین مارچ

سلام.

هوای نوشتن به سرم زده و من هم ازش استقبال می‌کنم، این به خاطر اینه که چندین وقت بود، کلمه‌هام رو گم کرده بودم و الان دوست دارم محکم دستشون رو بگیرم که یک وقت دوباره هوای تنهایی شنا کردن به سرشون نزنه؛ ناسلامتی وظیفه‌شون اینه که من رو غرق کنند ها. از صبح دارم درس می‌خونم و جانم، هم از درسم خوشم میاد و هم از مدل خوندنم؛ واقعا خوش می‌گذره این‌جوری درس خوندن.

راستش دارم برای امتحان میکروب می‌خونم و هی درس‌ها رو با خودم تکرار می‌کنم و هردفعه از اول شگفت‌زده می‌شم. یک‌بار که سر کلاس جزوه رو نوشتم و بعد هم یک دور بازخوانی‌اش کردم و نواقصش رو تکمیل کردم تا برای هم‌کلاسی‌هام بفرستمش، فکر می‌کنم برای خوندنش کافی باشه همین‌قدر و حالا دارم هربخش رو اول از روی اسلایدها می‌خونم و بعد همون بخش رو از روی کتاب می‌خونم. (البته قابل ذکره که جزوه کلاس این استاد = اسلاید) مرحله بعد که خیلی دوستش دارم، این جوریه که اسلاید رو مینیمایز می‌کنم، پی‌دی‌اف رو لاک می‌کنم، جزوه رو هم می‌بندم و سوال‌های آخر هر بخش رو از خودم می‌پرسم و با صدای بلند برای خودم توضیح می‌دم. بعد فکر کن هردفعه که برای خودم دارم توضیح می‌دم، حس می‌کنم که روی صحنه سالن یک دانشگاه بزرگ خارجی ایستادم و دارم ارائه می‌دم به یک سری آدم، فکر می‌کنم حتی طریقه گفتنم هم خیلی عادی نباشه یک کم انگار ظاهر قشنگ‌تری داره. می‌دونی هردفعه هم خودم رو می‌ذارم جای آدم‌های اون پایین و از زیبایی این مبحث به ذوق میام. بعد دوباره می‌رم سراغ ترکیب اسلاید و کتاب بخش بعدی. باکتری‌هایی که باید اسم‌هاشون رو حفظ کنم، اسم‌های طولانی و عجیب و سختی دارن؛ تصور می‌کنم وردهای هری‌پاترن و براشون داستان می‌سازم.

راستش الان دیگه خسته شدم، واقعا این روش خوندن، از کت و کول می‌اندازتم؛ بهتره که توی طول ترم تنبلی نکنم و درس هرجلسه رو این‌جوری با خودم مباحثه کنم، من واقعا درس‌هام رو دوست دارم و این‌جوری خوندنشون رو بیشتر. یک بار پسردایی‌ام مقاله‌ای رو بهم نشون داد که یک روش افکتیو رو برای درس خوندن پیشنهاد داده بود و بررسی‌اش کرده بود در مقابل روش‌های دیگه و به این نتیجه رسیده بود که واقعا خوبه. می‌دونی روشش یک چیزی توی مایه‌های روش تدریس و تحصیل توی حوزه‌های علمیه بود، همون مباحثه و همون نحو رفتار با درس‌ها؛ بعد پسردایی‌ام داشت باهام بحث می‌کرد که چرا این‌همه پتانسیل هست توی حوزه‌ها اما یکی به دردنخورتر از دیگری؟ حالا اصلا بحث این نیست، بحث اینه که من واقعا به صداهای توی مغزم، نیاز دارم. نیاز دارم که باهاشون بحث کنم و این رو کمی قبل‌تر هم اعتراف کرده بودم که صداها، دوستان متفکر منن. 

آره خسته شدم و دهنم کف کرده، وقت‌هایی که می‌نویسم با دهنم می‌خونم، وقت‌هایی که می‌خونم هم همین‌طور، برای تمرکزم لازمه. از لحظه‌ای که صداهایی رو بشنوم، ذهنم هنگ می‌کنه. نمی‌تونم چندتا صدا رو با کمی تمرکز، پردازش کنم هم‌زمان. فکر می‌کنم شاید یک مشکل ذهنی‌ یا روانی، مرتبط با صداها و فعالیت‌ها دارم و این مشکل احتمالا ADHD باشه یا یک چیزی شبیه همین، باید حتما بیشتر بخونم درباره‌اش. از صبح یا فقط توی کانال نوشتم یا چند جمله مختصر با دوست‌هام حرف زدم، واقعا در حد چند جمله. از این تنهایی خوشم میاد راستش. گیجم. رفتم که چایی دم بدم، کتری رو برداشتم و رفتم دنبال چایی که بریزم توش. در یخچال رو باز کردم! به خودم خندیدم و کتری رو گذاشتم تو یخچال و درش رو بستم! بعد هم خوش‌خوشان از آشپزخونه اومدم بیرون.

روش زیبایی برای درس خوندن پیدا کردم، جای خوب و دنجی هم توی اتاقم براش دارم و همین که الان اتاقم رو بیشتر دوست دارم، برای شروع روزهای مفید بهم انگیزه می‌ده. می‌دونی کافیه که کمی ساعت‌ها و روتین‌های روزهام رو درست کنم. باید درس بخونم، باید با خودم بحث کنم، باید سوال‌ها رو حل‌نشده باقی نذارم، باید تا می‌تونم سوال بپرسم و باید سرتاپا تلاش باشم و به نوری فکر کنم که هرلحظه ممکنه توی زندگی‌ام بتابه و من نمی‌دونم چه‌قدر باید براش آماده باشم. دوست دارم بعد از روتین‌هام و مباحثه‌هام با خودم، خلاصه‌نویسی‌هام هم درست کنم. من واقعا از همون‌هام که تمام جملات کتاب رو منتقل می‌کنن توی دفتر، از همون‌ها که وسواس دیدن و به خاطر سپردن تمام جزئیات رو دارن. توی این پست، هانیه گفته که چه‌جوری باید خلاصه کرد؟ دوست دارم تجربه‌اش کنم ولی می‌ترسم از پسش برنیام. خب من می‌دونم که شب امتحان، خوندنِ هیچ چیزی، حتی خلاصه‌های خودم، راضی‌ام نمی‌کنه، فقط باید کتاب رفرنس رو کامل و با جزئیات بخونم که این داره من رو اذیت می‌کنه، تمام این دو و نیم ترم من رو اذیت کرده و باید یک جوری این وسواس رو توی خودم بکشم. نمی‌خوام راحت گذر کنم ولی فکر کنم بتونم به خودم قول بدم که اگر همه این مراحلِ گوش دادن به کلاس (که برای من سخت‌ترین قسمتشه، واقعا عجیبه تمام تلاشم رو می‌کنم برای نشستن سر کلاس ولی اصلا متمرکز نمی‌شم و حتی حالم بد می‌شه.)، جزوه‌نویسی، بازخوانی و تکمیل جزوه، خوندن کتاب، مباحثه و در نهایت خلاصه‌نویسی رو داشته باشم، حتی نیاز نیست که شب امتحان چیزی رو بخوام بخونم، فکر کنم حتی تا سالیان بعد هم یادم می‌مونه.

 

+غرق‌شدگی = بخشی از پروژه‌های بیست سالگی.

  • جوزفین مارچ

سلام.

راستش الان همه‌چیز برام روشن‌تر شده. دیگه می‌دونم چه جوری باید به آینده فکر کنم و انرژی‌ام رو کجا مصرف کنم. راستش دیگه فعالیت‌هام بیهوده به نظرم نمیان و می‌تونم راحت برای چیزهای مختلف برنامه‌ریزی کنم. امروز داشتم با یک فردی که راه رو از قبل رفته بود صحبت می‌کردم، بحث بین دوراهی‌ها بود: خارج رفتن یا نرفتن، مقاله دادن یا ندادن، درس خوندن یا نخوندن، هیئت علمی شدن یا نشدن. می‌دونین گفت الان به نسبت زمان ما همه چیز مشخصه، فکر کردن به خیلی چیزها هم راحت‌تره. الان می‌دونی که توی ایران واقعا جای خاصی نداری، پس راحته، تصمیم می‌گیری که بری؛ اون‌موقع همه‌چیز این‌قدر مشخص نبوده. الان هزینه‌ها زیاده، پس گرایش‌های منطقی‌تر تقریبا مشخصه. یا اون زمان گروه هیئت علمی نداشته و الان همه‌جا اشباعه، خب با این حساب تو می‌خوای به این وجه قضیه فکر کنی؟ مثلا درباره این حرف زدیم که زمان استراحتش رو چی کار می‌کرده؟ گفت خب این سوال خوبی نیست، هرکاری. چرا می‌خواین حتی برای استراحتتون هم عذاب‌وجدان بتراشید؟ زمان ما فیلم و سریال نبوده و من هم نمی‌دیدم قاعدتا. الان هست، پس ببینید.

همه‌چیز روشنه واقعا، مسیرها حتی اگر جاده‌کشی شده نباشن، حداقل پامالن. می‌دونی دیشب به یک نفر می‌گفتم که تا ابد می‌تونی اما و اگر بیاری، ولی ما مکانیسممون این‌طوریه که تا جایی که چشممون کار می‌کنه، مسیر روشن‌تر رو انتخاب می‌کنیم. متوجهم می‌شی؟ مسیر روشنه، پس از همین‌جا می‌ریم؛ ممکنه بعدا ببینیم که اون‌ور روشن‌تر بوده ولی حداقل دیگه فانوس دست گرفتن رو یاد گرفتی تا اون‌موقع که خودت مسیرت رو روشن کنی. یا می‌دونی من فکر می‌کنم این که جلو بری و توی تاریکی به بن‌بست برسی و برگردی از اول و از راه دیگه‌ای بری، بهتر از اینه که از ترس تاریکی کلا حرکت نکنی. این رو امروز به همون فرد باتجربه هم گفتم. براش این‌جوری بوده که اول یک مسیری رو رفته و بعد دیده به درد نمی‌خوره و بعد رفته سراغ یک مسیر کمی ناهموارتر ولی خوش آب‌وهواتر؛ و بعد داشت می‌نالید از این که چرا عمرش رو هدر داده در مسیر اشتباه. می‌دونی مهم اینه که حداقل می‌فهمی این مسیر اشتباه بوده و الان که سرجای خودتی، راضی‌تری از خودت و مسیرت؛ حتی اگر تا ابد فکر کنی عمرت رو می‌تونستی مفیدتر استفاده کنی با انتخاب درست.

نمی‌دونم جانم، فکر می‌کنم از وقتی که فهمیدم که می‌خوام آینده‌ام چه جوری و با کی ساخته بشه، فکر کردن بهش آسون‌تر شد. اون‌جوری نبود که امیدوار باشم به اتفاق افتادن حتمی همه‌چیز، صرفا تصویر دارم ازش، همه چیز پوچ نیست فقط! این واقعا مهمه عزیزم، این که بدونی آینده‌ات ترکیبیه از پس‌زمینه زرد با خط‌های آبی و نقاط سبز.

یک چیزی شبیه همین، ولی رنگ‌هاش برعکسه؛ به سرزندگیِ سبزینه‌های آبی.

 

پی‌نوشت: احتمالا این «به سرزندگی سبزینه‌های آبی»، یک سری پست باشن برای حرکتم در جهت پروژه‌های کوچک یا بزرگی که برای خودم، تعیین می‌کنم. اسم پروژه هم به صورت تگ زیر پست‌ها می‌نویسم که یک‌جا باشن برای مراجعه. الان مثلا همین باور قلبی یکی از بخش‌های پروژه 20سالگی‌مه.

  • جوزفین مارچ