بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۵ مطلب با موضوع «Daily UT» ثبت شده است

سلام.

می‌دونم هزارتا کار دارم، می‌دونم تازه خوندن مقاله‌ام تموم شده و باید برای فردا صبح پاور و متن ارائه‌ام رو آماده کنم، می‌دونم کامنت‌هام رو جواب ندادم هنوز؛

ولی یکی از سال‌بالایی‌های گروه، این‌قدر فرد زیباییه، این‌قدر مسیر زیبایی رو رفته و این‌قدر مشتاقم که باهاش حتما صحبت کنم که مجبور شدم نصفه‌شبی بیام یک پست بذارم و از زیبایی‌هاش تعریف کنم :))

 

+بچه‌ها زیبایی درونی منظورمه، گرچه نمی‌تونم بگم که زیبایی ظاهری نداره!

  • جوزفین مارچ

سلام.

 

On the Nature of Daylight

 

« متاسفانه در قرن حاضر آدم‌ها خودخواه‌تر از همیشه شدن. جایگاه یک scientist (دانشمند) رو دیگه علمش تعیین نمی‌کنه؛ بلکه همه دنبال رزومه خودشونن. رزومه، چه‌ کلمه زشتی! ... دو قرن هست که قرن‌های شکوه علمن. یکی قرن بیستم که این‌قدر، این نیم‌من‌های جدید درباره‌ش نظر دادن که دیگه آلوده‌ش کردن، دست‌مالی شده انگار. و اما باشکوه، زیبا و درخشان؛ اواخر قرن هجدهم و اوائل نوزدهم. [در حال سر تکان دادن از تحسین و تاسف] فکرش رو بکنید، مجمع بزرگی از انسان‌ها، با هوشی استوار و کامل. انسان‌هایی که به جرئت می‌شه بهشون لقب The man of science رو داد. انسان‌هایی باعث افتخار تاریخ. الان دقیقا چند روز تا ماه کامل مونده؟ یک هفته؟ عالیه، احتمالا یک چیزی حدود دویست و خرده‌ای سال پیش، همشون سراسیمه در حال خوندن و یاد گرفتن و تحقیق کردن بودن، چند نفر هم در حال شکار گاومیش، برای شام پنهانی؛ زیر نور ماه کامل! حلقه‌ای به اسم «حلقه ماه» برای جمعی از دانشمندان بی‌ادعای باسوادی مثل اراسموس داروین، متیو بورتن، جان وات و چندین طبیعی‌دان(عموما یا پزشک یا هم زیست و هم شیمی‌دان) و فیزیک‌دان(عموما هم فیزیک و هم ریاضی‌دان) و صنعت‌گر (همون مهندس امروزی). می‌دونین توی ویکی‌پدیای این حلقه که برید، یک کلوب خاص رو معرفی کرده براشون؛ اما از اون‌جایی که انجمن مخفی‌ای بود و آدم‌های عادی و حکومتی نباید ازش با خبر می‌شدن، گاهی هم پیش می‌اومد که توی جنگل‌های آلمان نزدیک مرز فرانسه (منتها الیه سمت راست که نزدیک انگلیس هم باشه، چون کلوب اصلی توی یک روستا توی انگلیس بوده) برگزار می‌شده؛ البته برای وقت‌هایی که احساس خطر می‌کردن وگرنه معمولا توی همون خانه سوهو، جلسات برگزار می‌شده. اون‌جا با هم رد و بدل اطلاعات علمی‌شون رو می‌کردن، چیزی که این روزها به ندرت و به سختی وجود داره!»

 

خب به بخش کوچکی از کلاس تکامل ترم پیشمون، مهمونتون کردم. کاری که این استاد با من کرد، یک جور یادآوری بود، شبیه این که من رو به خودم بیاره که چرا انتخابم این بوده. برای این که توی اون دانشکده‌ای که هیچ‌کس مسئولیتی قبول نمی‌کنه، هیچ درسی در واقع نه دلنشینه نه دل‌زننده و چندان چیزهای دل‌خوش‌کننده‌ای نداره، ناامید نشم و خودم رو گم نکنم. شبیه این بود که هی، به خودت بیا. شوخی که نیست، بدو!

روز اولی که قرار بود کلاسش تشکیل بشه، با سارا دم دفتر آموزش ایستاده بودیم و سارا داشت بهم می‌گفت که این استاده هرچه‌قدر هم معرکه باشه -که سجاد می‌گه که هست- باز هم به استاد تکامل ما نمی‌رسه. همون لحظات با تیپ بی‌نهایت عجیبش، اومد و از جلومون رد شد و رفت توی کلاس. سریع به سارا گفتم «مدل راه رفتن و قیافه‌ش شبیه نظامی‌هاست.» با صلابت و خیلی خیلی استوار. و بعد دوییدم و رفتم توی کلاس. با لهجه آذری کم‌رنگ‌شده‌ش، شروع کرد به معرفی خودش. می‌دونی توی گروه ما، چون آدم‌ها معمولا سرنوشت‌های عجیب و غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای دارن و دوران تحصیلی و شغلی خاص‌تری رو از سر گذروندن، تقریبا همه قبل از شروع درس یک اتوبیوگرافی از خودشون، کارهایی که کردن و جاهایی که رفتن، ارائه می‌دن. نمی‌دونم مگه جذاب‌تر از این هم ممکنه که یک فرد خرچنگ‌شناسِ نظری باشه؟ ایشون هم خب از علاقه‌ش به فلسفه علم گفت؛ که چه‌طور بعد از آشنایی با خانمش به سمت تلفیق علم و فلسفه کشیده شده و بعد چه‌طور با هم تلاش کردن و این علاقه‌شون رو به ثمر رسوندن. چه‌طور رفتن دانشگاهِ فلانِ کشورِ بهمان و کجا کار کردن و چه درسی خوندن. وقتی اکانت لینکدین‌اش رو پیدا کردم، دیدم که هیچ اطلاعاتی از خودش ننوشته؛ فقط اسم مدرسه‌ای که توی زنجان می‌رفته و یک عکس مرتب و منظم از خودش. این آدم واقعا انباری از افتخارات علمیه، رزومه‌اش هم پر از جایزه و هم‌کاری و کارهای تحقیقاتی. و آخر همون جلسه اول، نهایتا یک جوری رفتار کرد که هیچ‌کدوم از این‌ها هیچ اهمیتی نداره؛ من می‌تونستم آدمی با پیشینه دیگه‌ای باشم یا حتی با همین پیشینه و بی‌کارکرد باشم. دوتا چیزی که مهمن توی زندگی من، فلسفه علم و آشنایی با خانومم هست.

می‌گفت «دانشجو بدون دونستن فلسفه علم، فلجه!» می‌گفت که این علم‌ها و کاربردهای بی‌فایده چیه که می‌خونین؟ مگه با رجوع به رفرنس نمی‌تونین متوجه بشین مثلا گوسفند دریایی از هم‌زیستی کدوم گروه‌ها تکامل پیدا کرده؟ مگه نمی‌تونین دسته‌بندی خرچنگ‌ها رو متوجه بشید؟ ولی همه این‌ها چه فایده‌ای داره تا توانایی تحلیل نداشته باشین؟ مثلا با دیدن دسته‌بندی خرچنگ‌ها هیچ‌وقت متوجه تحلیل تکاملی پایه چشمی‌شون نمی‌شید، اما خب می‌تونید خوب با دانسته‌های بی‌فلسفه‌تون پز علمی بدید و برنامه‌های تلویزیونی رو پر کنید. از پایان‌نامه‌های دانشجوهایی می‌گفت که بار علمی‌شون صفره و فقط به درد برگه سیاه کردن می‌خوره، از آزمایشگاه‌هایی که حتی کپی از دستورکار هم نیست. از این که نمی‌فهمید چرا باید این‌قدر لج‌باز باشیم که حتی روی حرف دستورکار هم حرف بزنیم و دقیق انجامش ندیم؟

همون جلسه اول بعد از معرفی خودش، برامون درباره تقابل‌های دین و فلسفه و تکامل و علم صحبت کرد. درباره این که توی پیش‌زمینه مذهبی، چه‌قدر دستیابی به اعتقاد به علم می‌تونه سخت باشه و از راه حل و راه گریز از این‌جور شک‌ها برامون حرف زد.

یک‌بار گفت که توی زیست‌شناسی هنوز، انقلاب عظیمی به اندازه انقلاب‌های فیزیکی رخ نداده. انگار هنوز داریم کورمال‌کورمال، توی زیست پیش می‌ریم. دستمون رو دراز کردیم جلومون و توی تاریکی با چشم‌های بسته پیش می‌ریم. از قبل روی چشم‌هامون دستمال بسته بودن و دست‌هامون بسته بود، داروین اومد و با نظریه تکاملی‌ش دست‌هامون رو باز کرد و روزالیند فرانکلین هم اومد و دستمال رو از روی چشم‌هامون برداشت. حالا ما به یک فرد دیگه و یک انقلاب نیاز داریم. یکی باید باشه که بیاد چراغ رو برامون روشن کنه و بعد هم هیاهو باشه، که چشم‌هامون رو باز کنیم. در اون صورت شبیه فیزیکی‌ها، جلوی خودمون چندتا تونل می‌بینم، انتهای تونل‌ها مشخص نیست اما حداقل می‌دونی از کدوم مسیر باید حرکت کنی و چیزی که مشخصه - یا حداقل دوست داریم این‌طوری باشه- اینه که آخر همه این تونل‌ها به هم می‌رسن.

تنها کسی بود که ترم پیش کلاس‌های مجازی‌مون رو کاملا منظم برگزار می‌کرد، همیشه از پشت میزش توی دفترش. تکلیفمون از اول تا آخرین جلسه ترم این بود که یک پدیده‌ای رو پیدا کنیم - حالا توی طبیعت یا اجتماع یا حتی خانواده و عرف- که منشا تکاملی نداشته باشه و ما هرجلسه تعداد خیلی زیادی مثال می‌آوردیم و همه رو برامون با تکامل کاملا توجیه می‌کرد. من واقعا هنوز هم دارم بهش فکر می‌کنم و هیچ‌چیزی به نظرم نمی‌رسه که توی دنیا وجود داشته باشه و رشحاتی از نور تکامل بهش تابیده نشده باشه. (یک جمله معروف از دوبانسکی هست که می‌گه Nothing in Biology Makes Sense Except in the Light of Evolution یعنی هیچ چیزی در زیست‌شناسی جز در پرتوی تکامل، فهمیده نمی‌شه.)

یک‌بار سر کلاس بحث گیاه‌های گوشت‌خوار شد و گفت بچه‌ها بذارید گیاه گوشت‌خوارم رو بهتون نشون بدم. رفت و یکی دو دقیقه بعدش، یک گلدون متحرک اومد جلوی دوربین:)) در واقع گلدونه این‌قدر بزرگ بود که خودش اصلا دیده نمی‌شد اون پشت. یک‌بار دیگه هم بحث دوپا شدن انسان‌ها شد. دلیل تکاملی‌ش محل زندگی گونه هوموساپینس بوده که در واقع توی دشت زندگی می‌کردن و نگاه به دوردست معنی داشته براشون. برای همین هم برای شکار یا هرکار دیگه‌ای که نیاز به دیدن دوردست‌ها بوده، بلند می‌شدن و خودشون رو می‌کشیدن بالا. تا این که بالاخره در طی نسل‌ها و به تدریج، شامپانزه چهارپا تبدیل به انسان دوپا شده. (بقیه حیوانات توی جنگل بودن و حتی اگر می‌تونستن بایستن هم براشون صرفه انرژی نداشت؛ چون باز هم جز درخت جلوشون چیزی رو نمی‌دیدن.) بعد بهمون گفت البته توی خرچنگ‌های خلیج‌فارس هم پایه چشمی به همین دلیل که می‌خواستن سطح بالاتر از دریا رو ببینن، دیده می‌شه. اول عکس روی جلد این کتاب رو بهمون نشون داد. و بعد گفت نه این‌طوری نمی‌شه، یک کم صبر کنید. از اتاقش رفت بیرون و چنددقیقه بعد با دوتا خرچنگ توی دستش، جلوی دوربین لپ‌تاپ بود :)))

خب خب برای آزمون پایان‌ترمش هم بهمون 5تا سوال داد و یک هفته وقت که بریم و توی کتاب غور کنیم و جواب همه‌چیز رو دقیقا دربیاریم و کامل بنویسیم براش. و البته یک فصل از کتاب رفرنس هم انتخاب کردیم و باید می‌خوندیمش و به فارسی خلاصه‌‌ش می‌کردیم. فصلی که من برداشتم، یک کم سخت بود و طولانی‌تر از بقیه فصل‌ها بود. درباره تکامل ژن‌ها و ژنوم‌ بود و می‌دونی هنوز هم به خاطر مطالبی که توی اون فصل خوندم، هیجان‌زده‌ام و دوستشون دارم.

واقعا هم هیچ ایده‌ای ندارم که چرا دارم این‌ها رو تعریف می‌کنم. آممم نمی‌دونم، شاید مثلا اگر کسی می‌خواست توی دانشگاه تهران درس تکامل برداره، یک کمکی بهش کرده باشم؟ دقیقا نمی‌دونم؛ ولی خب این فرد، واقعا فرد زیبایی بود. هروقت که یادش می‌افتم، تمام اهدافم جلوی چشمم رژه می‌رن، پر از شوق فتح علم می‌شم و از خودم، رشته‌م و دنیایی که می‌شه کشفش کرد، خوشم میاد :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

سا را یک چیزهایی درباره حسرت نوشته و بله دقیقا همینه! تا دنباله یک کار رو می‌گیری تمام فرصت‌های دیگه برات دست تکون می‌دن و هی دور و دورتر می‌شن! حالا که با خودم قرار گذاشتم برای چهارهفته تکامل و کمپبل نخونم و فیلمی جز اون فیلم‌های آخر شب با خانواده، نبینم و کتاب‌های زیادی نخونم و خلاصه یک زندگی فرجه-امتحان واقعی داشته باشم حتی با وجود این که قراره امتحان‌ها مجازی باشن، بعد از دو روز عمل کردن نصفه و نیمه به برنامه‌م احساس می‌کنم سند مرگ خودم رو امضا کردم!! البته این که صبح‌ها از خیلی زود بیدارم و موقع طلوع آفتاب دارم درس می‌خونم و موقع استراحتم برمی‌گردم و می‌بینم از بین نقاشی‌های روی پنجره‌م نور اول صبح تابیده توی اتاقم خیلی بهم انرژی می‌ده و تصمیمم همینه که تا آخر عمرم صبح‌هام رو همین‌قدر با کیفیت نگه دارم! اما به هرحال دلم برای کتاب فوتویاما تنگ شده و همین‌طور برای کلاس‌های فیزیولوژی، دوست دارم از پاسخگو بودن سر کلاس فیزیولوژی ذوق زده بشم و درباره کلاس‌های تکاملمون حرف بزنم، مثلا بگم که یک بار استادمون خرچنگ‌هاش رو نشونمون داد:)) یا نمی‌دونم مثلا وقتی آنه درباره امتحان‌های نهاییش حرف می‌زنه یاد اون دوران امتحان نهایی‌های خودم می‌افتم که با این که اعصابم خیلی خرد بود که نمی‌تونم توی مدرسه درس بخونم، اما چه قدر خوش می‌گذشت! چه قدر به خودم افتخار می‌کردم که برنامه‌م این‌قدر شکست‌ناپذیر و قویه! حالا انگار خیلی وقته به خودم اصلا افتخار هم نکردم. عکس‌های اون‌موقع رو دیدم؛ خب توشون کمی تپل بودم ولی برام کوچک‌ترین اهمیتی نداشت فقط مهم این بود که با کل بچه‌های کلاس ریاضی، یک «کل منسجم» بودیم و فکر می‌کردیم دنیا همینه و خنده‌هامون، راست می‌گم، از ته دل بود. دوست دارم کد بزنم و شروع کنم به یاد گرفتن پایتون. نمی‌دونم از زبان c خسته شدم، بهم احساس کافی نبودن می‌ده! دوست دارم باز هم فرانسوی بخونم و مهم‌تر از اون باید برم کلاس زبان. حدیث بهم یاد داده که چه‌طور توی این سطحی که هستم، به صورت خودخوان زبان رو بخونم ولی خب نه، یک موتور نیاز دارم. و حالا بدترین قسمتش اینه. توی اسفند وقتی هنوز استاد شیمی‌آلی درس مجازی‌ش رو شروع نکرده بود، من هی دوست داشتم شیمی‌آلی بخونم. رفتم و بخش‌های پایانی کتاب مک‌موری که یک جورهایی شبیه بیوشیمی بود رو خوندم. می‌تونستم کمپبل بخونم اگر زیست می‌خواستم، اما نخوندم! حالا الان اون بخش‌های کتاب رو قراره حذف کنه به اصرار خودمون به این بهونه که ترم‌های دیگه بیوشیمی داریم و منطقیه خب! اما خب من الان دوست دارم اون فصل Cell Cycle رو برای بار سوم و این بار از روی کمپبل بخونم اما به خودم قول دادم که شیمی‌آلی بخونم.

داشتم فکر می‌کردم آیا اصلا تا حالا کاری کردم که حسرت‌های دیگه حینش یا بعدش نیان سراغم؟ و می‌دونین رسیدم به انتخاب رشته‌م. بگذریم که من تا حدود یک ماه پیش تقریبا مطمئن بودم که اشتباه کردم و این رشته مال من نیست و من توش خوب نیستم چون درک زیستی ندارم و چون شبیه آدم‌های توش نیستم و چون عزیزم هیجان‌انگیزه اما من چرا عاشقش نیستم؟! حالا اما هنوز هم فکر نمی‌کنم مال این رشته‌ ام اما یک‌جورهایی هیجانش برام کمتر مهمه و عشقم و تعلق‌خاطرم بهش بیشتر شده. برام شده چیزی شبیه یکی از اعضای خانواده، شما هرروز می‌بینینش و دوستش دارین اما شاید هیچ‌وقت اون‌قدر آرزو نداشته باشین که مثلا باهاش برید سینما یا چه می‌دونم به صورت عجیب و غریب خوش بگذرونین، شاید حتی کمتر از آدم‌های دیگه دلتون براش تنگ بشه وقتی هرروز پیش همین. ولی نسبت بهش پر از عشقین و دوست دارین زمانتون با هم بگذره، نه حالا به طرز خیلی خاصی! می‌تونین فقط کنار هم چایی بخورین و به دیوار نگاه کنین اما خب همینه دیگه، اون تعلق‌خاطر بی‌هیجانتون شما رو متقاعد می‌کنه که زندگی همین لحظاته:) حالا الان من هم برای رشته‌م هیجان کم‌تری دارم و دوست دارم فقط خیلی عادی باهاش وقت بگذرونم. البته با وجود همه این‌ها که فکر می‌کردم من مال این رشته نیستم و این رشته مال من نیست، هرگز به فکرم هم خطور نکرد که خب اگر این رشته نباشه، پس چی؟ می‌تونستم برم بهترین مهندسی رو بخونم توی دانشگاهی که عاشقش بودم! باور کنید از فکر کردن بهش حالم بد می‌شه. هنوز هم وقت‌هایی که به مامانم غر می‌زنم می‌گه تو باید بری انتخاب دومت رو بخونی، تا دیر نشده برو. و من باهاش دعوا می‌کنم و می‌گم حاضرم کارتون‌خواب بشم جلوی سردر دانشگاه تهران ولی نرم دانشگاه شریف دنبال یک مهندسی که بعد از چهارسال مدرکم رو پرت کنن جلوم!! نمی‌دونم مهندسی این‌قدرها هم بد نیست، مخصوصا که دونفر توی خونه ما جدی جدی مهندسن و من جلوی هردوی اون‌ها باید بگم که چه‌قدر از مهندسی بدم میاد! این یک کم سخته ولی قضیه اینه که درسته من آدم مهندسی‌م، شاید خیلی خیلی هم موفق باشم توش، ولی بهش حس خونه ندارم! حس یک شوهر اجباری و سنتیه نهایتا که ممکنه خوشبخت باشیم با هم و بچه داشته باشیم و زندگیمون خوب باشه اما نخوایم حتی با هم یک مسافرت بریم! البته فکر می‌کنم در این‌باره هنوز یک حسرت‌هایی هست، مثلا می‌تونستم سکوی 9 و 3/4 رو پیدا کنم و یک راست برم هاگوارتز. اون‌جا یک عشق باهیجان و دائمی و البته پنهانی احتمالا انتظارم رو می‌کشید، شبیه این که نهایتا به معشوقه پنهانی‌ت که سالیان سال با هم چت می‌کردین و یواشکی قرار می‌ذاشتین، برسی! همین‌قدر مهیج و عاشقانه:)

حالا به هرحال باید برم شیمی آلی بخونم تا این خانواده دوست‌داشتنی‌م طردم نکنه و مجبور نشم برم به زور با اون مهندسی زمخت ازدواج کنم! :دی

 

پی‌نوشت: واقعا دوست دارم یک دورنمایی از آینده‌م داشته باشم. آینده یعنی 20سال دیگه مثلا وگرنه که می‌دونم دوسال دیگه قراره همچنان درس بخونم و وبلاگ بنویسم و کد بزنم و سعی کنم که کار کنم تا مستقل‌تر باشم و همه این‌ها. یعنی خب مشخصه و فکر خاصی نمی‌خواد ولی من هم نمی‌تونم فکرم رو جایی فراتر از این پرواز بدم! یک چالشی بود به اسم «بیست سال آینده» یا چنین چیزی که پرتو دعوتم کرده بود به نوشتن. هنوز هم دارم بهش فکر می‌کنم و دوست دارم بنویسم اما هیچ ایده‌ای ندارم و این خیلی وحشتناکه. اما به زودی می‌نویسم، هم درباره آینده‌م و فکرم بهش و هم درباره استاد تکاملمون:)))

  • جوزفین مارچ

سلام.

امروز یک عالمه فیزیولوژی خوندم؛ غول بی‌شاخ و دم این‌ ترمم! البته برای من. اصولا اگر یکی دیگه بودم باید می‌گفتم غول این ترم شیمی‌آلی بوده و هست و البته خواهد بود! جزوه حدود صدصفحه‌ای فیزیولوژی‌م رو که تا آخر نوشتم، برگشتم و از اول داشتم نگاهش می‌کردم. چه‌قدر بعضی‌ چیزهایی که نوشته بودم حالا برام بدیهی بودن، همون‌جاهایی که یک صوت 45 دقیقه‌ای رو توی 4ساعت و نیم پیاده کرده بودم! شاید حتی اگر اون‌ روز به خاطرش اعصابم خرد نشده بود و گریه نکرده بودم که چرا من هیچی از فیزیولوژی -و بدتر از اون از کل زیست- نمی‌فهمم، الان حتی یادم هم نمونده بود!

به هرحال فکر کردم وظیفه‌ دارم از طرف جو چندماه دیگه، بزنم رو شونه الان خودم و بگم «این نیز بگذرد»...

 

پی‌نوشت: راستش مطمئن نیستم که بتونم کامنت‌های پست قبل رو جواب بدم. فکر کردم اگر شبیه یک بحث آزاد باشه هم خوبه! به هرحال سعی‌م رو می‌کنم تا فردا جواب بدم و اگر ندادم بدونین که یک بحث آزاد توی اون پست جریان داره تا ابد :دی

پی‌نوشت٢: دوستان، من می‌خوام مراتب توبه خودم رو اعلام کنم و ابراز پشیمونی کنم از چندین‌سال پشت کردن به زیست.

به کدامین معبد شوم؟ باشد که خداوندگار کمپبل بر من ببخشاید! :) 

  • جوزفین مارچ

سلام.

این به نظرم خیلی رویایی و روشن بود. چرا نباید ثبت بشه؟ من که دارم راه می‌رم و می‌گم از بچه‌های کلاسمون متنفرم و دو دقیقه بعدش دلم براشون تنگ می‌‌شه و بعد ازشون تعریف می‌کنم و بعد دوست ندارم حتی چت‌هاشون رو بخونم و... و... و... حالا خواهرم می‌گه طول می‌کشه تا بفهمی دقیقا با آدم‌ها توی دانشگاه چند‌ چندی؟! خب نمی‌دونم ولی این مهمه به هرحال که رفتارها رو کنار هم قرار بدم و بتونم از پس درست فهمیدن شرایط بربیام.

دیروز توی گروه تقریبا یک دعوای تر و تمیز راه انداختم و بعد خودم کشیدم کنار! یکی از پسرها هست که پر از تفکرات دیکتاتوریه. اگر تصمیمی بگیره، آدم‌ها قطعا احمقن اگر خلافش برخورد کنن. و بدتر از همه این‌ها؛ ضدزن‌ترین آدمیه که از نزدیک دیدم، می‌گم از نزدیک چون ویار تکلم هست که پست‌های وبلاگش رو خوندم و به مراتب از این بدتره؛ ولی خب اگر بخوام دقیقا متوجهتون کنم که تا چه حد؟ می‌تونم بگم یک‌بار من و یکی از دخترها توی کلاس بودیم و اومد توی کلاس و صاف‌صاف توی چشم‌های من - که دارم خودم رو از مطالعه خفه می‌کنم تا ببینم واقعا می‌خوام فمنیست باشم یا نه؟ - زل زد و گفت چرا اصلا دخترها باید بیان دانشگاه؟! و من بالاخره بعد از هزاربار دیدن رفتارهای تکراری‌ش و سکوت همگانی گفتم که متوجه رفتارش نمی‌شم و اهمیت خاصی هم البته نداره! بعد علی اومد بهم گفت که آیا فرم تعهدنامه رو فرستادم یا نه؟ بله. من برخلاف میل قلبی‌م اون فرم رو فرستادم تا اتحاد کلاسمون به هم نخوره و اصلا توی بوق و کرنا هم نکردم و نهایتا همه این‌ها دودش توی چشم خودم رفت. برای بار ده‌هزارم از این که خوبی‌م رو به روی آدم‌ها نیاوردم، انگشت اتهام به سمتم اومد! اما علی خواست که باهام حرف بزنه، نمی‌دونم از روی حس همدلی‌ و مهربونی‌‌ بی‌نهایتش بود یا صرفا یک ترحم یا حس نیاز به قدرتمند بودن و نفوذ داشتن؟ نمی‌دونم خب! بهم گفت که حرفم توی گروه خوب نبوده و اگر ممکنه بهش بگم که چه چیزی توی رفتارهاشون ناراحتم می‌کنه. حدودا ٧تا یا ٨تا احتمال گذاشت جلوم که ممکنه کدوم یکیش ناراحتم کرده باشه و گفت که نمی‌خواد کسی که قراره ٨سال باهاش هم‌کلاسی باشه، دور باقی بمونه ازش یا کدورتی بینشون باشه! و حدودا دو سه ساعت وقت گذاشت و به حرف‌های من گوش کرد و نهایتا بهم گفت که چه‌قدر به نظرش من آدم باشعوری میام. چندبار این رو تکرار کرد و گفت توی یک جمع من و شعورم همون چیزهایی هستیم که برای اون جمع نیازه! به هرحال با وجود این‌ و این که همین علی با محمدعلی یک‌بار به من تقریبا التماس کردن که با هم بریم کافه‌بازی -که این خیلی عجیب بود چون من حتی یک‌بار هم باهاشون نرفتم کافه و همراه هیچ‌کدوم از بازی‌هاشون هم نبودم.خب من هم پیچوندمشون و به دروغ گفتم که باید ساعت ٢ سر یک قراری باشم- یا کل ترم پیش که من هیچی از پایه‌ای‌ترین مباحث زیست نمی‌فهمیدم علی برام همه چیز رو با چنان حوصله‌ای توضیح می‌داد که من خودم خجالت می‌کشیدم، (چون جمله طولانی شد دوباره تکرار می‌کنم.) با وجود همه این‌ها من فکر کردم این آدم نسبت به من یک ترحم بی‌اندازه داره و شاید خیلی خوشش نیاد ازم و فقط به خاطر این که قراره ٨سال هم‌کلاسی باشیم مراعاتم رو کرده!

و بعد می‌دونین چی شد؟ این‌جاش روشن بود و باعث شد من کمی زندگی‌ فعلی‌م رو توی این رشته و با این آینده بیشتر دوست داشته باشم. داشتیم حرف می‌زدیم از خوبی‌های تیم بودن و با هم کارها رو انجام دادن و اون رویاهای خیلی بزرگی توی سرش داره. مثلا یک‌بار که فکر می‌کنم یک‌جورهایی توی حال خودش نبود توی سرویس یکهو من رو صدا کرد و گفت که کشاورزی ایران خیلی عقبه و دوست داره که کشاورزی ایران رو زیر و رو کنه. البته چندبار دیگه هم این رو شنیدم ازش اما این دفعه گفت که دوست داره با هم علم کسب کنیم، درس بخونیم و برای هم نردبون باشیم تا شاید بعدا بتونیم توی هر حوزه‌ای حالا مثلا کشاورزی با هم یک پروژه درست و حسابی برداریم یا یک شرکت بزنیم اگر خواستیم توی ایران بمونیم. و بعد کلی با هم حرف زدیم که چه‌طور ممکنه بتونیم به هم کمک کنیم و من گفتم از گروه‌های خوندن کوچک شروع کنیم و با کورس‌های عادی‌تر؛ مثلا با هم برنامه‌نویسی پیش ببریم یا دروس پایه زیست رو با برنامه‌ریزی بخونیم. و می‌دونین چی ‌گفت؟ گفت که اگر ما آماده باشیم می‌تونیم از بعد امتحان‌های ترم شروع کنیم و با هم درس بخونیم و پیش بریم.

حالا نمی‌دونم این چه‌قدر مهم و واقعیه و حتی نمی‌دونم که به کجا قراره برسه. ولی این که یک نفر اهمیت بده به این موضوعات یک‌جوری به من اثبات می‌کنه که انسانیت خیلی هم دور نشده و همین دور و برهاست :) و می‌دونی بیشتر فکر کردم که باید خیلی بیشتر درس بخونم و آماده‌تر بشم، حالا هرچی می‌خواد باشه و هروقت که می‌خواد این گروه درسیمون شکل بگیره یا حتی اگر من رو توش راه بدن یا نه! :)) 

 

پی‌نوشت: امروز به خاطر این که نتونستم درست توی ویدئوکالی که با بچه‌های کلاس داشتیم شرکت کنم چون نت خوبی نداشتم بغض کردم و خیلی به هم ریختم. چرا؟ من واقعا دلم براشون تنگ شده بود حتی اگر فکر می‌کردم هرگز دوست ندارم با تمام این آدم‌ها یک ویدئوکال داشته باشم.

 

پی‌نوشت ۲: این رو دیشب نوشتم ولی این‌قدر خسته بودم که نتونستم منتشرش کنم!

  • جوزفین مارچ