بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باور قلبی» ثبت شده است

سلام.

می‌دونی یک چیزهایی هستند که از اعماق وجودت، جوهره‌ی جانت رو می‌خورند و تو کم‌کم تموم می‌شی؛ این‌قدر که خودت رو در معرض همه‌ی این‌ها می‌ذاری. من فکر می‌کنم توی این دوسال، چند بار تموم شدم و فقط کالبد خودم رو دنبال خودم کشیدم تا سرپا وایسه. عزیزم، گاهی اوقات فکر می‌کنم که باید به خودم افتخار کنم ولی اکثر اوقات این شکلی نیست؛ اکثر اوقات انگار فقط می‌دونم که من هم آدمی‌ام توی سیل آدم‌های دیوانه‌ای که دنیا رو پر کردند. نه که دیوانه بودن بد باشه، نه که توی سیل آدم‌ها بودن بد باشه، نه که لزوما اصرار داشته باشم من آدم خاصی‌ام، نه! فقط اکثر اوقات نکته‌ی غیرقابل تحملش برمی‌گرده به اون فعل «پر کردن». نمی‌تونم تحمل کنم که جایی از دنیا رو پر کردم که فرد موثرتر و بهتری از من می‌تونست پر کنه. اما جانم، گاهی اوقات واقعا به خودم افتخار می‌کنم. مثلا شب امتحان سلولی، یا کلا شب‌های امتحانات این ترم. می‌دونی فقط دست نکشیدم، ناامید نشدم و اون‌قدر گریه نکردم که ازشون جا بمونم؛ گرچه تلاشم توی طول ترم همین‌قدر قابل افتخار نبود. اون خلسه‌ی امتحانات ترم چهار رو دوست داشتم. این که نه خوش‌حال بودم، نه خسته، نه غمگین، نه ناامید، نه امیدوار. از اول امتحانات به این فکر کردم که امتحانات ترم چهار قراره بوی چی رو بده و نمی‌دونم، بوی هیچی رو نمی‌داد. یه خلا واقعی بود فقط. به هرحال، با دونه‌دونه اومدن نمره‌هام، که همه‌شون فقط در حد قبولی‌اند، می‌تونم بفهمم که شب‌های قابل افتخاری هم نگذروندم؛ ولی عزیزم من گاهی واقعا به خودم افتخار می‌کنم و تقریبا همیشه، اکثر اوقات، نیاز دارم که این رو از خودم بشنوم. نیاز دارم که بدونم زنده بودن رو تجربه کردم و با خودم مهربون باشم. نمی‌دونم، اکثر اوقات من دارم با خودم دعوا می‌کنم؛ گاهی به کتک‌کاری هم می‌رسیم.

مثلا گروه مصاحبه‌مون برای من همینه؛ می‌دونی حرفه‌ای نیستیم ولی خوبیم و تلاش می‌کنیم که خوب‌تر باشیم. هر کسی که ازمون تعریف می‌کنه یا باهامون همکاری می‌کنه، من به خودمون افتخار می‌کنم. با هر ایگنور یا جواب رد یا پیام بی‌ربط، احساس می‌کنم یه جون از جون‌هام کم می‌شه. مصاحبه‌ی امروز صبحمون انگار فقط این بود که «بیا، این هم جایزه‌ی همه‌ی تلاش‌هات برای این گروه.» و همین هم باعث شد که مجاب شم که بیام و این‌جا بنویسم. بیام بنویسم که جانم، تو اون‌قدر هم بد نیستی؛ اون‌قدر هم طرد شده نیستی؛ تو هم نتورک خودت رو داری؛ تو هم داری با سرعت خودت پیش می‌ری و همین. قرار نیست سناریوی زندگی فرد دیگه‌ای رو زندگی کنی. قرار نیست کتاب زندگی‌ات رو بدی یکی دیگه بنویسه و لذت نوشتن رو دو دستی تقدیم کنی به اون فرد، وقتی این‌قدر نوشتن و دست به قلم و کیبورد بردن، خوش‌حالت می‌کنه.

دیروز به مامان گفتم که فردا دارم می‌رم معارفه‌ی فلان کارآموزی. بابام شاکی شد که به من نگفته بودی و وقتی بهش گفتم، اولین ری‌اکشنش حتی قبل از این که بگم کارم اون‌جا چیه، این بود که «بی‌خود! تو که همش آه و ناله می‌کنی که از درس‌هات عقبی. از خونه هم که تکون نمی‌خوری.» می‌دونی فقط نخواستم بهش بگم که بزرگترین دلیل بیرون نرفتنم خودتی. دوست نداشتم دعوا راه بندازم اما دوست نداشتم هم که هم‌چنان قلم زندگی‌ام رو دو دستی تقدیمش کنم. بهش اطلاع دادم که می‌خوام time management رو یاد بگیرم و می‌خوام این کارآموزی رو شرکت کنم و همین. از این که جرئت کردم بهش اطلاع بدم و نه که ازش بخوام، خوش‌حالم. حالا باید برم بیوانفورماتیک یاد بگیرم، پایتونم رو قوی کنم، زیست سلولی بخونم، دنبال کارهای رویان یا شناسل باشم، از مصاحبه کردن و ایمیل زدن ناامید نشم، باهات زبان بخونم، نقاشی رو شروع کنم، روی دوستی‌ام با آدم‌ها حساب کنم و کمتر چرت و پرت بنویسم. :))

 

عنوان‌نوشت:

چه کسی می‌داند که تو در پیله‌ی تنهایی خود تنهایی؟

چه کسی می‌داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟

پیله‌ات را بگشا.

تو به اندازه‌ی پروانه شدن زیبایی.

سهراب سپهری

  • جوزفین مارچ

سلام.

امروز یه چیزی فهمیدم، یعنی نمی‌دونم می‌دونستمش ولی فکر کردم نیازه که به آدم‌های بیشتری بگمش؛ با توجه به این که من همیشه هم یک علاقه‌ی پنهانی به این Study Bloggerها داشتم و همچنین هم خیلی درکشون نمی‌کردم، احتمالا این نکته‌گویی‌های یه دفعه‌ای میلم رو به اکمال می‌رسونه. و به جز این هم فکر کردم یه تمرین تایپی می‌شه با این کیبورد جدیدم، چون داره دیوونه‌ام می‌کنه و هنوز بهش عادت نکردم.

به هرحال یک بخشی از کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها» از مارک منسن هست که من خیلی بهش فکر می‌کردم همیشه و قبولش داشتم، می‌گه:

عمل صرفا حاصل انگیزه نیست؛ عامل آن هم هست. بیشتر ما تنها موقعی دست به کار می‌شویم که سطح معینی از انگیزه را احساس کنیم. و تنها موقعی احساس انگیزه می‌کنیم که به اندازه‌ی کافی محرک احساسی داشته باشیم. ما تصور می‌کنیم که این مراحل به صورت واکنشی زنجیره‌ای رخ می‌دهند، مثل این:

محرک احساسی ← انگیزه ← عمل مطلوب

اگر بخواهید چیزی را به دست آورید اما احساس کنید که انگیزه یا محرک ندارید، در این صورت فرض می‌کنید که به بن‌بست خورده‌اید. هیچ کاری نمی‌توانید بکنید. تنها یک رویداد احساسی بزرگ در زندگی‌تان است که می‌توانید انگیزه‌ی کافی ایجاد کند تا واقعا از روی مبل بلند شوید و کاری بکنید.

اما مسئله این است که انگیزش فقط یک زنجیره‌ی سه بخشی نیست، بلکه یک چرخه‌ی بی‌پایان است:

محرک ← انگیزه ← عمل ← محرک ← انگیزه ← عمل ← الی آخر

اعمال شما می‌تواند واکنش‌ها و محرک‌های احساسی بیشتری ایجاد کند و به شما انگیزه‌ای برای اعمال بعدی‌‎تان بدهد. با بهره گرفتن از این بینش، در واقع می‌توانیم چهارچوب ذهنی‌مان را به شکل زیر تغییر دهیم:

عمل ← محرک ← انگیزه

اگر انگیزه‌ی لازم برای انجام تغییر مهم در زندگی‌تان را ندارید، کاری بکنید؛ هر کاری. بعد واکنش‌های حاصل از آن عمل را به عنوان راهی برای انگیزه دادن به خودتان به خدمت بگیرید.

خب من اردیبهشتم تا این‌جا بی‌فایده و آشغال بود. بذارید از عقب‌تر بگم، فروردین دوهفته‌ی اولش، تماما از درون انگیزه بودم. با سارا داشتیم مسیرمون رو تعیین می‌کردیم، توی شور و شوق ارائه‌ها بودیم و خب واقعا خوش می‌گذشت. همه‌ی این‌ها عالی بود برای این که بتونم محرک‌های فوق‌العاده‌ای به حسابشون بیارم. از طرفی هم افتضاح بود؛ من دقیقا از تمام تعطیلات، از این که باید در دسترس خانواده باشی و به خوش‌گذرونی‌هایی بپردازی که واقعا فکر نمی‌کنی بهشون نیاز داشته باشی، متنفرم. به هرحال دو هفته‌ی اولم این‌جوری گذشت که خیلی انرژی توی خودم ذخیره کردم، خیلی حرص خوردم ولی خب در نهایت منجر شد به دوهفته‌ی بعدی‌اش که به اندازه‌ی چهار هفته دوییدم و خب، عالی بود. می‌دونی توی علم غرق بودم و می‌دونستم دارم چی کار می‌کنم و هنوز خدای تکامل درها رو به روم نکوبیده بود. خب کل روز اول اردیبهشتم به استراحت و دندون‌پزشکی گذشت، بعدش هم اعصاب‌خردی‌های بعدش. نمی‌دونم این خوبه یا بد، اما وقت‌هایی که زندگی بهم آسون نمی‌گیره، خودم رو مستحق هیچ کاری نکردن می‌بینم و فکر می‌کنی چی؟ من دو روز و نصف تمام به خاطر پسری که حتی نمی‌شناختمش، هیچ کاری نکردم! واقعا عجیبه!

به هرحال از یه جایی به بعد، سه روز پیش، تصمیم گرفتم خودم رو جمع و جور کنم و فقط با تکلیف آزمایشگاهی که از موعد فرستادنش گذشته بود، شروع کردم. شبش، برنامه‌‌ی روزانه نوشتم و ساعت‌ها گذاشتم روی این که کورس پایتونم رو پیش ببرم. بعدا فهمیدم انرژی روزهام رو باید از مسئله‌های پایتون و زیست‌شناسی و فیلم دیدن‌های نصف‌شبی پیدا کنم. من راستش از آذر پارساله که دارم ساعت مطالعه‌هام رو ثبت می‌کنم و همش رهاش می‌کنم، مثلا زمان امتحان‌های بهمن، برای هزارمین بار شروعش کردم و بعد از یه هفته دیدم که نوشتن ساعت مطالعه برای شب امتحان، ابلهانه ست؛ پس ولش کردم. به هرحال از اول 1400 دوباره شروعش کردم. توی اردیبهشت ناامیدکننده بودم، سلول‌های صفر زیادی داشتم؛ ولی این چندروز اخیر رو ببینید.

روز یکشنبه همون روزی بود که بالاخره شروع کردم. شب قبلش، فیلم دیده بودم با نودل و دلستر استوایی؛ بهترین دستاویزی که می‌تونستم پیدا کنم تا خودم رو از سنگینی یک مرگ تمام عیار نجات بدم. نجاتم داد و فرداش گزارشکار نوشتم و پایتون کار کردم. موفقیتش زیر زبونم مزه کرد و برای فردا برنامه نوشتم، حدود 1/2 کارهام رو طبق برنامه‌ی روزهای فروردین انجام دادم. فرداش بهتر شد. ساعت مطالعه‌ام کمی پیشرفت داشت، درس‌هایی رو خوندم که به خاطر ددلاین مجبور نبودم بخونمشون و پایتون. شبش برنامه ریختم برای فردا، فکر می‌کنم همین برنامه ریختن بهترین محرکه حتی اگر به نصف برنامه‌ات نرسی. به هرحال روز چهارشنبه تمام وجودم دلش می‌خواست که پروژه‌ی پایتون رو پیش ببره ولی اجازه نداشت، چون زیاد براش وقت گذاشته بود و توی برنامه‌ی روزانه‌اش نبود. بنابراین خیلی دیر از جاش پاشد. تازه من گولش زدم، گفتم که باشه می‌ریم پایتون می‌خونیم تا بالاخره پاشد، ولی نشوندمش پای ژنتیک. از این روش جدید ژنتیک خوندنم خوشم میاد. بالاخره فهمیدم که چه جوری می‌تونم حواسم رو سرکلاس نگه دارم (که یادم باشه در راستای خاموش کردن ندای درونی مشوقم به Study Blogger شدن، یه پست براش بذارم.) بنابراین ژنتیک خوندن هم بهم خوش می‌گذره ولی لج کرد و هی طول داد و در نهایت تونست 0.2 برنامه رو پیش ببره. بنابراین انگیزه‌ای نداشت که برای فرداش که می‌شه امروز برنامه‌ای بنویسه، و فرداش هم از جاش پانشد؛ تا تونست خوابید و بحث کرد و نفسش گرفت.

می‌دونی یه سری مسئله‌ها توی آمار و احتمال دبیرستانمون بود، توی بخش احتمال شرطی، که می‌گفت اگر بسکتبالیسته این دفعه گل بزنه، دفعه‌ی بعدی احتمال گل زدنش بالاتر می‌ره و اگر نزنه، احتمال خراب کردنش بالاتر می‌ره. یعنی انگار هردفعه به دفعه‌ی قبلی ربط داره و من فقط باید یاد بگیرم این سیر رو حفظ کنم. می‌دونی، مهم نیست که چه‌قدر روزها سخت می‌گذرن یا تمرکز کردن وحشتناک‌ترین کار دنیا می‌شه برات، عزیزم فقط برنامه‌ی فردات رو بنویس و امید داشته باش. همین. این چیزیه که فردات رو می‌سازه.


جدیدا عینک می‌زنم، دلی بهم گفته بود که چه‌قدر مهمه و راستش من هم دیگه اصلا نمی‌فهمیدم که چه‌قدر دنیا رو نمی‌بینم. بالاخره لپ‌تاپم رو دورتر گذاشتم، چون کمر درد و چشم‌درد اذیتم می‌کرد، یه کیبورد نو خریدم برای این که روی لپ‌تاپ خم نشم و با خودم قرار گذاشتم با عینک و از راه دور و تکیه داده به صندلی به کارم ادامه بدم و این واقعا برام خوبه، گرچه درست نمی‌بینم روی مانیتور چه خبره و باید شماره‌‎ی عینکم رو بالاتر ببرم. به هرحال داشتم فکر می‌کردم از این خوشم میاد که موقع کار یه جای ثابت دارم و می‌دونم دارم چی کار می‌کنم؛ پشت میزم که نیستم عینکم رو درمیارم و خب از این حالت شرطی شدن خوشم میاد. مثلا کتاب خوندن یا فیلم دیدن حتما باید روی تختم اتفاق بیفته، نه پشت میز. به هرحال داشتم فکر می‌کردم دوست دارم شب‌های پنجشنبه رو تا صبح بذارم برای فیلم و نودل، از این‌هایی باشم که همیشه فیلترشکنشون روشنه و دغدغه‌ی اینترنت ندارن و در زمان‌‎های استراحتم برم توییتر و یوتوب‌گردی رو از سر بگیرم. (به هرحال این هیچ وقت اتفاق نمی‌افته چون اینترنت گرونه و بابا معتقده داریم پول زیادی پاش می‌دیم! ولی خب حداقل می‌تونم یه برنامه‌ی زمانی براش بذارم.) نمی‌دونم، حتما خوب می‌شه. هرروز یک عکس از وضعیتم بذارم توی کانال و توی آینه یک عکس از خودم بگیرم (بیشتر به خاطر این که از قاب گوشی‌ام خوشم میاد.) و توی کانال پروانگی بعد از ساعت زدن شبانه‌ام یک یادداشت بنویسم، هرچند کوتاه. و محض رضای خدا، نقاشی رو شروع کنم و فرانسوی بخونم. یادم رفت بگم؛ بعد از پایتون و قبل از زیست، فرانسوی خوندن برای من انرژی‌ساز و دستاویز مهمیه. و کاش یادم نره که چهارشنبه عصرها، باید توی کلاس عمومی‌ام شرکت کنم چون حضور و غیاب می‌کنه و تا همین‌جاش هم احتمالش زیاده که حذف شده باشم اصلا. :)))

  • ۲ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۲۰
  • جوزفین مارچ

سلام.

راستش این برام اعتراف زیبایی نیست و دلم رو خوش نمی‌کنه، اما باید بگم که من ذاتا و همیشه یک مهندس بودم. این که از مهندسی فراری‌ام هم شاید به همین برمی‌گرده و شاید نه. ولی چیزی که مشخصه اینه که ترجیح می‌دادم حوصله‌ی بیشتری برای خوندن علم می‌داشتم.

از اول دبستان تا آخر دبیرستان، من همونی بودم که قانون‌ها رو یک به یک می‌شکست، کلاس رو روی سرش می‌ذاشت و تک‌تک ناظم‌های مدرسه و مادر و پدرش رو عاصی می‌کرد. و متاسفانه باید بگم در تمام این سال‌ها، من همونی بودم که همه‌ی شما ازش متنفرید؛ شاگرد اول کلاس بدون این که حتی کلمه‌ای درس بخونه. زیست و شیمی رو دوست نداشتم اما می‌فهمیدمش، کمیتم توی تاریخ و جغرافی و دینی لنگ می‌زد اما تا دلتون بخواد مرجع ریاضی‌ و فیزیک بودم و همیشه برام مسخره بود؛ راستش تازگی که ریاضی مهندسی رو گذروندم، فهمیدم منظورتون از نفهمیدن ریاضی چیه و متاسفم که هیچ‌وقت درکتون نکردم. همیشه دوست‌های زیادی داشتم و توی مدرسه، آدم‌های زیادی بودن که علی‌رغم این که شاید هیچ‌وقت واقعا دوستم نداشتن، می‌خواستن باهام وقت بگذرونن. بدون این که واقعا فشار زیادی رو توی سال کنکور تحمل کنم، درس خوندم، آروم و پیوسته و بدون این که نظر هیچ‌کس دیگه‌ای برام مهم باشه؛ بدون ذره‌ای استرس. کمی توی مصاحبه گند زدم و عالی نبودن رو نمی‌پذیرفتم اما در نهایت توی رشته‌ای که خوب بود و برام درست بود، قبول شدم. قضیه اینه که خیلی فکر نمی‌کردم، پیش می‌رفتم و زندگی هم پیش می‌رفت.

وقتی کل ترم 1 رو به خاطر زیست، به گریه گذروندم، تازه مزه‌ی نرسیدن رو برای اولین‌بار چشیدم. می‌دونم 19سالگی سن زیادیه برای این که اولین‌ رنج مربوط به خودت رو بکشی، اون هم رنج به این سادگی. راه حلش هم راحت پیدا کردم. کمپبل رو گذاشتم جلوم و با گریه خوندمش. اولش نمی‌فهمیدم چی می‌گه. اولش هی برمی‌گشتم عقب، هی سرچ می‌کردم، هی نمی‌فهمیدم. تا یه جایی بالاخره مشکلم حل شد؛ بالاخره خدای زیست‌شناسی، در دنیاش رو برام باز کرد و من دیگه نیاز نبود از کوبیدن در، خسته‌تر از اینی که هستم بشم. ترم 1، حالم خوب نبود اما بد هم نبودم. نمی‌فهمیدم دارم چی کار می‌کنم اما سعی می‌کردم پیش برم. تفاوتش با دبیرستان توی این بود که نمی‌تونستم دیگه فکر نکنم، نمی‌تونستم آدم‌ها رو توی ذهنم طبقه‌بندی نکنم. مشاور دانشگاه بهم گفت که یک نوع اختلال به نام ناسازگاری اجتماعی دارم. رفتم کل محتوای نت رو شخم زدم و نوشته بود که تا 6 ماه بعدش خوب می‌شم. خوب شدم، اول ترم دو، دیگه زندگی اون‌قدر هم تار نبود و می‌فهمیدم چی داره اتفاق می‌افته.

بعد یهو همه‌جا تاریک شد، یهو همه اطرافیانم ناک‌اوت شدند، یهو زندگی خیلی بهمون سخت گرفت و این عادی نبود؛ این که این‌قدر یهو زندگی تغییر کنه. من سعی می‌کردم آروم باشم. سعی می‌کردم به راه حل فکر کنم. همیشه توی ذهنم به راه حل فکر می‌کنم و برام آسونه، دیگه خودم رو ناراحت نمی‌کنم. بقیه فکر می‌کنند بی‌خیالم و بله درست فکر می‌کنند. وقتی راه‌حل داره، چرا باید خودم رو اذیت کنم؟ می‌دونی حتی اکثر اوقات فکر و تلاش ذهنی برام سخته و ازش فرار می‌کنم. من تقریبا هیچ‌وقت، زمان برای فکر کردن نذاشتم، همیشه تصویر جواب توی ذهنم پدیدار شده و نمی‌تونم متوجه بشم منظورتون از کلنجار رفتن چیه؟ شده که اون جواب توی ذهنم رو نقد کنم و بفهمم کجاهاش به درد نمی‌خوره، اما باز هم یه تصویره که هی داره خط می‌خوره و کامل می‌شه. انرژی‌ای از من نمی‌گیره. راستش برام سخته که وقتی کسی باهام درد و دل می‌کنه یا مشکلش رو می‌فهمم، بهش راه حل ندم و فقط بگم که چه‌قدر درکش می‌کنم. اما معمولا آدم‌ها ازت راه حل نمی‌خوان، مخصوصا اگه ازشون کوچک‌تر باشی.

تقریبا هرسال از راهنمایی تا آخر دبیرستان تابستون‌ها، یک ماه قبل از شروع مدرسه، معاون مدرسه‌ی راهنمایی‌ام زنگ می‌زد خونه‌مون و ازم می‌خواست که کمکش کنم. جالب بود، برای من بیشتر سرگرمی بود. می‌نشستم کنارش و اون برنامه‌ی کلاس‌ها رو برای من توضیح می‌داد و من کل برنامه‌ توی ذهنم شکل می‌گرفت. بعد بهم می‌گفت بیا کمکم کن که بچینمشون؛ یه سری محدودیت زمانی و فردی و مکانی وجود داشت. مثلا یه معلم یه ساعت خاص نمی‌تونست بیاد یا وقتی یک پایه، کلاس فیزیک داشتند، پایه‌ی دیگه‌ای نمی‌تونست زیست داشته باشه، چون آزمایشگاه مدرسه ممکن بود توی یک زمان، توسط دو گروه اشغال بشه. به هرحال برای من سخت نبود، می‌نشستم جلوش و با خونسردی و انگار که خیلی بدیهیه - که بود- می‌گفتم چرا فلان کلاس رو اونجا نذاشتی؟ و معاون از خوشحالی، می‌اومد بغلم می‌کرد که مشکلش رو حل کردم.

اون اوائل که کرونا اومده بود، خیلی پروتکل می‌دادند؛ حضور در پمپ بنزین، حضور در مغازه، ورود به خانه. و همش پیچیده‌اش می‌کردند برای این که دستت به جای آلوده نخوره و خودت به جای تمیز نخوری که آلوده‌اش کنی. برای من سخت نبود، تمام مراحل دونه دونه و پشت هم، چیده شده بود، بدون این که حتی یکی از پروتکل‌ها رو خونده باشم. فقط کافیه که شرط‌هات رو بدونی و خودت رو باهاشون هماهنگ کنی.

بابا، بت مهندسی و فنی توی خونه‌ی ماست، از پس هرکاری برمیاد و خلاقیت داره، یک ذهن کاملا مرتب و مهندسی‌شده. به نظرم من ذهنم رو از اون به ارث بردم. چندروز پیش، نخ پرده خراب شده بود و بابا با استیصال نگاهش می‌کرد. در یک زمان چندین راه حل به ذهنم رسید، بعضی‌هاشون رو خط زدم توی ذهنم و بالاخره دوتاشون رو که راحت‌تر و بهتر بودند، به بابا گفتم. خوشحال شد و الان نخ پرده‌مون سالمه.

اوائل فکر می‌کردم آسونه و همه ذهنشون مثل منه. هنوز هم راستش تعجب می‌کنم که نظام فکری اکثر آدم‌ها رو نمی‌فهمم. یه چیزی که توی «تو» دوست دارم اینه که ذهنمون مثل هم پیش می‌ره. می‌تونم بفهمم توی ذهنت چیه و چی رو خط می‌زنی و به چی فکر می‌کنی. خواهرم فکرش شبیه من نیست، اما خوبه، می‌فهممش، نزدیکیم. اما مثلا هیچ‌وقت نمی‌تونم بفهمم مامانم چه جوری به قضایا نگاه می‌کنه. راستش این برای من جالبه، این که هرکسی زاویه دید خودش رو داره. قبلا اصلا بهش فکر نمی‌کردم، همه توی ذهنم شبیه خودم بودند، همه از نظرم باید می‌فهمیدند چی می‌گم و برای همین برام عجیب بود که چرا وقتی به یک نفر خیلی بیشتر از نیاز توضیحات ریاضی می‌دی، باز هم متوجه نمی‌شه؟ برام عجیب بود و الان فهمیدمش که ذهنم مثل همه نیست و بقیه هم مثل من نیستند. به خاطر این که باورم نمی‌شد بقیه مثل من فکر نمی‌کنند، نمی‌تونستم متوجه بشم چرا معاون مدرسه از من کمک می‌خواد؟ چرا بچه‌ها مسئله‌هاشون رو میارن پیش من؟ چرا مامان عصبانی می‌شه؟ چرا بعضی‌ها می‌گن زندگی سخته وقتی راه حل داره؟

حالا همه‌ی این‌ها رو نوشتم که در نهایت بگم من یه مهندس درمونده‌ام. من مهندسم، من برای همه‌چیز جواب دارم، یا صبر می‌کنم و جوابش کم‌کم به ذهنم میاد. اما حالا به جز این که مهندسم، درمونده‌ام. چندتا قضیه توی زندگی‌ام هست که فکر می‌کنم حل‌نشدنیه. هی صبر می‌کنم، خیلی وقته که صبر کردم تا تصویر جوابش توی ذهنم بیاد. اما نمیاد. با چشم بسته انگار دارم جلو می‌رم و نمی‌فهمم چه خبره؟ ولی فکر می‌کنم با چشم بسته جلو رفتن، بهتر از نشستن و منتظر موندنه. دیشب «تو» بهم گفتی که چرا وقتی می‌دونم فلان چیز ناراحتم می‌کنه، درباره‌اش حرف می‌زنم؟ چون دارم می‌ترسم. چون هیچ تصویری ازش جلوی چشمم نیست و نمی‌فهمم. مغزم این رو قبول نمی‌کنه که چیز غیرقابل حلی توی این دنیا وجود داره و هیچ رابطه علت و معلولی، براش پیدا نمی‌شه. مغز مهندسم، داره به در و دیوار می‌زنه، هی داره کلنجار می‌ره، خودش رو خسته می‌کنه، گریه می‌کنه چون تحقیر شده، چون احساس ناتوانی می‌کنه و من دلم براش می‌سوزه. چون من بدون ذهن و حواسم، خیلی طفلکی و به درد نخورم و نمی‌خوام ذهنم این‌قدر اذیت بشه. ازش حرف می‌زنم، دائما بهش فکر می‌کنم و در نهایت هیچی، هیچی! کاش بالاخره مغزم یه تصویری پیدا می‌کرد. کاش واقعا همون‌طوری که فکر می‌کنم، برای تک‌تک مشکلات توی دنیا، یه راه حلی وجود داشته باشه.

تا این‌جا کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها*» خیلی خیلی کمکم کرده که بفهمم ذهنم دنیا رو چه شکلی می‌بینه. کمکم کرده که با ذهنم دوست بشم و برای همین هم ازش خوشم میاد:

خوش‌حالی به دنبال حل کردن مشکلات به دست می‌آید. کلمه‌ی کلیدی در این‌جا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار می‌کنید یا احساس می‌کنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت خودتان را می‌آزارید. اگر حس می‌کنید مشکلاتی دارید که نمی‌توانید حل کنید، به همین ترتیب باعث می‌شود احساس بدبختی کنید. نکته‌ی سرّی، حل کردن مشکلات است، نه این که اصلا مشکلی نداشته باشیم.

 


هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها: روشی نو برای خوب زندگی کردن، نویسنده: مارک منسن، مترجم: میلاد بشیری، انتشارات ملیکان

عنوان هم از همین کتاب:

برای یه دنیای بدون مشکل، آرزو نکن. چنین چیزی وجود ندارد. عوضش برای دنیایی پر از مشکلات خوب آرزو کن.

  • ۷ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۳۵
  • جوزفین مارچ

سلام.

نسرین امشب بهم گفت که:

این آدم هرچه قدر الان توی سن 31 سالگی موفقه، توی 20 سالگی قطعا نبوده. توی 20سالگی آدمی بوده مثل زهرای ما، خب؟ بعد تلاش کرده، پشتکار داشته و الان رسیده به اون‌جایی که توی بهترین نقطه‌ی علمی فعالیت داشته و الان تو داری می‌بینی‌اش و کیف می‌کنی. پس به هیچ عنوان برنامه‌ها و ایده‌آل‌های تو برای وضعیت آکادمیک خودت، نمی‌تونه براش مسخره به نظر برسه.
احساس می‌کنم تو خیلی داری اغراق‌شده تصور می‌کنی موفقیت‌های آدما رو.
آدما یهویی به اون موفقیته نرسیدن که، ذره ذره براش جنگیدن. این دست کم گرفتن خودت رو نمی‌فهمم
از این دید به قضیه نگاه کن که انگار داری با زهرای نوعی در ده سال آینده حرف می‌زنی.

می‌دونی، طرف تا وقتی دکتری‌اش رو گرفته، نمی‌دونسته داره چی کار می‌کنه؟ یه کلمه هم از زیست‌شناسی حالی‌اش نمی‌شده. از این که اسم ژن و DNA و RNA می‌شنیده و نمی‌فهمیده حالش بد می‌شده. در نهایت، جایزه‌ی نوبل پزشکی برده به خاطر کشف اینترون‌ها و اگزون‌ها در DNA. اگه من بودم، عمرم رو بر باد رفته و به درد نخور تصور نمی‌کردم؟ اگه من بودم، به خاطر باور نداشتن معجزه‌ی تلاش و پیشرفت، شاید باعث می‌شدم کل آدم‌ها، دیرتر از ساختار DNA سر در بیارن و علم رو کند یا متوقف می‌کردم. عزیزم، می‌بینی؟ خودباوری اون فرد، علم رو جلو برد و تو هنوز باور نمی‌کنی که می‌تونستی کل دبیرستان رو روی ژیمناستیک وقت بذاری و در نهایت، پزشکی بشی که در زمینه‌های تحقیقاتی پیش می‌ره و نوبل می‌بره؟ عزیزم، باور نمی‌کنی که داستان‌های زندگی‌های نوبلیست‌ها، مال قصه‌ها نیست؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

دوست دارم یک روز که دانشمند بزرگی شدم، توی یکی از مصاحبه‌هایم یک نفر از من بپرسد که پنیر را چگونه می‌خورم. می‌دانم کسی از من این را نمی‌پرسد، اتفاقا من هم در مصاحبه‌هایم این سوال را که نمی‌پرسم هیچ، جلوی خودم را هم می‌گیرم که راز موهای زیبایش را هم نپرسم. می‌دانی گاهی اوقات فکر می‌کنم شاید دوست دارم از این بلاگر‌های اینستا یا کانال‌نویس‌های کانال‌های بزرگ تلگرامی شوم که یک باکس سوال باز می‌کنند و مردم می‌ریزند و از جزئی‌ترین جزئیات زندگی‌شان می‌پرسند؛ شاید یکی از مخاطبینم آن‌قدر دیوانه بود که بپرسد پنیر را چه‌طور می‌خورم. به هرحال به نظر من پنیر خالی، واقعا متعفن است. قیافه‌اش وقتی که توی جعبه‌اش نشسته، حالم را به هم می‌زند. نان و پنیر، بی‌مزه و البته کمی چندش‌آور است و وقتی می‌شود نان و پنیر و گردو، دیگر می‌توانم ببینمش و به آن فکر کنم ولی دیگر خوردنش را از من نخواهید. نان و پنیر و گوجه، قابل تحمل است و می‌توانم با کمال میل خودم درستش کنم و بخورمش. اما نان و پنیر و گوجه و گردو، خداست! خدا! می‌توانم جانم را برای سفره‌های صبحانه‌ی با گوجه و گردو بدهم.

فکر می‌کنم حدودا چهار یا پنج سالی باشد که اتفاقی، خیلی اتفاقی این ترکیب را کشف کرده‌ام و دیگر هیچ ترکیب دیگری را امتحان نکردم. می‌دانی اگر دست خودم بود، همین را هم کشف نمی‌کردم و به نفرتم از همان نان و پنیر و گردوی تیپیکال، ادامه می‌دادم. مثلا چادرهایم همگی نخ‌کش شده‌اند، البته همچنان آبرومندانه‌اند ولی من ترجیح می‌دهم بمیرم و آن چادرها را سرم نکنم. توی مشهد مامان گفت که چادر بخرم. چادرهای من، عبایه‌اند و یا از مکه خریده‌ام‌شان یا از نجف. در تصورم نمی‌گنجید که می‌توان چادر عربی را از غیر از این دوشهر خرید. به هرحال مادرم تمام وسواس‌های من را نابود می‌کند و این گاهی خوب است و گاهی بد. یا الان اگر گوشی من را ببینید، شیشه‌ی محافظ رویش آنقدر ترک دارد و کناره‌هایش رفته که شاید بعضی‌اوقات حتی دیدتان از ضفحه‌ی گوشی را محدود کند و البته این به من ارتباطی ندارد، چون گلس‌فروشی محبوبم در کارگر شمالی‌ ست و من نمی‌توانم در این کرونایی، ماهی یک‌بار به آنجا بروم و یک گلس نو بخرم. بنابراین می‌گذارم همین شیشه‌ی محافظ نیم‌بند، رویش باقی بماند. من همین شکلی‌ام ریسک‌ناپذیر و تغییرنکردنی، عادت می‌کنم و بدون گله پای یک جا یا یک چیز می‌مانم. مثلا تازگی دارم سعی می‌کنم تمام شجاعتم را جمع کنم تا در سرچ کردن کمی بهتر شوم. من در سرچ کردن افتضاحم. فکر می‌کنم هرچه از صفحه‌ی سرچ اولیه دورتر شوم، بیشتر در فضای اینترنت معلق و گم می‌شوم. به هرحال با پینترست شروع کردم. بند اولیه را باید رها می‌کردم و به پیشنهادهای مشابهِ پیشنهادهایِ پیشنهادهای اولین عکس انتخابی‌ام هم نگاه می‌کردم. اوائل از من انرژی می‌برد. حالا کم‌کم به جایی رسیده‌ام که صفحه‌ی دوم سرچ گوگل را هم نگاه می‌کنم و عنوان‌های جدید و طولانی را هم سرچ می‌کنم و انتخاب‌های مختلفی را باز می‌کنم؛ البته خب همیشه هم حسابم روی open in new tab است و این خیلی شجاعت خاصی نمی‌خواهد. به هرحال با این روش، سرنخ اولیه از دست نمی‌رود.

اما خب باید از یک‌جایی شروع می‌کردم دیگر. یکی از دانشمندهای موردعلاقه‌ام (که احتمالا از حرف زدن درباره‌اش دست برنخواهم داشت) در جواب این سوال که چه اخلاقی تو را متمایز از بقیه کرد؟ گفت که این مورد برایش مهم بوده که همیشه ریسک‌پذیر بوده. در رستوران‌ها، هیچ‌وقت غذای تکراری نخورده و دو تحقیق شبیه هم ارائه نداده و تمام انرژی‌اش را فقط روی یک باکتری نگذاشته. اوه چه تلنگری! چه‌قدر برعکس من!

به هرحال من ریسک‌پذیر نیستم چون نمی‌توانم تحمل کنم که وقتی چیزی تا حدی قابل تحمل است، چرا باید کاری بکنم که نود درصد امکان دارد افتضاح باشد؟ و خب عزیزم، آن ده درصد احتمال، شگفت‌انگیز است و به تو احساس زندگی کردن می‌دهد. فکر می‌کنم همان احتمال یک در دهِ یافتن یک چیز نو، مثل نان و پنیر و گوجه و گردو، ارزش حتی بیش از 9بار فدا کردن فرصت‌ها را دارد. می‌دانید اگر خواهرم را ببینید فکر می‌کنید که ریسک نپذیرفتن من، در مقابلش شوخی‌ای بیش نیست. راستش فکر نمی‌کنم هر آدمی که توی یکی دوسالگی راه رفتن یاد می‌گیرد، در ذاتش عادت و ثبات و دوری از هرگونه ریسکی، باشد. می‌دانی به هرحال در آن سن، راه رفتن و بعدش دویدن، یکی از خطرناک‌ترین ریسک‌هایی ست که آدم می‌تواند بکند و بدبختی‌اش هم این‌جاست که درصد شکست‌هایش خیلی خیلی بیشتر از موفقیت‌هاست. اما وقتی یاد گرفتی دیگر یاد گرفتی خب و راه رفتن دیگر برایت ریسک به حساب نمی‌آید. داشتم می‌گفتم که بالاخره اغلب آدم‌ها از بچگی ذات ریسک‌پذیری دارند که هی می‌تواند بترسد، خسته شود یا یاد بگیرد که مطمئن بودن چه‌قدر بزرگانه‌تر است. من هم یاد گرفتم و آن روحیه‌ای که مستقیما به من راه رفتن یاد می‌داد را از دست دادم و خب مقصر من نبودم، محیط بود؛ مثل خیلی از مشکلات دیگر. اما حالا مسئول درد کشیدن به خاطر تجربه‌های افتضاحی که از نشانه‌گیری‌های پرت می‌آید، منم؛ مثل همه‌ی مشکلات دیگر. به هرحال من عاشق آن لحظه‌ای‌ام که مثلا از من بپرسند قهوه‌ی موردعلاقه‌ام چیست و من بتوانم یک داستان شبیه پنیر خوردنم سرهم کنم. به قول یکی از این کانال‌نویس‌ها «داستان ارزشش حتی از غم‌هات هم بیشتره.»

  • جوزفین مارچ