پدربزرگم خوشحال نیست؛ منظورم این است که حالش خوش نیست و روی کاناپه توی هال دراز کشیده و من در بهترین حالت فقط میدانم که باید رویش پتو بیاندازم. همیشه در این بدوبدوها، حالش بد میشود. دفعه پیش عروسی پسرداییام بود که مجبور شدیم ببریمش بیمارستان، یک بار هم سر عقد برادرم. نمیدانم وقتی در خانه تنها هستم با یک پیرمرد که نیمی از او، بر سر ذوق است و نیمی مکدر، چه کار کنم؟ همانطور که نمیدانم وقتی لوبیاهای قورمهسبزی نپخته اما گوشتش کاملا پخته، چه کار باید بکنم یا همانطور که نمیدانم اگر سر کلاس کسی با تلفن خانه تماس گرفت، چه طور پاسخش را بدهم یا ندهم؟ همانطور که اصول ریزی از در خانه ماندن هست که هنوز نمیدانمشان اما برایم خوشایند است که تلاش کنم یاد بگیرمشان. میدانی تا حدی دارد از این فضای تکاپو و آموختن خوشم میآید. تا چندوقت پیش، دور شدن، فکر کردن و خاص بودن چیزهایی بود که برایشان میدویدم، از صبح تا شب در خیابانها بالا و پایین میرفتم و میانگین روزی ده هزار قدم به آینده نزدیکتر میشدم. حالا اما شاید تعداد قدمهایم در روز به دویستتا هم نرسد اما فکر میکنم دارم برای مهارتهای جدیدی تلاش میکنم؛ برای جا افتادن، عاقل بودن، خودم بودن و کنار آمدن. یعنی خب راستش من خوشحالم از این خانهنشینی که معمولا پر از چالش و ناتوانی است. اما به وضوح تواناتر شدم؛ شبیه سامانههای کلاسهای درس، که مشخصا از ترم قبل قابل تحملتر شدهاند.
میدانی من هم آن اوائل دیوانه شدم، فکر همه چیز به سرم میزد. راستش اوائلِ اوائل که نه، توی اسفند خیلی عاقل و صبور بودم، نمیگذاشتم احساسات بر من چیره شوند و درجا قفلشان میکردم. تلاش میکردم برای توسعه فردی و نه ارتباطی و این برایم زیبا بود. به بقیه هم میگفتم که «بالاخره تمام میشود، خودتان را از این کرختی نجات دهید.» اما بعد افسردگی آمد و همه تلاشهایم را برد، تمام روتینهای زیبایم را و تمام صبر و حوصله و تمرکزم را، حتی تمام امیدم را به تمام شدن اوضاع. بعد غر زدم، دیوانه شدم، سر به دیوار کوبیدم و فقط خواستم از این خانه کوفتی فرار کنم. حالا اما تقریبا ده ماه است که تمرین کردهام و چندوقتی ست که خوبتر شدهام. دوست دارم در خانه بمانم، کارهایم را انجام دهم، کتاب بخوانم، دراز بکشم و هروقت دلم خواست چای وانیلیام را هورت بکشم. میدانی فقط فکر میکنم با خودم و اطرافیانم دوست شدهام و این خیلی زیباست؛ این صلح درونی که نیاز به زمان دارد و عادت. روزهای اول دانشگاه هم همینطور بود، بیبرنامه بودم و خسته. همش میخوابیدم و فکر میکردم هرگز نمیتوانم با این مسافت طولانی و ارتباطات جانگیر، کنار بیایم. اما عجیب نیست، کنار آمدم و شدم جزئی از دانشگاه که هر از چند گاهی در یکی از دانشکدهها، سوراخ جدیدی پیدا میکند و از تغییر جدید کمی میترسد. میدانی تغییر ترسناک و زمانبر است و فقط همین. من در این مدت، در کمال تعجب، یاد گرفتم که سر صحبت را باز کنم و افکارم را به اشتراک بگذارم، روی آدمهای دیگر حساب کنم و سعی کنم که ناراحت نشوم و بیتوقع زندگی کنم. توانستم به کارهایی که دوست داشتم برسم، یا نه، حداقل بهشان فکر کنم. توانستم دنیای دیجیتالم را کمی مرتبتر کنم و همینطور ذهنم را. این مدت ملغمهای بود از رسیدنها و نرسیدنها که مزهاش واقعا زیر زبانم، شیرین است و حس میکنم این، همان طعم بزرگ شدن است.
حالا خبر رسیده که واکسن آمده و همه خوشحالند، کلاسها به امید خدا تا سال دیگر حضوری میشود و من در کمال خوشبختی میتوانم هرروز سارا را ببینم یا شاید یکجایی با «تو» قرار بگذارم. چندروز پیش همکلاسیام از من پرسید که امیدی به تمام شدن این وضعیت دارم یا نه؟ چندوقت قبلترش هم مرکز مشاوره دانشگاه، با همه دانشجویان، مِن جمله مَن، تماس گرفته بود و همین را پرسیده بود . بدیهی است که من جوابم به هردویشان تنها این بود که «نه! ما به همین وضعیت محکومیم و نهایتا اینطوری ست که کرونا تبدیل میشود به بخشی از زندگی روزمرهمان. ماسک برایمان شبیه جوراب میشود؛ چیزی تقریبا واجب برای بیرون رفتن و دانشگاههای حضوری، همیشه از ارشد شروع میشوند و تا قبل از آن، خب امکانات برگزاری کلاس آنلاین هست، چرا که نه؟ ». بله به هردو یک جواب دادم اما در دو زمان مختلف. یکی بعد از عادت و دیگری در هنگام آشفتگی. یکی از سر ناامیدی از زندگی و دیگری از سر امیدواری به ادامه زندگی. راستش دوست ندارم شرایط عوض شود، همینطوری خوبم. وقت ندارم که باز هم سه یا چهار ماه دیگر را اختصاص دهم به آشفتگی و آمادگی برای عادت کردن.
چون من شبیه شلدونم آنجا که میگفت «It's not going to be fine! Change is never fine! They say it is but it's not. ». چون خانم سیا میپرسد که «Have I the courage to change?» و جوابم این است که « I can fight my own battles, But I rather not.»
حس میکنم مدتهاست که با خودم تنها نبودم. همیشه یکی بوده، همیشه یک چیزی بوده و خب نمیتونم از درون فکر کنم انگار. یک بار داشتم توی کوچه روی برگهای نارنجی پاییزی راه میرفتم و صدای خرد شدنشون رو میشنیدم، واقعا جزئیات هر صدا رو برای خودم تحلیل میکردم و پیشبینی میکردم که اگر برم روی دسته برگ بعدی، با صدای زیری شکستن برگهاش شروع میشه یا بم. مثل یک سمفونی، به تکتک ضربهاش فکر میکردم. متوجه شده بودم که هر مدل قدم برداشتن، برابره با کدوم مجموعه صدای خرد شدن برگها زیر پام. میدونی اونموقع یک لحظه، خودم رو از غرق شدن توی صدای برگها بیرون آوردم، روی جدول شروع به راه رفتن کردم و با خودم گفتم «ببین مردم، در این شرایط برای خودشون سمفونی و ضرباهنگ نمیسازن. صرفا به چیزهایی که توی ذهنشونه، فکر میکنن.» و سعی کردم فکر کنم، یک لیستی از چیزهای توی ذهنم آماده کردم و دوست داشتم که بهشون فکر کنم. کمی بعد بدون این که حواسم باشه که قراره چی کار کنم، هندزفریام رو درآوردم و به آهنگ بامزه جدیدی که پیدا کرده بودم گوش دادم. توی ذهنم فکر کردم که اگر قرار بود با این آهنگ، یک رقص تماما مسخره داشته باشم، ترجیح میدادم که توی کدوم قسمت خونه باشم؟ فکر کنم اونموقع به آشپزخونه فکر کردم و میدونی چیه؟ قضیه اینه که من حتی رقص مسخره هم انجام نمیدم، چرا باید به چنین چیزی فکر کنم؟ میدونی اصلا یادم نبود که مثلا یک لیست توی ذهنم دارم، صرفا دیدم ذهنم خیلی خالیه و با آهنگ جاش رو پر کردم.
آممم نمیدونم منظورم از ذهن خالی مشخصه یا نه. اما مثلا ببین، سال کنکور، ذهن من واقعا اینجوری نبود که پر از عدد و درس و صفحه کتاب و نکته تستی باشه، ببین واقعا فقط کلمات توی ذهنم بودن. دور و برم پر از برگههایی بود برای روز مبادا که نیاز به خالی کردن کلماتم داشتم. به تستها هم به صورت کلمات نگاه میکردم. حتی یکبار مهسا نشست کنارم و تمام مدت چهار ساعت و ده دقیقهای که من داشتم آزمون میدادم برای خودم، نگاهم کرد؛ زل زد بهم تا شاید شاید شاید، راز موفقیتم رو متوجه بشه. گفت که چیزی که توی مدل آزمون دادنم دیده، اینه که سوالها رو برای خودم زیر لب میخونم، جوری که خودم صدای خودم رو بشنوم. (حتی همین الان که دارم این رو مینویسم، باز هم دارم برای خودم میخونم و بعد مینویسم!) انگار که همه چیز رو برای خودم توضیح میدم، انگار که هیچچیزی به خودی خود اون تو اتفاق نمیافته. مهسا این هم بهم گفت که موقع آزمون دادن فکر میکنی توی یک فضای سفید معلقی. فقط یک صندلی هست، یک برگه آزمون جلوت و خودت که باید سعی کنی با مقنعهای که سرت کردی، کنار بیای. واقعا همین بود، میدونی من اول فکر کردم مهسا باعث میشه نتونم خوب آزمونم رو بدم، وقت خودش رو هدر میده و وقت من هم؛ اما میدونی نهایتا بهم گفت که من دیگه از این مشاورههای کلیشهای خسته شده بودم و وقتی تو رو دیدم تازه فهمیدم که باید خودم رو توی آزمون پیدا کنم و راستش مهسا اونموقع خیلی من رو به خودم آورد و با خودم روبهروم کرد. حالا اصلا میخواستم ذهن خالی رو توضیح بدم. خب ببین وقتی که همیشه برای پیدا کردن ساز و کار ذهنی خودت، به صدا نیاز داری، همیشه اون تو صدا هست، همیشه شلوغه اما فکر میکنی شلوغیاش، بهش نچسبیده. انگار که صفت ذهنت نیست، صرفا مال اون موقعیته. ولی مثلا فرض کن، وقتهایی که یک نفر جلوم پاش رو تکون میداد (چیزی که انگار خیلی برای کنکوریها مرسومه)، من همینجوری بدون هیچ فکری، وسط آزمون یا وسط درس، فقط مینشستم و به پای اون فرد زل میزدم بدون این که حتی به پاش نگاه کنم. میدونی دقیقا هیچی، دقیقا هیچی تو ذهنم نبود توی اون لحظهها. و همین، منظورم چنین خلائی توی ذهنمه، چنین سفیدی محضی.
معمولا نمیذارم ذهنم خالی بشه. همیشه کتاب هست، فیلم هست، آهنگ هست، وبلاگ هست، درس هست، چت هست، خانواده هستن، زبان جدید هست، رنگها و عکسهای جدید هستن و همه چیز. فکر نمیکنم توی این دنیا، من واقعا بتونم لحظهای رو به فکر کردن محض بگذرونم و راستش خب به دلیل همون شلوغی و نیازم به صدا، خیلی هم توش موفق نمیشم. میدونی همیشه دوست داشتم مثلا برم پیادهروی و به جای این که برای مردم، توی ذهنم داستان و پیشزمینه بسازم، (شبیه اون پسره، گرینوود توی فیلمی که چارلی چند روز پیش گذاشته بود.) به چیزهایی که ذهنم رو مشغول کرده، فکر کنم یا نمیدونم مثلا شبها به جای این که اینقدر توی گوشیام بگردم تا بالاخره خوابم ببره (یا حتی اکثر اوقات به زور بیدار بمونم برای رسیدن به حرفهای توی گوشی) به سقف خیره بشم و توی فضای ذهنی خودم معلق و شناور بشم. (شبیه این عکس مثلا شاید) آممم الان که فکر کردم، حتی برای غوطهور شدنم توی افکارم هم، یک چارچوب و فضای ساختگی قائلم. نمیدونم شبیه اینه که میترسم از تنها شدن با ذهنم یا صرفا نمیتونم. یعنی خب شاید فقط از پسش برنیام. راستش همیشه فکر میکردم این که نتونم توی افکارم غرق بشم، یک کم نامطلوبه! شبیه سطحی بودن، شبیه خوب نبودن! و خب میدونی فکر نمیکنم واقعا که من آدم سطحیای باشم، یعنی خب من واقعا همیشه خدا، درونیات آدمها رو خیلی خوب و سریع میفهمیدم و دوست داشتم این ویژگیام رو، یا مثلا این که میتونم با کلمات و بوها و فضاها، ارتباط برقرار کنم، کاری که خب خیلیها از پسش برنمیان.
اما این وسط یک اتفاقی برای من افتاد که من مجبور شدم بشینم با خودم کنار بیام که آیا لزوما باید شبیه همه باشم؟ و نمیدونم واقعا نمیتونم ایدهام رو درباره این قضیه خوب توصیف کنم اما واقعا به این نتیجه رسیدم که خب نورا، آدمها ملزم به جا شدن توی چارچوبها نیستند و واقعا تفاوتها ریشهایتر از این حرفهاست. نمیدونم نمیخوام کلیشهای باشه که مثلا بخوام بگم آره توی کل وبلاگها هم که بگردی، هیچ کس مثل من و شبیه این وبلاگ، درباره نور حرف نمیزنه یا نمیدونم مثلا بگی که اوکی، خواهرم رنگ سبز دوست داره و من دیوانه رنگ زردم. یعنی خب میدونی صرفا هرکسی Own way خودش رو باید پیدا کنه. [دوست داشتم توی یک کامنت اینها رو برای سارا بنویسم اما به نظرم سارا خوب توضیحش داده و من بیشتر از این، انرژیام رو نمیذارم برای این که آخر هم نتونم توی کلمات بگنجونمش.] خب آره داشتم میگفتم که یکهو انگار به خودم اجازه دادم که متفاوت باشم و حس بدی به این تفاوت نداشته باشم. بذار بگم داشتم فکر میکردم که من واقعا توی درک آدمها خیلی کاملم و از اون طرف کسی که بهش احترام میذارم و درکش میکنم، برای من این احترام رو قائل نیست و خب که چی؟ یعنی تا دیروز واقعا میدونستم که چه جملاتی میخوام در اعتراض به این قضیه بنویسم اما خب که چی واقعا؟ آره بیشتر از اونی که محدودکننده باشم، محدودشوندهام ولی همینها، مگه من رو نساخته؟ آممم مثلا یک بار داشتم با زیبا حرف میزدم و همینطور هی مثال از فیلمها و کتابها میآوردم، روابط انسانی رو باز میکردم براش و با نکتههای زیستی و فیزیکی، تلفیقشون میکردم و واقعا اون صحبت برای من درخشان بود. درهای جدیدی رو به سمت خودم باز کرد. تازه فهمیدم که نباید از خودم ناراضی باشم که ساعتها نمیشینم به یک فیلم فکر کنم، یا مثلا تمام جملات یک کتاب رو به ذهن نمیسپرم. در نهایت ذهنم، خودش همه کار رو انجام داده و فقط منتظره که من درباره این چیزها حرف بزنم و بروزشون بدم. شاید اصلا خیلی من رو قابل نمیدونه که به تنهایی این چیزها رو بهم نشون بده. آره، من از این نظر به روابط انسانی نیاز دارم، به صحبت کردن و تنها نبودن. از این نظر که جلوی فکر کردنم و پوسیدنم، گرفته بشه. میدونی مثلا از حرف زدن با محمدمهدی برای این خوشم میاد که هردفعه چیز جدیدی از ذهنم متوجه میشم. هروقت که بحثی میکنیم، من بدون این که از قبل بدونم چنین اندوختهای توی ذهنم دارم، باهاش صحبت میکنم و نظرم رو میگم بدون این که از قبل بدونم که این نظر من بوده. صرفا قضیه اینه که من حتی برای تنها بودن با خودم هم به یک همراه نیاز دارم انگار. قضیه وبلاگ هم احتمالا همینه، میدونی خیلی وقته دارم فکر میکنم «اینجا کجاست که من این همه وقت میذارم برای نوشتن توش آخه؟» و خب تا همین الان به هیچ نتیجهای نرسیده بودم. اما الان توی همین متن که بیان کردن این تفکرات داره به من توی دیدنشون کمک میکنه، متوجه شدم که احتمالا به خاطر همینه که توی این فضا تازه میتونم فکر کنم. تازه میتونم به افرادی که دارن بهم گوش میدن، حرفهایی که خودم هم دقیقا نمیدونمشون رو توضیح بدم و این توی نوشتن برای خودم، اتفاق نمیافته. یعنی خب میدونی تعداد بارهای خیلی خیلی معدودی بوده که من نشستم و با خودم حرف زدم. یعنی خب راستش اکثر اوقات یک طرف صحبتم خودمم ولی معمولا صحبتهام اینقدر سازنده نیستن. و آممم برای یک فرد درونگرا، مثل من، یک کم سخته که بشینه جلوی یک فرد حقیقی، توی چشمهاش نگاه کنه و درباره احساساتش، افکارش و درونیاتش صحبت کنه. یعنی خب من به سختی از پس این کار برمیام حتی با نزدیکترین فرد زندگیام که خواهرمه هم فقط همون یک مکالمه درخشان رو تا الان داشتیم. (که تازه اون هم اینجوری بود که هردو توی تاریکی دراز کشیده بودیم و به سقف خیره بودیم.)
و آممم خب به هرحال خوشحالم که دارم خودم رو کشف میکنم و به هرحال متشکرم که شما هم هستید :)
پینوشت: روزهایی که کارهای زیادی دارم، یک چالشی برای خودم میذارم که بیام اینجا حرف بزنم و بعدش سعی کنم که خیلی سر نزنم بهش. و میدونی معمولا نهایت تلاشم اینه که تا یک ربع میتونم رفرش نکنم. به هرحال ایندفعه هم همچنان چالشم پابرجاست :))
یکی از روزهای فروردین که خیلی کلافه بودم، با خودم فکر کردم بهتره که زودتر 20سالم بشه؛ ولی راستش الان خوشحالم که هنوز همسن پاییز پارسال و فروردین امسالم. میدونی از این که سالهای زندگیام اینقدر کش میان خوشم میاد.
مثلا 18 رو ببین. پر از تجربه جدید و عجیب بود. آخر سالش فکر میکردم نمیتونم همش رو ثبت کنم توی ذهن و خاطراتم. کلی شادی و خوشحالی، کلی غم و ناراحتی؛ کلی جنگ و عذاب، کلی صلح و آشتی؛ کلی تلاش، کلی اعتماد به نفس، کلی شکست؛ کلی تجربه جدید، کلی آدمهای جدید، کلی زندگیها و مکانهای جدید.
و حالا این که ١٩ سالگیام قراره حداقل ٢٨ روز دیگه کش بیاد و نمیدونم توی این ٢٨ روز چه چیزی در انتظارمه، هیجانزدهام میکنه. این که دقیقا قراره کنار همه اون داستانهای عجیبِ چسبیده به عدد ١٩، چه چیزهای بیشتری بتونم تعریف کنم؟ میدونی شبیه یک کتابه که هی ورق میزنی و نمیدونی توی صفحه بعد قراره چه اتفاقی بیفته. هی میبینی هنوز هم صفحاتی موندن و تو در تعجبی که دیگه چهجوری قراره این داستان، ادامه پیدا کنه؟ هی فکر میکنی که خب باشه، قراره همینجا تموم بشه اما نه؛ هنوز 28 صفحه دیگه مونده و هر صفحه برای خودش یک دنیاست! میدونی توی صفحه آخر ممکنه وسط یک داستان خیلی جذاب، بنویسه ادامه در کتاب بیستم یا صرفا وقتی که خوابی و در آرامش کامل، یکی بیاد جلد نوزدهم رو از زیر دستهات برداره؛ آروم، بدون این که حتی از خواب بیدار شی. و بعد به جاش جلد بیستم رو بذاره زیر دستت. ممکنه هم وسط یک جنگ، سوار روی یک اسب، یک پیک از راه برسه و جلد نوزدهم کتابت رو که خیلی هم دوستش داری، ازت بدزده و توی چادر برات یک کتاب دیگه، جا بذاره! هر چیزی ممکنه جانم و من هنوز 28 صفحه پیش روم دارم. میدونی از دیر رسیدن ٢٠ هم نگران نیستم؛ میدونم که ٢١ هم قراره همینقدر دیر برسه و همینطور 22 و 23!
راستش میدونی این چندروز یک کم دارم به رنگ زندگی فکر میکنم و تقریبا مطمئن شدم که سبزه؛ سبز تیره با نقطههای نارنجی روشن، با پرتقالهای ترش و شیرین. میدونی گاهی یادم میره که زندگی سبزه، فقط تیره بودنش رو میبینم اما نقطههای نارنجی میان، نور میپاشن به اطرافشون و وقتی همهچیز روشنتر شده، تو میتونی رنگ سبز زیبای جاری روی زندگی رو ببینی. نقطههای نارنجی، شبیه پیدا کردن یک وبلاگ زیبا با قالب سفید نارنجی که تا یک هفته به نور پاشیدنش ادامه میده، تا یک تحقیق بیوشیمی که دیر انجامش میدی ولی متوجه میشی از اول ذهنیت درست و دقیقی ازش داشتی. همینقدر ساده، همینقدر گذرا و همینقدر کوتاه. باید یادم باشه که باید زمانی رو توی تاریکی صرف کنم تا به یکی از اون نقاط نارنجی برسم، پرتقالهایی که هرچی میگذره رسیدهتر و شیرینتر میشن. باید صبر کنم و دل بسپرم به همین نقطههای نارنجی که هی فلانی! زندگی شاید همین باشد! :)
کوآلای خاکستری؛ مجموعه داستانهای خیلی کوتاه از سکانسهای زندگیهای عادی اما متفاوت. از زندگیهای ثروتمند تا فقیر، گرم تا سرد، تجملاتی تا ساده، شلوغ تا خلوت. تجربه خوندن این کتاب، شبیه لحظاتی بود که توی خیابون راه میری و برای غریبههایی که توی راه میبینی، پیشینه و داستان توی ذهنت میسازی. نمیشناسیشون اما همراهشونی و قدم به قدم توی داستانهای مهم زندگیشون راه میری، کوتاه اما همراه! در آخر که کتاب رو تموم کردم، به این فکر کردم که انسانها، چهقدر متفاوت، اما چهقدر شبیه به همند؛ همگی گرفتار رنج و سختی؛ گرفتاریهای بزرگ یا کوچک، فرازها یا نشیبها. این کتاب مجموعهای بود از نقاط عطف ٢٢زندگی متفاوت از ٢٢فرد متفاوت.
نثر کتاب خیلی خوشخوان بود و ٢٢ داستان بسیار کوتاه رو توی خودش جا داده بود. من دقیقا ژانرهای کتابها رو نمیشناسم ولی خب اگر بخوام این کتاب رو توی یک سبکی جا بدم، باید بگم که هم اجتماعی بود و هم درام. فضای روایی داستانها، خیلی سریع مخاطب رو با خودش همراه میکرد و پیام رو گاهی با صراحت و گاهی در لفافه، به طور کامل انتقال میداد.(فکر کنم فقط بعد از خود داستان «کوآلای خاکستری» با خودم گفتم «وا یعنی چی؟») نثر و موضوعهای تلخ حاکم بر داستان، با این که فضای کاملا مشخصی رو تصویرسازی میکرد و کمی هم به معرفی فرهنگهای مختلف ایرانی پرداخته بود، اما بعد از تمام کردن هر داستان، مکث برای غرق شدن در فضای اون زندگی و هضم اتفاقات جاری، نیاز بود. در واقع اینطور نبود که به دلیل توصیفات و توضیحات کامل، تمام فضای فکری مخاطب جهتدهی و اشغال بشه، بخشی زیادی از مسئولیت انتقال مفاهیمش به عهده خود خواننده بود.
ولی از نقاط ضعف مشهود کتاب، ویراستاری کمی ضعیفش بود که جا داشت بهتر از این باشه. امید که توی چاپهای بعدی همینطور هم بشه.