بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۲۸ مطلب با موضوع «تابش نورهای دنیا» ثبت شده است

سلام.

قراره به سبک این پست فروزان، فقط بنویسم. گفته که توی کلاس نمایشنامه‌نویسی، بهش گفتن بنویس پشت سر هم و هر جا که نمی‌دونستی چی باید بنویسی، و داشتی فکر می‌کردی، فقط بنویس «دارم می‌نویسم...» من هم الان دارم می‌نویسم چون می‌خوام که بنویسم اما چیز خاصی به نظرم نمیاد برای نوشتن.

دارم آهنگی که صبح محمدمهدی بهم داد رو گوش می‌دم؛ آهنگ بی‌کلام دل‌یار و هم‌زمان دارم می‌نویسم. این دارم می‌نویسم از اون «دارم می‌نویسم‌»ها نیست. دارم می‌نویسم... فکر کنم داره تمرکزم رو به هم‌ می‌ریزه، بذار قطعش کنم. دارم می‌نویسم...

این مینی‌سریالی که دارم می‌بینم، خیلی خیلی درگیرم کرده، کل دیشب خوابش رو دیدم. هزارتا پایان براش می‌چینه ذهنم و محض رضای خدا، حتی یکی از اون پایان‌ها، بد نیست! حتی توی خواب هم متوجه می‌شم که مغزم داره بهم دروغ می‌گه و هیچ‌وقت این مشکلش سایه از روش برنمی‌داره. اما حداقل مادرش رو می‌بینم که خب راحته از همه این چیزها. نمی‌دونم واقعا... دارم می‌نویسم... داستانش درباره یک دختر توی جامعه یهودهای امریکاست که زندگی خیلی محدودی داره. خیلی کارها نمی‌تونه بکنه. این که می‌گم خیلی محدوده، فراتر از چیزی که از محدودیت توی ذهن شما میاد و نهایتا می‌دونی هیچ چیزش شبیه زندان نیست اما در واقع فرقی با زندان نداره. این که بعد از خارج شدن از اون جامعه نمی‌تونه محکومشون کنه؛ چون واقعا همه چیز هم بد نبوده اون‌قدر اما خب هیچ‌چیز قابل تحمل نبوده. نهایتا تنها کاری که در اینجور مواقع از دستت برمیاد اینه که دارم می‌نویسم... به خودت سخت بگیری، همه جا بگی که مشکل از تو بود که باهاشون نمی‌ساختی و مال اون‌جا نبودی و نمی‌دونم، این که آدم خودش رو محکوم کنه واقعا سخته. و خب توی همین وبلاگ احساس می‌کنم، شما دیدین که من چه‌قدر هم خودم رو محکوم کردم، حتی قبل از استقلال، حتی قبل از ثبات!

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دیشب یک‌جایی از خوابم دیدم که داریم با سارا و یک نفر دیگه قایم‌باشک بازی می‌کنیم و بعدا فهمیدم که اون فرد پارتنرم بوده! دارم می‌نویسم... توی حرف‌هام با سارا، متوجه شدم که پارتنرم، یک هکره و نمی‌دونم خب هیچ‌وقت به ذهنم نیومده بود که یک هکر چه‌قدر می‌تونه برای من آدم جذابی باشه. به هرحال هنوز دارم بهش فکر می‌کنم و خب چرا ذهنم رو محدود کرده بودم تا الان؟ یعنی خب من تصورم همیشه کسی بود که کارهای علمی دانشگاهی و آزمایشگاهی انجام می‌ده، شب‌ها با هم پیپر می‌نویسیم یا چیزهای دیگه که از علم متوجه شدیم رو برای هم توضیح می‌دیم و همون‌جا بالای سر برگه‌ها و نتایج و هزارتا چیز دیگه که پخش شده روی زمین، خوابمون می‌بره! خب همیشه هم فکر می‌کردم شاید مشکل «استی» توی فیلم رو دارم و احتمالا برای همین به همه چیز این‌قدر فانتزی و سورئال فکر می‌کردم. نمی‌دونم اصلا ایده‌ای ندارم که چرا دارم می‌نویسمش حتی. به هرحال خیلی هم حتی به آینده عاطفی‌ام فکر هم نمی‌کردم. دارم می‌نویسم... فکر می‌کردم باید تا حد امکان از احساسات فاصله بگیرم، شبیه همه آدم‌ها و نمی‌دونم شاید به تدریج برای پذیرشش آماده شدم، شاید هم نه! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... آه احساس می‌کنم دیگه نمی‌تونم بنویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... می‌دونی حتی روی دارم می‌نویسم‌هام هم تمرکز می‌کنم و این باعث می‌شه که ندونم چی می‌خوام بنویسم... آها داشتم می‌نوشتم یک هکر هم جذابه، همون‌قدر که یک کتاب‌فروش یا نمی‌دونم یک ایده‌پرداز ساخت خودکارهای اکلیلی، ممکنه جذاب باشه. نه نه در واقع داشتم می‌نوشتم که شبیه همه آدم‌ها. بله فکر می‌کردم شبیه همه آدم‌ها، باید نذارم که کسی ازم خوشش بیاد و حالا که اومد باید سرکوبش کنم! نمی‌دونم، یک هفته تمام، در واقع یک کم کم‌تر، فکر کردم و می‌دونی نهایتا به این رسیدم که «من، منم!» هرچه‌قدر عجیب، هرچه‌قدر نامیزون با جامعه و خانواده! کی تضمین می‌کنه بتونم شبیه همه باشم و خوش‌حال باشم توی زندگیم؟ کی تضمین می‌کنه که اگه راه خودم رو نرم، دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... در نهایت می‌تونم سرم رو جلوی بقیه بالا بگیرم؟ نه این چیزی نبود که می‌خواستم جمله رو باهاش تموم کنم ولی خب این جمله بیشتر از این ارزش کش اومدن نداره! به هرحال ایده‌ای که توی فکرمه هم این نبود فقط. نمی‌دونم فکر می‌کنم ترجیح می‌دادم روی درس‌هام بیشتر تمرکز کنم. یک رابطه نیمه‌عاطفی، درگیری‌های متمادی توی زندگی شخصی، یا نمی‌دونم یک وبلاگ حتی، این اجازه رو به آدم نمی‌ده! دلم خوابگاه می‌خواد که البته هیچ‌وقت هم تجربه‌اش نکردم. و این که دلم چی می‌خواد رو الان نمی‌گم، چندین ساله که می‌خوام! یک آزادی نسبی، یک استقلال. حالا نمی‌دونم دارم فکر می‌کنم که شاید همه این چیزها مال منه، شبیه بقیه نیست، درسته، ولی بخشی از زندگی منه و درسته که خیلی از زندگی‌ام دست خودم نیست و به خاطر همون «خیلی» هم، بقیه‌اش هم حتی دست خودم نیست ولی می‌ارزه به ریسک کردن. می‌ارزه به محک زدن خودم. نمی‌دونم شاید هم نمی‌ارزه. نه احتمالا نمی‌ارزه! نمی‌دونم، فعلا که زندگی‌ام اینه، باشه؟

وقتی به خواهرم نگاه می‌کنم که چه‌قدر خوش‌حاله، که همه دوست‌هاش رو ما می‌شناسیم، که چه‌قدر راحته، که چه‌قدر به نظر بقیه محترم و عاقل میاد، می‌خوام گریه کنم. می‌خوام بدونم حداقل توی خانواده ممکنه لحظه‌ای فقط به جایی که اون ایستاده برسم؟ نمی‌دونم، بعید می‌دونم. یاد حرف اون مشاور بی‌سواده می‌افتم که وقتی بهش درباره یک سخت‌گیری عجیب گفتم، گفت که این رفتار مال چندین دهه پیشه، مال یک ترس از فهم زن! و نمی‌دونم، گفتم که نه همش تقصیر منه، شاید نباید این‌قدر سرکش باشم؛ چون خواهرم رو ببین، تا حالا چنین چیزی به اون نگفتن. و می‌دونی؟ بهم گفت که دارم می‌نویسم... چون اون شبیهشونه و تو نیستی! دوست دارم شبیه باشم و دوست ندارم... دوست دارم پیششون باشم و دوست ندارم... اما نهایتا دوست دارم خوش‌حال باشم... دانایی رو نمی‌خوام، عشق رو نمی‌خوام، دارم می‌نویسم...، آزادی رو نمی‌خوام، تفریح رو نمی‌خوام، کتاب‌هام و فیلم‌هام رو نمی‌خوام؛ وقتی با هرکدومشون دل‌آشوبه می‌گیرم و ناراحت می‌شم. وقتی بدون اون‌ها خوش‌حال‌ترم و خب خوش‌حال نیستم. وقتی بدون اون‌ها، شبیه‌ترم. وقتی بدون اون‌ها، خواهرمم!! دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... خیلی خب بذار درباره کلاس امروزم بنویسم، خوابم برده بود سرش، در واقع از قصد خوابیدم چون استادش زیادی حرف می‌زنه و اصلا این چه وضع درس دادنه؟ می‌دونی جزوه رو روی کاغذ برامون کامل نوشته و از روش برامون می‌خونه. یک جاهایی هم ما رو صدا می‌زنه که از روش بخونیم. بعد امروز با صدای استاد که داشت می‌گفت خانم مارچ خانم مارچ، بیدار شدم از خواب و گفتم میکروفونم خرابه!! و دوباره خوابیدم. دوباره دیدم صدام کرد، بیدار شدم و گفت استاد گفتم که میکروفونم خرابه! گفت خب درستش کن و بعد برای ما بخون از روی جزوه! من اصلا متوجه این آدم نمی‌شم. دوباره خوابیدم راستش و چنددقیقه بعد صدام کرد و گفت میکروفونت درست شد؟ و من گفتم بله استاد، بفرمایید. محمدرضا همون‌موقع توی تلگرام بهم پیام داد صبح به خیر و یک پیام طولانی، فقط خندید:/ فقط تونستم ازش تشکر کنم:))) و بعد باورتون نمی‌شه، چنددقیقه بعدش، محمدرضا رو صدا کرد و اصلا محمدرضا توی کلاس نبود کلا! بچه‌ها بهش پیام دادن و بالاخره پیداش شد. تنها کاری که کردم این بود که اون پیام خنده‌اش رو براش فوروارد کردم:))) آره خلاصه این قسمتش خیلی خوش گذشت. اما خب دارم واقعا له می‌شم زیربار سنگینی درس‌ها و زیادی کلاس‌ها. حتی به الهام هم نگفتم که این‌هفته کجا رو باید می‌خوندیم چون فقط همین دیروز از 8 صبح تا 6 بعدازظهر، بی‌وقفه سرکلاس بودم. یعنی حتی نمازم هم وسط یکی از کلاس‌ها خوندم! نمی‌دونم دیگه باید چی‌کار کنم و تازه هفته سومه. این ترم دیگه واقعا درس‌هام زیادی سنگینه. دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم... دارم می‌نویسم...

دوست دارم توی بیست‌سالگی‌ام حداقل یک مسافرت برم، به جز اون شهرهای همیشگی. دوست‌ دارم تنهایی سفر کنم، حداقل یک سفر نیم‌روزه، نمی‌دونم از حس کوله‌پشتی انداختن روی دوشم و رفتن و رفتن و رسیدن به یک جای جدید خوشم میاد. اون‌جا می‌تونه، هرجایی باشه، یک شهر جدید؛ در واقع نه خیلی هم جدید، همین که قم، بابل یا تهران نباشه برای من کافیه فعلا. می‌دونم توی این اوضاع بیماری و اقتصادی کسی نمی‌ره سفر، ولی من واقعا دوستش دارم و می‌دونم که نمی‌تونم امتحانش کنم. پس چرا حداقل تصورش نکنم؟ دوست دارم یک هفته با عمه‌ام این‌ها زندگی کنم، چون زندگی‌شون خیلی رنگیه، خیلی همه‌چیزشون شارپه و نمی‌دونم زندگی ما هم هست، واقعا هست. اما مال اون‌ها بیشتر به من می‌خوره، از اتاق منا خیلی خوشم نمیاد ولی گرمه و همه چیز حتی اگر شلوغ، باز هم سرجای خودشه. می‌دونی من یک روز پیششون بودم و به جز این که در آخر روز از استرس دیر رسیدن به خونه، داشتم پنیک می‌کردم واقعا؛ وقتی توی خونه‌شون بودم، از اون‌همه زیبایی اشکم دراومد. فکر کن به دیوار زل زده بودم، صحبت‌های عمه و دخترعمه‌ام توی پس‌زمینه محو شده بود و فقط همه چیز توی سرم می‌چرخید. از این که زندگی‌شون این‌قدر توی مشتشونه، خوشم اومد و گریه‌ام گرفت.

دارم می‌نویسم... دیشب دکوراسیون خونه‌مون رو عوض کردیم و واقعا زیبا شده. یعنی ببین فقط همه چیز رو با هم جابه‌جا کردیم ولی انگار وقتی از اتاقم می‌رم بیرون وارد یک خونه جدید می‌شم و خیلی خوش می‌گذره، انگار می‌تونم برم جاهای جدیدش رو کشف کنم. شاید یکی از اون درهای کوچک کورالینی پیدا بشه، یک گوشه‌ای ازش! :)

دارم می‌نویسم... چه‌قدر از این متن بدم اومد و حتی حق ندارم توش بنویسم آمممم، چون به جای تمام آممم‌هام دارم می‌نویسم «دارم می‌نویسم...» و واقعا قرار نبود این‌قدر چرت و پرت بگم. شاید می‌تونستم مثل آدم این مینی‌سریاله رو معرفی کنم، یا می‌تونستم درباره استاد بیوشیمی‌ام که باهاش خوش می‌گذره کلاس‌، بنویسم. نمی‌دونم هرچیزی. اگر می‌خواستم از سردرگمی‌ام هم بنویسم، متن بهتری از این در می‌اومد. حالا فعلا این باشه تا بعد ببینم چی می‌شه. همچنان دارم می‌نویسم... و می‌خوام دیگه ننویسم!

  • جوزفین مارچ

سلام.

 

On the Nature of Daylight

 

« متاسفانه در قرن حاضر آدم‌ها خودخواه‌تر از همیشه شدن. جایگاه یک scientist (دانشمند) رو دیگه علمش تعیین نمی‌کنه؛ بلکه همه دنبال رزومه خودشونن. رزومه، چه‌ کلمه زشتی! ... دو قرن هست که قرن‌های شکوه علمن. یکی قرن بیستم که این‌قدر، این نیم‌من‌های جدید درباره‌ش نظر دادن که دیگه آلوده‌ش کردن، دست‌مالی شده انگار. و اما باشکوه، زیبا و درخشان؛ اواخر قرن هجدهم و اوائل نوزدهم. [در حال سر تکان دادن از تحسین و تاسف] فکرش رو بکنید، مجمع بزرگی از انسان‌ها، با هوشی استوار و کامل. انسان‌هایی که به جرئت می‌شه بهشون لقب The man of science رو داد. انسان‌هایی باعث افتخار تاریخ. الان دقیقا چند روز تا ماه کامل مونده؟ یک هفته؟ عالیه، احتمالا یک چیزی حدود دویست و خرده‌ای سال پیش، همشون سراسیمه در حال خوندن و یاد گرفتن و تحقیق کردن بودن، چند نفر هم در حال شکار گاومیش، برای شام پنهانی؛ زیر نور ماه کامل! حلقه‌ای به اسم «حلقه ماه» برای جمعی از دانشمندان بی‌ادعای باسوادی مثل اراسموس داروین، متیو بورتن، جان وات و چندین طبیعی‌دان(عموما یا پزشک یا هم زیست و هم شیمی‌دان) و فیزیک‌دان(عموما هم فیزیک و هم ریاضی‌دان) و صنعت‌گر (همون مهندس امروزی). می‌دونین توی ویکی‌پدیای این حلقه که برید، یک کلوب خاص رو معرفی کرده براشون؛ اما از اون‌جایی که انجمن مخفی‌ای بود و آدم‌های عادی و حکومتی نباید ازش با خبر می‌شدن، گاهی هم پیش می‌اومد که توی جنگل‌های آلمان نزدیک مرز فرانسه (منتها الیه سمت راست که نزدیک انگلیس هم باشه، چون کلوب اصلی توی یک روستا توی انگلیس بوده) برگزار می‌شده؛ البته برای وقت‌هایی که احساس خطر می‌کردن وگرنه معمولا توی همون خانه سوهو، جلسات برگزار می‌شده. اون‌جا با هم رد و بدل اطلاعات علمی‌شون رو می‌کردن، چیزی که این روزها به ندرت و به سختی وجود داره!»

 

خب به بخش کوچکی از کلاس تکامل ترم پیشمون، مهمونتون کردم. کاری که این استاد با من کرد، یک جور یادآوری بود، شبیه این که من رو به خودم بیاره که چرا انتخابم این بوده. برای این که توی اون دانشکده‌ای که هیچ‌کس مسئولیتی قبول نمی‌کنه، هیچ درسی در واقع نه دلنشینه نه دل‌زننده و چندان چیزهای دل‌خوش‌کننده‌ای نداره، ناامید نشم و خودم رو گم نکنم. شبیه این بود که هی، به خودت بیا. شوخی که نیست، بدو!

روز اولی که قرار بود کلاسش تشکیل بشه، با سارا دم دفتر آموزش ایستاده بودیم و سارا داشت بهم می‌گفت که این استاده هرچه‌قدر هم معرکه باشه -که سجاد می‌گه که هست- باز هم به استاد تکامل ما نمی‌رسه. همون لحظات با تیپ بی‌نهایت عجیبش، اومد و از جلومون رد شد و رفت توی کلاس. سریع به سارا گفتم «مدل راه رفتن و قیافه‌ش شبیه نظامی‌هاست.» با صلابت و خیلی خیلی استوار. و بعد دوییدم و رفتم توی کلاس. با لهجه آذری کم‌رنگ‌شده‌ش، شروع کرد به معرفی خودش. می‌دونی توی گروه ما، چون آدم‌ها معمولا سرنوشت‌های عجیب و غیرقابل‌پیش‌بینی‌ای دارن و دوران تحصیلی و شغلی خاص‌تری رو از سر گذروندن، تقریبا همه قبل از شروع درس یک اتوبیوگرافی از خودشون، کارهایی که کردن و جاهایی که رفتن، ارائه می‌دن. نمی‌دونم مگه جذاب‌تر از این هم ممکنه که یک فرد خرچنگ‌شناسِ نظری باشه؟ ایشون هم خب از علاقه‌ش به فلسفه علم گفت؛ که چه‌طور بعد از آشنایی با خانمش به سمت تلفیق علم و فلسفه کشیده شده و بعد چه‌طور با هم تلاش کردن و این علاقه‌شون رو به ثمر رسوندن. چه‌طور رفتن دانشگاهِ فلانِ کشورِ بهمان و کجا کار کردن و چه درسی خوندن. وقتی اکانت لینکدین‌اش رو پیدا کردم، دیدم که هیچ اطلاعاتی از خودش ننوشته؛ فقط اسم مدرسه‌ای که توی زنجان می‌رفته و یک عکس مرتب و منظم از خودش. این آدم واقعا انباری از افتخارات علمیه، رزومه‌اش هم پر از جایزه و هم‌کاری و کارهای تحقیقاتی. و آخر همون جلسه اول، نهایتا یک جوری رفتار کرد که هیچ‌کدوم از این‌ها هیچ اهمیتی نداره؛ من می‌تونستم آدمی با پیشینه دیگه‌ای باشم یا حتی با همین پیشینه و بی‌کارکرد باشم. دوتا چیزی که مهمن توی زندگی من، فلسفه علم و آشنایی با خانومم هست.

می‌گفت «دانشجو بدون دونستن فلسفه علم، فلجه!» می‌گفت که این علم‌ها و کاربردهای بی‌فایده چیه که می‌خونین؟ مگه با رجوع به رفرنس نمی‌تونین متوجه بشین مثلا گوسفند دریایی از هم‌زیستی کدوم گروه‌ها تکامل پیدا کرده؟ مگه نمی‌تونین دسته‌بندی خرچنگ‌ها رو متوجه بشید؟ ولی همه این‌ها چه فایده‌ای داره تا توانایی تحلیل نداشته باشین؟ مثلا با دیدن دسته‌بندی خرچنگ‌ها هیچ‌وقت متوجه تحلیل تکاملی پایه چشمی‌شون نمی‌شید، اما خب می‌تونید خوب با دانسته‌های بی‌فلسفه‌تون پز علمی بدید و برنامه‌های تلویزیونی رو پر کنید. از پایان‌نامه‌های دانشجوهایی می‌گفت که بار علمی‌شون صفره و فقط به درد برگه سیاه کردن می‌خوره، از آزمایشگاه‌هایی که حتی کپی از دستورکار هم نیست. از این که نمی‌فهمید چرا باید این‌قدر لج‌باز باشیم که حتی روی حرف دستورکار هم حرف بزنیم و دقیق انجامش ندیم؟

همون جلسه اول بعد از معرفی خودش، برامون درباره تقابل‌های دین و فلسفه و تکامل و علم صحبت کرد. درباره این که توی پیش‌زمینه مذهبی، چه‌قدر دستیابی به اعتقاد به علم می‌تونه سخت باشه و از راه حل و راه گریز از این‌جور شک‌ها برامون حرف زد.

یک‌بار گفت که توی زیست‌شناسی هنوز، انقلاب عظیمی به اندازه انقلاب‌های فیزیکی رخ نداده. انگار هنوز داریم کورمال‌کورمال، توی زیست پیش می‌ریم. دستمون رو دراز کردیم جلومون و توی تاریکی با چشم‌های بسته پیش می‌ریم. از قبل روی چشم‌هامون دستمال بسته بودن و دست‌هامون بسته بود، داروین اومد و با نظریه تکاملی‌ش دست‌هامون رو باز کرد و روزالیند فرانکلین هم اومد و دستمال رو از روی چشم‌هامون برداشت. حالا ما به یک فرد دیگه و یک انقلاب نیاز داریم. یکی باید باشه که بیاد چراغ رو برامون روشن کنه و بعد هم هیاهو باشه، که چشم‌هامون رو باز کنیم. در اون صورت شبیه فیزیکی‌ها، جلوی خودمون چندتا تونل می‌بینم، انتهای تونل‌ها مشخص نیست اما حداقل می‌دونی از کدوم مسیر باید حرکت کنی و چیزی که مشخصه - یا حداقل دوست داریم این‌طوری باشه- اینه که آخر همه این تونل‌ها به هم می‌رسن.

تنها کسی بود که ترم پیش کلاس‌های مجازی‌مون رو کاملا منظم برگزار می‌کرد، همیشه از پشت میزش توی دفترش. تکلیفمون از اول تا آخرین جلسه ترم این بود که یک پدیده‌ای رو پیدا کنیم - حالا توی طبیعت یا اجتماع یا حتی خانواده و عرف- که منشا تکاملی نداشته باشه و ما هرجلسه تعداد خیلی زیادی مثال می‌آوردیم و همه رو برامون با تکامل کاملا توجیه می‌کرد. من واقعا هنوز هم دارم بهش فکر می‌کنم و هیچ‌چیزی به نظرم نمی‌رسه که توی دنیا وجود داشته باشه و رشحاتی از نور تکامل بهش تابیده نشده باشه. (یک جمله معروف از دوبانسکی هست که می‌گه Nothing in Biology Makes Sense Except in the Light of Evolution یعنی هیچ چیزی در زیست‌شناسی جز در پرتوی تکامل، فهمیده نمی‌شه.)

یک‌بار سر کلاس بحث گیاه‌های گوشت‌خوار شد و گفت بچه‌ها بذارید گیاه گوشت‌خوارم رو بهتون نشون بدم. رفت و یکی دو دقیقه بعدش، یک گلدون متحرک اومد جلوی دوربین:)) در واقع گلدونه این‌قدر بزرگ بود که خودش اصلا دیده نمی‌شد اون پشت. یک‌بار دیگه هم بحث دوپا شدن انسان‌ها شد. دلیل تکاملی‌ش محل زندگی گونه هوموساپینس بوده که در واقع توی دشت زندگی می‌کردن و نگاه به دوردست معنی داشته براشون. برای همین هم برای شکار یا هرکار دیگه‌ای که نیاز به دیدن دوردست‌ها بوده، بلند می‌شدن و خودشون رو می‌کشیدن بالا. تا این که بالاخره در طی نسل‌ها و به تدریج، شامپانزه چهارپا تبدیل به انسان دوپا شده. (بقیه حیوانات توی جنگل بودن و حتی اگر می‌تونستن بایستن هم براشون صرفه انرژی نداشت؛ چون باز هم جز درخت جلوشون چیزی رو نمی‌دیدن.) بعد بهمون گفت البته توی خرچنگ‌های خلیج‌فارس هم پایه چشمی به همین دلیل که می‌خواستن سطح بالاتر از دریا رو ببینن، دیده می‌شه. اول عکس روی جلد این کتاب رو بهمون نشون داد. و بعد گفت نه این‌طوری نمی‌شه، یک کم صبر کنید. از اتاقش رفت بیرون و چنددقیقه بعد با دوتا خرچنگ توی دستش، جلوی دوربین لپ‌تاپ بود :)))

خب خب برای آزمون پایان‌ترمش هم بهمون 5تا سوال داد و یک هفته وقت که بریم و توی کتاب غور کنیم و جواب همه‌چیز رو دقیقا دربیاریم و کامل بنویسیم براش. و البته یک فصل از کتاب رفرنس هم انتخاب کردیم و باید می‌خوندیمش و به فارسی خلاصه‌‌ش می‌کردیم. فصلی که من برداشتم، یک کم سخت بود و طولانی‌تر از بقیه فصل‌ها بود. درباره تکامل ژن‌ها و ژنوم‌ بود و می‌دونی هنوز هم به خاطر مطالبی که توی اون فصل خوندم، هیجان‌زده‌ام و دوستشون دارم.

واقعا هم هیچ ایده‌ای ندارم که چرا دارم این‌ها رو تعریف می‌کنم. آممم نمی‌دونم، شاید مثلا اگر کسی می‌خواست توی دانشگاه تهران درس تکامل برداره، یک کمکی بهش کرده باشم؟ دقیقا نمی‌دونم؛ ولی خب این فرد، واقعا فرد زیبایی بود. هروقت که یادش می‌افتم، تمام اهدافم جلوی چشمم رژه می‌رن، پر از شوق فتح علم می‌شم و از خودم، رشته‌م و دنیایی که می‌شه کشفش کرد، خوشم میاد :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

"دریای تفکرات را مدّ غم چنان بالا می‌آورد که صاحبْ غم، هم‌چون جزیره‌ای متروک، جزیره‌ای بی‌قایق و تهی از حیات، فریاد خوف از تنهایی برمی‌کشید، و گمان می‌کرد که فرو خواهد رفت، و دیگر برنخواهد آمد.

اندوهی که از اعماق تفکر سرچشمه نگیرد، اندوه نیست، عزای باطل و بی‌اعتباری به خاطر سرکوب شدن امیال فردی ست؛ و انسان متفکری که گهگاه گرفتار اندوه نشود، علیل و ناقص است؛ دور از دریا، دور از توفان، دور از پرواز، دور از شکفتن روح است... 

اما تفکر، همان‌گونه که اندوه می‌آفریند، در دوام مثبت خویش، پلی خواهد ساخت میان جزیره و جماعت، میان فرد و خلق، میان امروز و فردا؛ پلی به سوی شادمانی روح...

آق‌اویلر از کارکرد دوسویه و متضاد اندیشه غافل ماند؛ و همین، او را از پای درآورد. آق‌اویلر، به غم، میدان داد؛ و غم، قانع نیست. هرچه مدارا کنی، ستیز می‌کند؛ هرچه عقب بنشینی، پیش می‌آید؛ هرچه خالی کند، پُر می‌کند؛ هرچه بگریزی، تعقیب می‌کند. چون‌ که بنشانیش، می‌نشیند آرام؛ چون پر و بال دهی او را، می‌پرد بسیار. غم، بیشترخواه است و سیری ناپذیر. در طلب فضای حیاتی وسیع و وسیع‌تر، جمیع ابزارهایی که در دسترسش قرار بدهی، به کار می‌گیرد. می‌بُرد، می‌تراشد، سوراخ می‌کند، می‌شکند، می‌سوزاند، ویران می‌کند؛ و در سرزمین‌های تازه به دست‌آورده، خیمه و خرگاه برپا می‌دارد. غم، جوعِ غم دارد. می‌بلعد، آماس می‌کند و بزرگ می‌شود - آن‌سان که ناگهان می‌بینی حتی به سراسر وجود تو قانع نیست. از تو فراتر می‌رود و چون آوازی یأس‌آفرین و دلهره‌انگیز، در فضای گرداگرد تو طنین می‌اندازد. فرزند تو افسرده می‌شود؛ تنها به خاطر آن که تو افسرده‌ای.

در عین حال، غم، مهار‌شدنی ست. به قدرتی که تو برای سرکوب کردنش به کار می‌بری، احترام می‌گذارد. از این قدرت می‌ترسد، عقب می‌نشیند، مچاله می‌شود، در خود فرو می‌رود، کوچک و کوچک‌تر می‌شود و چون لکّه ابری ناچیز، در آسمان پهناور روح تو، کنج دنجی را می‌پذیرد، التماس می‌کند: «بگذار این‌جا بمانم! مرا برای روز مبادا نگه دار! شادی، مقدس است؛ اما همیشه به کار نمی‌آید. محکومم کن، و در سلولی به زنجیرم بکش؛ اما اعدامم نکن! انسانِ همیشه شاد، انسانِ ابلهی‌ست. روزی به من نیازمند خواهی شد، روی به گریستن، به در خود فرو رفتن، به بریدن و به غم متوسل شدن... مرا برای آن روز نگه دار...» "

بخشی از مجموعه آتش بدون دود، کتاب سوم؛ اتحاد بزرگ، نوشته نادر ابراهیمی.

 

+ عنوان از صائب تبریزی

نه پشت پای بر اندیشه می‌توانم زد / نه این درخت غم از ریشه می‌توانم زد

  • جوزفین مارچ

سلام.

خب امروز روز رک بودنه، روز فریاد زدن و ضعیف نبودن. چون از صبح، آفتاب داره تیز می‌تابه و بعد از دوهفته بالاخره خانواده‌م رو دیدم؛ آدم‌هایی که یک‌کم بهم این اطمینان رو می‌دن که حتی اگر زمان نسبتا طولانی رو توی تبِ یک استرس بسوزم بالاخره قراره خوب بشم. چون باید یادم باشه همیشه آینده‌ای وجود داره که به خاطرش ترس از دست دادنِ حال رو تجربه کنم و بخوام به لحظه‌هام چنگ بندازم و هرطور شده نگهشون دارم، بیهوده و دلتنگ‌کننده...

امروز قراره به خودم این هدیه رو بدم که اگر کسی یا چیزی ناراحتم می‌کنه بهش بگم و رسم دوستی رو یادآوری کنم، اگر کسی داره ازم بیگاری می‌کشه فقط به خاطر رودروایسی زیر بار حرفش نرم، رک و راست از کسی که فکر می‌کنم رفتارهاش معقولانه نیست، به جای این‌که فقط ازش تشکر کنم، بپرسم که آیا منظور خاصی داره یا نه؟ و نهایتا هم حرف توی این کامنت رو بگم بالاخره، چون چیزیه که توی این وبلاگ به کرّات اذیتم کرده، چندبار زیرپوستی تذکر دادم ولی باز هم هیچ‌وقت نتونستم این‌قدر رک درباره‌ش صحبت کنم. حالا سبک‌ترم و فکر می‌کنم در حال حاضر توی این رابطه‌ها هیچ‌چیزی این‌قدر ارزش نداره :))

شاید هم همین امروز براشون توضیح دادم با این پوشش جدیدم، حتی از سایه خودم هم خوشم میاد و من دقیقا همین رو می‌خوام، نه چیزی بیشتر و نه کمتر! به هرحال امروز روز رک بودنه :)

 

و آهنگ امروز؛ که بهم جرئت بیشتری داره می‌ده و باعث می‌شه بیشتر احساس قدرت درونی من رو فرا بگیره:


Brave - Sara Bareilles

 

پی‌نوشت: می‌دونین چیه؟ دوست دارم اگر شما هم می‌خواین امروز -درباره من حداقل- رک باشین تا من احساس تنهایی نکنم :دی

+ عنوان «مریدا»ی انیمیشن «Brave» رو می‌فرماد :)

  • جوزفین مارچ

سلام.

با دیدنش

یکی به عظمت شاهکار آلن تورینگ فکر می‌کنه، 

یکی به سازوکار عجیب‌وغریب فکری‌ش،

یکی به سیاست‌های کثیف پشت جنگ‌ها،

یکی به نقطه‌های تاریک و کثیف (؟!) پشت زندگی بزرگ‌های علم،

و یکی به مظلومیت‌ کشته‌های جنگ‌ها.

اما من با خودم فکر می‌کنم زندگی‌های معمولی چه‌قدر کسل‌کننده‌ن،

و اون روزی آدم معمولی‌ای نیستم که بتونم مثل «جون» دقیقه 93 بایستم و از  ذهن‌ها و اندیشه‌ها دفاع کنم، حتی جلوی اون کسی که دوستش دارم و در حال از دست دادنشم!

 

پی‌نوشت: تا اطلاع ثانوی خبری از پست‌های همیشگی و کامنت‌های زیر پست‌ها نیست، متاسفم.

  • جوزفین مارچ