بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام. [البته این از طرف دخترمه، سفارشی این‌جا اومده!] 

- دخترم داره توی سردرگمی خودش گم می‌شه، داره کم‌کم به کل دنیا بی‌اعتماد می‌‌شه، حالش بده و یک‌جورهایی شبیه افسرده‌ها شده، نمی‌دونه با روابطش باید چی‌کار کنه، از هزارجا داره بهش فشار میاد و از قضا با هیچ‌کس هم نمی‌تونه درباره مشکلاتش و افکارش صحبت کنه (البته اگر به من بگه من نصایح خوبی بلدم از زمان مادربزرگم که بتونم بهش منتقل کنم! نمی‌دونم چرا این‌قدر قدرنشناسه که با من صحبت نمی‌کنه؟) حالا می‌تونم براش چی‌کار کنم؟

+ فهمیدم:)) یک‌جور غیر مستقیمی سردرگمی‌ش رو هزار برابر می‌کنم تا بالاخره مجبور شه بیاد با من درباره‌ش صحبت کنه و نصیحت‌هام یک‌جایی به درد بخورن! (درواقع دخترم فکر می‌کنه این روش‌های من زیادی مستقیمن، اما اگر اسم این که «فلان کلیپ رو درباره یک موضوع خاص که هزاربار باهاش سرش دعوا کردم و اتفاقا توش دقیقا حرف‌هایی که من می‌زنم رو از قول یک آخوند می‌گه، توی واتساپ براش بفرستم» غیرمستقیم نیست، پس چیه؟)

و نهایتا

+ای‌ بابا! ما هم‌ سن این‌ها بودیم عقلمون بیشتر بود ها! این‌ها فقط توی خیالات خودشونن:/

 

پی‌نوشت: من چندماه دیگه ٢٠سالم می‌شه و هنوز دارم درباره تاثیرات شبکه مجازی، خوندن نماز، دوست‌یابی و هزارتا موضوع دیگه که بحث کردن درباره‌شون باید توی ١۴سالگیم متوقف می‌شد (حتی این که مواظب باشم شیطون گولم نزنه:/ دقیقا با همین ادبیات!)، نصیحت می‌‌شم!!

 

پی‌نوشت ٢: جواب کامنت‌هاتون:(( قول می‌دم زود بدمشون *-* شما هم‌چنان برام کامنت بذارین و مرزهای خوش‌حالی من رو درنوردید لطفا :) 

[این تاخیرم واسه اینه که واقعا برام اهمیت دارن و باید روشون فکر کنم و وقت بذارم تا به بهترین نتیجه برسم، ببخشید لطفا] 

  • جوزفین مارچ

سلام.

جانم از ناکافی بودن و کافی نبودن خسته‌ام و امیدوارم بدونی که این دوتا با هم خیلی متفاوتن. کافی نبودن بد نیست، فقط خوب هم نیست اما ناکافی بودن، بده! تو ممکنه خوب نباشی، بد هم نباشی و این خودش عالیه! یا حتی تو ممکنه گاهی بد باشی و توی بقیه موارد خوب باشی، نه مثل من که هروقت بد نیستم، خوب هم نیستم! دارم می‌دوئم و عزیزم میلی‌متری از جام تکون نمی‌خورم! انگار کلی تلاش کرده باشی تا تازه سرعتت رو با تردمیلی که داری روش عرق می‌ریزی یکی کنی که دیگه هیچ تکونی نخوری. فکر می‌کنی توی یک ثباتی و هم‌زمان که داری رو به جلو حرکت می‌کنی، همه چیز سرجای خودشه اما خب نه! تو فقط داری جون می‌کنی ولی حتی حرکت هم نمی‌کنی، شاید هم گاهی به عقب می‌ری اما جلو نه!! فکر نمی‌کنم چیزی برای افتخار کردن مونده باشه، حتی فکر نمی‌کنم چیزی برای تبدیل به یک چیز «کافی» وجود داشته باشه توی من! بهش می‌گم متوسط بودن خسته‌کننده ست. می‌گه بد بودن چه‌طور؟ چون تو توی همه‌چیز داری بد بودن رو تجربه می‌کنی! کاش حداقل متوسط بودی... توی رقابتی واردم کرده که نه می‌تونم پا پس بکشم و نه بلدم چه جوری پیش برم! رقابتی که ازش بدم میاد اما می‌گه لازمه! رقابتی که توش شرکت نمی‌کنم اما همین‌طور باخته که به کارنامه‌م اضافه می‌شه. رقابتی که بلد نیستمش اما باید نیمه‌جون توش بدوئم و دست‌آخر هم دوییدن‌هام به هیچ نتیجه‌ای نرسه! جانم من خسته‌ام، خیلی خسته! از تلاش کردن و نرسیدن، از تلاش کردن و بد رسیدن، از تلاش کردن کلا! از این که این دنیا لعنتی‌ترین چیزیه که توی زندگی لعنتی ناکافیم دیدم و اتفاقا پر از چیزهای کافیه که یکی‌ش من رو بس، اما وقتی لیاقت کافی بودن نداری خب نداری دیگه، چه یکی چه صدتا!

نور عزیزم حالا دیگه مطمئنم تو وجود نداری ولی بذار بهت بگم تو اگر یک‌بار به یک آهنگ سنتی ایرانی گوش بدی من تا آخر عمرم با یادآوری فقط همین خاطره، بهت بزرگ‌ترین افتخارها رو می‌کنم. اگر یک‌بار بتونی یک آهنگ سنتی رو زیبا بخونی، دیگه هیچ آرزویی برای من نمی‌مونه و نه جانم این‌ها رویایی و مال کتاب‌ها نیست! بله توی همین دنیا مادرهایی هستن که هنوز به دخترهاشون افتخار می‌کنن و تو نمی‌دونی چه حس خوبی داره که فکر کنی حداقل به نظر یک نفر، یک نفر تاثیرگذار، کافی ای. دخترم نترس، تو حتی اگر آهنگ سنتی هم گوش نکنی من بهت افتخار می‌کنم، قول می‌دم. نمی‌تونم بذارم تا ابد ناامید باشی که... فکر کنم حتی بهت نمی‌گم یک صبح از اون‌ روزها که از عمق وجودم احساس ناکافی بودن می‌کردم به محض این که بیدار شدم شروع کردم با خودم کمند زلف رو زمزمه کردن. جانم این قطعه برای من زیادی خوشاینده، ترکیبیه از موسیقی ایرانی و شیخ و همایون و سه‌تار! و بعد هی صدام بلندتر شد و حتی صدام رو ضبط کردم موقع خوندنش. اما اون فایل رو سریع پاک کردم، مثل همه صوت‌های خوندن دیگه‌م، بدون شنیدن، بدون دیدن حتی! می‌دونستم چیز قشنگی از آب دراومده اما این چیزی نیست که توی اون رقابت لعنتی به دردم بخوره، صدات خوبه؟ که چی؟ گوش بدم که چی بشه؟ به خودم افتخار کنم؟ به کسی که لایق افتخار نیست؟

توی یک پیام بلندبالا بهم می‌گه تو خوب نبودی و وقتم رو تلف کردی و برام وقت نذاشتی و همه این‌ها. در صورتی که من نهایت تلاشم رو کردم. چون من از اون‌ آدم‌های «بعدا می‌پرسم حالا ببینم چی می‌شه» نیستم، از اون آدم‌های «توروخدا سی ثانیه صبر کن تا کارت رو راه بندازم»ام. از اون آدم‌هایی که اگر یکی صداشون کنه و دیر جواب بدن و کار طرف تموم شده باشه تا دو هفته بعدش عذاب وجدان داره! از اون آدم‌هایی که «بذار بمیرم ولی به یک دردی خورده باشم». از اون آدم‌های «لطفا لطفا لطفا بذار کمکت کنم». حالا با این همه بهم گفت که کافی نبودی و من حتی نتونستم پیامش رو بخونم که چرا کافی نبودم، حتی بدون هیچ بحثی، بدون هیچ اثباتی تمام پول رو بهش برگردوندم توی همون لحظه و از شر یک آینه دیگه هم راحت شدم!

راستش من قرار بود به همین زودی‌ها یک تصویر از 20سال آینده‌م بهتون نشون بدم و می‌دونین چیه؟ عمیقا دوست دارم که توی اون تصویر 39 سالم باشه و نه چهل سال! اما به هرحال حالا دیگه نمی‌تونم. واقعا نمی‌تونم و این نخواستن نیست! ببینید مثلا من یک سال پیش یک تصور واقعا زیبایی داشتم از یک دختری که قراره دانشمند بزرگی باشه و اصلا هم مهم نیست که اسمش توی روزنامه‌ها و سایت‌ها تیتر اول باشه، چون توی اتاق واقعا کوچک و دنج خودش که از دو طرف پنجره داره تا هم صبح‌ها و هم غروب‌ها با نور خورشید روشن بشه و کتاب‌ها و مجلات و همه این‌ها دور و برش چیده شده و حتی یک گلدون از این برگ آویزونی‌ها هم بین همه اون وسایل به زور جا شده، نشسته پشت لپ‌تاپش و داره مرزهای علم رو جابه‌جا می‌کنه و اصلا هم حواسش به اون بیرون نیست که چه خبره! راستش این آخرین تصویریه که از 19سال دیگه‌م دارم؛ چون یک ساله که نتونستم دیگه هیچ‌چیز رو تصور کنم. نتونستم واقعا چون کسی که ناکافیه اصلا چرا باید تا 20سال دیگه وجود داشته باشه؟ وقتی می‌گم احساس می‌کنم عمر کوتاهی دارم لزوما منظورم این نیست که بله عزیزان من یک تومور زیر پوستم احساس می‌کنم و همین روزهاست که بفهمم بدخیمه و تمام! نه! بیشتر به این معنیه که ترجیح می‌دم عمر کوتاهی داشته باشم تا کمتر ناکافی باشم. شما نمی‌دونین ولی وقتی برای هیچ‌چیزی کافی نیستین، دلیل‌های واقعا زیادی برای زندگی و برای 20سال آینده‌تون پیدا نمی‌شه. عزیزم من واقعا خسته‌ام از این زندگی و می‌خوام رقابت رو کامل واگذار کنم دیگه این‌دفعه! (حتی از پس واگذار کردنش هم برنمیام! خودکشی؟ یکی از روش‌هاش نیست!) کسی نیست که این همه کاپ حماقت و ناکافی‌بودن و کافی نبودن و بد بودن رو از من قبول کنه که سبکبال‌تر برم؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

وقتی فکر می‌کنم چه‌قدر موقع عصبانیتم می‌تونم آسیب بزنم، از خودم می‌ترسم! می‌تونم با همه بجنگم و هیچ‌چیزی جلودارم نباشه!! وقتی از شدت خشم می‌لرزم و بلندبلند با خودم حرف می‌زنم، دوست دارم همون لحظه بمیرم! چه‌قدر نفرت‌انگیز... چه‌قدر انسان وسیعه و خودش خبر نداره!

 

پی‌نوشت: اوج عصبانیتم می‌دونین کجاست؟ واقعا می‌تونم به خاطرش آدم بکشم! وقتی فرهنگ استفاده از پله‌برقی رو رعایت نمی‌کنین! اگه هر پله‌ش به اندازه دونفر جا داره اصلا به این معنی نیست که شما و همراهتون باید حتما روی یک پله بایستین! لاین سمت‌چپ همیشه و همه‌جا تندروئه! چه تو بزرگراه چه تو پله برقی. ولاغیر.

 

+ دائما دیگه شده ذکر شبانه‌روزم: خدایا توروخدا ترم دیگه مجازی نباشه.

اعوذ بالله من الاین مسخره‌بازی‌های دانشگاه مجازی :(

  • جوزفین مارچ

سلام.

چندوقت یک‌بار یاد یک خاطره به شدت تابستونی و زیبا میفتم و هی بهش فکر می‌کنم. حالا امروز کل ذهنم رو درگیر خودش کرده.

ببینید این‌جوری بود که من و مهسو تصمیم گرفته بودیم فصلی یک‌بار بریم تئاتر ببینیم و می‌دونین همه‌چیز رویایی بود. یک لیستی داشتیم از خوراکی‌هایی که می‌شه توی کیفمون قایم کنیم و اتفاقا خوردنشون توی سالن تئاتر بی‌فرهنگی نباشه (پاستیل‌های عزیزم هم جزو اون لیست بودن). هر دفعه هم یکیمون فراموش می‌کرد که عینکش رو بیاره و هر ده دقیقه یک‌بار مجبور می‌شدیم عینک رو عوض کنیم تا اون یکی هم بتونه ببینه:)) می‌گم که خیلی رویایی و باحال بود و ما تقریبا یک ماه وقت می‌ذاشتیم توی تیوال، بالا و پایینش می‌کردیم و می‌گشتیم دنبال تئاتر زیبا که پولمون هم هدر نره و بعد خب یکهو می‌دیدیم یک تئاتری هست که ما اصلا ندیدیمش تا الان و برای همین فردا بلیت می‌خریدیم و می‌رفتیم می‌دیدیمش:) بگذریم، اول تابستون رفتیم جنایت و مکافات:) الان که فکر می‌کنم کاش قبلش با نثر فئودور آشنا بودم اما خب به هرحال شگفت‌زده شدم و بعد آخر تابستون توی شهریور که هم آفتاب بود و هم یک باد خنکی می‌اومد، دیدیم که نمایش «پستچی پابلو نرودا» قراره بره روی صحنه، از سهمیه پاییزمون استفاده کردیم و دو سه روز بعدش جلوی اون صحنه تئاتر بی‌نظیر بودیم.

صدای امواج دریا و مرغ‌های دریایی، صدای نامه‌، صدای عشق، صدای مرگ، صدای اضطراب، صدای همه چیز؛ عزیزم دقیقا اون تئاتر همه‌چیز داشت. من قلبم پر از احساسات متفاوت شده بود و مبهوت بودم. ماریوی پستچی، غلت می‌زد و غوطه می‌خورد و بالا و پایین می‌رفت صداش. چه‌قدر گرم، چه‌قدر صمیمی... بوی یاس برای صمیمیتش، بوی شکلات آب‌شده برای هیجانش، بوی گیاه‌های دارویی برای آرامشش، بوی دریا برای عمق و احساسش، بوی عطر تند مردونه برای ریتمش و بوی شمال برای حس زندگی‌ش، جانم یک نمایش کامل چی می‌خواد مگه؟

وقتی که ایستادیم برای تشویق یاد آخرین تئاتر مدرسه افتادم، اون گروه مخوفمون و نمایشنامه‌های عجیب غریبی که اجرا می‌کردیم. خوب یادم میاد که آخرین اجرامون یک صحنه‌ای داشت که بداهه بود و ما کلی شب پیشش توی تلگرام با هم تا صبح حرف زده بودیم و حرف‌هامون رو تمرین کرده بودیم و نهایتا فرداش همه چیز به بهترین شکل اجرا شد. بعد که اجرا تموم شد و دیگه باید وسایل طراحی صحنه رو جمع می‌کردیم، همه‌مون ساکت بودیم دیگه از اون دیالوگ‌های احمقانه‌ای که یکهو یکی فریاد می‌زد وسط سالن و بقیه دنبالش یک داستان احمقانه از خودشون می‌ساختن و اجراش می‌کردن نبود، دیگه به سوتی‌های هم سر اجرا نمی‌خندیدیم مثل همه اجراهای قبلی! هیچی، هیچی، فقط سکوت. توی سکوت یونولیت‌های رنگ‌شده رو با دقت از روی زمین جدا می‌کردیم، لباس‌هامون رو تا می‌کردیم، گریم‌های اگزجره‌مون رو پاک می‌کردیم و نهایتا یکی از اون مشاورهای عجیب مدرسه اومد بهمون گفت که «چرا دارین فس‌فس می‌کنین توی جمع کردن؟ فکر کردین من نمی‌فهمم که می‌خواین زمان کلاستون بره؟» و بله البته که من به شخصه نمی‌خواستم برم سر اون کلاس افتضاح محض زمین‌شناسی ولی خب! ما غم داشتیم، یک غم بزرگ! اولا که مربیمون رو از مدرسه اخراج کرده بودن و ما خودجوش و به اعتراض و انتقام و این‌ها، اون گروه رو سرپا نگه داشته بودیم، پس هر تئاتر برای ما یادآور اون عضو معرکه گروه بود که دیگه بینمون نبود و حتی نمی‌تونست کارهامون رو ببینه! انگار که ما یاد و خاطره‌ش رو زنده نگه می‌داشتیم این‌قدر که حرص همه مسئولین مدرسه دربیاد. دوما که همه می‌دونستیم سال دیگه این‌موقع هیچ خبری از تئاتر نیست! این آخرین اجرایی بود که می‌تونستیم روی سن آمفی‌تئاتر مدرسه داشته باشیم! بعد هم که قرار شد بریم سر کلاس زهرا اومد و بغلم کرد و زد زیر گریه... دستش رو گرفتم و رفتیم روی صندلی‌های سالن که تاریک تاریک بود نشستیم و تا وقتی مدرسه قرار بود تعطیل بشه، همون‌جا نشستیم و با هم حرف زدیم! یاد همه تئاترهای قبلیمون هم افتادم. حتی یاد این هم افتادم که سال دوازدهم یواشکی ساعت خواب، جمع می‌شدیم توی راهروی پشتی که دوربین نداشت و مسخره‌ترین نمایشنامه‌های دنیا رو با هم اجرا می‌کردیم. (جدی می‌گم، می‌رفتیم توی سایت مدرسه و سرچ می‌کردیم «مسخره‌ترین نمایشنامه‌های کوتاه دنیا» و هر دفعه توی اون مراسم باشکوه یکیشون رو اجرا می‌کردیم:) )

آره عزیزم توی یک لحظه با ایستادن برای تشویق کردن اون نمایش بی‌نظیر همه این‌ها مثل یک جرقه اومد توی ذهنم و هم‌زمان که تشویق می‌کردم گریه می‌کردم؛ نه چون دلم برای اون خاطرات تنگ شده بود، فقط چون یک دخترم!! می‌دونم کمی افراطی به نظر میاد اما ببینید واقعا حداقل برای من دیگه راهی به دنیای تئاتر نیست با این وضعیت. این دنیای سراسر شگفتی توی همون راهروهای طبقه بالای مدرسه، برای من درش قفل شد، حالا فقط می‌تونم از سوراخ کلید با دیدن تئاترهای فوق‌العاده نگاه بندازم و ببینم که از چه چیزی محرومم...

همه این‌ها رو گفتم که بگم بله. هم‌چنان و با این‌همه روز دختر مبارک!!!

 

+ نمایش «پستچی پابلو نرودا» شبیه قطعه «شکلات» از آلبوم «به خاطر سنگفرشی که مرا به تو می‌رساند» بود. من تقریبا عاشق همه‌چیز این آلبومم:)

نمی‌دونم گذاشتنش این‌جا کار درستیه یا نه، چون قیمتش 562 تومنه، خیلی کمه ولی خب دیگه:) به هرحال این لینکش اگر دوست داشتید بشنویدش:))

 

پی‌نوشت: اون روز وقتی بعد از تئاتر گوشیم رو روشن کردم دیدم که بابا برام یک پیامک فرستاده که توش ازم دعوت کرده بودن برای مصاحبه رشته‌م. اون‌موقع این قدر سردرگم بودم که نمی‌دونستم خوشحالم یا ناراحت اما چیزی که می‌دونستم این بود که هیجان‌زده بودم:))

پی‌نوشت 2: واقعا فکر نمی‌کنم بتونم درباره تمام چیزهایی که این لفظ «روز دختر» اذیتم می‌کنه حرف بزنم و واقعا هم چنین قصدی ندارم. ولی خب این رو برای شفاف‌سازی می‌گم. پسرهای خوبم، این که روز پسر نداریم نشونه یک لطفه بهتون. این که عجیب‌غریب، غیرقابل درک، مهجور، جدا، نیازمند توجه یا هر برچسب دیگه‌ای بهتون نمی‌چسبه:))

پی‌نوشت 3: دلم تنگ می‌شه برای تئاتر دیدن‌های فصلی اما فکر نمی‌کنم هرگز دلم برای مهسو تنگ بشه. فکر کنم بشه بعد از کنکور، با زهرا یا هرکدوم دیگه از بچه‌های گروه تیاتر یا حتی توی ذهنم هست که با الیزابت همین حرکت رو بزنم. چرا این کنکور لعنتی‌تون تموم نمی‌شه پس زودتر؟ :(

پی‌نوشت 4: ما یک لفظ مقدس‌طور داشتیم برای کارهامون: «تیاتر». اسم نمایش‌هامون، تیاتر بود نه تئاتر! :))

 

++ و یک مژده برای شما دوستان عزیز همیشه همراه، بعد از استقبال کم‌نظیرتون از چایی وانیلی، بیسکوئیت نارگیلی و املت زیرج، حالا یک آیتم جدید قراره به لیست پذیراییم اضافه بشه : شکلات‌های شیری شونیز :)) اون‌قدر خوش‌مزه و رویایی و هیجان‌انگیزن که مسلمان نشود کافر نبیند. اصلا در همین حد ها:))

  • جوزفین مارچ

سلام.

من فقط یک امید کوچکی دارم و اون هم این که قدیمی‌ها یک دروغ‌های طنازانه‌ای به خوردمون داده باشن وقتی گفتن «سالی که نکوست از بهارش پیداست.»

چون خب یک کم دلم می‌سوزه برای خودم اگر این بهار فقط یک دمو از امسال بوده باشه!

  • جوزفین مارچ