بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

بالاتر از ابرها، پایین‌تر از خورشید

محلی برای رها رقصیدن زیر نور خورشید

به صرف چای وانیلی و بیسکوئیت نارگیلی.

۹۳ مطلب با موضوع «تابش‌های کمی شخصی‌تر» ثبت شده است

سلام.

وقتی که چایی می‌خورم، فکرم پیش شیرکاکائوئه. وقتی که درس می‌خونم، هی فکر می‌کنم دوست دارم با رمانم برم توی دل صحرا و تمومش کنم. وسط درسم می‌رم توی گودریدز و فکر می‌کنم قطعا اشتباهی‌ام. کتابم رو باز می‌کنم، فکرم می‌ره پیش «تو». گوشی‌ام رو برمی‌دارم که باهات حرف بزنم، یادم می‌افته باید یک یادداشت درباره‌ی رویان بنویسم. می‌رم درباره‌ی رویان یادداشت بنویسم، فکر می‌کنم کل زندگی این‌چیزها نیست و بهتره برای خانواده‌ام بیشتر وقت بذارم. برای مامانم فیلمی که عاشقشم رو پلی می‌کنم تا ببینه و خودم فکر می‌کنم نباید وقتم رو تلف کنم و کلاس متابولیسمم هنوز مونده، با دفتر و لپ‌تاپ میام جلوی تلویزیون. بعد فکر می‌کنم باید تفریح کنم، نباید خودم رو محدود کنم، یهو به سرم می‌زنه هرروز برم پیاده‌روی. می‌رم که لباسم رو بپوشم، یادم می‌افته نمی‌دونم چه لباسی باید بپوشم و ترجیح می‌دم توی خونه بمونم. می‌خوام بخوابم، به زور چشم‌هام رو باز نگه می‌دارم که لحظه‌هام هدر نره توی خواب. وقتی چراغ رو خاموش می‌کنم، فکر می‌کنم تمام زمانم از دست رفته و توی تخت با گوشیم بازی می‌کنم، چون نمی‌خوام فکر کنم. با «تو» حرف‌های جدی می‌زنم و فکر می‌کنم چندوقته که نخندیدم. کاش بیشتر می‌تونستیم با هم بخندیم. مسخره‌بازی درمیاریم و می‌خندیم، فکر می‌کنم بهتره که وقتم رو هدر ندم و یه چیزی حداقل از زمانم بهم برسه. می‌رم پرده‌ها رو بکشم که نور بیاد توی خونه، به این فکر می‌کنم که باید توی یک کارآموزی شرکت کنم. با میثم درباره‌ی کارآموزی حرف می‌زنم و کلش دارم به بدبختی‌های زندگی گذشته‌ام فکر می‌کنم. درباره‌ی نوبل می‌خونم و از اون آینده‌ی زیبا اشک توی چشم‌هام جمع می‌شه، فکر می‌کنم باید تمام وقتم رو بذارم روی زیست. آستروبیولوژی می‌خونم، فکر می‌کنم عاشق سلولی‌ام. سلولی می‌خونم، می‌بینم هیچ چیزی به زیبایی ژنتیک نیست. کتاب ژنتیک رو باز می‌کنم، فکر می‌کنم باید مستند کیهان‌شناسی‌ام رو ببینم. در نهایت فکر می‌کنم عاشق زیستم و براش نیاز به برنامه‌نویسی دارم. بعد از یک سال و نیم سر و کله زدن، بالاخره یک کورس رو با اصرار سارا شروع می‌کنم. در حینش فکر می‌کنم من عاشق برنامه‌نویسی‌ام و هی انکارش می‌کنم چون باید عاشق زیست باشم و دوباره فکر می‌کنم که اشتباهی‌ام. دوستم ازم عکس جزوه رو می‌خواد، بیست بار به خودم یادآوری می‌کنم و بهم یادآوری می‌کنه اما یادم می‌ره. می‌رم برای دوستم از جزوه‌ام عکس بگیرم، در حینش فکر می‌کنم من از کلاس رفتن متنفرم و می‌شینم به خاطر دوازده سال مدرسه رفتن و زجر کشیدن و زجر دادن آدم‌ها سر کلاس رفتن‌هام، گریه می‌کنم. ورزش می‌کنم، فکرم پیش دوست‌هامه که می‌تونستم باهاشون حرف بزنم. با دوست‌هام حرف می‌زنم، فکر می‌کنم دوست دارم به جای همه‌ی این‌ها، ریلکس کنم و برای خودم آهنگ پلی کنم. فکر می‌کنم از خونه‌مون خوشم میاد، به خونه‌ی آینده‌ام با «تو» فکر می‌کنم. می‌خوام تخیل کنم، می‌رم توی پینترست. می‌رم توی پینترست و یادم می‌افته خیلی وقته دوست دارم نقاشی آبرنگ انجام بدم ولی شروعش نمی‌کنم. به شروع نکردن فکر می‌کنم، یاد تقویت زبان می‌افتم. به زبان فکر می‌کنم یاد نیمه رها کردن فرانسوی زیبا می‌افتم. به نیمه رها کردن فکر می‌کنم یاد حرف نگار بالای مدرسه می‌افتم. به حرف نگار فکر می‌کنم، می‌بینم چه‌قدر اشتباهی‌ام. حس می‌کنم، فکر می‌کنم باید بنویسم که حسم از دستم نره و لحظه‌ام فرار نکنه. میام بنویسم، فکر می‌کنم چه بیهوده، باید بیشتر عکس بگیرم. از ادیت کردن عکس‌هام، فرار می‌کنم. بالاخره یه چیزی من رو می‌نشونه سر جام، باعث می‌شه لبخند بزنم و به طور ممتد پشت کامپیوتر، سر یک کار باقی بمونم، مثل یک مصاحبه با یک دانشمند زیبا و جذاب. هی از این صفحه به اون صفحه، هی تصویر رو پاپ‌-آپ می‌کنم و می‌رم توی اینترنت، حرف‌هاش رو سرچ می‌کنم، توی اکسل دنبال افرادی که اسم می‌بره می‌گردم، توی نوت‌پد سرنخ می‌نویسم از حرف‌هاش و فکر می‌کنم «اه! چه‌قدر جام راحت نیست. باید یک شکل دیگه بشینم.» ولی با خودم کنار میام که وقتی وبکمم روشنه، زیاد تکون نخورم و در نهایت یک پیام از سارا دارم که می‌گه «من امروز با اون وجه ADHD تو آشنا شدم.»

من واقعا با این وجه ADHD خودم که تمام وجودم رو تسخیر کرده، در جنگم. یه بار سارا یه چیزی توی کانالش نوشته بود «با همین چیزهای کوچک درگیرم. وقتی به حال خودمم، دلم برای دیگران تنگ می‌شه، وقتی با دیگرانم، دلم برای تنهایی تنگ می‌شه. یک تعادل نمی‌تونم پیدا کنم.» در واقع می‌رم توی تلگرام که این پیام رو پیدا کنم، هزارتا گروه و کانال رو چک می‌کنم و در نهایت وقتی تلگرامم رو می‌بندم، یادم میاد که قضیه چی بود؟ اون بین یه عکس رو باز کردم که باید توی صفحه‌ی اینترنت ببینمش، میام توی صفحه‌ی اینترنت و ادامه می‌دم به نوشتن، بدون این که عکس رو ببینم. چرا راه دور بریم، تمام مدت کلاس مکانیک سیالاتم، داشتم فکر می‌کردم باید بیام تست ADHD بدم، هی فکرم از کلاس پرت می‌شد و به فاصله‌ی یک دقیقه باید می‌زدم عقب و دوباره یک دقیقه بعد، باید می‌زدمش دو دقیقه قبل، چون از دقیقه‌ی قبلی‌اش هم چیزی نفهمیده بودم. و کلاس بالاخره تموم شد، در حین دادن این تست، داشتم فکر می‌کردم وای من چه قدر مکانیک سیالات رو نمی‌فهمم و ازش عقبم.

  • جوزفین مارچ

سلام.

راستش این برام اعتراف زیبایی نیست و دلم رو خوش نمی‌کنه، اما باید بگم که من ذاتا و همیشه یک مهندس بودم. این که از مهندسی فراری‌ام هم شاید به همین برمی‌گرده و شاید نه. ولی چیزی که مشخصه اینه که ترجیح می‌دادم حوصله‌ی بیشتری برای خوندن علم می‌داشتم.

از اول دبستان تا آخر دبیرستان، من همونی بودم که قانون‌ها رو یک به یک می‌شکست، کلاس رو روی سرش می‌ذاشت و تک‌تک ناظم‌های مدرسه و مادر و پدرش رو عاصی می‌کرد. و متاسفانه باید بگم در تمام این سال‌ها، من همونی بودم که همه‌ی شما ازش متنفرید؛ شاگرد اول کلاس بدون این که حتی کلمه‌ای درس بخونه. زیست و شیمی رو دوست نداشتم اما می‌فهمیدمش، کمیتم توی تاریخ و جغرافی و دینی لنگ می‌زد اما تا دلتون بخواد مرجع ریاضی‌ و فیزیک بودم و همیشه برام مسخره بود؛ راستش تازگی که ریاضی مهندسی رو گذروندم، فهمیدم منظورتون از نفهمیدن ریاضی چیه و متاسفم که هیچ‌وقت درکتون نکردم. همیشه دوست‌های زیادی داشتم و توی مدرسه، آدم‌های زیادی بودن که علی‌رغم این که شاید هیچ‌وقت واقعا دوستم نداشتن، می‌خواستن باهام وقت بگذرونن. بدون این که واقعا فشار زیادی رو توی سال کنکور تحمل کنم، درس خوندم، آروم و پیوسته و بدون این که نظر هیچ‌کس دیگه‌ای برام مهم باشه؛ بدون ذره‌ای استرس. کمی توی مصاحبه گند زدم و عالی نبودن رو نمی‌پذیرفتم اما در نهایت توی رشته‌ای که خوب بود و برام درست بود، قبول شدم. قضیه اینه که خیلی فکر نمی‌کردم، پیش می‌رفتم و زندگی هم پیش می‌رفت.

وقتی کل ترم 1 رو به خاطر زیست، به گریه گذروندم، تازه مزه‌ی نرسیدن رو برای اولین‌بار چشیدم. می‌دونم 19سالگی سن زیادیه برای این که اولین‌ رنج مربوط به خودت رو بکشی، اون هم رنج به این سادگی. راه حلش هم راحت پیدا کردم. کمپبل رو گذاشتم جلوم و با گریه خوندمش. اولش نمی‌فهمیدم چی می‌گه. اولش هی برمی‌گشتم عقب، هی سرچ می‌کردم، هی نمی‌فهمیدم. تا یه جایی بالاخره مشکلم حل شد؛ بالاخره خدای زیست‌شناسی، در دنیاش رو برام باز کرد و من دیگه نیاز نبود از کوبیدن در، خسته‌تر از اینی که هستم بشم. ترم 1، حالم خوب نبود اما بد هم نبودم. نمی‌فهمیدم دارم چی کار می‌کنم اما سعی می‌کردم پیش برم. تفاوتش با دبیرستان توی این بود که نمی‌تونستم دیگه فکر نکنم، نمی‌تونستم آدم‌ها رو توی ذهنم طبقه‌بندی نکنم. مشاور دانشگاه بهم گفت که یک نوع اختلال به نام ناسازگاری اجتماعی دارم. رفتم کل محتوای نت رو شخم زدم و نوشته بود که تا 6 ماه بعدش خوب می‌شم. خوب شدم، اول ترم دو، دیگه زندگی اون‌قدر هم تار نبود و می‌فهمیدم چی داره اتفاق می‌افته.

بعد یهو همه‌جا تاریک شد، یهو همه اطرافیانم ناک‌اوت شدند، یهو زندگی خیلی بهمون سخت گرفت و این عادی نبود؛ این که این‌قدر یهو زندگی تغییر کنه. من سعی می‌کردم آروم باشم. سعی می‌کردم به راه حل فکر کنم. همیشه توی ذهنم به راه حل فکر می‌کنم و برام آسونه، دیگه خودم رو ناراحت نمی‌کنم. بقیه فکر می‌کنند بی‌خیالم و بله درست فکر می‌کنند. وقتی راه‌حل داره، چرا باید خودم رو اذیت کنم؟ می‌دونی حتی اکثر اوقات فکر و تلاش ذهنی برام سخته و ازش فرار می‌کنم. من تقریبا هیچ‌وقت، زمان برای فکر کردن نذاشتم، همیشه تصویر جواب توی ذهنم پدیدار شده و نمی‌تونم متوجه بشم منظورتون از کلنجار رفتن چیه؟ شده که اون جواب توی ذهنم رو نقد کنم و بفهمم کجاهاش به درد نمی‌خوره، اما باز هم یه تصویره که هی داره خط می‌خوره و کامل می‌شه. انرژی‌ای از من نمی‌گیره. راستش برام سخته که وقتی کسی باهام درد و دل می‌کنه یا مشکلش رو می‌فهمم، بهش راه حل ندم و فقط بگم که چه‌قدر درکش می‌کنم. اما معمولا آدم‌ها ازت راه حل نمی‌خوان، مخصوصا اگه ازشون کوچک‌تر باشی.

تقریبا هرسال از راهنمایی تا آخر دبیرستان تابستون‌ها، یک ماه قبل از شروع مدرسه، معاون مدرسه‌ی راهنمایی‌ام زنگ می‌زد خونه‌مون و ازم می‌خواست که کمکش کنم. جالب بود، برای من بیشتر سرگرمی بود. می‌نشستم کنارش و اون برنامه‌ی کلاس‌ها رو برای من توضیح می‌داد و من کل برنامه‌ توی ذهنم شکل می‌گرفت. بعد بهم می‌گفت بیا کمکم کن که بچینمشون؛ یه سری محدودیت زمانی و فردی و مکانی وجود داشت. مثلا یه معلم یه ساعت خاص نمی‌تونست بیاد یا وقتی یک پایه، کلاس فیزیک داشتند، پایه‌ی دیگه‌ای نمی‌تونست زیست داشته باشه، چون آزمایشگاه مدرسه ممکن بود توی یک زمان، توسط دو گروه اشغال بشه. به هرحال برای من سخت نبود، می‌نشستم جلوش و با خونسردی و انگار که خیلی بدیهیه - که بود- می‌گفتم چرا فلان کلاس رو اونجا نذاشتی؟ و معاون از خوشحالی، می‌اومد بغلم می‌کرد که مشکلش رو حل کردم.

اون اوائل که کرونا اومده بود، خیلی پروتکل می‌دادند؛ حضور در پمپ بنزین، حضور در مغازه، ورود به خانه. و همش پیچیده‌اش می‌کردند برای این که دستت به جای آلوده نخوره و خودت به جای تمیز نخوری که آلوده‌اش کنی. برای من سخت نبود، تمام مراحل دونه دونه و پشت هم، چیده شده بود، بدون این که حتی یکی از پروتکل‌ها رو خونده باشم. فقط کافیه که شرط‌هات رو بدونی و خودت رو باهاشون هماهنگ کنی.

بابا، بت مهندسی و فنی توی خونه‌ی ماست، از پس هرکاری برمیاد و خلاقیت داره، یک ذهن کاملا مرتب و مهندسی‌شده. به نظرم من ذهنم رو از اون به ارث بردم. چندروز پیش، نخ پرده خراب شده بود و بابا با استیصال نگاهش می‌کرد. در یک زمان چندین راه حل به ذهنم رسید، بعضی‌هاشون رو خط زدم توی ذهنم و بالاخره دوتاشون رو که راحت‌تر و بهتر بودند، به بابا گفتم. خوشحال شد و الان نخ پرده‌مون سالمه.

اوائل فکر می‌کردم آسونه و همه ذهنشون مثل منه. هنوز هم راستش تعجب می‌کنم که نظام فکری اکثر آدم‌ها رو نمی‌فهمم. یه چیزی که توی «تو» دوست دارم اینه که ذهنمون مثل هم پیش می‌ره. می‌تونم بفهمم توی ذهنت چیه و چی رو خط می‌زنی و به چی فکر می‌کنی. خواهرم فکرش شبیه من نیست، اما خوبه، می‌فهممش، نزدیکیم. اما مثلا هیچ‌وقت نمی‌تونم بفهمم مامانم چه جوری به قضایا نگاه می‌کنه. راستش این برای من جالبه، این که هرکسی زاویه دید خودش رو داره. قبلا اصلا بهش فکر نمی‌کردم، همه توی ذهنم شبیه خودم بودند، همه از نظرم باید می‌فهمیدند چی می‌گم و برای همین برام عجیب بود که چرا وقتی به یک نفر خیلی بیشتر از نیاز توضیحات ریاضی می‌دی، باز هم متوجه نمی‌شه؟ برام عجیب بود و الان فهمیدمش که ذهنم مثل همه نیست و بقیه هم مثل من نیستند. به خاطر این که باورم نمی‌شد بقیه مثل من فکر نمی‌کنند، نمی‌تونستم متوجه بشم چرا معاون مدرسه از من کمک می‌خواد؟ چرا بچه‌ها مسئله‌هاشون رو میارن پیش من؟ چرا مامان عصبانی می‌شه؟ چرا بعضی‌ها می‌گن زندگی سخته وقتی راه حل داره؟

حالا همه‌ی این‌ها رو نوشتم که در نهایت بگم من یه مهندس درمونده‌ام. من مهندسم، من برای همه‌چیز جواب دارم، یا صبر می‌کنم و جوابش کم‌کم به ذهنم میاد. اما حالا به جز این که مهندسم، درمونده‌ام. چندتا قضیه توی زندگی‌ام هست که فکر می‌کنم حل‌نشدنیه. هی صبر می‌کنم، خیلی وقته که صبر کردم تا تصویر جوابش توی ذهنم بیاد. اما نمیاد. با چشم بسته انگار دارم جلو می‌رم و نمی‌فهمم چه خبره؟ ولی فکر می‌کنم با چشم بسته جلو رفتن، بهتر از نشستن و منتظر موندنه. دیشب «تو» بهم گفتی که چرا وقتی می‌دونم فلان چیز ناراحتم می‌کنه، درباره‌اش حرف می‌زنم؟ چون دارم می‌ترسم. چون هیچ تصویری ازش جلوی چشمم نیست و نمی‌فهمم. مغزم این رو قبول نمی‌کنه که چیز غیرقابل حلی توی این دنیا وجود داره و هیچ رابطه علت و معلولی، براش پیدا نمی‌شه. مغز مهندسم، داره به در و دیوار می‌زنه، هی داره کلنجار می‌ره، خودش رو خسته می‌کنه، گریه می‌کنه چون تحقیر شده، چون احساس ناتوانی می‌کنه و من دلم براش می‌سوزه. چون من بدون ذهن و حواسم، خیلی طفلکی و به درد نخورم و نمی‌خوام ذهنم این‌قدر اذیت بشه. ازش حرف می‌زنم، دائما بهش فکر می‌کنم و در نهایت هیچی، هیچی! کاش بالاخره مغزم یه تصویری پیدا می‌کرد. کاش واقعا همون‌طوری که فکر می‌کنم، برای تک‌تک مشکلات توی دنیا، یه راه حلی وجود داشته باشه.

تا این‌جا کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها*» خیلی خیلی کمکم کرده که بفهمم ذهنم دنیا رو چه شکلی می‌بینه. کمکم کرده که با ذهنم دوست بشم و برای همین هم ازش خوشم میاد:

خوش‌حالی به دنبال حل کردن مشکلات به دست می‌آید. کلمه‌ی کلیدی در این‌جا حل کردن است. اگر از مشکلاتتان فرار می‌کنید یا احساس می‌کنید که هیچ مشکلی ندارید، در این صورت خودتان را می‌آزارید. اگر حس می‌کنید مشکلاتی دارید که نمی‌توانید حل کنید، به همین ترتیب باعث می‌شود احساس بدبختی کنید. نکته‌ی سرّی، حل کردن مشکلات است، نه این که اصلا مشکلی نداشته باشیم.

 


هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها: روشی نو برای خوب زندگی کردن، نویسنده: مارک منسن، مترجم: میلاد بشیری، انتشارات ملیکان

عنوان هم از همین کتاب:

برای یه دنیای بدون مشکل، آرزو نکن. چنین چیزی وجود ندارد. عوضش برای دنیایی پر از مشکلات خوب آرزو کن.

  • ۷ نظر
  • ۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۳۵
  • جوزفین مارچ

سلام.

نسرین امشب بهم گفت که:

این آدم هرچه قدر الان توی سن 31 سالگی موفقه، توی 20 سالگی قطعا نبوده. توی 20سالگی آدمی بوده مثل زهرای ما، خب؟ بعد تلاش کرده، پشتکار داشته و الان رسیده به اون‌جایی که توی بهترین نقطه‌ی علمی فعالیت داشته و الان تو داری می‌بینی‌اش و کیف می‌کنی. پس به هیچ عنوان برنامه‌ها و ایده‌آل‌های تو برای وضعیت آکادمیک خودت، نمی‌تونه براش مسخره به نظر برسه.
احساس می‌کنم تو خیلی داری اغراق‌شده تصور می‌کنی موفقیت‌های آدما رو.
آدما یهویی به اون موفقیته نرسیدن که، ذره ذره براش جنگیدن. این دست کم گرفتن خودت رو نمی‌فهمم
از این دید به قضیه نگاه کن که انگار داری با زهرای نوعی در ده سال آینده حرف می‌زنی.

می‌دونی، طرف تا وقتی دکتری‌اش رو گرفته، نمی‌دونسته داره چی کار می‌کنه؟ یه کلمه هم از زیست‌شناسی حالی‌اش نمی‌شده. از این که اسم ژن و DNA و RNA می‌شنیده و نمی‌فهمیده حالش بد می‌شده. در نهایت، جایزه‌ی نوبل پزشکی برده به خاطر کشف اینترون‌ها و اگزون‌ها در DNA. اگه من بودم، عمرم رو بر باد رفته و به درد نخور تصور نمی‌کردم؟ اگه من بودم، به خاطر باور نداشتن معجزه‌ی تلاش و پیشرفت، شاید باعث می‌شدم کل آدم‌ها، دیرتر از ساختار DNA سر در بیارن و علم رو کند یا متوقف می‌کردم. عزیزم، می‌بینی؟ خودباوری اون فرد، علم رو جلو برد و تو هنوز باور نمی‌کنی که می‌تونستی کل دبیرستان رو روی ژیمناستیک وقت بذاری و در نهایت، پزشکی بشی که در زمینه‌های تحقیقاتی پیش می‌ره و نوبل می‌بره؟ عزیزم، باور نمی‌کنی که داستان‌های زندگی‌های نوبلیست‌ها، مال قصه‌ها نیست؟

  • جوزفین مارچ

سلام.

دوست دارم یک روز که دانشمند بزرگی شدم، توی یکی از مصاحبه‌هایم یک نفر از من بپرسد که پنیر را چگونه می‌خورم. می‌دانم کسی از من این را نمی‌پرسد، اتفاقا من هم در مصاحبه‌هایم این سوال را که نمی‌پرسم هیچ، جلوی خودم را هم می‌گیرم که راز موهای زیبایش را هم نپرسم. می‌دانی گاهی اوقات فکر می‌کنم شاید دوست دارم از این بلاگر‌های اینستا یا کانال‌نویس‌های کانال‌های بزرگ تلگرامی شوم که یک باکس سوال باز می‌کنند و مردم می‌ریزند و از جزئی‌ترین جزئیات زندگی‌شان می‌پرسند؛ شاید یکی از مخاطبینم آن‌قدر دیوانه بود که بپرسد پنیر را چه‌طور می‌خورم. به هرحال به نظر من پنیر خالی، واقعا متعفن است. قیافه‌اش وقتی که توی جعبه‌اش نشسته، حالم را به هم می‌زند. نان و پنیر، بی‌مزه و البته کمی چندش‌آور است و وقتی می‌شود نان و پنیر و گردو، دیگر می‌توانم ببینمش و به آن فکر کنم ولی دیگر خوردنش را از من نخواهید. نان و پنیر و گوجه، قابل تحمل است و می‌توانم با کمال میل خودم درستش کنم و بخورمش. اما نان و پنیر و گوجه و گردو، خداست! خدا! می‌توانم جانم را برای سفره‌های صبحانه‌ی با گوجه و گردو بدهم.

فکر می‌کنم حدودا چهار یا پنج سالی باشد که اتفاقی، خیلی اتفاقی این ترکیب را کشف کرده‌ام و دیگر هیچ ترکیب دیگری را امتحان نکردم. می‌دانی اگر دست خودم بود، همین را هم کشف نمی‌کردم و به نفرتم از همان نان و پنیر و گردوی تیپیکال، ادامه می‌دادم. مثلا چادرهایم همگی نخ‌کش شده‌اند، البته همچنان آبرومندانه‌اند ولی من ترجیح می‌دهم بمیرم و آن چادرها را سرم نکنم. توی مشهد مامان گفت که چادر بخرم. چادرهای من، عبایه‌اند و یا از مکه خریده‌ام‌شان یا از نجف. در تصورم نمی‌گنجید که می‌توان چادر عربی را از غیر از این دوشهر خرید. به هرحال مادرم تمام وسواس‌های من را نابود می‌کند و این گاهی خوب است و گاهی بد. یا الان اگر گوشی من را ببینید، شیشه‌ی محافظ رویش آنقدر ترک دارد و کناره‌هایش رفته که شاید بعضی‌اوقات حتی دیدتان از ضفحه‌ی گوشی را محدود کند و البته این به من ارتباطی ندارد، چون گلس‌فروشی محبوبم در کارگر شمالی‌ ست و من نمی‌توانم در این کرونایی، ماهی یک‌بار به آنجا بروم و یک گلس نو بخرم. بنابراین می‌گذارم همین شیشه‌ی محافظ نیم‌بند، رویش باقی بماند. من همین شکلی‌ام ریسک‌ناپذیر و تغییرنکردنی، عادت می‌کنم و بدون گله پای یک جا یا یک چیز می‌مانم. مثلا تازگی دارم سعی می‌کنم تمام شجاعتم را جمع کنم تا در سرچ کردن کمی بهتر شوم. من در سرچ کردن افتضاحم. فکر می‌کنم هرچه از صفحه‌ی سرچ اولیه دورتر شوم، بیشتر در فضای اینترنت معلق و گم می‌شوم. به هرحال با پینترست شروع کردم. بند اولیه را باید رها می‌کردم و به پیشنهادهای مشابهِ پیشنهادهایِ پیشنهادهای اولین عکس انتخابی‌ام هم نگاه می‌کردم. اوائل از من انرژی می‌برد. حالا کم‌کم به جایی رسیده‌ام که صفحه‌ی دوم سرچ گوگل را هم نگاه می‌کنم و عنوان‌های جدید و طولانی را هم سرچ می‌کنم و انتخاب‌های مختلفی را باز می‌کنم؛ البته خب همیشه هم حسابم روی open in new tab است و این خیلی شجاعت خاصی نمی‌خواهد. به هرحال با این روش، سرنخ اولیه از دست نمی‌رود.

اما خب باید از یک‌جایی شروع می‌کردم دیگر. یکی از دانشمندهای موردعلاقه‌ام (که احتمالا از حرف زدن درباره‌اش دست برنخواهم داشت) در جواب این سوال که چه اخلاقی تو را متمایز از بقیه کرد؟ گفت که این مورد برایش مهم بوده که همیشه ریسک‌پذیر بوده. در رستوران‌ها، هیچ‌وقت غذای تکراری نخورده و دو تحقیق شبیه هم ارائه نداده و تمام انرژی‌اش را فقط روی یک باکتری نگذاشته. اوه چه تلنگری! چه‌قدر برعکس من!

به هرحال من ریسک‌پذیر نیستم چون نمی‌توانم تحمل کنم که وقتی چیزی تا حدی قابل تحمل است، چرا باید کاری بکنم که نود درصد امکان دارد افتضاح باشد؟ و خب عزیزم، آن ده درصد احتمال، شگفت‌انگیز است و به تو احساس زندگی کردن می‌دهد. فکر می‌کنم همان احتمال یک در دهِ یافتن یک چیز نو، مثل نان و پنیر و گوجه و گردو، ارزش حتی بیش از 9بار فدا کردن فرصت‌ها را دارد. می‌دانید اگر خواهرم را ببینید فکر می‌کنید که ریسک نپذیرفتن من، در مقابلش شوخی‌ای بیش نیست. راستش فکر نمی‌کنم هر آدمی که توی یکی دوسالگی راه رفتن یاد می‌گیرد، در ذاتش عادت و ثبات و دوری از هرگونه ریسکی، باشد. می‌دانی به هرحال در آن سن، راه رفتن و بعدش دویدن، یکی از خطرناک‌ترین ریسک‌هایی ست که آدم می‌تواند بکند و بدبختی‌اش هم این‌جاست که درصد شکست‌هایش خیلی خیلی بیشتر از موفقیت‌هاست. اما وقتی یاد گرفتی دیگر یاد گرفتی خب و راه رفتن دیگر برایت ریسک به حساب نمی‌آید. داشتم می‌گفتم که بالاخره اغلب آدم‌ها از بچگی ذات ریسک‌پذیری دارند که هی می‌تواند بترسد، خسته شود یا یاد بگیرد که مطمئن بودن چه‌قدر بزرگانه‌تر است. من هم یاد گرفتم و آن روحیه‌ای که مستقیما به من راه رفتن یاد می‌داد را از دست دادم و خب مقصر من نبودم، محیط بود؛ مثل خیلی از مشکلات دیگر. اما حالا مسئول درد کشیدن به خاطر تجربه‌های افتضاحی که از نشانه‌گیری‌های پرت می‌آید، منم؛ مثل همه‌ی مشکلات دیگر. به هرحال من عاشق آن لحظه‌ای‌ام که مثلا از من بپرسند قهوه‌ی موردعلاقه‌ام چیست و من بتوانم یک داستان شبیه پنیر خوردنم سرهم کنم. به قول یکی از این کانال‌نویس‌ها «داستان ارزشش حتی از غم‌هات هم بیشتره.»

  • جوزفین مارچ

از احوالات من اگر بخواهید این که احساس می‌کنم بعد از مدت‌های طولانی بی‌حسی عمقی، روح به بدنم برگشته. شبیه همان قسمتی از انیمیشن Soul 2020 که روحش از بدن آن هیولای سیاه و پیچیده و زشت، نجات پیدا کرد. یادتان هست؟ بعدش بالا و پایین می‌پرید، جیغ و فریاد می‌کرد و می‌دوید دنبال هدف زندگی‌اش. خسته می‌شوم، اما دنیا را حس می‌کنم و خب این شبیه شکفتن است، نزدیک بهار.

 

  • جوزفین مارچ